حاج حمید تقوی‌فر، همیشه می‌گفت: من از هیچ‌کس جز خدا نمی‌ترسم. چیزی ندارم که بخواهم بترسم. همیشه براساس خواست خدا عمل کرده‌ام.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

وقتی همسر سردار تهدید شد!

پرواز بالگرد آمریکایی بالای محل اقامت همسر سردار!

شوخ‌طبعی شهید تقوی فر با همسرش

وصیت‌نامه محرمانه سردار به همسرش

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

همسر شهید: یکی از دختران فامیل می‌گفت خانه هرکدام از بستگان که رفتم عکس حاج حمید را دیدم، پرسیدم چرا عکس حاج حمید را زدید؟ منظورتان چه بود؟ گفتند برای اینکه به ما یادآوری بشود که نماز را اول وقت بخوانیم. چه جالب! خودش هم خیلی روی این مسئله حساس بود.

**: ماجرای مجروحیت دکتر چمران را هم به نقل از حاج حمید برایمان می‌گویید؟

همسر شهید: ماجرای مجروحیت دکتر چمران را هم ناگهانی مثل ماجرای نجات جان آقا تعریف کرد. دقیق یادم نیست درباره چه موضوعی داشتیم صحبت می‌کردیم، ولی یادم هست که توضیح داد که در نزدیکی‌های سوسنگرد ـ احتمالاً منظورشان دهلاویه بوده ـ ارتش هم همراهمان بود و داشتیم وارد عملیات می‌شدیم. حتی یادم هست که مدرسه‌ای، دبیرستانی بود که سرلشکر فلاحی و یک‌سری از فرماندهان ارتش در آنجا ایستاده بودند و داشتند میدان جنگ را نظاره می‌کردند و ما داخل صحنهمعرکه بودیم و ارتش هم بود و یک‌سری از برادران تبریز و شهرهای دیگر هم بودند. فکر می‌کنم در آن مقطع حاج حمید در بخش اطلاعات مشغول بود.

**: اگر سرلشکر فلاحی بوده‌اند که ماجرا قاعدتاً باید مال سال ۵۸، ۵۹ باشد.

همسر شهید: اوایل جنگ بود. می‌گفت ما مشغول نبرد بودیم و عراقی‌ها داشتند عقب‌نشینی می‌کردند. همان موقع شهید چمران مجروح شده بود و ما ماشین نداشتیم که ایشان را به عقب برگردانیم. عراقی‌ها که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند، ما یک ماشین را از آنها گرفتیم. گمانم می‌گفت ایفا...

**: از این ماشین‌هایی که حالت لندکروز(Landcruiser) دارد.

همسر شهید: گفت راننده‌اش را پیاده کردیم. می‌خندید و می‌گفت ما پیاده بودیم و ماشین نداشتیم. گفتیم چه کار کنیم؟ از عراقی‌هایی که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند ماشین را گرفتیم و مجبورشان کردیم پیاده شوند و چمران را داخل ماشین گذاشتیم و فرستادیم عقب.

**: رفتار حاج حمید با مردم چطور بود؟

همسر شهید: یک‌بار با حاج حمید و دوستشان رفته بودیم شمال. فکر می‌کنم ساری بود. خیلی وقت که حاج حمید می‌گفت بنده خدا دعوت می‌کند و فرصت نمی‌شود که اجابت کنیم. خلاصه رفتیم. بعضی‌ها را دیده‌اید که یک‌جور حالت روبرگردان دارند. حاج حمید از این اخلاق‌ها نداشت. ما نمونه‌اش را در فامیلمان داریم. آدم‌هایی که ادعای مذهبی بودن دارند، ولی دگم هستند و زن که می‌بینند، صورتشان را می‌کنند آن‌طرف و می‌روند، ولی حاج حمید این‌طور نبود. خانم این آقا می‌آمد و تعریف می‌کرد که برای بچه‌ها این کارها را کردیم.

