گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب حرفهای، خاطرات جواد شریفی راد، معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران از جنگ شهرها و بمباران تهران است که مرتضی قاضی آن را بر اساس گفتگوهایش با راوی نوشته است.
این کتاب را انتشارات خبرگزاری مهر منتشر کرد و مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. مرحوم شریفی راد که در یکی از پروژههای سینمایی مسعود دهنمکی جان به جان افرین تسلیم کرد در این کتاب، بیپرده خاطرات بسیار دقیق و جالبی را تعریف کرده که هر خوانندهای را جذب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این خاطرات است که نشان میدهد ایران در طول دوران دفاع مقدس چه وضعیتی زیر بمبهای دشمن داشته و امروز چگونه میتواند موشکهایش را صدها کیلومتر آنطرفتر برای دشمن اصلیاش پرتاب کند...
۱۳ متر زیر زمین
بعد از بمباران مهرآباد در ۳۱ شهریور سال ۵۹ تا مدت مدیدی تهران بمباران نشد تا اسفند سال ٦٣. همان اسفند سال ٦٣، تازه چند روز بود بمباران تهران شروع شده بود که نماز جمعه تهران هم بمبگذاری شد و یک عده شهید شدند. یکی از همکارهای همقسمتی من در نیروی هوایی هم جزو شهدای آن اتفاق بود. بنده خدا از بچههای نگهبانی بود. بمبارانهای اسفند ماه پراکنده بود ولی اصل بمبارانهای تهران از سال ٦٤ بود. خاطرم هست فروردین سال ٦٤ نزدیک ۱۷ روز مدام تهران بمباران شد.
سال ٦٤ در تهران ما دو تیم خنثیسازی بودیم که کار میکردیم. محدوده هر تیم هم مشخص بود. خیابان ولی عصر تهران را به دو بخش تقسیم کرده بود؛ ولی عصر به غرب؛ ولی عصر به شرق. یک تیم، تیم پایگاه یکم شکاری بود که مسئولیتش غرب خیابان ولی عصر بود، یک تیم هم ما بودیم که در قصر فیروزه مستقر بودیم و مسئولیتمان شرق خیابان ولی عصر بود. خاطرم هست یک بار بمب خورده بود ولی عصر، یکی این طرف ولی عصر بود یکی آن طرف ولی عصر، به شوخی بین تیم غرب و شرق دعوا میافتاد که کدام تیم باید برود برای خنثیسازی. البته زیاد هم مرزبندی سفت و سخت نداشتیم. چون تیمها خیلی گرفتار بودند، باید میرفتیم و به هم کمک میکردیم. مثلاً من خودم جای تیم پایگاه شکاری همدان هم مأموریت میرفتم و کار میکردم ولی به هر حال تعریف و تقسیمبندیمان این بود.
سال ١٣٦٤ شروع بمباران با بمباران پشت وزارت دفاع بود؛ نزدیک «سیدخندان» کنار ستاد مشترک. آن زمان ساختمان آجر سه سانتی وزارت دفاع را تازه ساخته بودند. روبهروی وزارت دفاع یک تعمیرگاه شهرداری بود. شروع بمباران با آنجا بود. بمبی که آنجا خورده بود عمل کرده بود و نیاز به خنثی کردن نداشت.
اولین بمبی که عمل نکرده بود و به ما اطلاع دادند برویم برای خنثیسازی، به نظرم پنجم یا ششم فروردین سال ٦٤ بود. حدود ساعت هشت صبح بود. خاطرم هست که چون تعطیلات عید بود و پادگان ما هم آموزشی بود پادگان تعطیل بود. آموزش از بیست و هشتم اسفند تا پانزدهم فروردین تعطیل میشد. فقط ما در پادگان توی اتاق شیفت بودیم. یک دفعه وضعیت قرمز اعلام شد. وقتی که جایی را بمباران میکردند ما با بیسیم گوش میدادیم که بمب کجا خورده.
از بیسیم اطلاع دادند که اولین بمب خورده توی منطقه «۱۳ آبان». انتهای خیابان شهید رجایی، مسجدی بود به اسم «مادر». این مسجد را مادر شاه ساخته بود، کار درِ مسجد را هم تمام نکرده بود. چون به شاه گفته بودند هر وقت کار این در تمام بشود تو میمیری. انقلاب که شد و شاه رفت، تازه کار درِ مسجد را تمام کردند. کمی پایینتر از این مسجد پارکینگ بزرگی بود که برای شرکت واحد بود. الان آن منطقه شده اتوبان آزادگان. بمب خورده بود توی یک آهن فروشی. یکی از بمبها رفته بود پایین توی زمین و منفجر شده بود. آهنها را پراکنده کرده بود این طرف و آن طرف. دو تا از بمبها هم خورده بود توی خانهها. بمبی که عمل نکرده بود، رفته بود پایین زیرِ زمین. آن منطقه جزو محدوده مأموریت ما بود، ولی «حسن نیک دهقان» و «ابوالفضل سلیمی» و یک نفر دیگر هم از پایگاه یکم آمده بودند کمک ما.
