گروه جهاد و مقاومت مشرق - آقا مهدی را در چند برنامه فرهنگی دیده بودم و تسلطش بر مباحث فرهنگی و سیاسی برایم جالب بود. قرار گفتگو اگر چه بارها به دلایل مختلف به تأخیر افتاد اما بالاخره صبح یک روز تابستانی، در یکی از طبقات حوزه هنری توانستیم در فضایی آرام بنشینیم و دو ساعت گپ بزنیم. تمام تلاشمان این بود که از کلام آقا مهدی، به ویژگیهای پدر شهیدش پیببریم. او که تسلط خوبی بر مباحث مربوط به جریان مقاومت اسلامی داشت، از این منظر به خوبی توانست شخصیت پدرش را از کودکی تا شهادت برای ما ترسیم کند. این گفتگوی طولانی در چندین قسمت بدون کم و کاست تقدیمتان میشود و آنچه پیش روی شماست، دومین قسمت از آن است.
**: شهید زاده اکبر تا کِی در روستا میمانند؟ احتمالا برای مقطع راهنمایی و دبیرستان به کاشمر رفته باشند...
فرزند شهید: بله؛ برای راهنمایی به مدرسه آیت الله طالقانی و برای دبیرستان به مدرسه امام خمینی کاشمر رفتند. بعدها تحقیق کردم و دیدم مسعود رجوی هم شغل پدرش طوری بوده که به کاشمر میآمده و مدتی در آن مدرسه تحصیل کرده است. پدرم هم یک بار این مسئله را گفت که فارغ التحصیلان دبیرستان ما مسعود رجوی را هم می شناختند.
**: پدرتان به دانشگاه هم رفتند؟
فرزند شهید: نه؛ دیپلم علوم تجربی گرفتند اما به رغم علاقهشان به دانشگاه نرفتند.
**: احتمالا در حوالی سال ۱۳۷۴ دیپلمشان را گرفتند. این که به دانشگاه نرفتند یعنی وارد فضای کار شدند. کارشان چه بود؟
فرزند شهید: آن زمان در یک نانوایی لواش تنوری کار میکردند. صاحب آن نانوایی واقعا آدم مخلص و خوبی بود و هست.
**: کاشمریها ید طولایی در نانوایی سنگکی در کل کشور دارند.
فرزند شهید: بله؛ اگر نان کاشمر را بخورید، بقیه نانها دیگر برایتان مزه نمی دهد.
**: من کلا وقتی خارج تهران میروم، برای سوغات، نان میآورم؛ چون یکی از جاهایی که خیلی هوای تهران را ناداشتهاند، این است که آردهای باکیفیت را به شهرستانها میدهند.
فرزند شهید: در کاشمر چون آرد را خودشان تهیه می کنند و سبوس را از آرد حذف نمی کنند، نان بسیار با کیفیتی تهیه میشود. آنجا اگر نانوایی سبوس را از نان حذف کند، مردم دیگر از آن خرید نمی کنند. ایشان چند تا موضوع را از همان زمان دبیرستان ادامه می دهند؛ یکیاش ورزش تکواندو بود که پیگیری کردند. حتی یک روزی پدربزرگم خاطرهای تعریف می کنند که پدرم آمده و گفته من دیگر نمی خواهم به باشگاه ورزشی بروم! پدربزرگم می گوید حتما باید دلیلش را بگویی. وقتی اصرار می کند، می گوید من یکی از همشاگردیهایم در کلاس تکواندو، لباس تکواندو نداشته و استاد به او گفته که اگر با لباس نیایی، عذر شما را می خواهم. آن بنده خدا هم پول نداشته که لباس بخرد. پدرم لباسش را به این دوستش می دهد و خودش بی خیال رفتن به باشگاه می شود. پدربزرگم هم می گوید حالا این کاری که کردی، کار خوبی بوده اما من دوباره برای تو لباس می خرم که تو هم ورزشت را ادامه بدهی. خلاصه تکواندو را هم ادامه می دهند.
