حاج حمید سه برگه مخصوص برای من نوشته بود که من سه تایی را کنار هم گذاشتم و از بالای آن عکس انداختم. چون نوشته بود محرمانه، فقط همسرم بخواند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

وقتی همسر سردار تهدید شد!

پرواز بالگرد آمریکایی بالای محل اقامت همسر سردار!

شوخ‌طبعی شهید تقوی فر با همسرش

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

**:به ایشان پیشنهاد داده بودند که مأمور بشوند و وزارتخانه‌ای جایی بروند.

همسر شهید: پیشنهاد که زیاد بود. در زمانی که حاج حمید زنده بود، بچه‌ها در سایت دیده بودند که قرار است حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه بشود و ایشان فرمانده نیروی قدس بشود. ما دستگاه پرینتر داشتیم و بچه‌ها این مطلب را پرینت گرفته بودند که باید بگردم پیدا کنم. ایشان نمی‌گفت که شخصیتی هستم یا درجه‌ای دارم، ولی من چون با او این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم، یک مقدار متوجه شده بودم، ولی به روی بچه‌ها نمی‌آوردیم. بیشتر هم به خاطر مسئله امنیت خود بچه‌ها بود. خودش هم شخصیتی بود که خوشش نمی‌آمد فکر کنند کاره‌ای هست و جایی اعلام نمی‌کرد. حتی یادم هست یک بار سربازی آمد و زنگ خانه را زد و پشت آیفون پرسید، «سردار هستند؟» دختر با تعجب گفت، «مامان! یکی آمده می‌پرسد سردار خانه است؟» حاج حمید به شوخی گفت، «بگو سردار بالای دار است.» بچه‌ها نمی‌دانستند.

**: تا کی نمی‌دانستند؟

همسر شهید: خودش که نمی‌گفت، ولی بچه‌ها وقتی وارد دانشگاه شدند، تقریباً متوجه شده بودند.

**: چطوری؟

همسر شهید: از طرز صحبت‌ها یا اینکه دنبالش می‌آمدند. وقتی بزرگ شدند متوجه شدند، ولی وقتی بچه بودند متوجه نبودند. به همین دلیل وقتی آن سرباز پرسید سردار خانه است، دختر خیلی تعجب کرد. در دوره ابتدایی و راهنمایی اصلاً متوجه نبودند، ولی وارد دبیرستان که شدند، از ماشینی که دنبال حاج حمید می‌آمد و یا از روی احترامی که همکاران حاج حمید به او می‌گذاشتند، کم‌کم یک بوهایی بردند. کسانی می‌آمدند و درخواست می‌کردند و می‌گفتند حاج حمید! یک کاری کن که ما برویم آن‌طرف و یا ما را به فلان کشور منتقل کنند و بچه‌ها می‌فهمیدند که یک چیزی در دست پدرشان هست که آدم‌ها التماس دعا دارند، ولی خودش چیزی نمی‌گفت. چون زندگی‌مان ساده بود، فکر بچه‌ها به این سمت نمی‌رفت که پدرشان کاره‌ای است.

**: می‌گفتند سال‌های آخر...

همسر شهید: انگار سال‌های آخر به خاطر قضیه داعش احساس کرده بود که دیگر زیاد وقت ندارد. ما برای ساخت حسینیه‌ای در روستایشان می‌رفتیم. صبح زود می‌رفت. من بعضی وقت‌ها با او می‌رفتم و بعضی وقت‌ها نمی‌رفتم. صبح زود برای کارگرهایی که استخدام کرده بود که حسینیه را بسازند، صبحانه می‌گرفت و برایشان می‌برد. حاج حمید می‌خواست حسینیه را برای خانم‌ها بسازد که بتوانند فعالیت کنند. تا غروب کار می‌کرد و بعد برمی‌گشت خانه و نماز می‌خواند و شام می‌خورد.

