مرداد سال 1336 در محلهی لیل آباد تبریز، پسری به دنیا آمد. نامش را گذاشتند حسن. پدرش مرد مؤمن و متدینی بود که بعد از فوت مرحوم آقای بروجردی، مقلد امام خمینی شد.
سادگی، بیآلایشی و گذشت حسن، از همان کودکی زبانزد همه بود. حرفشنو بود و خونسرد و بافکر. تا موقعی که لازم نبود حرف نمیزد. فقط اگر ناحقی میدید، از کوره در میرفت.
اسمش را در دبستان شفق تبریز نوشتند. همه میدانستند که حسابی درسخوان است. اما وقتی میخواستند تعریفش را بکنند، میگفتند ”ببینید چقدر خوب در مجلس امام حسین(ع) خدمت میکند؟"
محرم که میشد جایش توی مسجد محل بود، چای میداد، قند تعارف میکرد، جارو میکشید. هرجور بود میخواست در عزاداری سیدالشهداء مؤثر باشد.
پدرش وقتی میدید که عشق عزاداری امام حسین(ع)، تمام بچگی پسرش را پر کرده، دور از نگاه حسن، دستهایش را به آسمان میگرفت و با چشمانی نمناک، خدا را شکر میکرد که چنین پسری به او داده است.
حسن شفیعزاده تحصیلات متوسطه را که در دبیرستان امیرخیزی تبریز شروع کرد، دست روزگار سایهی مهر پدر را از سرش کوتاه کرد. او فرزند بزرگتر خانواده بود و سعی میکرد هرطور که میتواند، با کمکهایش نبود پدر را جبران نماید. با جدیت تمام و احساس مسئولیت بیشتر از گذشته هم درس میخواند و هم در ادارهی خانه هوای مادرش را داشت. از خواهر و برادرها هم غافل نمیماند.
کنار این همه کار، ورزش هم میکرد. خصوصا به وزنه برداری خیلی علاقه داشت و پیگیرش بود. حالا دیگر شجاعت و مردانگی حسن، شده بود نقطهی اتکای خانواده و پشتوانهی مادر.
مادرش با او مثل مردهای بزرگ رفتار میکرد، طوری که دیگر از همان نوجوانی اخلاقش و کارهایش کودکانه نبود. با وقار شده بود و محجوب و مودب و درسخوان و کوشا. مثل یک آدم بزرگ هم مواظب بود که تکالیف دینیش را درست انجام بدهد.
دوران نوجوانی و تحصیل حسن با همهی فراز و نشیبهایش گذشت و خرداد سال 54 دیپلم طبیعی گرفت. بهمن سال 55 هم رفت سربازی.
** سربازی
دورهی آموزشی حسن افتاد پادگان عجب شیر و او با اخذ سردوشی برای بقیهی خدمت رفت تبریز.
در پادگان تبریز به جز حسن، تنها چهار سرباز دیگر دیپلم داشتند؛ بقیه بیسواد بودند یا کمسواد. فرماندهی گروهانشان که حسن را جدیتر و فعالتر از بقیه دید، گذاشتش منشی گروهان.
حرکات و برخوردها و روحیات شفیعزاده اعتماد و علاقهی زیاد فرماندهی گروهان را جلب کرد. او هم از این فرصت استفاده میکرد تا در کنار وظایف جاری و سازمانیش، یک کلاس ”خداشناسی" بگذارد. همچنین با کمک همان فرمانده گروهان، نمازخانهی پادگان را راه انداخت و همقطارانش را به نماز و حتی نماز جماعت تشویق مینمود. سوالات شرعی آنها را هم خودش جواب میداد. این کارهای حسن شفیعزاده در ارتش دوران طاغوت، خطرناک و حساسیت برانگیز بودند ولی بزرگ و با ارزش.
یک سال از خدمت سربازی حسن گذشته بود که، حرکت مردم و انقلاب ملت ایران آغاز شد. او به برکت روحیهی آرام و مذهبی و پشتکار و شجاعت و ارتباط با علمای دینی، توانست مسایل و اتفاقات را تحلیل کند و راهش را به درستی تشخیص دهد.
شفیعزاده فعالیتش را در پادگان تبریز آغاز کرد. او حرفها و افکار امام خمینی را برای نظامیها توضیح میداد و آنان را از اجرای توطئهها و حکومت نظامی علیه مردم بر حذر میداشت.
سال 1357 که انقلاب اسلامی اوج گرفت، حسن هم فعالیتش زیادتر کرد. او دیگر اعلامیههای امام خمینی را داخل و خارج پادگان پخش میکرد، مخفیانه روی در و دیوار پادگان شعارهای انقلابی مینوشت، یک راه مخفی پیدا کرده بود و هر وقت لازم بود از پادگان میرفت بیرون، لباسش را عوض میکرد و در راهپیماییهای شهر تبریز تظارات میکرد، و یا به دیدار آیتالله مدنی و آیتالله دستغیب میرفت.