در ورزش دو و میدانی در اکثر برنامه هایی که بعدها سپاه نیشابور تحت عنوان مسابقات دو و میدانی نیروهای رزمی برگزار می کرد، می دیدیم که پدرم، مقام میآورد و جایزه می گرفت. دویدن پدرم به شدت عالی بود. کلا بچه روستا بودن، بدن را ورزیده می کند.
هر روز با بچههای نانوایی، صبح به صبح به امامزاده سید مرتضی (که برادر تنی امام رضا(ع) و از یک مادر هستند) می رفتند و برمیگشتند. عموی بزرگم آن زمان در کمیته بوده و می گوید سپاه نیشابور استخدام دارد. پدرم هم به نیشابور می رود و آزمون می دهد. از بین همه آنها فقط پدر من قبول می شود.
**: این برای چه سالی است؟
فرزند شهید: باید سال ۱۳۷۳ باشد. این شد که مسیر زندگی پدرم عوض می شود و به سپاه نیشابور می رود و بعد از آموزش، در همانجا مشغول می شود.
**: در آن مقطع هنوز ازدواج نکرده بودند؟
فرزند شهید: نه.
**: هر روز باید این مسیر را می رفتند و می آمدند؟
فرزند شهید: نه، خانهای در نیشابور می گیرند و در آنجا ساکن می شوند. پدربزرگم کلا در کاشمر بودند و پدرم در نیشابور زندگی می کرد. حتی بعدها هم همینطور بود.
یک ویژگی خیلی مهم و ریز و دقیق آدمهای مهم و نابغه این است که خاطرات روزانهشان را می نویسند. من در جمهوری اسلامی آدمهای کمی دیده ام که خاطراتشان را هر روز نوشته باشند. مثلا بگویند الان ساعت ۱۰ صبح با فلانی در حال صحبت هستم. پدرم از سال ۱۳۷۳ خاطراتش را تا ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ (یک روز قبل از شهادت) نوشته. زمان حضور در سوریه را هم نمی شود گفت کامل نوشته اما صوتش را کامل در یک ضبط صوت، ضبط کرده است.
**: چون آن موقع فرصت کمتری برای نوشتن داشتهاند، صوتش را ضبط میکرده؟
فرزند شهید: بله... این کار پدرم هم خیلی جالب است.
**: این، منبع خوبی است و خیلی کارها می شود روی آن کرد. برنامهای برای این یادداشتها در نظر دارید؟
فرزند شهید: شروع کرده ایم و ان شا الله که به جاهای خوبی برسد. من هم تازه ۱۸ سالَم شده و می توانم وقت بیشتری برای این کار بگذارم. سررسیدهای روزنوشتهای پدرم در خانه است و باید زودتر به آن بپردازیم.
**: این نشان از نخبگی ایشان است... در سپاه، در چه بخشی مشغول بودند؟
فرزند شهید: در رسته تخریب و انفجارات مشغول بودند؛ طوری که سردار پاکپور و سردار پورجمشیدیان میگفتند، جزو سه نفر اصلی حوزه تخریب و انفجارات کشور بودند. اگر رزمایشهای سپاه را نگاه کنید، خطی از انفجار را میبینید که حالت نمایشی دارد و بالا می آید. خاکبه هوا پرتاب می شود و طول زیادی هم دارد. وقتی یک تانک مدل برای این انفجار گذاشته بودند، نشان میداد که این تانک با آن عظمت، در برابر پرتاب آن انفجار، چقدر کوچک است.
این انفجارات جزو اختراعات و طرحهای پدرم بود. این البته از ناگفتههاست. دستگاهی میسازند که نمونه خارجی ندارد و دستگاه پیچیدهای است که حجم زیادی از انفجارات را به صورت کنترل از راه دور، مدیریت می کند. البته الان وای فای پیشرفته شده اما سال ۱۳۸۹ و ۹۰ این گزینه خیلی سخت و پیچیده بوده.
