شهید «داد محمد» کوچک بوده که با باباش آمده ایران؛ دوران جنگ و دفاع مقدس ایران بوده؛ بچه ده دوازده ساله بوده که بابایش او را آورده ایران؛ آن زمان من در افغانستان بودم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق رمز عشقی که در دل عاشقان اباعبدالله علیه السلام نهفته است، هیچ‌گاه برای ساکنان زمین خاکی، فاش نمی شود. ما اسیران خاک و نفس، در مواجهه با داستان عاشقی که زن و پنج فرزندش را گذاشت و رفت، هیچیم. روایت شهید دادمحمد رحیمی از زبان همسرش خواندنی است. شیرمردی که می خواست در دوران دفاع مقدس به شهادت برسد اما دست روزگار،‌ سرنوشتش را تا نبرد سوریه ادامه داد. شیرمردی افغانستانی که سال‌ها در افغانستان زندگی می‌کرد.

برادر محرم‌حسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان ما را در انجام این گفتگو یاری دادند که از آن‌ها سپاسگزاریم.

**: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علی المهدی و علی آبائه.

در خدمت خانواده محترم مدافع حرم فاطمیون؛ «شهید داد محمد رحیمی» هستیم. خیلی خوشخالیم و ان‌شالله که روح این شهید در کنار حضرت زینب، امام حسین و حضرت زهرا علیهم السلام از همه ما شاد و خشنود باشد.

یک جمله معروف از شهید مطهری هست که می‌گویند آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی بکنند. شهید دادمحمد رحیمی و امثال ایشان کار حسینی را انجام دادند و کسانی که باقی ماندند مثل شما، همسران شهدا و فرزندان شهدا، باید صحبت‌های ایشان و سبک زندگی ایشان را به جامعه، به جوان‌ها و به نسل بعدشان منتقل کنید، تا ان‌شالله با الگو گرفتن از این شهید، بتوانند جامعه و زندگی عالی داشته باشند.

حاج‌خانم! اگر می شود خودتان را معرفی کنید...

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم، من نجمه شیرزاد، همسر شهید داد محمد رحیمی و دختر شهید هستم.

**: ما همیشه عادت داریم از گذشته دور شروع می‌کنیم و بعد می‌آییم به حال و هوای شهید و شما در امروز. شما گفتید دختر شهید هم هستید؟ این را یک مقدار توضیح می‌دهید.

همسر شهید: طالبان بیست و سه ماه رمضان، یعنی در شب قدر، بابای من را بردند و زیر شکنجه شهید کردند.

**: چه سالی؟

همسر شهید: همان سالی که طالبان توانست کل افغانستان را اشغال کند... بیست سال یا بیست و دو سال پیش بود.

**: پدرتان چه کاره بودند؟

همسر شهید: در افغانستان که بودیم پدرمان در گروهی بودند که شب‌ها می‌رفتند به پادگان و پست نگهبانی داشتند.

**: نظامی بودند یا به صورت مردمی این کار را می‌کردند؟

همسر شهید: به صورت مردمی بودند.

**: چون وقتی آن سال‌ها طالبان آمد، یکسری از مردم به صورت نظامی و یکسری هم به صورت جوشش مردمی از شهر و روستایشان دفاع می‌کردند. که پدر شما جزو نیروهای مردمی بودند...

همسر شهید: وقتی ما آنجا بودیم، بابایم به پایگاه می‌رفتند و از ناموس خود و از منطقه خود دفاع می‌کردند. بعد که ما آمدیم به ایران، چهار سال بعدش طالبان شهیدش کردند، بیست و سه رمضان و شب قدر شهیدش کردند.

**: شما ساکن کدام ولایت افغانستان هستید؟

همسر شهید: ولایت غزنی، ولسوالی تربه

**: چند خواهر و برادر هستید؟

همسر شهید: سه تا خواهر و یک برادر هستیم. چهار برادرم فوت کردند. یکی ۲۵ ساله بود و جهادی بود؛ فراری بود در ایران، بعدش که رفت به افغانستان، مریض شد و فوت کرد. سه تای دیگر یکی دوازده ساله بود که بیماری دیابت داشت و از دنیا رفت؛ یکی دیگرشان هم یک و نیم ساله بود که به رحمت خدا رفت و یکی هم یک شب بیشتر مهمان ما نبود.

