برادرم اهل ورزش بود. به فوتبال علاقه زیادی داشت. در برابر مشکلات و سختی‌ها همیشه می‌گفت صبور باشید، درست می‌شود. او بسیار اهل مطالعه بود. کتاب‌هایی به یادگار از او باقی مانده است.

به گزارش مشرق، پدرش جانباز جنگ تحمیلی بود و در سن ۴۴ سالگی، بر اثر مشکلات ریوی ناشی از عوارض مواد شیمیایی درجنگ به رحمت خدا رفت. آن زمان سید مجید هشت سال بیشتر نداشت. اگرچه نام پدرش درجرگه شهدای جنگ ثبت نشد، اما این جوان مازنی توانست نام اولین شهید پلیس فتای کشور را در سن ۲۴ سالگی ازآن خود کند. شهید سیدمجید بابایی، سوم شهریور ۱۴۰۰، هنگام تعقیب قاچاقچیان در شهرستان پارسیان استان هرمزگان به شهادت رسید. این شهید دانش آموخته چهل و یکمین دوره دانشگاه امین نیروی انتظامی و ساکن شهرستان قائم‌شهر بود. همکارانش می‌گویند، کار سیدمجید با مانیتور بود. او همیشه می‌گفت: یعنی ما هم شهید می‌شویم؟! مگر اینکه مانیتور منفجر شود و ما هم جزو شهدا شویم! اما خواست خدا شهادت را برای او مقدرکرد و حالا پیکرش درگلزار شهدای شهرستان قائم‌شهر آرام گرفت. در ادامه این نوشتار با سیدمحمد بابایی وسطی کلائی، برادرشهیدسید مجید بابایی وسطی کلائی همکلام شدیم که از منظرتان می‌گذرد.

تنها برادرمن

برایش سخت بود، اما نشست پای سؤالاتی که از برادر شهیدش داشتیم. برادرانه‌هایش اگر چه همراه با غم، اما شنیدنی بود. او می‌گوید: «ما اهل شهرستان قائم‌شهر استان مازندران هستیم. سیدمجید، تنها برادر من و متولد ۱۳ تیرسال ۱۳۷۶ و در زمان شهادت مجرد بود. تحصیلات او در رشته برنامه نویسی کامپیوتر بود. برخی اوقات کارهایی مربوط به رشته تحصیلی خودش را انجام می‌داد و بعد از اتمام خدمت سربازی، آزمون داد و وارد دانشگاه امین تهران شد. بیش از دو سال در دانشگاه انتظامی امین بود و بعد از فارغ‌التحصیلی وارد محل کار شد. بسیار به نظام علاقه داشت و با میل خود وارد فراجا شد.»

اولین شهید پلیس فتای کشور

به شاخصه‌های اخلاقی شهید که می‌رسیم به خاطره‌ای از زبان همکارانش اشاره می‌کند و می‌گوید: «همکارانش می‌گفتند، سیدمجید کارش با مانیتور بود. همیشه می‌گفت یعنی ما هم شهید می‌شویم؟! مگراینکه مانیتور منفجر شود و ما هم جزو شهدا شویم! اما حالا او از اولین شهدای پلیس فتای کشور است. بعد از شهادتش هر کسی به ما رسید، از ویژگی‌های نیک مجید روایت کرد. برادرم آرام و صبور بود. سکوت می‌کرد، همیشه کمتر حرف می‌زد و بیشترعمل می‌کرد. هرچه می‌گذشت او صبورتر و آرام‌تر می‌شد. سکوت و بردباری‌اش گاهی من را نگران می‌کرد. بسیار اهل صله‌رحم بود و احترام زیادی برای بزرگ‌ترها قائل بود.