همیشه عادت داشت زود بخوابد که فردا صبح زود بیدار شود، ولی آن شب‌ها زود نمی‌خوابید و می‌نشستیم و فیلم تماشا می‌کردیم. من خیلی فیلم دیدن دوست داشتم و وقتی حاج حمید مأموریت می‌رفت یا سر کار بود، هر وقت فرصت پیدا می‌کردم، فیلم تماشا می‌کردم. آن سال‌ها می‌آمد کنار من می‌نشست و فیلم تماشا می‌کرد. برای همه تعجب‌آور بود که حاج حمید هم فیلم تماشا می‌کند! وقتی که فیلم تمام می‌شد شروع می‌کرد به صحبت و از خاطرات گذشته یاد می‌کرد. مثلاً می‌گفت آن زمان‌ها که من این کار را می‌کردم ناچار بودم، چاره‌ای نبود. مثلاً در مورد پدر و مادرش می‌گفت پدر من یک باغبان شهرداری بود و خواهر و برادرهای من هم زیاد بودند و شغلی هم نداشتند. مادرم بعد از پدرم می‌خواست بیاید در محله دیگری بنشیند. خانه نیمه‌ساخت بود. من چاره‌ای نداشتم و باید می‌آمدم و کار می‌کردم و این را می‌ساختم. حقوقم را باید برایشان می‌ریختم. من می‌پرسیدم حاج حمید! مگر کسی چیزی به تو گفته و اعتراضی کرده؟ می‌گفت نه، فقط دوست دارم بدانی که آن زمان چرا این اتفاق افتاد.

**: در واقع زیر بال و پر پدر و مادر را می‌گرفته یا کمک‌هزینه‌ای به آنها می‌داده...

همسر شهید: تا آن ساختمان تمام شد. من پرسیدم این حرف‌ها برای چیست؟ چرا این چیزها را می‌گویی؟ می‌گفت دلم می‌خواهد بدانی. بعد از شهادتش حس کردم می‌خواست حرف نگفته‌ای نماند و همه چیز را گفته باشد. نمی‌گرفت بخوابد. صحبت می‌کرد و حرف می‌زد، در حالی که از جوانی عادت داشت سر شب بخوابد و صبح زود که چه عرض کنم، نیمه‌شب بیدار شود. اگر خانه بود ساعت ده می‌خوابید. اگر هم مأموریت بود تا به خانه برسد طول می‌کشید و ساعت دوازده می‌خوابید و همیشه ساعت سه یا چهار بیدار بود. به صورت خودکار بلند می‌شد.

حتی آن دفعه‌ای که به شما گفتم به او قرص خواب دادیم، باز هم بلند شد و قرص خواب هم روی او اثر نکرد. این اواخر اصلاً نمی‌خوابید، خوابش خیلی کم شده بود. انگار دوست داشت برای همه کارهایی که کرده بود توضیح بدهد و حرف بزند و بگوید که چه شد که این کار را کردم. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گویم شاید می‌خواست حرف ناگفته‌ای نمانده باشد و همه چیز را گفته باشد.

**: یا اگر نارضایتی در دل شما هست، همه را حلال کرده باشید.

همسر شهید: ما که جز خوبی از او ندیدیم

**: آدم خودش احساس می‌کند که شاید کسی از دستش ناراحت شده باشد.

همسر شهید: مدام می‌گفت من آن موقع این مشغله‌ها را داشتم، بایستی به این قضایا می‌رسیدم، نظام از همه طرف تحت فشار بود، چریک‌ها، خلق عرب... من وقت نداشتم بیایم و به شما برسم. انقلاب یک نهال نوپا بود، والا من خیلی دوست داشتم کنار شما باشم. مگر می‌شود که یک جوان دوست نداشته باشد کنار همسر جوان و بچه‌های کوچکش باشد. مدام توضیح می‌داد، در حالی که برای من هیچ چیزی کم نگذاشت.

وقتی به سرتاسر زندگی‌ام نگاه می‌کنم، می‌بنیم همیشه من برایش نفر اول بودم. هیچ وقت برای من کم نگذاشت که لازم باشد برایم توضیح بدهد. هیچ کس نسبت به من برایش اولویت نداشت. همیشه بهترین‌ها را برای من می‌خواست. همیشه در بهترین مناطق اهواز زندگی کرده بودم. موقعی که مثلاً با هیئت‌های عراقی، سوری یا لبنانی قرار بود مذاکره کند، مرا با خودش به آن هتل می‌برد و تا وقتی که آنها می‌آمدند با من صحبت می‌کرد. بعد که آنها می‌آمدند، به سراغ آنها می‌رفت. بعد هم دوباره با هم برمی‌گشتیم.

یک شب مریم را خانه خواهرم در تهران گذاشتیم و با هم به دعای کمیل رفتیم. ایشان به خواندن دعاهای طولانی عادت داشت، ولی من عادت نداشتم. از این گذشته بچه کوچک داشتم و خوابم زیاد شده بود. دعای کمیل در دانشگاه تهران بود. من از اول دعا تا پایان خوابم برد. بعد بغل‌دستی من صدایم زد که خانم بیدار شو، هم دارند می‌روند، یک وقت خواب نمانی. از حالت صورت معلوم بود که خواب بوده‌ام. رفتم بیرون و حاج حمید پرسید چرا این‌جوری شدی؟ نکند خواب بوده‌ای؟ گفتم بله، خواب بودم. آن اوایل بلد نبودم دروغ بگویم.

