می‌گفتم با من حرف نزن. می‌خواهم بخوابم. باز یک سئوال دیگر می‌پرسید. می‌گفتم تو را به خدا با من حرف نزن. می‌پرسید چرا؟ می‌گفتم جوابت را که بدهم، مغزم هوشیار می‌شود و دیگر خوابم نمی‌برد. می‌گفت چه بهتر.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

وقتی همسر سردار تهدید شد!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

**: حاج حمید آنقدر نگرانتان شده بود که اگر کسی نبود، لابد می‌پرید و بغلتان می‌کرد. احساسم این است که همیشه ایشان در خطر بوده و شما در آسایش بوده‌اید. یک بار احساس کرده بود که ممکن است جان شما به خطر افتاده باشد و ترسیده. مخصوصاً که خودش اصرار کرده بود که بلند شو بیا.

همسر شهید: به هر شکلی که توانسته بود مرا فرستاده بود و لابد فکر می‌کرد که نکند من او را کشتم.

**: دخترتان مونا خانم در رشته مامایی تحصیل کرده‌اند؟

همسر شهید: بله

**: چه کار می‌کنند؟ جایی مشغول هستند؟

همسر شهید: مونا از ترم ۲ شروع کرد.

**: ورودی بهمن است؟

همسر شهید: بله، به جای اینکه مهر برود، بهمن رفت. تقریباً دو ترم که خواند حاج حمید شهید شد.

**: سال ۹۲ رفتند دانشگاه؟

همسر شهید: بله. حاج حمید که شهید شد، وضعیت بچه‌ها خیلی آشفته شد و دیگر در خانه بند نبودند. مونا دو سال ترک تحصیل کرد. بعد از دو سال که با او صحبت کردم و رییس دانشگاه، آقای میرزاده به خانه ما آمدند و با او صحبت کردند که پدرت...

**: بعدها فهمیدند که دختر شهید تقوی است؟ تا زمانی که دانشگاه بود، نمی‌دانستند که پدرشان چه کاره هستند؟

همسر شهید: نه، نمی‌دانستند. بعداً متوجه شدند و گفتند باید بیایی و بعد هم گفتند که من تو را به تهران منتقل کرده‌ام که نزدیک مادرت باشی. البته مونا از اینکه آمد تهران پشیمان شد، چون دانشگاه علوم پزشکی قلهک، کارآموزی‌ها را بیشتر به دانشجویان خودش می‌دهد و به بچه‌های انتقالی از جاهای دیگر کمتر می‌دهد.

به هر حال بچه‌ها تا دو سال آشفته و تا شش ماه بعد از شهادت پدرشان دائماً روزه بودند. نمی‌توانستند غذا بخورند و با موضوع کنار بیایند و مرگ پدر خیلی رویشان اثر گذاشت. با اینکه پدرشان را در ایران دفن کرده بودیم، می‌گفتند بابا در ایران نیست. بابا بیشتر در عراق نفس کشیده. یک چیز عجیبی است. خودم هم وقتی می‌روم عراق، در آنجا نمی‌توانم زندگی کنم، ولی روزی که می‌خواهم برگردم، انگار دارم از حمید جدا می‌شوم. در فرودگاه حالم بد می‌شود و گریه می‌کنم. بچه‌ها هم همین‌طور هستند. احساس می‌کنم آنجاست و ما داریم تنهایش می‌گذاریم و برمی‌گردیم. این احساس را ندارم که در ایران است. این احساس هم به من، هم به بچه‌ها منتقل شده.