** کار و کمال
حسن شفیعزاده با شور و شوق فراوان به عضویت ارگان انقلابی و تازه تأسیس سپاه در آمد. او یکی از بنیانگذاران سپاه تبریز به حساب میآمد. او مسئولیت عملیات سپاه تبریز را به عهده گرفت تا رو در روی ضد انقلاب بایستد و از امنیت مردم و انقلاب دفاع کند.
اولین بحران جدی که برای سپاه تبریز پیش آمد، غائلهی ”حزب خلق مسلمان آذربایجان" بود. ”خلق مسلمانیها" شعار پان ترکیسم میدادند و رهبری امام را عملا و علنا قبول نداشتند. حتی آخرش، بر علیه انقلاب دست به اسلحه بردند.
شفیعزاده و همرزمانش هم ناچار به مقابله برخاستند. آنها با اقدامات اطلاعاتی و عملیاتی، موفق شدند این فتنه را خاموش کنند.
نقش حسن در این موفقیت آنقدر چشمگیر بود که از آن پس نامش سر زبان بچههای انقلابی منطقه افتاد و ضدانقلابها کینهاش را به دل گرفتند.
شفیعزاده جوان بود و شجاع. او استعداد و توانایی بسیار بالایی در درگیریهای چریکی و نظامی داشت. با همین تواناییها میتوانست به راحتی پلههای ترقی را برود بالا. اما کار اصلی شفیعزاده و هدف نهایی او اینها نبودند.
او مخلصانه از خدا میخواست که آدمش کند و سربازی لایق برای اسلام وامام زمان(عج). خدا هم به او لطف کرد و فرستادش جایی که بتواند راحتتر در راه کمال قدم بردارد. شاید شاگردی و همجواری آقای مدنی، بزرگترین توفیق و پاداشی بود که خداوند به شفیعزادهی کوشا و مخلص داد.
آقای قاضی را که شهید کردند، امام خمینی، آیتالله سید اسداله مدنی را به امامت جمعهی تبریز برگزیدند. تبریزیها از جان و دل به دومین امام جمعهشان ارادت و علاقه داشتند، اما هنوز تهدیدهای ضد انقلاب، زیاد بود و جان آیتالله مدنی هم در خطر.
شفیعزاده به لحاظ ارادتی که به آقای مدنی داشت، شخصا مسئولیت تیم حفاظت او را به عهده گرفت.
حالا شفیعزاده توفیق داشت که در جوار این عالم ربانی و عارف وارسته، بهرههای معنوی فراوانی ببرد، بهرههایی که بسیار به دردش خوردند و بعدها در رفتار و مدیریت و فرماندهیش بروز یافتند.
غائلهی ”حزب خلق مسلمان" که در تبریز فروکش کرد، شفیعزاده و دوستانش، رفتند سراغ خانهای منطقهی آذربایجان که هنوز به مردم روستاها ظلم میکردند. آنها کار اطلاعاتی کردند و با برنامهای حساب شده، خانهای زورگو را سرجایشان نشاندند. شفیعزاده در این مأموریت تیر خورد و مجروح شد.
اواخر سال 1358 شفیعزاده به آذربایجان غربی رفت و فرماندهی عملیات سپاه ارومیه را عهده گرفت.
آن هنگام باکری شهردار ارومیه بود و مخالفین انقلاب، مشکلات زیادی برایش به وجود آورده بودند، امنیت و ثبات منطقه از بین رفته بود و خدمات او به مردم، ناقص میماندند.
شفیعزاده چندین عملیات اطلاعاتی و نظامی طراحی و اجرا کرد و مناطق سرو، سلطانی، حسنلو، پشیران و اشنویه را پاکسازی نمود.
حزب دموکرات، منشاء همهی تحرکات ضد انقلابی منطقه بود. شفیعزاده با شم اطلاعاتی و بینش قویش در تشکیلات دموکراتها نفوذ کرد. او سران حزب دموکرات را شناسایی کرد و راه دستگیری آنها را باز نمود. دموکراتها با اینکار شفیعزاده ضربهی سختی خوردند.
در یکی از عملیاتهای پاکسازی، یکی از ضدانقلابها که بین نیروهای خودی نفوذ کرده بود، شفیعزاده را غافلگیر کرد و او را خلع سلاح کرد و اسیر نمود. داشت میبردش که تحویل دموکراتها بدهد، ولی حسن فرار کرد و خودش را رساند به نیروهای خودی. پس از این اتفاق، شفیعزاده و بچههای سپاه فهمیدند که با دشمنان پیچیدهای مواجهاند و باید بر دقت کار خود بیافزایند.