ما ندا و هدی را با خودمان برده بودیم. ایشان هم دو تا پسر داشتند. خیلی برای حاج حمید درد دل می‌کرد که شوهرم می‌آید تهران و مشغول کار است، چون خانمش نیامده بود تهران و در شمال زندگی می‌کرد. تعریف می‌کرد که این کار را این‌جور کردیم و آن کار را آن‌جور کردیم و این و آن و اخر سر هم گفت هیچ! حاج حمید نگاهش کرد و گفت، «این همه ماجرا تعریف کردی آخرش هیچ؟» غش غش خندید و گفت، «عجب نکته‌ای! این همه حرف زدم و آخرش گفتم هیچ.» تکیه‌کلامش بود که وقتی حرف می‌زد، آخرش می‌گفت هیچ! ما می‌گوییم هیچی دیگر. آن بنده خدا گفت هیچ! حاج حمید گفت این همه چیز گفتی. حاج حمید چای نمی‌خورد و ایشان می‌رفت برای من و بچه‌ها و بچه‌های خودش و همسرش چای می‌آورد و برای خودش و حاج حمید چای سبز می‌آورد. آقای خانه پرسید، «قضیه چیست؟ این سینی چیست؟ آن سینی چیست؟ » گفت، «این برای شما و خانم حاج حمید و چهار تا بچه. این یکی هم برای من و حاج حمید.» حاج حمید پرسید، «چه معجونی آوردی؟ » گفت، «چای سبز است.» گفت، «دستت درد نکند».

**: خوشحال بود که حسابش را از بقیه جدا کرده است.

همسر شهید: آقای بنی‌احمد می‌گفت، «خوب فهمیدی که حاج حمید چی می‌خورد!» می‌خواهم بگویم برخورد حاج حمید مثل بعضی‌ها دگم نبود که به قول خودشان با زن نامحرم حرف هم نمی‌زنند. خط قرمز حاج حمید احکام شرع بود و به شدت هم رعایت می‌کرد، ولی چیزی را که اسلام و دین نگفته‌اند و چیزهای من‌درآوردی را قبول نداشت. همان روزها رفتیم جنگل. حاج حمید می‌گفت، «لااله الاالله! نمی‌شود نگاه کنی.» هر طرف نگاه می‌کردی یک ماجرایی بود. این طرف چند تا جوان بودند داشتند مشروب می‌خوردند، آن‌طرف چند نفر بکوب و برقص و... نگاه کرد بالا به درخت‌ها و گفت، «ای بابا! درخت‌ها هم در امان نمانده‌اند.» دو تا جوان رفته بودند روی درخت. دوست حاج حمید گفت، «حاج حمید را نمی‌شود آورد جای تفریحی. باید ببری جای زیارتی.»

از جنگل جمع کردیم و ما را برد به یک زیارتگاه. بعد رفتیم دریا و حاج حمید رفت شنا و حسابی کیف کرد. شناگر بسیار ماهر و قابلی بود و یک نفس رفت.

در یک مراسم، مسئول عتبه سامرا گفت، «خانم تقوی! یکی از شهدای اطراف سامرا ـ گمانم اسمش بشیر بودـ با حاج حمید در عملیات بوده. می‌گوید زمانی که حاج حمید داشت شهید می‌شد، دیدم دارد چیزی را نجوا می‌کند. فکر کردم دارد ناله می‌کند. گوشم را جلوی دهانش گذاشتم که بشنوم، دیدم دارد همان جمله‌ای را می‌گوید که امام علی(ع) می‌گفت که خدایا! مرا به دست شقی‌ترین افراد به شهادت برسان.»

**: ریش علی(ع) به دست شقی‌ترین افراد خضاب خواهد شد.

همسر شهید: حاج حمید وقتی این را از خدا می‌خواهد، همان جا شهید می‌شود. این را مسئول عتبه سامرا به من گفت. می‌خواهم بگویم همیشه دنبال این بود که پا جای پای امام علی(ع) بگذارد. خیلی به امام علی(ع) علاقه داشت. این وجه مشترک حاج حمید با مادر من بود. مادرم هر وقت می‌خواست اسم امام علی(ع) را بیاورد، می‌گفت جناب علی(ع). برای همه می‌گفت امام یا حضرت، ولی برای امام علی(ع) شکوه و احترام خاصی قائل بود.

**: قاعدتاً چیزی دیده بودند که این‌طور می‌گفتند.

همسر شهید: حتماً.

**: پس آن خاطره‌ای که می‌گویند آن خانمی که با شما بوده و می‌گوید بهترین خاطره‌ام با پسرم این است که رفتیم حج و نجف اشرف، کلاً...

همسر شهید: این مال «مجتبی ‌ماهان» است.

**: مجتبی ماهان. این مادر یک شهید دیگر است؟

همسر شهید: بله و ای کاش فقط همین یک دانه بود. باز با یک آقایی در جای دیگری مصاحبه می‌کنند و مصاحبه ایشان را هم به اسم حاج حمید می‌گذارند.