**: شاید به خاطر اینکه می‌خواسته آنجا خانه بخرد و شما را ببرد.

همسر شهید: شاید. شاید هم چون ۳۰ سال خدمت آخر عمرش با عراقی‌ها بوده و محبت و شناختی که عراقی‌ها نسبت به او دارند. بعد از شهادت حاج حمید، در فامیل حس همدردی ندیدم. از تنها کسانی که حس همدردی دیدم، یکی عراقی‌ها بودند، یکی بچه‌های سپاه، یکی هم همسر دوستمان که سردار است. برای دخترم تعریف کرده بود روزی که خبر شهادت حاج حمید را دادند، سریع رفتم و خودم را رساندم به فرودگاه. بلیط گیر نمی‌آمد. به خودش متوسل شدم و گفتم حمید! همسرت از عهده برنمی‌آید. خودت بلیط را جور کن بروم کنارش بایستم. به عنوان یک سردار آمد و در تمام مراسم‌ها کنار من ایستاد و هوای مرا داشت که خدای نکرده کسی چیزی به من نگوید که اذیت بشوم.

سر مزار حاج حمید که حالم بد شد و افتادم، ایشان رفت صندلی آورد و کمکم کرد که بتوانم بنشینم و از کنارم تکان نمی‌خورد. دائماً حواسش جمع بود که مریم، مونا، هدی و بقیه کجا هستند. همه ما را جمع می‌کرد که مبادا کسی چیزی به ما بگوید. حاج حمید واقعاً با کل فامیل و خانواده‌اش فرق داشت. عقاید و اعتقاداتش با همه فرق داشت. بعضی‌ها همسرشان چادر سر می‌کند، ولی عقاید خودش چیز دیگری است.

همسر شهید حاج حمید تقوی‌فر

**: در حالی که اگر آن چادر را سر نکند بهتر است. دست‌کم تکلیفش با خودش معلوم است، ولی این نه...

همسر شهید: واقعاً در خانواده تافته جدا بافته‌ای بود و کاملاً با بقیه فرق داشت. برای همین گفت به خود حاج حمید متوسل شدم و گفتم حمید! خودت یک کاری کن که من خودم را به همسرت برسانم. این کار از عهده‌اش برنمی‌آید. من باید بروم کنار او و بچه‌ها بایستم و بلیط جور شد و آمد و در تمام مراسم‌ها کنارم بود. بعدها فکرش را که می‌کردم، می‌دیدم اگر ایشان نبود، من نمی‌توانستم تاب بیاورم. حس می‌کردم حمید کنارم ایستاده است، نه او.

بچه‌های عراقی واقعاً سنگ تمام گذاشتند. مرتب می‌آمدند، می‌رفتند. ما را دعوت می‌کردند. می‌گفتند امکان ندارد که ما تهران بیاییم و پیش شما نیاییم. حتماً‌باید بیاییم و از احوالات شما خبردار بشویم. بچه‌ها رفته بودند عراق، نمی‌گذاشتند تنهایی جایی بروند. خودشان می‌بردند، می‌آوردند. این کارها را می‌کردند و من خیالم از بچه‌ها راحت بود. خانه‌مان که می‌آمدند گریه می‌کردند و می‌گفتند خانمم با شنیدن خبر حاج حمید موهایش را کنده یا سرش را به دیوار کوبیده. این‌قدر دوستش داشتند. یکی هم همکارانش در سپاه. همین حالا هم در مراسم‌های سالگرد پابه‌پای من می‌آیند و دائماً می‌پرسند می‌خواهی چه کار کنی؟ ما هستیم. این‌قدر که من از اینها محبت دیدم، از نزدیکان خودم ندیدم. واقعاً اگر اینها نبودند، گمانم کم می‌آوردم. همکاری و همراهی اینها...

**: می‌گفتید که حاج حمید می‌گفتند اینها به شما حسودی می‌کنند. طبیعتاً وقتی حاج حمید نیست، بیشتر می‌توانند به خانواده‌اش ضربه بزنند.

همسر شهید: همین‌طور است.

**: می‌گفتید رادیو قصه‌های ترسناکی می‌گذاشته و شما یک شب که تنها بودید، ترسیده بودید.

همسر شهید: خانه زیتون کارمندی را که حاج حمید ساخت، یک ورودی داشت که بالایش باز بود و حاج حمید وقت نکرده بود شیشه بیندازد. بالای نورگیر باید شیشه می‌انداخت.