چند ماه از کار مشترک مهدی باکری و حسن شفیعزاده گذشته بود و این دو یار وفادار با فعالیت مخلصانه و شبانه روزیشان تازه توانسته بودند امنیت نسبی را به منطقهی آذربایجان غربی برگردانند که صدام، به ایران اسلامی حمله کرد.
** خمپاره انداز 120
هنوز یک هفته از شروع جنگ نگذشته بود که مهدی باکری و حسن شفیعزاده و 30 نفر دیگر از نیروهای رزمندهی ارومیه، یک قبضه خمپاره انداز 120 از سپاه ارومیه برداشتند و رفتند قرارگاه جنوب و خودشان را به برادر رحیم صفوی معرفی کردند. آن زمان برادر رحیم، مسئول عملیات کل سپاه در جنوب بود.
”اول جنگ، وضع بسیار ناجور بود. خرمشهر سقوط کرده بود، آبادان 270 درجه در محاصرهی دشمن بود، تقریبا همهی راههای زمینی آبادان بسته شده بود، عراقیها تا پشت دروازهی اهواز رسیده بودند، توپخانههای عراق تمام شهر اهواز را میکوبیدند و همه نگران این بودند که نکند اهواز هم سقوط بکند.
آن زمان بنی صدر که اعتماد و اعتقادی به نیروهای مردمی بسیجی و سپاهی نداشت، به ما مهمات و مایحتاج جنگی نمیداد.
در چنین فضایی، حضرت امام فرمان دادند حصرآبادان باید شکسته شود. مهدی باکری و حسن شفیعزاده با یک قبضه خمپاره 120 مأمور شدند که بروند به آبادان. این دو بزرگوار آمدند به محل استقرار ما که در اهواز در جایی بنام گلف بود. آمریکاییها قبلا در این محل، گلف بازی میکردند. ما اسمش را گذاشته بودیم پایگاه منتظران شهادت". (سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی)
در آن اوضاع و احوال، یک قبضه خمپارهی 120، برای سپاه سلاح سنگین و خیلی مهمی به حساب میآمد که باید فرماندهان رده بالای سپاه تصمیم میگرفتند کجا مستقرش کنند. به تشخیص و دستور فرماندهی عملیات جنوب، این 30 نفر و مهدی باکری، که فرماندهشان بود و حسن شفیعزاده که دیده بان خمپاره انداز بود، به سوی آبادان راه افتادند.
"آقا مهدی (باکری) فرماندهی این قبضه بود و برادر شفیعزاده دیدهبان. سهمیهی اینها روزی سه گلولهی خمپاره بود. آنها با کمبود امکانات و تجهیزات، مردانه ایستادند تا در عملیات ثامن الائمه(ع) در تاریخ 5 مهر 1360 که حصرآبادان شکست." (سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی)
** بلمی به سوی ساحل
آبادان کاملا محاصره بود. آنها مجبور شدند بروند ماهشهر و از آنجا با لنج و و از راه «خور موسی» خودشان را برسانند به آبادان؛ کاری بسیار سخت و راهی پرمشقت و دشوار.
"باکری و شفیعزاده برگ مأموریت گرفتند و به ماهشهر رفتند که با لنج از راه دریا به آبادان بروند. دو سه روز در آنجا منتظر شدند تا لنجی گیر بیاورند تا از راه دریا بروند بهمن شیر."(سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی)
خور موسی، از جذر و مد دائمی دریا، باتلاقی بود. آنها سه روز وسط خور موسی گیر افتادند. آب و غذایشان تمام شد و به وضع بسیار بدی دچار شدند.
فرماندهی سپاه آبادان که منتظر گروه باکری بود، تیمی را فرستاد که پیدایشان کنند. تیم جستجو یک روز تمام گشت و بالاخره خبر آورد که آنها در باتلاق خور موسی ماندهاند. هرجور بود، بچههای آذربایجان با صبر و همتشان، از آن وضعیت نجات یافتند و به آبادان رسیدند تا در جبههی ایستگاه هفت آبادان مستقر شوند.
آبادان زیر آتش سنگین عراقیها بود. کمبود شدید آتش پشتیبانی و سلاح و مهمات نیروی خودی، آنقدر محسوس و تأثیرگذار بود که وقتی قبضهی خمپاره انداز باکری به آبادان رسید، انگار که یک گردان توپخانه به شهر آمده باشد.
”با زحمات و تلاشهای طاقتفرسا این خمپاره 120 را رساندند به جبههی آبادان. بچهها از شوق به وجد آمده بودند و به شوخی میگفتند "توپخانه رسید!"