**: رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرّ درون. از صورتتان معلوم بوده.

همسر شهید: پرسید چقدرش را بیدار بودی؟ گفتم نمی‌دانم. آقا که شروع کرد به خواندن، دیدم چشم‌هایم باز نمی‌شوند. گفت دلت خوش است که آمده‌ای دعای کمیل؟ البته الان مطمئن نیستم که دانشگاه تهران بوده باشد...

**: احتمالاً مهدیه بوده، چون آنجا دعای کمیل برگزار می‌شد. پدرم ما را می‌برد. مادرم می‌نشست گوش می‌داد و من می‌خوابیدم.

همسر شهید: مریم کوچک بود. معمولاً با او شب‌زنده‌داری داشتم.

**: مریم خانم یک سال و خورده‌ای از من بزرگ‌تر است و آن سنی که شما می‌گویید تقریباً همان وقتی می‌شود که شما دارید می‌گویید. مردها جلو می‌نشستند و زن‌ها عقب می‌نشستند و تاریکی مطلق بود.

همسر شهید: خیلی هم قشنگ تاریک بود و طرف دعا را می‌خواند و من خوابم برد. وقتی آمدم بیرون، پرسید چقدر از دعا را گوش دادی؟ گفتم نمی‌دانم!

**: بسم‌الله اولش را شنیدید...

همسر شهید: یادم هست که گفت، «به‌به! ما را بگو روی دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم. خب می‌گرفتی خانه می‌خوابیدی. گفتم، «خودت گفتی بیا برویم دعای کمیل.»

**: به هر حال شما همیشه اول لیست حاج حمید بوده‌اید...

همسر شهید: به همین دلیل فکر می‌کردم برای چه دارد توضیح می‌دهد. ما در بهترین مناطق اهواز زندگی کردیم. هر سفری که می‌رفت ما را همراهش می‌برد. از کوچک‌ترین فرصت استفاده می‌کرد که در کنار من و بچه‌ها باشد. هر سال امکان نداشت که برای من و بچه‌ها طلا نخرد.

**: اشاره کردید که حاج حمید ساده‌زیست بود. قطعاً شما هم با همه امکاناتی که در خانه پدر داشتید، ساده‌زیست بوده‌اید، وگرنه مرد نمی‌تواند در برابر اصرار زن تاب بیاورد.

همسر شهید: خانه پدرم هم ساده بود.

**: ولی وضع زندگی‌تان بهتر بوده.

همسر شهید: بله، از بعضی لحاظ‌ها بهتر بود.

**: ولی می‌گویید هر سال ماه رمضان برایتان طلا می‌خرید. بحث هدیه، تشویق و رفتار با زن را بلد بوده. درست است که چهار تا تیر و تخته نمی‌خریده بگذار گوشه خانه که شکل تجمل پیدا کند، ولی طلا برای زن می‌گرفته، یعنی چیزی که خمس هم به آن تعلق نمی‌گیرد. به عنوان یک مرد دقیقاً می‌دانسته زن چه می‌خواهد و اگر آن را تهیه نمی‌کرده، مابه‌ازای آن این را می‌خریده. تیر و تخته تجمل محسوب می‌شود، ولی من به عنوان زن اگر چیزی همراهم باشد، شأن من است. دین را می‌شناخته و کاملاً براساس اصول دینش عمل می‌کرده. برداشت من این است.

همسر شهید: درست می‌گویید. یادم هست زیتون کارمندی که رفتیم، مریم شش سال داشت و می‌خواست به کلاس اول دبستان برود. نزدیک خانه ما مهدکودکی به نام مهدکودک سعادت بود. ما تابستان رفتیم آنجا و مریم را گذاشتیم مهدکودک. سال بعد هم اسمش را مدرسه نزدیک خانه نوشتیم. هدی هم مهدکودک رفت، ولی بعد گفتند سپاه در کیان‌پارس مهدکودک زده و با مینی‌بوس بچه‌ها را می‌برد و می‌آورد و مخصوص فرزندان پاسدارهاست و حاج حمید برد و اسمش را آنجا نوشت و سرویس می‌آمد و هدی را می‌برد.

کاملاً به روز زندگی می‌کردیم و از چیزی عقب نبودیم. از امکانات استفاده می‌کردیم. چیزی را که حلال بود می‌گفت اشکال ندارد، استفاده کنید.