**: سقف بود؟

همسر شهید: نمی‌دانم چه جوری برایتان تشریح کنم. یک هال را درنظر بگیرید. وارد که می‌شوید یک نورگیر کوچک دارد.

**: مثل پاسیو.

همسر شهید: بله، پاسیو. بالای آنجا...

**: به پشت‌بام راه داشت. شیشه می‌زدند که نور بیاید.

همسر شهید: بله، ایشان وقت نکرده بود شیشه بیندازد. مرتباً مأموریت این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. در واقع می‌شود گفت داخل ساختمان باز بود و یک نفر می‌توانست راحت بیاید داخل.

**: هم جک و جانوار، هم انسان.

همسر شهید: یک لولا می‌انداختیم، ولی در پاسیو شیشه می‌خورد، ولی آن بالا شیشه نداشت. نمی‌دانم یک شب صدای چه آمد که ترسیدم. رادیو را روشن کردم که سرم گرم شود و صدای اطراف را نشنوم. داشت قصه شب را می‌گفت که یک قصه ترسناک بود. می‌گفت قطار در ایستگاه مترو که ایستاد که به ایستگاه ارواح معروف بود. خلاصه با شنیدن آن قصه بیشتر ترسیدم و رادیو را خاموش کردم. بچه‌ها خوابیده بودند. اتفاقاً آن شب بنا بود که حمید بیاید. موقعی که حمید نمی‌آمد در را قفل می‌کردم.

یک کولر گیبسون(Gibson) هم داشتیم که خیلی صدایش زیاد بود و باعث می‌شد که آدم صدای بیرون را نشنود و خوابش ببرد. من هم در را سه قفله می‌کردم و می‌خوابیدم، ولی آن شب منتظر آمدن حمید بودم. اتاقی که من در آن می‌خوابیدم با حیاط خیلی فاصله داشت. خانه‌ای که زمینش را به ما داده بودند و حاج حمید ساخته بود تقریباً ۳۱۵ متر بود. خانه بزرگی بود. خود حاج حمید ساخت. سه خوابه بود و حیاط بزرگی داشت. بلند شدم آمدم ببینم صدای چه می‌آید، شاید حاج حمید آمده باشد. آمدم و در را باز کردم و دیدم مرد همسایه‌مان، جلوی در ایستاده. حال آشفته‌ای داشت. نمی‌دانم با خانمش حرفش شده بود یا مسئله دیگری اتفاق افتاده بود. شاید هم من از بس ترسیده بودم، ذهنم به این چیزها کشیده می‌شد. یکمرتبه برگشت و به من گفت، «خانم تقوی! چه شده؟ حاج حمید خانه است؟»

من از اینکه این سئوال را از من پرسید ترسیدم و گفتم، «یعنی چه که از من می‌پرسد حاج حمید خانه است؟» گفتم، «بله، دارد می‌آید.» من دیدم قیافه و سر و شکلش آشفته است و بیشتر ترسیدم. پیش خودم می‌گفتم برای چه جلوی خانه ما ایستاده؟ این صدای چه بود که از حیاط ما آمد. صدا از نورگیر و بالای پشت‌بام آمد که من ترسیدم و گفتم نکند کسی داخل خانه بپرد، چون قبلاً هم برای حاج حمید ترور اتفاق افتاده بود و دائماً می‌گفتند مراقب باش. خود حاج حمید هم در اطلاعات بود و دائماً هم به ما سفارش می‌کرد که مراقب باشیم و به همین دلیل ترس توی دلم افتاده بود. یادم هست که آن شب چنین اتفاقی افتاد و من خیلی ترسیدم. هم از صدایی که از نورگیر آمد، هم...