زیر سایه مادر

برادرم بسیار اهل قرائت قرآن بود. بسیار هم به اطرافیان و افراد با سواد فامیل سفارش و توصیه می‌کرد قرآن بخوانید. خودش به مادرم قران خواندن را یاد داد. گاهی ساعت‌ها می‌نشست کنار مادر، تا با هم قرآن بخوانند. به اطرافیان می‌سپرد قرآن را بلند بخوانند تا مادرم به خوبی یاد بگیرد. حالا که مادرم قرآن را به خوبی تلاوت می‌کند من یاد زحمات سید مجید می‌افتم که چقدر تلاش کرد تا مادر بتواند روان قرآن بخواند. مادری که در نبود پدر، مسئولیت‌های پدرانه را هم به دوش داشت، بسیار برای من و سیدمجید و تنها خواهرمان زحمت کشید. ما زیرسایه مادر، بزرگ شدیم. او به پدربزرگ و مادربزرگ خیلی علاقمند بود. خیلی ولایت‌مدار بود.

داوطلب مبارزه با قاچاقچیان

برادرم اهل ورزش بود. به فوتبال علاقه زیادی داشت. در برابر مشکلات و سختی‌ها همیشه می‌گفت صبور باشید، درست می‌شود. او بسیار اهل مطالعه بود. کتاب‌هایی به یادگار از او باقی مانده است. مادرم می‌گوید، بعد از ورودش به نظام به من می‌گفت: مادرجان کاش زودتر وارد این سیستم می‌شدم. او بعد ازخدمت سربازی وارد نظام شد. برای ما جالب بود. او فرزند آخر خانواده بود. معمولاً بچه‌های آخر وابستگی خاصی به والدین دارند، اما او شجاعت بود و جسارت زیادی داشت.

مجید هرطور بود برنامه مرخصی‌هایش را به گونه‌ای تنظیم می‌کرد که بتواند در هیئت امام حسین (ع) باشد. حضورش مخلصانه بود. این را می‌شد به خوبی حس کرد. حواسش به شریعت و دین بود و کسی اجازه نداشت پیش او غیب کسی دیگر را کند.

ایستاده تا پای جان

همکارانش بعد از شهادت او از حس مسئولیت‌پذیری و درایتش در مأموریت‌ها برای خانواده صحبت کردند. برادر شهید می‌گوید: «همکارانش می‌گفتند آنچنان به امور محوله توجه و دقت داشت گویی کار شخصی‌اش را انجام می‌دهد. خدمت به مردم را دوست داشت. همه را به یک چشم نگاه می‌کرد. اگر قرار بود کاری برای خانواده یا مردم انجام دهد تمام تلاشش را می‌کرد، آن کار به نحو احسن انجام شود. حساسیت زیادی روی انجام مأموریت‌هایش داشت. تا پای جان پای مأموریت‌هایش ایستاد. محل خدمتش استان هرمزگان شهرستان پارسیان بود. همه کسانی که اطرافش بودند می‌گفتند، مجید اهل ماندن نبود. او در محل کارش بسیاری از کارها را داوطلبانه انجام می‌داد. زمان شهادتش هم همینطور، آن روز داوطلبانه به مبارزه قاچاقچیان رفت و شهادت نصیبش شد.»

ارادت به شهدا، ارادت به حاج قاسم

علاقه زیادی به شهدا داشت و بعد از شهادت سردارسلیمانی هم، این علاقه و ارادت بیشتر شد. مجید وقتی مراسم تشییع و تدفین و حضور مردم را در مراسم تشییع حاج قاسم دید، گفت: چطور یک آدم می‌تواند اینطور در دل ملت خودش را جا کند که حالا مردم اینگونه برایش سنگ تمام بگذارند. او از شاخصه‌های اخلاقی حاج قاسم برای ما روایت می‌کرد و کسی چه می‌دانست روزی ما هم باید بنشینیم و از خلقیاتش برای دیگران صحبت می‌کنیم.
پدرم جانباز جنگ تحمیلی بود که در سن ۴۴ سالگی بر اثرمشکلات ریوی، حاصل از گازهای شیمیایی در جبهه به رحمت خدا رفت. مجید بسیار کنجکاو بود، از احوالات پدر در دوران جنگ پرس‌وجو کند. همیشه از مادر می‌خواست از چرایی رفتن پدر به جبهه بگوید و از نبودن هایش.