**: الان آن یک برادر و سه خواهری که دارید چه کار می‌کنند؟

همسر شهید: دو تا خواهرم یکی غزنی است و یکی کابل است، شوهر دارند و خانه دار هستند. برادرم در اردوی ملی بود که یک سال می‌شود اردوی ملی نرفته و بیکار در خانه است.

**: شغل پدرتان چه بود؟

همسر شهید: پدرم شغلش آزاد بود. آلومینیوم از کارخانه می‌آورد و زودپز و اینطور وسائل درست می‌کرد.

**: در غزنی کار می‌کرد یا کابل؟

همسر شهید: در کابل بود.

**: شما چند ساله بودید که پدرتان شهید شد؟

همسر شهید: ما در ایران بودیم. زهرا به دنیا آمده بود؛ یک و نیم ساله بود که پدرم شهید شد. پدرم که شهید شد، بعد از هفت سال به من گفتند، آن موقع نه تلفن بود نه گوشی بود؛ هیچی نبود؛ آن زمان نامه می‌آوردند و می‌بردند. نامه‌ای ‌آوردند که پدرم شهید شده؛ آقای (شهید)رحیمی نامه را قایم کرد! بعد از هفت سال به من گفت پدرت شهید شده.

**: در این هفت سال شما متوجه نشدید؟

همسر شهید: نه، اصلا متوجه نشدم.

**: آن موقع راه ارتباطی هم بین شما نبود؟

همسر شهید: چرا، داداشم می‌رفت و می‌آمد، اما داداشم هم نمی‌گذاشت شهادت پدرم را بفهمم.

**: اقوامتان، خویشاوندان یا دوستان چیزی نمی‌گفتند که پدرتان کجاست؟ چه کار می‌کند؟ شهید شده یا نه؟

همسر شهید: پدرم آنجا بود دیگر، کسی هم چیزی نمی‌گفت؛ می‌دانستند که این خبر را از من قایم کرده‌اند.

**: دلیل شهید داد محمد رحیمی چه بود که به شما این خبر را نمی‌گفت؟

همسر شهید: دلیلش این بود که در شهر غریب، مسافر و تنها بودیم؛ به خاطر همین نمی‌گفت. چون پدرم را خیلی دوست داشتم می دانست که اگر این خبر را بدانم، خیلی اذیت می‌شوم.

**: با شهید «داد محمد» کجا آشنا شدید؟

همسر شهید: پسر عمه‌ام می‌شد.

**: پس فامیل بودید با هم...

همسر شهید: فامیل بودیم ولی شهید «داد محمد» کوچک بوده که با باباش آمده ایران؛ دوران جنگ و دفاع مقدس ایران بوده؛ بچه ده دوازده ساله بوده که بابایش او را آورده ایران؛ آن زمان من در افغانستان بودم. قبل  از سال ۷۲ با پدرش آمد افغانستان و از من خواستگاری کرد. من هم قبول کردم و عروسی کردیم؛ سه سال هم بعد از عروسی ماندم آنجا؛ خود شهید رحیمی، ایران بود. بعد از سه سال که عروسی کردم دیگه شرایط خراب بود؛ طالبان جنگش سخت شده بود؛ بابایم نامه فرستاد برایش که بیا زنت را بردار و برو. دادمحمد از اینجا نامه را گرفته بود. آمد افغانستان یک ماه یا بیست روز ماند و من را برداشت و آورد به ایران.

**: چند ساله بودید که ازدواج کردید؟ شهید رحیمی چند ساله بود؟

همسر شهید: من خودم ۲۵ ساله بودم که آمدم ایران؛ سه سال ماندم آنجا؛ ۲۲ ساله بودم که ازدواج کردم..

**: در این سه سال، شهید داد محمد آمده بود به افغانستان و شما را دیده بود؟

همسر شهید: نه، سه سال همین طور بدون شوهر زندگی می‌کردم و بعد از سه سال، آمد و من را برد.

**: شهید دادمحمد رحیمی اینجا در ایران کار می‌کرد؟ شغلش چه بود؟

همسر شهید: بیشتر با پدرش در مرغداری بود. از وقتی مجرد بود در مرغداری کار می کرد. پدرش و خودش اینجا بودند، داداشش هم بود، برادرش بزرگ بود، برایش زن گرفت؛ داداشش منزل نداشت، با پدرش در آن اتاق زندگی می‌کردند.

