خودش می‌گفت: «مدتی که در ارتش نبودم سه ماه از سال رئیس اتوبوسرانی عراق بودم و سه ماه دیگه رو می‌رفتم اروپا عیاشی.» صدام همان اول به او قول‌هایی داده بود...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – صلاح عبدالامیر عسکرپور، راوی کتاب «کتاب‌ها شیمیایی نمی‌شوند» در عراق متولد شد و بالید اما در جریان انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و فعالیتش را در کنار نیروهای سپاه پاسداران پی گرفت و در طول جنگ، به عملیات‌های مختلف رفت و نقش خود را ایفا کرد. او که کارش را در واحد تبلیغات شرع کرده بود به خاطر تسلطش بر زبان عربی در واحد اطلاعات و عملیات قرارگاه خاتم(ص) مشغول شد.

دکتر محبوبه شمیشرگرها که آثاری در حوزه ادبیات پایداری دارد، روایت‌های صلاح عبدالامیر عسکرپور را تنظیم کرده و به نگارش درآورده است؛ کتابی که انتشارش با انتشارات روایت فتح بوده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از خاطرات این رزمنده و فرمانده دوران دفاع مقدس است.

سرهنگ دوم محمود مشهدانی با کنیه ابوحیدر که از اسرای جدا شده یا عفلقی‌ها بود، همین که دوربین فیلمبرداری را دید، بلند شد و گفت: این چیزی رو که اینجا نوشته من قبول ندارم و این جمعیتی که اینجا نشستن حرف شون این نیست.»

یکدفعه صولتی از دور آمد و برخورد تندی با او کرد. شمس خیلی ناراحت شد. دست صولتی را گرفت و از سالن بیرون برد. او را داخل کانکسی نشاند و به تندی گفت «همین جا می‌شینی و تکون نمی‌خوری.» و به این ترتیب صولتی دیگر به آن جلسه برنگشت.

علی مشهدانی از نیروهای ویژه یا نیروی مخصوص بود که تصویرش را می‌شود در فیلم‌ها همراه صدام دید. زمانی که صدام قرارداد الجزایر را پاره کرد و ملک حسین یک توپ به سمت ایران رها کرد او چند ثانیه بعد آمد و در حالت پرش در هوا به شکلی خیلی زیبا به صدام احترام گذاشت.

همان روزهای اول جنگ و در شوش اسیر شد. وقتی خبری از او نشد ارتش عراق او را جزو کشته‌ها حساب کرد؛ لذا یک گروهان را به اسم او گذاشتند: «گروهان کماندویی شهید علی مشهدانی!»

من سه سال در یگانهای ارتش عراق خدمت کرده‌ام که یک سال آن در یگان کماندویی القادسیه تیپ ۴۶ پیاده در سخت‌ترین اوضاع کوهستانی استان دهوک بود. کاملاً درک می‌کنم که «کماندویی» یعنی چه و او چه زحمتی کشیده و چه خدمت‌ها کرده تا به این درجه رسیده است. مشهدانی اصلاً با ما همکاری نکرد و جزو مغضوبین و آن

چهل نفری بود که در محلی جدا نگهداری می‌شدند.

*دخیل علی هلالی دارای بالاترین درجه در اسارت تا والفجر ۱۰

یکی دیگر از کسانی که همکاری نمی‌کرد سرلشکر ستاد زرهی، دخیل علی هلالی اهل ناصریه و از فرماندهان قدیمی و قابل ارتش عراق بود. سابقه فرماندهی لشکر ۶ زرهی ارتش عراق در جنگ با اسرائیل را هم داشت. قبل از شروع جنگ تحمیلی بازنشسته بود اما صدام در اول جنگ خیلی از فرماندهان بازنشسته از جمله او را دوباره به ارتش برگردانده بود.

خودش می‌گفت: «مدتی که در ارتش نبودم سه ماه از سال رئیس اتوبوسرانی عراق بودم و سه ماه دیگه رو می‌رفتم اروپا عیاشی.»

صدام همان اول به او قول داده بود که الان با درجه سرلشکری به عنوان فرمانده تیپ مأموریت‌های ویژه می‌روی ولی شش ماه دیگر برمی‌گردی و سپهبدی را از دست من می‌گیری و فرمانده سپاه می‌شوی ولی او در عملیات فتح‌المبین اسیر شد و به آرزویش نرسید.

در یکی از مصاحبه‌ها شمس از من خواست که به او بگویم سوره حمد را بخواند. در جواب من بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین را خواند ولی بقیه‌اش را بلد نبود. وقتی علت را از او پرسیدم گفت: «حالا اشکال نداره؛ من هم از این جوون‌ها که نماز می‌خونن یاد می‌گیرم.» می‌گفت «من همیشه غرق پول و کار بودم و نمی فهمیدم چی درسته و چی غلط.»

