ا بچه‌ها که یک مقدار درگیر می شوم و من را عصبانی می کنند از خودش کمک می خواهم، وقتی دلتنگ هم می شوم می گویم علی‌داد خودت کمک کن دیگر، من دیگر صبر و تحمل ندارم، باور کن خودش صبر می دهد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید علی‌داد جعفری هم از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر محرم‌حسین نوری، خواهر فاطمه بیاتی و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان، گفتگویی با همسرش ترتیب دادیم.

**: رفتارشان قبل از اینکه بروند سوریه و بعد از آن و مدتی که آنجا بودند، چطور بود؟

همسر شهید: خوب بود؛ رفتارش خیلی خوب بود. سوریه که می رفتند، ما را نمی دید؛ بالاخره در نبودنش با تلفن حرف می زدیم؛ ما افغانستان بودیم؛ می آمد ده پانزده روز خانه خواهرش می نشست و بعد برمی‌گشت. بعضی وقت ها سه ماه اینجا در ایران می نشست، بعضی وقت ها دو ماه می نشست.

**: نحوه شهادتشان چطور بود؟

همسر شهید: با مین شهید شده بود. فقط سرش نبود، بقیه بدنش سالم بود.

**: شما پیکرشان را دیدید؟

همسر شهید: نه ندیدم؛ وقتی که ما را از افغانستان آوردند، خانه خواهرم بودم، یک شب قبلش من خواب دیدم، که گفت من را به تو نشان نمی دهند؛ گفتم چطوری تو را به من نشان نمی‌دهند، برای چی؟ گفت نمی دانم ولی من را به تو نشان نمی دهند. گفتم وقتی تو را به من نشان نمی دهند از کجا بفهمم تو علی‌داد هستی یا نیستی؟ گفت که سه تا شهید هستند، شهید وسطی منم، شهید وسطی یک زن چادر سفید نشسته. گفتم باز من چطور بفهمم که تو علی‌داد هستی؟ من نمی دانم که تو هستی یا نیستی؟ گفت که تو پای من را از کفن بیرون کن؛ پای من را ببین. باز من گفتم من را می‌گذارند که این کار را بکنم؟ دیگر بیدار شدم.

فردا از سپاه آمدند، پسر خواهر من، شوهر خواهرم من را بردند به گوشه‌ای. گفت که ما همسر شهید و مادر شهید نمی توانیم شهید را ببینیم. گفتم برای چی؟ گفتند چون که سرش نیست و رویشان فشار روانی می آید، وحشتناک بود دیگر. خودش آمد شب به من این ها را در خواب گفت.

**: شما نگفتید که پایشان را بهتان نشان بدهند؟

همسر شهید: نه دیگر، به خاطر بچه هایم که  کوچک بود دیگر اصرار نکردم.

**: مراسمشان چطور بود؟

همسر شهید: خدا را شکر خوب بود. همشهری هایم آمدند. راضی بودم.

**: الان وضعیت اقتصادی‌تان چطور است؟ شما شاغلید؟

همسر شهید: نه. چهار تا بچه را راه می اندازم، کارها را خودم می کنم. تلاش می‌کنم نان حلال  بخورند. نگهداری از چهارتا بچه هم سخت است دیگر.

**: بچه ها چقدر دلتنگی می کنند؟

همسر شهید: خیلی؛ واقعیت دارند درک می کنند، دخترم بابایش را از دست داده، پسر کوچکم خیلی دلتنگ است؛ دوتای دیگر بزرگ هستند بالاخره

**: چطور آرام‌شان می کنید؟

همسر شهید: بالاخره می سازیم؛ چه کارشان کنم، نمی آورم به رویش که بابایتان نیست.

**: شما خودتان که دلتنگ می شوید چه کار می کنید؟

همسر شهید: می روم سر خاکش.

**: خبر شهادت را چطور به بچه هایتان دادید؟

همسر شهید: خبر شهادت را وقتی داداشم آمد به ما داد؛ آنها هم خبر دار شدند؛ خیلی متأثر شدند. پسر بزرگم یک شب و یک روز بی‌قرار بود و اشک هایش می آمد، سه تای دیگر کوچک بودند و خیلی متوجه نبودند.

**: چه چیز باعث می شود که آرام شوید؟ چه چیز باعث می شود آرامش داشته باشید؟

همسر شهید: شهید خودش یک رحمی می اندازد به دل آدم. رحم و مروت به دلم می اندازد؛ اینقدر دلتنگی دارم که خدا خودش رحم کند.

**: وجود شهید را حس می کنید؟

همسر شهید: بله، هر دقیقه و هر لحظه حسش می کنیم.

**: شده مشکلی برایتان پیش بیاید متوسل شوید به خود شهید و جواب بگیرید؟

همسر شهید: همیشه کمک می خواهم.

**: ماجرایش را برای ما هم می گویید؟

همسر شهید: همیشه، با بچه‌ها که یک مقدار درگیر می شوم و من را عصبانی می کنند از خودش کمک می خواهم، وقتی دلتنگ هم می شوم می گویم علی‌داد خودت کمک کن دیگر، من دیگر صبر و تحمل ندارم، باور کن خودش صبر می دهد.