همهی رزمندگان جبههی ایستگاه هفت، امید و روحیهی صد چندان یافتند. میگفتند "توپخانهی سپاه رسید!" توپخانهای که تنها پنج کیلومتر برد داشت و سهمیهاش فقط روزی سه گلوله بود، اما دیدبانش شفیعزاده بود و فرماندهاش مهدی باکری.
ایستگاه هفت، نزدیکترین نقطهی جبههی آبادان به عراقیها بود. حسن شفیعزاده به سرعت نقطهای را در حوالی ساختمان «ایران گاز» به عنوان دیدگاه انتخاب کرد، خمپارهاش را مستقر نمود و اجرای آتشش را روی خط عراقیها شروع کرد.
یک روز که شفیعزاده داشت دیدهبانی میکرد، تیر مستقیم تانک، خورد به بشکهی زیر پای شفیعزاده و پرتش کرد به آسمان.
برانکاری در کار نبود و فرصت بسیار اندک. مرتضی قربانی، فرماندهی خط، شفیعزاده را انداخت توی یک فرغون بنایی و دوید، از مسیری بسیار خطرناک گذشت و او را رساند عقب جبهه. ولی سه روز بعد با سر و دست باندپیچی شده برگشت خط مقدم و از توی همان دیدگاه، دیدبانی را ادامه داد.
شفیعزاده و باکری و گروهشان، یازده ماه در ایستگاه هفت ماندند تا 5 مهر 1360 و عملیات ثامن الائمه(ع) که محاصره آبادان شکست. برای شکستن حصر آبادان، شفیعزاده همهی سلاحهای ادواتی خط آبادان را سازماندهی و هماهنگ کرد و آتش پشتیبانی نسبتا خوبی را برای حمله فراهم نمود.
شفیعزاده هنگام استقرار طولانیش در خط آبادان، روزهای سختی را گذرانده بود و فشار آتش سنگین دشمن را با گوشت و استخوانش لمس کرده بود و همین تجربه، جرقهی دسترسی به سلاحهایی مثل توپخانه را در فکرش شعلهور نمود.
سه ماه بعد و درعملیات طریق القدس که هدفش آزادسازی شهر بستان بود و تثبیت تنگ چذابه، شفیعزاده ادوات پشتیبانی آتش را هماهنگ کرد و نقش مثبت و مؤثری در پیروزی عملیات داشت.
بعد از طریق القدس، فرماندهان سپاه، فرماندهی ستاد تیپ تازه تأسیس کربلا را به او سپردند. تلاش و توانایی شفیعزاده در انسجام و سازماندهی تیپ کربلا مؤثر افتاد و همین مسئولیت، آغاز فرماندهیهای او در دوران دفاع مقدس بود.
فرماندهان، تیپهای جدید سپاه را برای عملیات بزرگ و گستردهی فتحالمبین سازماندهی میکردند و شفیعزاده را به جانشینی تیپ المهدی منصوب نمودند.
پیروزی فتحالمبین، غنائم فراوانی نصیب رزمندگان اسلام کرد که از آن جمله دهها آتشبار توپخانهی دشمن بود.
هنوز چند هفته از پیروزیهای فتحالمبین نگذشته بود که فرماندهان جنگ، آزادسازی خرمشهر را در دستور کار قرار دادند. در همین هنگام حسن مقدم، برای بنیانگذاری توپخانهی سپاه، از شفیعزاده نظر خواست.
** آتش پشتیبانی سنگین سپاه
مدتها بود که ذهن شفیعزاده مشغول ایدهی تقویت آتشهای پشتیبانی بود و حالا او فرصت مییافت که توپهای غنیمتی را علیه دشمن به کار بگیرد. بلافاصله هم دست به کار شد:
"بعد از شکست حصر آبادان، ستاد جنگ در محل هتل بین المللی آبادان مستقر بود و حسن شفیعزاده مسئول تطبیق آتش محورهای عملیاتی آبادان بود.
در جریان عملیات فتح المبین برادران رزمنده موفق شده بودند به غنائم ارزشمندی از جمله توپخانههای دشمن دسترسی پیدا کنند. اوائل بحبوحهی جنگ، کمتر کسی در سپاه پیدا میشد که با مکانیزم و نحوهی عملکرد غنائم توپخانه آشنایی داشته باشد و بتواند به نحو احسن از آنها بهره ببرد، مگر حسن شفیعزاده که آن زمان در محور شوش و در تیپ المهدی مشغول بود.
من به دستور سردار صفوی به منطقهی شوش رفتم و از شفیعزاده دعوت کردم که بیاید تا غنائم توپخانه را سروسامان داده و رستهی توپخانه را در سطح سپاه راه اندازی کنیم.