خاطره‌ای از یک عکس

سیدمجید بابایی، شاید در نگاه اول نام معروفی نباشد، اما فقط کافی است نام او را با پیشوند شهید در اینترنت جست‌وجو کنید؛ صفحه پر می‌شود از تصاویر او از زمان شهادتش تا تشییع و تدفین و از همراهی مردم و حضور گسترده نیروهای فراجا در این مراسم.

تصاویری که شهید بابایی را خیلی زود ازگمنامی به شهرت می‌رساند. همه این‌ها برادرشهید را تشویق می‌کند به روایت خاطره‌ای از یک عکس. او می‌گوید: «یک مرتبه به مجید زنگ زدم و گفتم من آرزو دارم شما را در لباس نظامی ببینم. یک عکس از خودت برای من بفرست. مجید ابتدا از من قول گرفت به شرطی این عکس را برایت می‌فرستم که آن را به امانت نگه‌داری و برای کسی ارسال نکنی! می‌گفت: نمی‌خواهم تصویرم جایی منتشر شود. من هم قبول کردم و او عکسی از خودش برای من ارسال کرد. بعد از شهادت وقتی به دنبال عکس بودیم یاد آن روز و خاطره آن تصویرش افتادم. حقیقت این است که اگر خدا بخواهد می‌تواند عزت بدهد.
مجید با همه خوبی‌هایش توانست به عاقبتی، چون شهادت دست پیدا کند و شهره شود؛ و حالا با یک جست‌وجو می‌توان تصاویر زیادی از او پیدا کرد. او در گمنامی بود، اما به خواست خدا و مشیت الهی با افتخار شناخته شد. همه جا تصویرش نصب شده است و همه از او و مجاهدت‌هایش برای تأمین امنیت کشور صحبت می‌کنند و من به او افتخار می‌کنم.»

دیدار آخر

سیدمحمد بابایی، از آخرین دیدار با برادر می‌گوید: «انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۴۰۰ تازه تمام شده بود. سید مجید قبل از آخرین مرتبه‌ای که می‌خواست به مرخصی بیاید با من تماس گرفت و گفت: برادرجان اگر اجازه بدهید من اواخر تیرماه، یعنی همزمان با عید قربان به خانه بیایم و پیش خانواده و مادر باشم. گفتم ما کنار خانواده هستیم برای شما سخت است، هر زمان می‌خواهی بیایی خودت صلاح می‌دانی، اشکال ندارد. برای من سخت نیست.
البته هم ما می‌دانستیم، مجید آن زمان را برای مرخصی انتخاب کرده بود که بتواند برای کار کشاورزی در اوایل مرداد به کمک ما بیاید. همانطور هم شد. آمد برای کمک به خانواده و آن شد دیدارآخر ما با برادر. همیشه برای یاری رساندن به خانواده داوطلب بود. شاید به خاطر شرایط شغلی‌اش فرصت کمی داشت، اما همان مرخصی که داشت یا هر زمان دیگری، خودش را وقف خانواده می‌کرد.

۳ شهریور ۱۴۰۰

۳ شهریور سال ۱۴۰۰ بود. دو ساعت قبل از شهادتش تلفنی با مادر صحبت می‌کند. مادر از او می‌پرسد کجایی پسرم؟ می‌گوید، من محل کار هستم و بعد برای ناهار به سمت منزل می‌روم. در واقع جایی که ایشان به شهادت می‌رسد بین بندرلنگه و بندرخمیر است که تا شهرستان پارسیان سه ساعت فاصله است. زمان شهادتش بیماری کرونا خیلی شیوع پیدا کرده بود برای همین برادرم به مادر سفارش می‌کند خیلی مراقب خودت باش و دقیقاً دو ساعت بعد به شهادت می‌رسد.