هر وقت بمباران میشد اول مردم عادی برای کمک میآمدند، بعد هم همه گروهها میرسیدند. ما سعی می کردیم در کمترین زمان خودمان را برسانیم.
وقتی رسیدیم دیدیم که بمب نشسته توی زمین. باران هم داشت می آمد. آمدیم ایستادیم و یک نگاه سطحی به جای بمب کردیم ما بمب را نمیدیدیم. فقط میتوانستیم حدس بزنیم که این بمب با توجه به زاویه سقوطش الان کجاست؟ با توجه به ارتفاع هواپیما ضرب و تقسیم کردیم و گفتیم که این بمب خیلی خیلی پایین است. به مسئولین شهری که آنجا بودند گفتیم باید بکنیم. برید بیل مکانیکی و لودر بیارید. شروع کردیم به کندن در عمق سه چهار متری. خوردیم به پره بمب. چون وقتی بمب به زمین میخورد، اول پره بمب جدا می شود بعد خود بمب میرود پایین توی زمین.
یک سری از بچههای پلیس زودتر آمده بودند و مردم را دور میکردند و منطقه را خالی میکردند. ما هر جا که میرفتیم، اتفاقی که معمولاً میافتاد این بود که مردم اول در میرفتند و به طرفین پخش میشدند ولی بعد چند لحظه از روی کنجکاوی دوباره برمیگشتند ببینند چی شده.
سر صحنه هم که میآمدند، غیر قابل کنترل میشدند. شروع کردیم به کندن با بیل مکانیکی. میکندیم و میرفتیم جلو. مدام دستگاهها را چک میکردیم. میدیدیم هنوز به بمب نرسیدهایم. بمب ۱۳ متر پایین رفته بود. بعد هم سر بمب آمده بود سمت آسمان و همین طور سمت بالا مانده بود. خاطرم هست که کنار این بمب عکس هم گرفتیم. حسن آن عکس را داشت ولی من هیچ عکسی ندارم. یک سری آلبوم خیلی خوب داشتیم. دادیم به جایی که کپی بگیرند، به ما برنگرداندند. اصلا عادت نداشتیم که عکس بگیریم، ولی یادم می آید که از آن بمب اول عکس داشتیم. چهار نفری کنار بمب نشستهایم و عکس گرفتهایم.
خاطرم نیست که این عکس را چه کسی از ما انداخته. چالهای که ما داشتیم میکندیم مدام عمیق و عمیقتر میشد، باران هم میآمد و مدام گل میشد. پشت سر هم نیروهای شهرداری میآمدند گِلها را میبردند بالا. چاله را خالی میکردند و ما میرفتیم پایینتر. بچههای کمیته هم آمده بودند. خاطرم هست برای ما دو تا ماشین را به هم چسبانده بودند و روی آن یک پارچه انداخته بودند که برویم لباسمان را عوض کنیم. هم سر تا پایمان گِلی میشد، هم اینکه خیلی سرد بود. تا ساعت ۵ بعد از ظهر کندن ما ادامه پیدا کرد. ساعت ۵ بعد از ظهر من و حسن به بمب رسیدیم و حالا میخواستیم خنثایش کنیم. آن روز یک اتفاق جالب هم افتاد. ابوالفضل سلیمی از ما خیلی ولنگ و بازتر بود. پشت سر هم فحش میداد. البته ما هم اساساً سر کار همین طور بودیم. زیاد با ادب نبودیم.
وقتی رسیدیم به بمب و میخواستیم فیوز را باز کنیم، قرار شد من و حسن بالای سر بمب بمانیم. چون ما معمولاً در تشخیص بمب همه با هم مشاوره میکردیم ولی موقع خنثی کردن سعی میکردیم ۲ نفر بیشتر روی بمب نباشیم که اگر اتفاقی افتاد بقیه دور باشند و اتفاقی برایشان نیفتد. توی بیسیم ابوالفضل را صدا کردم. ابوالفضل گفت «چیه؟» گفتم بگو این بچههای شهربانی برن عقب، میخوایم بمب رو خنثی کنیم. اون جناب سرهنگها رو هم با خودت ببر.»..
دو تا سرهنگ شهربانی هم آنجا بودند برای همین یادم مانده ابوالفضل برگشت گفت: الان میرم میخ طویله شون رو میکوبم اون ته... خندهام گرفت. صدای خنده جناب سرهنگ را هم از توی بیسیم شنیدم. این بندههای خدا تمام روز به ما سرویس میدادند.