**: هم از آن مرد پشت در، هم از رادیو...

همسر شهید: مخصوصاً که پرسید آقای تقوی خانه است یا می‌آید و من بیشتر ترسیدم. می‌خواستم بخوابم، ‌ولی به قدری ترسیده بودم که نمی‌توانستم. درست مثل آن شبی که آن سگ دست روی دوش من گذاشت و دستم نمی‌رفت که دستگیره را بیندازم و با کمرم به آن تکیه داده بودم و سگ هم از پشت هل می‌داد. بعد که حاج حمید آمد، من های‌های گریه می‌کردم. شاید ساعت‌ها گریه کردم. حاج حمید مرا در بغلش گرفته بود و فشارم می‌داد و هی می‌گفت خدا خیر بدهد این یعقوب را، من چقدر به او گفتم که این سگ را اینجا نیاور. آن شب هم همین‌طور شد و وقتی حاج حمید آمد، نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم و می‌گفتم از همه جا صدا می‌آمد.

**: پس آن شب بالاخره آمد.

همسر شهید: بله، نیمه‌شب آمد. من تمام مدت در هال نشستم. یک لحظه به در هال نگاه می‌کردم، یک لحظه به نورگیر پاسیو. تا موقعی که حمید آمد، واقعاً دیوانه شدم.

**: شرایط سختی بود.

همسر شهید: حمید بنده خدا هم وقتی می‌آمد و این اوضاع را می‌دید خیلی ناراحت می‌شد و واقعاً درک می‌کرد و مدام می‌گفت ببخشید، ببخشید. می‌دانم خیلی اذیت شدی، چه کار می‌توانم بکنم؟ می‌دانم، شرمنده‌ام. وقتی دید گریه می‌کنم نمی‌گفت گریه نکن. می‌گفت سعی می‌کنم تکرار نشود. می‌دانم چه حالی هستی. چه کار کنم؟

**: نورگیر درست شد؟

همسر شهید: بله، نورگیر درست شد و شیشه‌های ضخیمی را به آن انداخت. متأسفانه وضعیت کارش هم معلوم نبود و فقط گاهی معلوم بود که به خانه می‌آید که آن موقع مشکل نداشتیم. منطقه ما هم متأسفانه منطقه‌ای بود که در آن سلطنت‌طلب و از این چیزها داشتیم و این را هم می‌دانستند که حاج حمید پاسدار است. به همین دلیل یک‌سری درگیری‌ها را داشتیم.

**: یک بار هم گفتید یک نفر در دادگاه انقلاب نفوذی بود، در اتوبوس تعقیبتان کرد.

همسر شهید: او در دادگاه انقلاب خیلی با من برخورد می‌کرد و من همیشه او را می‌دیدم. مثلاً موقعی که می‌خواستم از آبسردکن آب بیاورم، آمد کنار من ایستاد. پارچ آب را پر کرد و گفت قیافه شما خیلی برایم آشناست. بعد که من گفتم شما را نمی‌شناسم، گفت شبیه دختر خاله من هستید. یک‌بار آمد و گفت کلید اتاقم را می‌دهم که بروید استراحت کنید و من با خانم حاج آقا آهنگران به آن اتاق رفتیم و در را از پشت با صندلی محکم کردیم. دیدیم که دارد با دستگیره در بازی می‌کند، ولی در را از پشت حسابی محکم کرده بودیم که کسی نتواند داخل شود. من در دادگاه انقلاب خیلی با او برخورد داشتم.

بعد از اتفاقات دادگاه انقلاب، حاج حمید گفت نفوذی بوده، علامت‌هایی که من به او دادم و گفتم سرگردی داشت و یکی از دندان‌های جلو شکستگی داشت و حاج حمید گفت که نفوذی بوده که بعد فرار کرده بود. یک بار هم او را در اتوبوس دیدم. پشت سرم نشسته بود. آن موقع اتوبوس‌های کیان‌پارس را سوا نکرده بودند و زن و مرد جدا نبودند و همه قاتی می‌نشستند. او هم پشت من نشسته بود. من ناچار شدم در فلکه سوم پیاده شوم. بعد از فلکه سوم باید هفت تا خیابان را رد می‌کردی تا به خیابان ما می‌رسیدی. من به بهانه خریدن نان در فلکه پیاده شدم. نمی‌دانم که او مرا تعقیب کرد یا نه. بعد که به حاج حمید مشخصاتش را دادم، گفت که او نفوذی بوده. خودش را در دادگاه انقلاب جا زده بود که اخبار دستگیرشده‌ها را به بیرون برساند.