دخیل علی هلالی

جالب اینکه حتی در اردوگاه همچنان متوقع بود. در ارتش عراق معمولاً فرمانده لشکر را حداقل بیست و پنج نفر همراهی می‌کردند. آن قدر حفاظت او قوی بود که چند تا ماشین اسکورتش می‌کردند به همین وضعیت عادت کرده بود لذا یک بار که در سال ۱۳۶۴ در اردوگاه مبارزان مریض شد و حالش به هم خورد قبول نکرد با یک سرباز سوار آمبولانس شود. ابوغسان آمد و به من گفت: «این دخیل می‌گه کسی که من رو بیمارستان می‌بره حداقل باید سروان باشه!» و واقعاً دکتر نرفت.

*وطبان احمد با بالاترین پیست نظامی تا کربلای۱

وطبان احمد ترکی راشد، جانشین لشکر ۲۸ قوات الحسن، در حالی اسیر شد که قرار بود شش ماه بعد فرمانده لشکر شود و درجه‌اش هم همزمان از سرهنگی ارتقا پیدا کنند. او غیر از معاون لشکر از اولین فرماندهان گارد جمهوری در ارتش عراق هم بوده است. هر چه بچه‌های غرب در همان مهران که به اسارت گرفته شده بود، بازپرسی‌اش کرده بودند، همکاری نکرده و گفته بود: «من به جز اسم و یگان خودم هیچ چیزی نمی‌گم.»

تا اینکه به اهواز منتقل شد و حاج محمد خواست من با او صحبت کنم. سوابقش را بررسی کردم. کتابی داشتم به نام «الکلیة العسکریة العراقیة فی خمسین عاما» که اطلاعات زیادی درباره دانشکده افسری و افسران سابق عراق طی پنج دهه گذشته از آن می‌گرفتم. با روزنامه القادسیه هم مصاحبه ای انجام داده بود. در برگه‌ای هم که افسران همکارمان در مبارزان درست کرده بودند چند خط درباره او نوشته بود. همه این‌ها را داخل یک زونکن طوری گذاشتم که او فکر کند قطر همه زونکن به او مربوط می‌شود.

جلسه‌ای با حضور حاج محمد علی صولتی، سعید تجویدی، من و وطبان تشکیل شد. صولتی این طور شروع کرد و آقای وطبان اینجا مثل جایی که بودی نیست. می‌برمت کنار دیوار و یک گلوله توی مغزت خالی می‌کنم. به اطلاعاتت هم نیازی ندارم. وطبان جواب داد «اگه چیزی نگفتم چون نداشتم که بگم و الان هم همین طور.» من از حاج محمد اجازه گرفتم و شروع کردم «آقای وطبان! ما کاری به گذشته‌ت نداریم ولی مشخصه که چی کار کردی»

به زونکن اشاره کردم و گفتم: «همه سوابقت معلومه. شما جانشین لشکری بودی که قرار بود شش ماه دیگه فرمانده ش بشی.»

وطبان آرام حرفم را تأیید کرد. از بالا کتابچه را درآوردم. گفتم «در سال ۱۹۶۶م شما به عنوان بهترین دانشجوی دوره اون سال فارغ التحصیل شدی. دوره ای که پنج تا کلاس داشته و حدود دویست و پنجاه دانشجو و شما از همه برتر بودی؛ لذا رئیس جمهور وقت، عبدالرحمن محمد عارف اومد دانشکده و شخصاً به شما شمشیر رافدین داد.» (شمشیر رافدین بالاترین مدال در سطح لشکری و کشوری در عراق بود که شخص رئیس جمهور آن را به فردی که شایسته این مدال می‌شد، اهدا می‌کرد. کسی که این مدال را می‌گرفت در کنارش از هدایای مالی مثل زمین و ماشین هم برخوردار می‌شد.)

به آرامی به او گفتم: «ما می‌دونیم که شما با القادسیه مصاحبه‌ای انجام دادی و هر چی از دهنت در اومده گفتی. از همه‌ش می‌گذریم اما از این نمی‌گذریم که دو بار تو اون مصاحبه به امام خمینی فحش دادی.»

سرش را انداخت پایین، کمی فکر کرد و سپس با جفت کردن دو انگشت سبابه گفت: «من از این لحظه با تو مثل این دو تا برادرم. هر چی بپرسی جواب می‌دم» و تا انتها تمام سؤالات حاج محمد را جواب داد. نه تنها آن روز تا آخر اسارت همیشه به سؤالاتم جواب می‌داد. همیشه به من می‌گفت: «شیخ صلاح من هیچ وقت تو رو فراموش نمی‌کنم که من رو از دست صولتی نجات دادی»

می‌گفت: «من حرف تو رو قبول دارم. چون از مرگ حتمی و خروارها خاک خلاصم کردی.» وطبان آدم خوبی بود به او می‌گفتم «با همه کارهای بدی که کردی من تورو دوست دارم.» البته جزو بدری‌ها نبود؛ حتی یک خیز فرار هم داشت. او همراه یک سرهنگ دوم به نام ولید و یک ستوان دوم از سازمان اطلاعات عراق به نام سعد، قرار فرار گذاشتند.