**: کدام مصاحبه؟

همسر شهید: سر قضیه خانه زین‌الدین. ما هیچ وقت با شهید زین‌الدین همخانه نبودیم. با کسی مصاحبه می‌کنند و ایشان می‌گوید ما همخانه‌اش بودیم. درست است که ما رابطه خانوادگی داشتیم و من خانمش را می‌شناختم، ولی در بسیج خواهران و ستاد مقاومت می‌شناختم و در آنجا ایشان را دیدم و با هم قدم زنان در خیابان‌های اهواز راه می‌رفتیم و به ستاد مقاومت می‌رفتیم و می‌آمدیم و با ایشان دوست هستم، ولی همخانه نبودیم.

یک آقایی مصاحبه می‌کند و می‌گوید من با شهید زین‌الدین همخانه بودم و فلان و بهمان و صحبت‌های او را هم پای حساب حاج حمید می‌گذارند. یکی به من گفت حاج حمید خودش گفته و من در مصاحبه‌ای خوانده‌ام. گفتم نه عزیزم! ما هیچ وقت همخانه شهید زین‌الدین نبودیم، مگر اینکه حاج حمید بدون من رفته و با او همخانه شده باشد. الان خانم ایشان هم هست، بروید بپرسید. از لحاظ دوستی با آنها جمع بودیم و صحبت‌های دوستانه و رفت و آمد خانوادگی داشتیم، ولی همخانه نبودیم.

**: مثل همخانگی با خانواده آقای عباسی. به آن شکل نبودید.

همسر شهید: آن آقا تعریف می‌کند که من یک جایی خواندم و دیدم بلافاصله بعد از آن، مصاحبه‌ حاج حمید است. اینها آمده‌اند ادغام کرده و صحبت‌های آن آقا را به اسم حاج حمید گذاشته‌اند.

**: احتمالاً چون شهید طرح‌فر راجع به شهید زین‌الدین مصاحبه می‌کند، گذاشتند کنار آن ماجرا...

همسر شهید: متأسفانه در سایت‌ها از این اشتباهات زیاد می‌شود.

ما در سال ۷۳، ۷۴ در خاوران مستقر بودیم. یک درخت یاس دو رنگ در حیاط داشتیم و گل‌هایش می‌ریخت. حاج حمید حدود ساعت ۳، ۴ از دانشگاه برمی‌گشت. من آن موقع نماز عصرم را می‌خواندم. ما از وقتی که رفته بودیم مکه و برگشته بودیم، نمازهایمان را جدا کرده بودیم. ظهر را با اذان می‌خواندیم و عصر را موقع عصر می‌خواندیم. آن ساعت من داشتم نماز عصرم را می‌خواندم. حاج حمید هر وقت می‌آمد و می‌دید این گل‌های یاس ریخته‌اند، آنها را جمع می‌کرد و می‌ریخت روی سرم.

**: خوب است فکر کنید و این اتفاقات دونفره را برایم بگویید.

همسر شهید: یادم هست که همیشه این کار را می‌کرد و می‌گفت برای پری خودم، برای خانم گل خودم، چندین بار این کار را کرد.

**: اینها خیلی جذابند و جاهای دیگر هم گفته نشده‌اند. درست است که درجه ایشان را ندادند، ولی برای ما سرلشکر است. آدمی با آن درجه نظامی این قدر لطیف باشد. اگر شوهری مهربان نباشد، در هر جایگاه اجتماعی‌ای که باشد، زن دوستش ندارد. همه زن‌ها همین‌طور هستند. باید مهربان باشد. باید یک نقطه تفاوتی در رفتارش باشد. آدم با چنین مردی تا آن سر دنیا هم می‌رود. پس باید یک ویژگی‌هایی در وجود این آدم باشد. شما می‌گویید سه سال مشکی پوشیدید. آدم برای یک مرد معمولی که این کار را نمی‌کند. باید متفاوت باشد. باید این تفاوت‌ها را دربیاوریم.

مزار حاج حسین معماری پایین پای حاج حمید شد یا جای دیگری؟

همسر شهید: به من گفتند که این‌طوری خواسته. خود مادرشان هم به من گفت که حاج حسین گفت مرا کنار حاج حمید دفن کنید، ولی جا نشد و بردیم کنار پدرش. من هم پیگیری نکردم.

**: ولی هر دو در گلزار شهدای اهواز هستند.

همسر شهید: بله، ولی فاصله دارند.

**: اسم گلزار شهدا همین است؟

همسر شهید: نه، می‌گویند بهشت‌آباد، مثل اینجا که می‌گویند بهشت زهرا. همایشی بود که مسئول آن به من گفت خانم تقوی! این خیلی باعجله شد. کتابی را سپاه چاپ کرده بود که اشکالاتی داشت. صحبت‌های خانم ماهان را به جای خاطرات حاج حمید زده بودند. کار دیگری هم که کرده بودند، نوشته بودند در شهیدآباد دفن است، در حالی که شهیدآباد در دزفول است. صفحه‌ای که مخصوص حاج حمید بود، پر از اشتباه بود.