آن موقع توپخانه در سپاه پدیدهی نوین و ناآشنایی بود. تنها آتش پشتیبانی سپاه در عملیاتها منحصر به خمپارهاندازهایی میشد که در سطح ردههای سپاه متداول بود. شفیعزاده به اتفاق نوابغی همچون شهید ناهیدی توانستند بخش عمدهی آتشبارهای توپخانهی سپاه اسلام را به صورت کلاسیک و کاملا برجسته و پیشرفته سازمان داده و یک ساختار بسیار منسجم توپخانه را در سپاه به وجود آوردند."(سرتیپ پاسدار حسن مقدم)
حسن مقدم و شفیعزاده، همهی تجربیاتشان را به کار گرفتند و با همفکری فرماندهان سپاه، طرح تشکیلاتی و برنامهی توپخانه را تهیه کردند و به تأیید و ابلاغ فرماندهان رساندند. خصوصا با پشتیبانی برادر رحیم صفوی، که آن زمان مسئول عملیات کل سپاه بود، کار توپخانهی سپاه را شروع کردند.
از عملیات بیت المقدس، شفیعزاده هماهنگی پشتیبانی آتش قرارگاه فتح را به عهده گرفت و گردانهای توپخانهی لشکرها و تیپهای سپاه را سازماندهی کرد، تعداد زیادی از دهها توپ غنیمتی را آماده نمود و در عملیات بیت المقدس و پس از آن در عملیات رمضان به کار انداخت.
همین هستههای کلاسیک و کارآمد توپخانهی سپاه که به کمک نیروهای با انگیزهی یگانهای رزمی شکل گرفتند، تحول فوق العادهای بود که همزمان با توسعهی سازمان رزمی سپاه، تأثیر چشمگیری بر عملیات و پیروزیهای رزمندگان اسلام میگذاشت.
روزی یکی از افسران ارشد توپخانهی ارتش که از توسعهی سریع یگانهای توپخانهی سپاه آگاه بود، با خوشحالی و در عین حال تعجب میگفت "راه اندازی یک گردان توپخانهی 155 خودکششی در ارتش دوران شاه، و با اینکه آمریکاییها نظارت و مدیریت میکردند، دو سال طول کشید. شما سپاهیها چطور با این سرعت توپهای غنیمتی را دوماهه بازسازی میکنید و بلافاصله هم در عملیات بعدی به کار میگیرید؟"
بلافاصله پس از بیت المقدس، حسنمقدم و شفیعزاده، با درک واقعیتها و نیازهای دفاع مقدس، ساختار تازهی توپخانهی سپاه را تهیه کردند. قدم اول آنها تشکیل توپخانهی لشکرها و تیپهای رزمی بود و قدم بعدی، تشکیل گروههای توپخانه برای پشتیبانی آتش قرارگاههای اصلی عمل کننده.
آنها در چند برنامهی کوتاه مدت، میان مدت و دراز مدت، راهی را آغاز کردند که نه تنها تا پایان جنگ مشکل پشتیبانی آتش یگانهای سپاه را حل کرد، بلکه تا امروز نیز ادامه یافته؛ راه اندازی "مرکز آموزش توپخانهی سپاه".
"[...شفیعزاده] چه خون دلها خورد تا توانست مرکز آموزشی توپخانهی اصفهان را راه انداخته و دورههای عالی توپخانه را طی چندین دوره با موفقیت برگزار کنند. او ساختار توپخانه را در همین مرکز شکل داد." (سردار سرتیپ حسن مقدم)
شفیعزاده و مقدم با توکل بر خدا و اتکا به همت همرزمانشان، توانستند دو ساله سازمان توپخانهی سپاه را با همهی نیازمندیهای جانبیش، مانند آموزش و کادرسازی و تأمین تجهیزات، به طور متوازن توسعه دهند. اما بیش از همهی این کارهای سخت و طاقت فرسا، آنچه که از شفیعزاده بیشتر و بهتر به یاد حسن مقدم مانده، چیز دیگری است.
”[...] شفیعزاده فرمانده بود و به حکم فرماندهی میتوانست ماشینهای آنچنانی سوار شود، اما به وانت قراضهای قناعت کرده بود. تمام هست و نیستش در پشت وانت بود. داخل همین وانت زندگی میکرد، میخورد، میخوابید، استراحت میکرد و گه گاهی برای سهولت امر انتقال بسیجیها از نقطهای به نقطه دیگر، از آن استفاده میبرد.