**: پس تمرکزشان از نظر کاری روی تخریب بوده؟
فرزند شهید: بله؛ سپاه نیشابور به واسطه حضور شهید قاجاریان و دستاوردهایی که رسته تخریب آنجا داشته، همیشه در اوج افتخارات سپاه و نیروی زمینی قرار داشته. رزمایشهایی میگرفتند که همیشه نیشابور در اوج بود. حتی بعدها اولین رزمایشهای پیامبر اعظم(ص) که در منطقه بندرعباس اجرا می شد، پدر من را مأمور می کردند که به آنجا برود و انفجاراتش را مدیریت کند.
در کنار آن کار نظامی، همیشه به کار فرهنگی هم توجه داشتند. در منطقه خواف برای اجرای رزمایش های سالانه تیپ ۲۱ امام رضا می رفتند، با مردم اهل سنت آنجا خیلی مرتبط می شدند و برایشان کار می کردند تا ارتباطاتشان را قوی کنند.
در حوالی بندرعباس روستایی است (روستایی در شهرستان سیریک در استان هرمزگان). در حوالی آن روستا رزمایشی برگزار شده بود که پدرم در آن حضور داشته. میآیند و میگویند من روستایی پیدا کردهام که بچههای خیلی خوبی دارند ولی وضعشان مساعد نیست. یادم هست بچههای روستا، برای پدرم نقاشی کشیده بودند. وقتی پدرم برگشت، مرخصی گرفت و شروع کرد به جمع کردن کمک برای این روستا. از نیشابور، وسائل تحصیل و لباس و کفش تهیه کرد و صندوق عقب ماشین گذاشتیم و ده روز ماه رمضان را قصد کردیم و در گرمای تابستان با خانواده به روستای کرپان رفتیم. سفر خیلی خوبی بود.
**: خانواده خودتان چند نفرند؟
فرزند شهید: آن وقتها من فقط یک خواهر داشتم؛ با پدر و مادرم.
**: این سفر برای چه سالی بود؟
فرزند شهید: برای سال ۱۳۹۱ بود و من متولد سال ۱۳۸۲ هستم.
**: پس شما ۹ ساله و سوم دبستان بودید. خواهرتان کوچکتر هستند؟
فرزند شهید: بله، متولد سال ۱۳۸۸ هستند... بعدش با هزینه شخصی، تعدادی از روستاییها را به مشهد آوردند تا حضرت امام رضا علیه السلام را زیارت کنند. این ها در کل عمرشان مشهد را ندیده بودند. زمستان آمده بودند و وقتی برف را در مشهد دیدند، ترسیده بودند! مردمان محرومی بودند.
خلاصه این که در روستا نمایشگاه زدند و گروه سرود هم راه انداختند و کلی کار فرهنگی کردند. الان اگر به یک آدم معمولی بگویید بروید یک نمایشگاه برگزار کنید، ممکن است برخی قبول نکنند. اما پدرم در روستای محدود، ده روز نمایشگاه برگزار کردند.
**: چه کارهایی در نمایشگاه انجام می دادید؟
فرزند شهید: به غیر از تابلوهایی که برای نمایشگاه آماده شده بود، هر شب، یک فیلم را هم نمایش می دادیم. پدرم فیلمها را قبلا دیده بود و آنها را تحلیل استراتژیک میکرد که به درد مردم آنجا میخورد یا نه. کلا این که آن فیلم به درد پخش در هر جایی می خورد یا نه.
مثلا فیلمی را که دو قسمت بود، دیدیم و بعدش شروع کرد به نوشتن و تحلیل. در حوزه سینما و فیلم، حرف های زیادی برای گفتن داشت. شاخصههای آموزشی فیلم را بررسی میکرد. مثلا یهود هفت خاصیت و ویژگی را در آثارش پیگیری می کند که پدرم آن ها را در فیلم ها دنبال می کرد و بررسی می کرد. مثلا حتی انیمیشن باباسفنجی را هم بر این مبنا نقد و بررسی کرده بود.