**: مادرشان کجا بودند؟

همسر شهید: شهید رحیمی ۵،۶ ساله که بود، مادرش فوت کرد. شهید رحیمی بی مادر بزرگ شده بود.

**: چندمین فرزند بودند؟

همسر شهید: الان هم دو تا خواهر دارد؛ یک داداش هم دارد؛ یک داداشش هم فوت کرده؛ دادمحمد پنجمی بوده. بعد شهید رحیمی یک بچه دیگر می‌آید که مریض می‌شود. بچه اش فوت کرده، خودش هم فوت کرده.

**: یعنی آقا دادمحمد آخرین فرزند بوده؟

همسر شهید: یک بچه هم بعدش بوده که فوت کرده.

**: پدرشان چطور؟ قبل از اینکه شهید رحیمی برود سوریه فوت کردند یا بعد از آن؟

همسر شهید: قبل از اینکه شهید رحیمی به سوریه برود، فوت کردند. هفت سال می‌شود که فوت کرده.

**: رسیدیم به اینجا که شما بعد از سه سال آمدید ایران و رفتید سر خانه و زندگی‌تان. قانونی آمدید یا قاچاقی؟

همسر شهید: ما به صورت قانونی از مسیر پاکستان آمدیم، آمدیم پاکستان و از آنجا آمدیم تفتان؛ از تفتان هم آمدیم به مشهد.

**: چند تا فرزند دارید؟

همسر شهید: من ۵ فرزند دارم.

**: می‌شود به ترتیب اسم‌هایشان را بگویید.

همسر شهید: اولین فرزندم «محمدحسن» است، دومین فرزند «زهرا»، سومی «علی اصغر»، چهارمی «علی اکبر» و پنجمی «ابوالفضل».

**: پس این آقا ابوالفضل که خدمتشون هستیم، ته تغاری شماست. آقا محمدحسن کجاست؟

همسر شهید: سرِ کار است.

**: ازدواج کرده؟

همسر شهید: بله. ازدواج کرده و دو تا بچه هم دارد. خودم برایش زن گرفتم. شهید رحیمی دفعه اول که رفت سوریه، سه ماه سوریه ماند، بعد که برگشت، رفت برای بچه اش از فامیل‌های خودش زن گرفت. گفت من حق بچه‌ام را ادا می‌کنم چون به سن تکلیف رسیده، بعد خودم می‌روم؛ دیگر خودش می‌داند و کارش...

**: محمدحسن چند ساله بود که ازدواج کرد؟

همسر شهید: کوچک بود، ۱۶،۱۷ ساله بود که برایش زن گرفتیم.

**: چهار فرزند دیگرتان مجرد هستند؟

همسر شهید: بله.

**: خانم آقا محمدحسن جدا از شما زندگی‌می‌کنند؟

همسر شهید: بله، مستقل زندگی می‌کنند و کار به کارمان ندارد.

**: بچه‌هایتان چه کار می‌کنند؟ دانشگاه می روند؟

همسر شهید: زهرا دانشگاه است، علی اصغر هم تا دوازده را خوانده و تجدید آورده، می‌خواهد شبانه ادامه بدهد؛ علی اکبر کلاس دهم است، ابوالفضل هم در کلاس هشتم است.

**: زهرا خانم رشته‌شان چیست؟ کدام دانشگاه می‌روند؟

همسر شهید: رشته حقوق می‌خواند.

**: از کودکی شهید، چیزی برای شما گفته بودند که یادتان مانده باشد؟

همسر شهید: وقتی که می خواست به ایران بیاید، یادم هست مادرم توی کوچه دم در لباس می‌شست؛ شهید دادمحمد رحیمی آمد خداحافظی کرد و گفت زن دایی! من می‌خواهم بروم ایران. با ما هم خداحافظی کرد. من دم پنجره نشسته بودم. خواهر کوچکترم سمیرا را آنجا نگه می‌داشتم. با مادرم خداحافظی کرد و رفت تا بعد از بیست سال یا سی سال که باباش آمد و از من خواستگاری کرد.

**: چی شد که شهید دادمحمد رحیمی آمدند ایران؟ به خاطر همان جنگ‌ها آمدند یا دلیل دیگری داشت؟

همسر شهید: باباش همسر نداشت دیگر؛ بچه‌هایش پیش عمه‌شان بودند؛ باباش هر جایی سرِ کار می‌رفت این را با خودش می‌برد چون مادر نداشت.