با اینکه در زمینهی امکانات تدارکاتی و پشتیبانی هیچ گونه محدودیتی برایش نبود، ولی همیشه به داشتهی خود قانع بود. ساده میپوشید و ساده زندگی میکرد و دیگران را توصیه به استفاده صحیح از بیت المال میکرد. در کمال سادگی با بسیجیان ارتباط قلبی برقرار میکرد.
کسانی که برحسب اتفاق با او برخورد داشتند و یا لحظهای برای کاری پیش او میرفتند، در همان برخورد اول، نگاههای پرمعنا و باوقار او جذبشان میکرد، شیفتهاش میشدند و ترجیح میدادند تا آخر عمر از او جدا نشوند."(سردار حسن مقدم)
** همیشه ماندگار
از همان روزی که اولین جنگ افزارهای جدید را برای سازمان رزم سپاه خریدند، تثبیت و ماندگاری همیشگی سازمان توپخانهی سپاه بنا نهاده شد. بیشک سهم شفیعزاده در تأسیس و کارکرد توپخانهی سپاه در دفاع مقدس بیبدیل است:
"میتوانیم بگوییم که توپخانهی سپاه را آذربایجانیها درست کردند و نقش مؤثر بر توپخانه را شهید شفیعزاده ایفا مینمود. در دنیا خیلی مهم بود که آیا سپاه دسترسی به توپ پیدا کرده یا نه؟ چون تا زمانیکه سپاه با کلاشینکف میجنگید، آنها میگفتند، اینها چیزی نیستند. خب، کلاشینکف یک سلاح انفرادی است، صد سال پیش با این سلاح میجنگیدند. اما وقتی سپاه مجهز به توپخانه شد دنیا خیلی وحشت کرد. مخصوصا در عملیات فاو. [...] این توپخانه را حسن شفیعزاده سازماندهی کرده بود. در سپاه با دستیابی به توپخانه یک وضع جدیدی پیش آمده بود. [...] شفیعزاده یک آدم زحمتکش بود. همیشه میدوید و در فعالیت بود. ما اگر میگفتیم شفیعزاده بیاید، زود میآمد و طرح میداد و میدان آتش را درست میکرد، کالک آتش را طراحی میکرد، توپها را جابجا میکرد، سازماندهی میکرد، یگان درست میکرد، گروه توپخانه تشکیل میداد، خیلی برادر پرتلاشی بود و امروز، الحمد الله، ثمرهی فعالیتهای او است که جمهوری اسلامی ایران یک توپخانهی قوی و قدرتمند دارد."
** زندگی ماشینی
"یک شب من و شفیعزاده توی اتاقی خوابیده بودیم. نصف شب از تشنگی بیدار شدم. چراغ را که روشن کردم چشمم به جای خالی شفیعزاده افتاد. تعجب کردم. کمی آب خوردم و دراز کشیدم. صدایی آرام به گوشم خورد، نگاهی به دور و برم انداختم، دیدم شفیعزاده پشت قاب عکس بزرگ امام نشسته و نماز شب میخواند. ناله و گریهاش، خیلی متأثرم کرد."
"همراه حسن با وانت تویوتا عازم مأموریت بودیم. راه دور بود. نصف شب هر دو خسته شدیم. کنار جاده ایستادیم که استراحتی بکنیم. به محض توقف، داخل ماشین خوابم برد. قرار بود او هم پشت فرمان بخوابد. ساعتی بعد بیدار شدم و دیدم توی ماشین نیست. وقتی پیاده شدم دیدم چند متر دورتر نماز شب میخواند."
"بیشتر حقوقش را که ماهی پنج هزار تومان بود، خرج جنگ و مأموریتها میکرد. سال 64، حقوقها را کمی زیاد کردند، ولی او به هیچ وجه اجازه نداد که این افزایش را در فیشش اعمال کنند. میگفت ”من هم نیرویی مثل بقیه هستم و به عنوان یک نیروی رزمنده به جبهه آمدهام و شک دارم که آیا به اندازهی همین مبلغ هم کار میکنم یا نه؟"
"در یک سمینار، به همهی شرکتکنندگان هدیه دادند. شفیعزاده هدیهاش را نگرفت. دوستانش هدیهاش را گذاشتند توی ماشینش. رفت آن را برداشت و پس داد. هرچه اصرار کردند قبول نکرد و گفت ”میدانید، ناخالص بودن هر عمل، نقطهی شروعی دارد. این نقطهی شروع است. باید جلوی آنرا بگیرم که در عملم ناخالصی نباشد. "دوستانش به او خندیدند و گفتند تو فرماندهی نظامی هستی یا مربی اخلاق؟"
آخرین مسئولیت شفیعزاده فرماندهی توپخانهی نیروی زمینی سپاه و قرارگاه خاتمالانبیاء با هم بود. او همزمان، فرمانده مرکز آموزش توپخانهی سپاه هم بود.