**: قرار بود شوخی‌های حاج حمید را هم بگویید.

همسر شهید: من عادت داشتم بعد از نماز صبح اگر کسی با من یک کلمه حرف می‌زد، دیگر خواب از سرم می‌پرید. حاج حمید صبح زود که بیدار می‌شد، بعد از نماز صبح هرگز نمی‌خوابید و همیشه دنبال این بود که امام علی(ع) چه کرده، همان‌طور رفتار می‌کرد. حضرت علی(ع) گفته‌اند قسم می‌خورم هرگز سپیده‌ای سر نزد که من بیدار نباشم. حاج حمید می‌گفت من هم باید همین کار را بکنم. صبح‌ها بعد از نماز نمی‌خوابید. من برعکس دوست داشتم بخوابم. می‌آمد و می‌گفت امروز می‌روی بسیج؟ من می‌گفتم با من حرف نزن. می‌خواهم بخوابم. باز یک سئوال دیگر می‌پرسید. می‌گفتم تو را به خدا با من حرف نزن. می‌پرسید چرا؟ می‌گفتم جوابت را که بدهم، مغزم هوشیار می‌شود و دیگر خوابم نمی‌برد. می‌گفت چه بهتر. تو که چنین نعمتی را داری که اگر کسی با تو حرف بزند دیگر خوابت نمی‌برد، خوش‌به حال‌ات، من اگر چنین نعمتی را داشتم، همیشه یک کسی را مأمور می‌کردم صبح‌ها با من حرف بزند. می‌گفتم نمی‌خواهم بیدار بمانم. چرا باید بیدار بمانم؟ حاج حمید این را دست گرفته بود و با من صحبت می‌کرد که نتوانم بخوابم و اغلب هم موفق می‌شد. بعد که می‌رفت اداره، من بیکار می‌نشستم. همیشه می‌گفت بلند شو برو به این بچه‌های بسیج کمک کنم.

یکی دیگر از شوخی‌هایش این بود که موقع خواب یک وقت‌هایی حس می‌کردم که یک چیزی دارد به بینی‌ام می‌خورد. تو خواب فکر می‌کردم ملافه‌ای چیزی است، چشم که باز می‌کردم، می‌دیدم حمید یک پر از داخل متکا کشیده بیرون و دارد با آن اذیتم می‌کند. موقعی که می‌خواست بیدارم کند، این کار را می‌کرد.

یا دراز کشیده بودم، از جلوی پای آدم که رد می‌شد، کف پایم را قلقلک می‌داد، من هم به شدت قلقلکی بودم و پایم را به سرعت می‌کشیدم و می‌خورد به چیزی یا کسی. می‌پرسیدم آخر چرا این‌جوری می‌کنی؟ یا گاهی که می‌نشستم و دستم را می‌زدم زیر چانه‌ام و با دقت فیلم تماشا می‌کردم، دستم را می‌کشید و سرم می‌افتاد روی پایش و غش‌غش می‌خندید. می‌گفتم چرا جلوی بچه‌ها این کارها را می‌کنی؟

**: خیلی به شما وابسته بوده.

همسر شهید: از این شوخی‌ها زیاد می‌کرد. من همیشه به بچه‌ها می‌گفتم فیلم ترسناک که می‌دهد نترسید. همه این حقه است و کارگردان آن پشت ایستاده و دارد می‌گوید این‌طوری کن، آن‌طوری کن. حاج حمید حرف‌های مرا شنیده بود و می‌دانست که من این حرف‌ها را به بچه‌ها زده‌ام. یک وقت که داشتم فیلم نگاه می‌کردم و یکمرتبه می‌گفتم وای! بنده خدا این همه زحمت کشید، الان او را می‌کشند. می‌گفت نترس! کارگردان نمی‌گذارد. اعتراض که می‌کردم، می‌گفت خودت گفتی. چطور نوبت به خودت که می‌رسد نمی‌خواهی قبول کنی؟