**: سال حج دوم را پیدا کردید که چه سالی بوده؟ حج اول را گفتید ۶۱ یا ۶۲ بوده.

همسر شهید: بار اول ۶۱ بود، بار دوم ۷۲ بود.

**: همان سال‌هایی که در تهران بودید.

همسر شهید: نه، در سال ۷۳ یا ۷۴ در تهران بودیم.

**: سال ۷۲ هنوز در اهواز بودید.

همسر شهید: بله.

**: دوباره ۷۵ برمی‌گردید به اهواز.

همسر شهید: بله، ۷۵ تا ۷۸ در اهواز بودیم و برمی‌گردیم تهران و از سال ۷۹ دیگر در تهران مستقر شدیم و ماندیم تا الان.

در یک موضوعی، حاج حمید می‌گفت وقتی قرار است مأموریتی انجام شود، اگر من بخواهم به بالادستم بگویم و او به بالاتر بگوید، مأموریت‌های برون‌مرزی خطر دارند و لو می‌روند، این است که در محدوده خودش وقتی می‌دید چیزی لازم است، طوری عمل کند که صلاح می داند.

**: کمتر گوشی بشنود تا لو نرود.

همسر شهید: این کار را که کرده و این بنده خدا را فرستاده بود و وقتی برگشته بود تیر خورده بود، زیربار نمی‌رفت که ایشان را جزو شهدا حساب کند. حاج حمید خیلی وقت گذاشت و خیلی تلاش کرد. نه بنیاد شهید زیربار می‌رفت، چون سپاه هم قبول نمی‌کرد که ایشان را شهید حساب کند. واقعاً هم مردی برازنده شهادت بود. حاج حمید خیلی دوندگی کرد تا تشکیلات قبول کرد که این بنده خدا شهید محسوب شود.

از قیافه‌ ان دوست حاج حمید کاملاً مشخص بود که در آینده شهید خواهد شد. وقتی می‌آمد خانه ما و می‌دید تنها هستم، می‌گفت من چطور قبول کنم که الان حاج حمید مأموریت است و عید است و شما و بچه‌ها تنها باشید؟ بیایید برویم خانه پیش خانم بچه‌های من شب عید تنها نباشید. ما آن موقع خیلی با خانواده‌اش رفت و آمد نداشتیم. بعد از شهادتش، حاج حمید احساس مسئولیت زیادی در قبال خانواده‌اش می‌کرد و رفت و آمدمان زیاد شد. بنده خدا وقتی می‌دید ما تنها هستیم، حاضر نمی‌شد برود. من بالاخره می‌گفتم پس ما را برسانید به خانه مادرم. چندین مرتبه این‌طور شد. خیلی ساکت، کمرو و خجالتی بود. فقط کار می‌کرد و شما از او حرفی نمی‌شنیدید. اهل صحبت نبود، فقط اهل کار بود. هر وقت هم حاج حمید کاری داشت و مثلاً می‌خواست به ما بگوید که از مأموریت می‌آیم یا نمی‌آیم یا می‌خواست پیامی برای ما بفرستد، توسط ایشان می‌فرستاد.

**: امین حاج حمید بوده.

همسر شهید: بله، حاج علی معماری. آخر سر هم در مأموریتی که حاج حمید فرستادشان شهید شد. حاج حمید خیلی تلاش کرد تا بالاخره سپاه زیربار رفت و ایشان را به عنوان شهید اعلام کرد. حاج حمید خودش رفت و پیکرش را آورد. خانواده‌اش خیلی ناراحت بودند و حاج حمید در قبال کاری که انجام داده بود، احساس مسئولیت می‌کرد و رفت و پیکرش را آورد و در اهواز دفن کردند. همیشه سر مزارش که می‌رفتیم، حاج حمید یک کاردک فلزی کوچک داشت که در جیب کتش جا می‌شد. همیشه اولین شهید که سر مزارش می‌رفت، شهید معماری بود. کاردک را درمی‌آورد و اگر باقیمانده شمع یا ذرات سیمان و گچ روی سنگ قبر بود، با کاردک تمیز می‌کرد. همیشه به یادش بود.

موقعی که حاج حمید می‌رود که پیکر را بیاورد، یک فیلم کوتاه از او گرفته بودند. لباس عربی و دشداشه به تن داشت و عبا روی سرش بود. در انبار قرارگاه فجر در اهواز بود. دوست حاج حمید این فیلم را به من داد. حاج حمید چون در اطلاعات بود، عکس نمی‌گرفت. حتی در عکسی هم که در سوسنگرد موقع غذا خوردن صبحانه از آنها گرفته بودند، کلاهش را روی صورتش پایین کشیده بود که دیده نشود. به خاطر اینکه در اطلاعات بود، نباید در عکس یا فیلم دیده می‌شدند.