تصمیمهای جدی او در لحظات سخت جنگ، راهگشا بود. همواره میکوشید که نقاط ضعف مدیریتی و تخصصی نیروهای تحت امر خود را با برنامهریزیهای منظم به نقاط قوت تبدیل کند. ”در تمام کارها با دیگران مشورت میکرد. با اینکه خودش یک فرد خلاق و مبتکری بود، ولی مشورت را فراموش نمیکرد" (نکات فوق از قول برادران سردار یعقوب زهدی، سردار سیدمحمد میرصفیان، سردار رضا سلیمانی، سرهنگ پاسدار محمد توتونیز، سرهنگ پاسدار علی شهبازی، سردار احمد سوداگر، تیمسار امیربیگی، سرهنگ پاسدار محرم زنگنه، برادران تیمورپور، عباسپور و ... است.)
”دو بار او را در جبههها دیدم. یکبار برای دیدنش به پادگان شهید حبیب اللهی اهواز رفتم و سراغش را گرفتم. دوستانش خندیدند و گفتند اگر او را پیدا کردی سلام ما را هم برسان. بار دوم توی قرارگاه کربلا دیدمش. در آن گرمای سوزان سنگر، بی هیچ تکفلی، روزنامه رویش انداخته بود و کنار سایر نیروها خوابیده بود. میگفتند شب نخوابیده و خیلی خسته است."(حسن شفیعزاده)
** آخرین عملیات
”عملیات کربلای 10، برادر محتاج فرماندهی قرارگاه را بر عهده داشت.
دو قرارگاه داشتیم؛ یکی تاکتیکی به نام ”شهید داودآبادی" که روی یال بود، قرارگاه اصلی هم پایین ارتفاعات بود. راه قرارگاه تاکتیکی از ”پل سیدالشهدا" میگذشت.
شفیعزاده آمد قرارگاه اصلی. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: "اینجا کسی هست؟"
گفتم "نه، همه توی قرارگاه شهید داودآبادی هستند." گفت "من هم باید بروم آنجا." هر چه اصرار کردم داخل سنگر نیامد. دم در ایستاد و به در سنگر تکیه داد. چهرهاش حالت کسی را داشت که دیر کرده و میخواهد شتابان برود. [...] راه افتاد و رفت.
منطقه ناآرام بود. گلولههای توپ اطراف جاده میخورد زمین. یک سه راهی بود که یک راهش میرفت قرارگاه شهید داودآبادی و یک راهش به خطوط پدافندی. شفیعزاده رفته بود خط، سرکشی یگانهای توپخانه. ما از او جلو افتادیم و رسیدیم نزدیکی قرارگاه شهید داودآبادی.
دشمن آنجا را شناسایی کرده بود و از ارتفاعات ”آسوس"،” گوجار" و ”شیخ محمد" به آنجا دید داشت. گاهی وقتها که سر و کلهشان در ”گولان" پیدا میشد، آن محل در تیررسشان هم قرار میگرفت.
رسیده بودیم به جادهای که تازه کشیده بودند. جاده بعضی جاها پیچ میخورد و پهنتر میشد. آتش دشمن سنگین بود. به برادر بهشتی گفتم نگه دارد.
باران گلولهی توپ عراقیها به سر ما میبارید. ایستادیم و منتظر ماندیم تا منطقه کمی آرام شود بعد برویم. در همین حال و وضع شفیعزاده رسید. وقتی چشمم به او افتاد، گفتم:
- کجا بودی؟
- کاری این دور و برها داشتم. شما چرا اینجا توقف کردهاید؟
- آتش دشمن زیاده. شما هم بهتره کمی صبر کنی، ممکن است خدای ناکرده اتفاق غیر مترقبهای بیفتد.
با لحنی جدی گفت ”به آقای محتاج قول دادهام، باید بروم." لحظهای مکث کرد و افزود ”توپچی که از گلولهی توپ نمیترسد." و بعد خندید و گفت ”نباید روحیهی خود را باخته و ضعف به دل خود راه دهیم."
تصمیمش را گرفته بود. [...] درآن وضعیت، او رفت و ما از جا نجنبیدیم، فقط به این علت که به آقای محتاج قول داده بود، با وجود همهی خطرها بی تأمل راه افتاد و رفت. آنقدر به صدای اتومبیلش گوش دادیم و با چشم بدرقهاش کردیم که از دید ما خارج شد.
وقتی به قرارگاه رسیدیم از بچهها پرسیدم شفیعزاده اینجاست؟ گفتند نه. تعجب کردیم. یکی گفت احتمالا برای سرکشی رفته به توپخانهی 25 کربلا. برادر محتاج در فکر فرو رفته بود. گفت "چون من به او گفتم توپخانهها با مشکلاتی مواجه هستند، حتما رفته برای رفع مشکلات."