یعنی شما با چنین آدمی طرفید و از طرف دیگر آنقدر در دل مردم بود که به چنین روستای ناشناختهای برود و با مردمش ارتباط بگیرد. سرود و نمایش عکس شهدا و کارهای اینچنینی هم در روستای کرپان انجام می داد.
**: این در حالی بود که صبح تا عصر در سپاه مشغول بودند و این کارها در خارج از زمان موظفی بود؛ درست است؟
فرزند شهید: بله... در نیشابور با خانواده شهدا هم خیلی در ارتباط بودند. یادم هست مثلا در دیدارهایی، خانوادگی به دیدار خواهر شهید یا مادر شهید می رفتیم. یکی از شهدایی که خیلی با ایشان به لحاظ معنوی و با خانوادهشان در ارتباط بود، شهید عاصمی بود. شهید علیرضا عاصمی کاشمری است و جزو سرداران بزرگی هستند که خیلیها ایشان را میشناسند.
**: فکر کنم دو کتاب «نگین تخریب» و «خلاصه خوبیها» هم درباره شهید عاصمی منتشر شده.
فرزند شهید: بله. دو برادر بودند به نامهای علیرضا و عباس که شهید شدند و اصالتا اهل کاشمر بودند. خواهر این شهیدان موسسهای دارد به نام شهید عاصمی و انسان بسیار شریفی است. پدرم با این موسسه خیلی ارتباط داشتند و خیلی از پروژههای بنیاد شهید عاصمی را ایشان هماهنگی و اجرا می کردند.
حتی پدرم درباره کارشان مقالهای نوشته بودند که عملکردهای مینها را تشریح کرده بودند و در بینابین آن، از شهید عاصمی هم روایتهایی را آورده بودند.
**: یعنی روحیات و سیره شهید عاصمی را با مطالب سخت و جدی تخریب، مخلوط کرده بودند؟
فرزند شهید: بله؛ یکی از رفقای پدرم چند وقت پیش می گفت تنها فردی که لیاقت داشت کنار شهید عاصمی خاکسپاری بشود، شهید زادهاکبر بود. البته این اتفاق نیفتاد. شهید عاصمی در آرامگاه شهید مدرس هستند و پدر من در باغمزار. شهید عاصمی هم در زمان جنگ فرمانده تخریب سپاه بودند.
**: شما پیگیر این موضوع بودید که مزارشان کنار هم باشد؟
فرزند شهید: از شهادت پدرم تا تشییعشان کمتر از دو هفته طول کشید و ما در فضایی نبودیم که به این چیزها فکر کنیم.
**: این که پیکر پدرتان را به باغمزار بردید، این دو آرامستان، چه تفاوتی با هم دارند؟ جفتشان گلزار شهدا دارند؟
فرزند شهید: بله، گلزار شهدا دارند.
**: پس ربطی به محلات نداشته.
فرزند شهید: نه؛ راستش این است که من تا آن موقع در فضای کاشمر زندگی نکرده بودم و همهاش در نیشابور بودم. حتی وقتی سوریه میرفت هم کار فرهنگی از پدرم جدا نمی شد.
**: سوریه هم با همان تخصص تخریب رفته بودند؟
فرزند شهید: تخصص تخریب و دیگر تخصصها...
**: مثلا چه تخصصی؟
فرزند شهید: به هر حال سوریه نزدیک اسرائیل است و آدمهایی باید آنجا بروند که بتوانند دقیق کار کنند و اهدافی را پیش ببرند. جلوتر می گویم که مطالعات ایشان در فضای اسرائیل، یکی از دلایل مهم بوده اما دلیل اصلیاش همین قضیه تخریب بوده.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...