یادم هست موقعی که رفتیم در خانه‌ای که خودش ساخت سکونت کردیم، اغلب خویشاوندانش در مناطق پایین زندگی می‌کردند، ولی ما از دولتی سر سپاه شانس آوردیم و این خانه نصیبمان شد. آن منطقه شرکت نفتی‌ها بودند که از خانه‌های سازمانی بیرون آمده و خودشان در آنجا خانه خریده بودند. خانه روبه‌روی ما می‌خواستند اسباب‌کشی کنند و بروند و وسایلشان را برای فروش گذاشته بودند. یادم هست که رفتم و وسایل را دیدم و از سرویس خوابشان خوشم آمد و به حاج حمید گفتم می‌خواهم این را بگیرم. وسایلشان خیلی هم نو و مرتب و تمیز بود. یادم هست که آن سرویس خواب را خریدم و در اتاق خواب خودمان گذاشتم.

برای مریم و هدی هم دو تا تخت گرفته بودیم. همیشه می‌گفت چیزهای ساده بخر، تجملاتی نباشد. خودت را گرفتار این‌جور چیزها نکن، ولی همین چیزهای ساده را هم خیلی از بستگان ما نداشتند. من همیشه یک مقدار از پولی را که حاج حمید برای خرج خانه می‌داد، کنار می‌گذاشتم و می‌رفتم چیزی را که دوست داشتم می‌خریدم. می‌گفت اگر خودت داری بگیر، ولی پی تجملات نباش و ساده بخر. سرویس خوابی هم که خریده بودم خیلی ساده بود و من از سادگی‌اش خوشم آمد. وقتی به حرف‌های حاج حمید فکر می‌کردم، می‌گفتم آخر کاری نکرده بود که عذرخواهی می‌کرد و توضیح می‌داد. همیشه ما را در اولویت قرار داده بود.

**: چرا به قول شما داشت این‌طور حلالیت می‌طلبید؟

همسر شهید: شاید فکر می‌کرده همه چیز باید گفته و شنیده شود.

مثلاً این قضیه را که در دوران نوجوانی می‌رفته و سنگ‌مزارها را می‌شسته، من آن همه سال نمی‌دانستم. این را به من گفت و به کس دیگری نگفته بود. در سال‌های آخر یک‌بار من و خواهرم و مریم سر مزار بودیم و این موضوع را عنوان کرد. آنها خشکشان زده بود و داشتند با تعجب به حاج حمید نگاه می‌کردند که چه دارد می‌گوید، باورشان نمی‌شد.

**: روی خودش کار می‌کرده.

همسر شهید: یک‌بار با حاج حمید رفته بودیم سر مزار مادر من. آب و دستمال آورد و به من گفت شما دست نزن. من می‌شورم. من به حرفش اعتنا نکردم و به پاک کردن سنگ ادامه دادم. گفت ببین! من واردترم. این یک زمانی شغل من بوده. با تعجب پرسیدم چی؟ یک عده نوجوان و جوان بودند که قبرها را می‌شستند و پول می‌گرفتند. گفت اینها را می‌بینی؟ یک زمانی من هم مثل اینها بودم. من جا خوردم.

**: به هر طریقی کار می‌کرده که کمک خرج پدر و مادرش باشد و باری را از روی دوش آنها بردارد.

همسر شهید: همیشه هم می‌گفت بچه‌ها! کار عیب نیست. فقط خلاف شرع، عیب است. یاد نگیرید که خلاف شرع کنید. هر چه را که خدا گفته انجام بدهید، خدا خودش کارساز است. همیشه می‌گفت من یک بچه دهاتی هستم، ولی تلاش کردم و خواستم که مثمرثمر باشم. هر کاری که از دستم برآمد کردم، ولی همیشه حدود شرع خدا را درنظر داشتم.

**: خدا را شکر. ان‌شاءالله که ما هم مثل ایشان باشیم. هنوز آن تخت را دارید؟

همسر شهید: کدام تخت؟

**: همان که خریدید.

همسر شهید: نه، آن مال شش سالگی مریم بود.

**: بعد دوباره تخت خریدید؟

همسر شهید: نه، چون خانه‌هایی که رفتیم یک مقدار کوچک بودند تخت نگرفتیم، ولی بچه‌ها تخت‌هایشان را داشتند. فکر می‌کنم در اسباب‌کشی‌ای که به تهران کردیم، همه را همان جا آب کردیم و رفت و با خودمان نیاوردیم.