**: حرف هایی که از یکسری ها می شنوید و می گویند مدافعان حرم به خاطر پول رفتند، چقدر اذیتتان می کند؟ شما چه جوابی بهشان می دهید؟

همسر شهید: وقتی می گویند به خاطر پول رفتند من هیچ حرفی نمی زنم، همه را گذاشتم با خدا؛ یک نفر یک مثل می زند می گوید یک نفر بدهید چقدر دولت می خرد؟ جانش را فدای بی‌بی زینب می کند، هر حرف و نگاهی که می گویند، هر چی می گویند ما فقط اینها را سپردیم به بی‌بی زینب، چون از بی بی زینب هیچ کس بالا نیست.

پسر بزرگم می گوید مامان من می روم سوریه، گفتم باشد یک کمی بزرگتر شوی برو سوریه، همه‌تان از بی‌بی زینب که بالاتر نیستید.

**: ایشان هر موقع می آمدند مرخصی، برخوردشان با بچه‌ها چطور بود؟

همسر شهید: من افغانستان بودیم، می‌آمد خانه خواهرش، با تلفن حرف می زدیم. نمی توانست به افغانستان بیاید و برود.

**: اگر شهید الان از در بیاید داخل، چی بهش می گویید؟

همسر شهید: کاش از در بیاید... ان شا الله امام زمان ظهور کند که همه بیایند.

**: حرفتان با شهید چیست؟

همسر شهید: حرفی که با شهید دارم، این است که به شهیدم افتخار می کنم. که این مقام را گرفته.

**: حرفتان به جوان های الان و مسئولان کشور چیست؟

همسر شهید: مهم کشور خودشان است که از بدبختی نجات بدهند.

**: شهدا با کاری که انجام دادند، در واقع یک روح تازه به وجود همه مردم مملکت دادند و روح جاودانگی را زنده کردند؛ ان‌شاالله که ما هم پیرو آن‌ها باشیم. از افرادی مثل شما که از نزدیک شاهد این قضیه بودند و این سختی‌ها را کشیدید، می شنویم، با تمام سختی ها باز هم همچنان استوار هستید، افتخار می‌کنیم. ما وقتی با افرادی مثل شما همنشین می شویم تازه می فهمیم در دنیا چه خبر است؛ تازه می فهمیم سختی‌هایی که ما در روزمرگی داریم می کشیم که اصلا سختی نیست. با افرادی مثل شما در واقع می توانیم از آن رزقی که در این چارچوب داریم و در مسیرمان هست، بهره ببریم. خدا را شکر می کنیم که در مسیری قدم می زنیم که بتوانیم حرف‌های شما را بشنویم شاید آن سختی که شما می کشید را ما آنطور که باید درک نکنیم، ولی همین که شاهد قصه باشیم و بتوانیم سختی هایی را که شما کشیدید را بشنویم هم غنیمت است. آنطور که شما در این دنیا زندگی می کنید، همه این دنیا نیست، اصل قضیه، آخرت است، اینکه چطور باید با خدای خودمان رو به رو شویم، که شهدا این را با وجود خودشان، با رفتن خودشان، با گذشت خودشان از زندگیشان و خانواده شان معنی کردند و چه بهتر که به بهترین شکل رو به رو شوند و با رفتن خودشان این را ثابت کردند.

خیلی ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. شما وسیله ای چیزی از شهید دارید که ما ببینیم، پلاکی، لباسی...

همسر شهید: نه، داداشم که رفت گفتند که هیچی از شهید نمانده.

**: صحبتی از شهید در ذهنتان مانده که بگویید، مثلا قبلش وصیتی کرده باشد به شما؟

همسر شهید: نه دیگر، چیزی نیست، بالاخره او رفته بود و امید برگشت داشت که می گفت من برمی‌گردم، می گفتم نرو، گفت نه این دفعه بروم بعد بر می‌گردم. چیزی نداشت که برود و بر نگردد. هیچ نگفت.

**: بیشترین چیزی که برایش خیلی مهم بود چه بود؟

همسر شهید: به من می گفت حواست به مادرم باشد، همیشه حرف های اول و آخرش همین بود، می گفت مادرم که هست فشارش بالاست، ضعیف است، مادرم صدمه نخورد، می گفتم چشم، دیگه هر چی داشت نثار مادرش می‌ کرد.

**: با مادر شهید هم در تماس هستید؟

همسر شهید: بله.

**: چطور است وضعیتشان؟

همسر شهید: خدا را شکر مادرش خوب است، با پسرش و دخترش زندگی می کند در تهران.

**: از خواهر و برادرشان اینجا کسی هست؟

همسر شهید: همه تهران هستند.

**: شما اینجا کسی را ندارید؟

همسر شهید: یک خواهرم هست.

**: ممنون که وقتتان را به ما دادید. یک دعایی که همیشه دارید بفرمایید و ما آمین بگوییم.

همسر شهید: همیشه دعا دارم جوان ها سربلند و موفق باشند، بدبختی های افغانستانی‌ها تمام شود و کشورمان نجات پیدا کند. ممنون که زحمت کشیدید.

پایان