**: اهل فیلم دیدن بود؟

همسر شهید: اوایل که مشغله زیاد داشت نه، ولی بعدها چرا. یک بار با بچه‌ها فیلمی را تماشا می‌کردیم، یک دختر با دوستش می‌رود خارج. فیلم خارجی بود. در فرودگاه گروهی می‌آیند و این دو تا دختر را گول می‌زنند و می‌برند که بفروشند. پدرش زنگ می‌زند و می‌بیند کس دیگری جای او حرف می‌زند. پدر می‌گوید اگر یک تار مو از سر دخترم کم بشود، هر جای دنیا که بروی تو را پیدا می‌کنم.

**: گمانم همان فیلمی است که من هم دیده‌ام. یک فیلم ضداسلامی است و مسلمان‌های آلبانی، دخترها را می‌گیرند و در فیلم صدای اذان می‌آید.

همسر شهید: این چیزها دقیق یادم نیست. آن موقع‌ها به وجه سیاسی آن توجه نکردیم.

**: چه سالی؟

همسر شهید: فکر می‌کنم ۸۹ یا ۹۰

**: همین فیلم بوده.

همسر شهید: پدر می‌رود و نهایتاً دخترش را نجات می‌دهد.

**: درست است.

همسر شهید: حاج حمید به دخترها گفت پدر این است. اگر اتفاقی برای بچه‌اش بیفتد، خودش را می‌کشد تا او را نجات بدهد. پدر نسبت به فرزندانش این‌طور است.

**: شخصیت اصلی فیلم، یعنی پدر، پلیس است و بلند می‌شود و می‌رود دختر را پیدا می‌کند.

همسر شهید: من به قسمت سیاسی فیلم دقت نکردم. من در دانشگاه رشته مدیریت فرهنگی خوانده‌ام که یک قسمت آن همین بحث فیلم بود. قبل از آن هم در بسیج این چیزها را دنبال می‌کردیم که در این فیلم‌ها سیاست‌هایی هست، ولی آن موقع بیشتر به جنبه تفریحی فیلم توجه داشتیم و حاج حمید به بچه‌ها گفت که پدر نسبت به فرزندش این‌گونه است. بهترین‌ها را برای بچه‌اش می‌خواهد و اگر خطری برای بچه‌اش پیش بیاید از هیچ کاری فروگذاری نمی‌کند و هر طور شده خودش را به آب و آتش می‌زند و نمی‌گذارد برای بچه‌اش چیزی پیش بیاید.

من به زبان اصلی دیدم که آن صحنه را داشت. تلویزیون پخش کرد و شوهرم چون خودش اهل فیلم و این حرف‌هاست، گفت سانسور شده و رفت اصلی آن را دانلود کرد. فیلم اصلی‌اش ضداسلامی بود.

مثل فیلم ۳۰۰. یا زندگی P که پسری در قایق با پلنگ یا ببر هستند. من و حاج حمید با هم این را تماشا کردیم. حاج حمید در سال‌های آخر، یعنی از زمان بازنشستگی در عراق... دلم می‌خواهد روی این نکته تأکید کنید که اساساً علت بازنشستگی‌اش بحث داعش بود، چون فوق‌العاده به سپاه علاقه داشت. می‌گفت احساس می‌کنم سپاه پدر من است و من پسرش هستم. می‌گفت هیچ وقت نمی‌توانم قبول کنم که چیزی جای سپاه را برای من بگیرد. به سپاه علاقه شدیدی داشت و می‌گفت احساس پدر فرزندی می‌کنم. من فرزند سپاه هستم و جدا شدن من از آن برایم سخت است.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...

برچسب‌ها