**: به خاطر این می‌پرسم که داشتید تعریف می‌کردید که صبح‌ها حالم بد می‌شد و می‌خواستم به آن آقایی که صبح می‌آمد دنبالم بگویم نمی‌آیم که حاج حمید را کنار خودم حس کردم. می‌خواستم ببینم آیا تختی وجود دارد یا ندارد؟

همسر شهید: بعد از نماز صبح روی کاناپه دراز کشیدم که احساس کردم حاج حمید دارد به سمتم می‌آید. بعد هم آمد و کنارم نشست و سرم را روی زانویش گذاشت. همین‌طور از چشم‌هایم اشک می‌ریخت و او نگران نگاهم می‌کرد که داشتم گریه می‌کردم. اشک‌هایم را پاک می‌کرد و مدام می‌گفت جانم! جانم! مثل اینکه خودش بود، واقعی بود، چون خواب هم نبودم، بیدار بودم. مرا سرگرم کرد تا موبایلم زنگ خورد و دیگر حاج حمید را ندیدم. نمی‌دانم یکمرتبه چه شد، ولی صحنه‌ای کاملاً در ذهنم هست که حاج حمید با همان لباس راحتی‌ای که در خانه می‌پوشید دیدم که آمد و سرم را روی پایش گذاشت. اشک‌هایم را پاک می‌کرد و چهره‌اش از اینکه داشتم گریه می‌کردم، ناراحت بود. احساس کردم که خیلی دارد به او فشار می‌آید و دارد سعی می‌کند مرا آرام کند. این در خاطرم هست.

**: شهید زنده است.

همسر شهید: از این اتفاقات زیاد افتاده. یک‌بار برای یک مصاحبه تلویزیونی رفتم، آنجا ماجرایی را تعریف کردم که من دنبال چیزی بودم و حاج حمید کمک کرد تا پیدا کردم.

**: اینها را باید کامل برای من تعریف کنید.

همسر شهید: برایم خیلی پیش آمده. خیلی کمکم کرده. هنوز از ما دست نکشیده.

**: به نظرم الان هشیارتر است و می‌بیند.

همسر شهید: به محض اینکه مشکلی پیدا می‌شود، سریع کمک و کاری می‌کند که آن مشکل حل بشود. وصیت‌نامه‌اش خیلی طولانی بود، ولی فقط یک برگه‌اش عمومی و بقیه‌اش خصوصی بود. درباره دارایی و املاک و بدهی‌ها و طلب‌هایش در روزی که می‌خواست برود برایم توضیح داد، ولی در اینجا هم نوشته بود. سه برگه مخصوص برای من نوشته بود که من سه تایی را کنار هم گذاشتم و از بالای آن عکس انداختم. چون نوشته بود محرمانه، فقط همسرم بخواند.

سپاه آمد و ما دنبال وصیت‌نامه حاج حمید هستیم. از خانواده‌اش پرسیده‌ایم، گفته‌اند وصیت‌نامه نداریم. خانم تقوی! پیش شماست؟ گفتم بله، پیش من است. به دخترم گفتم سامسونت پدرت را باز کن. وصیت‌نامه پدرت آنجاست. بیاور بده سپاه ببرد. کیف را باز کرد و گفت مامان! بالایش نوشته محرمانه، فقط عیال بخواند. سه بار نوشته بود محرمانه، محرمانه، محرمانه.

دخترم پرسید چه کار کنم؟ گفتم آنهایی را که برای من نوشته بگذار کنار. چندین برگ بود که در آنها کارهایی را کرده بود نوشته بود. یک مقدار به من وصیت کرده بود که این قدر پول به سپاه یا به فلانی بدهم. من همه اینها را درآوردم و برگه عمومی را به سپاه دادم. بالای این برگه عمومی هم نوشته بود احتراماً به همسر، فرزندان، بستگان.

حتی یک بنده خدایی از من پرسید حاج حمید اخلاقی داشت که همیشه بالای نوشته‌هایش می‌نوشت باسمه تعالی، چطور بالای این برگه وصیت‌نامه‌اش ننوشته؟ گفتم برای اینکه یک برگه نبود. این برگه‌ای که می‌بینید عمومی است، ادامه چند برگه دیگر است. آنها خصوصی هستند و من نمی‌توانم به شما بدهم. ولی همین عمومی را هم بالایش نوشته احتراماً همسر، فرزندان، بستگان.

**: همیشه شما در اولویت بوده‌اید.

همسر شهید: این هم افتخاری است که حاج حمید به من داده. به هر حال من این را دادم به سپاه که تکثیر کردند و در برنامه باشکوهی که در ستاد فرماندهی سمت پیروزی گرفتند، بین مردم توزیع کردند. بعد هم که رفتیم اهواز، دوباره همین را در مجلس و برنامه‌هایش توزیع کردند.

ادامه دارد...

برچسب‌ها