**: بابایش چرا آمد ایران؟

همسر شهید: باباش اول لشکرگاه کار می‌کرد، بعد از لشکرگاه آمد ایران برای کار.

**: در ایران بزرگ شدند؟ از جوانی در ایران بودند، تحصیلاتشان چه بود؟

همسر شهید: تحصیلاتش در حد کلاس پنجم و ششم بود. دیگر درس نخواند، اما زیاد مطالعه می‌کرد، دوران مجردی کتاب‌های مذهبی مطالعه می‌کرد، بعد که ازدواج کردیم هم مطالعه می‌کرد؛ شب‌ها می‌نشست و مطالعه می‌کرد.

**: وقتی موضوع دفاع از حرم و نبرد سوریه مطرح شد شهید درباره‌اش چه می‌گفت؟ اصلا درباره‌اش صحبت می‌کرد؟

همسر شهید: یک دفعه یک سال قبلش اقدام کرد برای اعزام. کرد خودش چند تایش را برای ما گفت که یک گروه بودند و به توافق نرسیدند. در خانه هیچی نمی‌گفت. دفعه دوم که ثبت نام کرد هم به ما ‌نگفت. می‌نشست و بیشتر سی دی فیلم‌های اردوی ملی را می‌گذاشت و نگاه می‌کرد را. می‌گفت من یک مسافرت دارم. می‌خواهم مسافرت بروم. بهش می‌گفتم شما مسافرت نمی‌روی، چهار پنج تا بچه داری، کجا می‌خواهی بروی مسافرت؟ می‌گفت نه، ان‌شالله من سه ماهه می‌روم و برمی گردم؛ بعد که آمدم دفعه بعد بچه‌ها را می‌فرستم.

**: شما می‌دانستید کجا می‌رود؟

همسر شهید: نه، ما نمی‌دانستیم.

**: نمی‌پرسیدید کجا می‌خواهی بروی؟

همسر شهید: می‌گفتم، می‌گفت بالاخره کشور افغانستان یا یک کشور دیگر. دوست دارم یک جایی بروم مسافرت

**: شما می‌دانستید سوریه جنگ است؟

همسر شهید: نه ما اصلا نمی‌دانستیم در سوریه جنگ است. بعد که می‌خواست برود، ماه رمضان شد. می‌خواست ماه رمضان برود؛ در حیاط (خانه) اینجا در سبزه میدان نشسته بودیم. حیاط بزرگی داشتیم. در حیاط افطار می‌کردیم؛ بچه‌ها افطار که می‌کردند می‌رفتند در اتاق برای تلویزیون. من و شهید رحیمی در حیاط بودیم. اینجا می نشست و مصائب بی بی زینب و امام حسین و خاندان ائمه را برای من تعریف می‌کرد. آن شب گفت من ان‌شالله یک سفر دارم و می‌خواهم مسافرت بروم. می‌گفت می خواهم بروم به جنگ. من گفتم جنگ کجا؟ تو که از جنگ افغانستان فرار کرده بودی، جنگ کجا بروی؟ همین حرف‌ها را می‌زدیم.

می‌گفت من دوست داشتم در دفاع مقدس شهید بشوم. آن موقع بچه بودم؛ بابایم تنها بود، می‌خواستم به دفاع مقدس بروم و خیلی دوست داشتم در جنگ شهید بشوم. روزهای جمعه که بود با دوستش می‌رفت گلزار شهدا. گفت من می‌روم گلزار شهدای «تخته فولاد». می‌گفتم تو که تخته فولاد می‌روی من را هم ببر؛ تخته فولاد چطوری است؟ من هم ببینم. می‌گفت شما لیاقتش را ندارید تخته فولاد را ببینید. شوخی می‌کرد. گفت ان‌شالله اگر بشود جای من در تخته فولاد است. من می گفتم یک افغانی مهاجر این آرزو را دارد که تخته فولاد برود؟ تخته فولاد برای تو نیست. شوخی می‌کردیم. می‌گفت ان‌شالله یک روز می‌بینی. اگر خدا آرزوی من داد تخته فولاد جای من است. از دوران دفاع مقدس دوست داشتم شهید بشوم و بروم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...