حاج حمید آن زمان خیلی کار می‌کرد. من از این دوست حاج حمید خواهش کردم که در سپاه بگردد و اگر عکسی، فیلمی از او پیدا می‌کند به من بدهد. رفته بود و آنجا دیده بود که یک عالمه عکس و فیلم از حاج حمید در نیروی قدس بود، ولی وقتی رفتم که برای شما بیاورم، همه را برده بودند و هیچ باقی نمانده بود. گفتم آن موقع زنده بود و از لحاظ امنیتی باید کارهایش مخفی می‌ماند، ولی الان که شهید شده که باید کارهایش گفته شوند. گفت این تصمیم از بالا آمده و...

**: آن موقع باید حفاظت می‌کردند، نه حالا.

همسر شهید: گفت اجازه نمی‌دهند. همه قفسه‌ها خالی بود. انگار نه انگار که اصلاً در اینجا حاج حمیدی وجود داشته. می‌گفت بعد از رفتن حاج حمید از قرارگاه فجر، همه چیز تغییر کرد.

مثلاً یک ماشین بود که وقتی مقامات از تهران یا از جایی می‌آمدند، فرمانده قرارگاه می‌فرستاد که آنها را با آن ماشین این‌طرف و آن‌طرف ببرند. تا حاج حمید بود، خاک روی این ماشین نشسته بود و اجازه نمی‌داد کسی آن را از گاراژ دربیاورد. می‌گفت یعنی چه؟ این تشریفات برای چیست؟

سال ۷۹ یا ۸۰ ایشان را فرمانده قرارگاه ایلام کردند که سر مرز بود. ما آمده بودیم و ساکن تهران شده بودیم و ایشان تبعید شد به ایلام. بعضی‌ها می‌گفتند ما می‌خواستیم برویم زیارت و خیلی هزینه‌بر بود و ما بسیجی بودیم و وضعیت مالی ما ضعیف بود. حاج حمید می‌گفت تا من شماها را ندیده‌ام، سریع رد شوید و مرز را باز می‌کرد که بروند زیارت و برگردند. وقتی اهالی آنجا می‌آمدند و می‌نشستند و درباره‌اش صحبت می‌کردند، خیلی خاطرات خوشی از او داشتند.

آقای صاحب احسن می‌گفت یکمرتبه در را باز می‌کرد و می‌گفت ادخلونا بسلامنا. پسر خواهر ایشان هم مثل اینکه یک بار در این جریانات رفته بود. می‌گفت پشت مرز مهران گیر کردیم. نمی‌شناختند کی به کیست؟ می‌گفتند حالا که صدام دارد می‌رود، راه کربلا باز است. می‌روند پشت مرز گیر می‌کنند. می‌گفت یکمرتبه نصف شب دیدیم در را باز کردند و فرماندهان آمدند گفتند بیایید بروید زیارت کنید. یکی از آن دفعاتی که حاج حمید در را باز کرده بود، این بنده خدا هم رفته و زیارت کرده. جزو خاطراتش هست که یک‌بار من در مقر سپاه بودم و یکمرتبه در را باز کردند و گفتند بیایید بروید زیارت. آقای احسن تعریف می‌کرد و می‌گفت دل و جرئت عجیبی داشت. از کسی خورده برده نداشت و به کسی باج نمی‌داد.

همیشه می‌گفت من از هیچ‌کس جز خدا نمی‌ترسم. چیزی ندارم که بخواهم بترسم. همیشه براساس خواست خدا عمل کرده‌ام.

**: آقای احسن هم وقتی که از شهامتش تعریف می‌کرد، می‌گفت یک وقت‌هایی یک کارهایی می‌کرد. خیر است ان‌شاءالله. گفتید که یک‌سری فیلم دارید. آوردید؟

همسر شهید: مریم می‌گفت همان مستند است. من فکر کردم دارید. صحنه‌ای در این مستند هست که حاج حمید از عملیات برگشته. اتفاقاً حاج قاسم سلیمانی تازه آمده‌اند و می‌خواهند وارد شوند. حاج حمید آن پایین فرات دارد وضو می‌گیرد. می‌خواستم این صحنه را در تیزری که قرار است زحمت بکشید بگذارید.

**: شما آن مستند را دارید؟

همسر شهید: بله، برای من آوردند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...

برچسب‌ها