همان ابتدا وقتی با من تماس گرفتند گفتند، مجید تصادف کرده است. اما وقتی خودم را به او رساندم متوجه شدم خبری از مجروحیت نیست. برادرم شهید شده بود. او در مأموریت درگیری و تعقیب و گریزبا قاچاقچیان شرکت داشت که منجر به شهادتش شد.»

حس پدر و پسری

دوری و جدایی از سیدمحمد بابایی برایش سخت است. رابطه‌اش با برادر آنقدر صمیمی بود که وقتی به اینجای همکلامی می‌رسیم، داغ دلش تازه می‌شود و اشک‌ها امانش نمی‌دهد، کمی بعد اینگونه ادامه می‌دهد و می‌گوید: «زمانی که مجید هشت سال داشت، پدرمان را از دست دادیم. من که از مجید بزرگ‌تر بودم حس پدری بر او داشتم و حالا نه تنها یک برادر که فرزند از دست داده‌ام. فقدان او برای من و خانواده بسیارسخت است. از روزی که مجید را از دست دادم، سعی می‌کنم هر روز سر مزارش بروم، مگر اینکه در آن روز در استان خودمان نباشیم. وقتی سر مزار مجید می‌روم آرامش می‌گیرم. با مجید هم صحبت می‌شوم و می‌دانم او همه حرف‌های من را می‌شنود. برایش قرآن می‌خوانم و صلوات می‌فرستم. هرکاری ازدستم بربیاید برای او انجام می‌دهم، می‌دانم شاید او نیازی به این‌ها نداشته باشد. اما برای تسلی خاطرم هم شده این کارها را انجام می‌دهم.»

توصیه به خوبی‌ها

سراغ وصیتنامه شهید را می‌گیریم، می‌گوید: «وصیتنامه‌ای به صورت مکتوب از برادرم در دست نیست. هر چه بود و هر آنچه می‌خواست ما را به آن توصیه کند را باید در رفتارش جست‌وجو می‌کردیم. سیدمجید بسیار به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت. احترام به بزرگ‌ترها را خوب بلد بود. اگر کسی به او بدی می‌کرد سعی می‌کرد با رفتارش تذکر دهد و اینطورهم موفق‌تر بود. شاید سن‌وسال زیادی نداشت اما، ما از او و روحیاتش درس می‌گرفتیم.»

مزارشهید

او در پایان می‌گوید: بعداز شهادتش مزار برادرم مأمن افراد بسیاری شد. هرمرتبه که سرمزارش می‌رویم می‌بینیم، مردم به زیارتش آمده‌اند. سر مزارش گوسفند قربانی می‌کنند و خواسته‌هایشان را با مجید و شهدا در میان می‌گذارند.

اما به عنوان برادرشهید، تنها خواسته‌ای که از او داشته و دارم این است که به مادرم آرامش دهد. ما پدرمان را زود از دست دادیم. مجید که به شهادت رسید برای مادرم که وابستگی و تعلق خاطر زیادی به مجید داشت، خیلی سخت گذشت. من به مجید می‌گویم: از فاطمه زهرا (س) بخواه دل مادر را آرام کند.

ما مجید را در کنار خودمان حس می‌کنیم. شاید این را خانواده شهدا خیلی خوب متوجه شوند، اینکه شهدا زنده‌اند...

داغ نبودن و فراق او برای ما سخت است، اما همین صبوری را هم از مجید داریم. مطمئن هستیم، مجید از خدا خواست در نبودش ما آرامش داشته باشیم. مجید هر روز قبل از اذان به مادر زنگ می‌زد هنوز هم مادرم آن ساعت، گوشی را کنار خودش می‌گذارد، شاید مجید با او تماس بگیرد!

منبع: روزنامه جوان / نرگس انصاری