انتظار میکشیدیم و دم به دم نگرانیمان بیشتر میشد. توی دلم میگفتم الان میآید، یک ساعت دیگر میآید.
ساعت یک بعد از نصف شب بود که به قرارگاه خبر دادند یک نفر در اورژانس به هوش آمده و میگوید شفیعزاده شهید شده. [...] باور نکردم و گفتم ”حتما اشتباه میکنند. خودم دیدم که آمد اینطرف دژبانی. اگر شهید شده باشد باید بدانیم کجا شهید شده."
کسی را فرستادیم سراغ آن برادر زخمی. او هم آمد و گفت که بله، "نرسیده به قرارگاه، گلولهی توپ اصابت کرده روی کاپوت جلوی ماشین؛ دقیقا جلوی صورت شفیعزاده."
هیجان سراپایم را گرفت. تبسم و سخنان او را موقع خداحافظی در نظر آوردم: «توپچی که از گلولهی توپ نمیترسد.»." (سردار شوشتری)
هشتم اردیبهشت سال 1366، وقتی بهار، بیشههای پرپشت کردستان را سبز کرده بود و لالههای وحشی و شقایقها گوشه و کنارشان سر در آورده بودند، حسن شفیعزاده دقیقا همان طوری که از خدای خودش خواسته بود به شهادت رسید.
”خدایا! من به جبههی نبرد حق علیه باطل آمدهام تا جان خود را بفروشم. امیدوارم خریدار جان من تو باشی، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان برنگردان.
دلم میخواهد که در آخرین لحظههای زندگیم، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر." (شهید حسن شفیعزاده)
گلولهی توپ خورده بود روی ماشین. سقف ماشین حدود بیست متر آنطرفتر افتاده بود. تنش قطعه قطعه شده بود. تکههای بدن را جمع کردم... داشتم میگشتم که کُلت او را پیدا کردم. کُلت، تکه تکه شده بود. ... دنبال قرآن کوچکش گشتم؛ قرآنی که همیشه همراهش داشت. چشمم افتاد به کوله پشتیش که لباس کارش را در آن میگذاشت. پاره شده بود. لباسها همه خونی بودند... هرچه گیر آوردم، ریختم داخل کوله پشتی.
بوی عطری به مشامم میرسید... کوله پشتی را برداشتم به عنوان سند تا آیندگان بدانند که علمداران نهضت خمینی با شهامت و شجاعت جنگیدند و با عزت و افتخار به فیض شهادت نائل آمدند."
تکههایی از کاغذ چارت تشکیلاتی و ساختار توپخانهی سپاه را از میان پارههای بدن شفیعزاده پیدا کردند. او ترجیح میداد اسناد و مدارک مهم را پیش خودش نگه دارد تا مبادا فراموششان کند و جایی جا بگذاردشان.
مزار این سرباز پاکباز اسلام در وادی رحمت تبریز، الهام بخش کسانی است که دوست دارند خدایی زندگی کنند.
”شفیعزاده جنگ را بالاترین مسئولیت زندگی خودش میدانست و شاید به خاطر همین بود که ازدواج نکرد." او وصیتنامه هم نداشت. شاید لازم نمیدید که چیزی به نام وصیتنامه بنویسد. انگار که همهی کارها و گفتههای او وصیت باشد:
”ما اگر شهدا را میبینیم که خالصانه آمدند و بدون اینکه طالب شهرت و نامی باشند به خاطر همان نیت خالصی که دارند، در این رقابت سریعا مسابقه را بردند و ما را تنها گذاشتند، چه بسا خود این عزیزان هیچ موقعی نمیخواستند در جامعه مطرح شوند. لیکن چون نیتشان خالص بود مطرح شدند.
- موقعی که قلب انسان الهی بشود همه چیز انسان الهی میشود، انشاءالله که قلبهایمان خالص و برای خدا باشد تا همهی اعمال و حرکتمان، همه الهی و برای خدا باشد.
- ما برای رضای خدا میجنگیم. همهی اعمال ما باید برای رضای او باشد. ما آمدهایم اینجا که در برابر خصم ایستاده و از آرمانهای انقلاب اسلامی دفاع کنیم.
- الان جنگی کلان انجام میدهیم که یک جنگ صد درصد نظامی نیست. واقعا جنگی است که یک طرفش نظامی و طرف دیگرش عقیده و انقلاب است.
- ما در فاو، کاری کردیم که هیچکس باورش نمیکند، دنیای استکبار میگوید آن چیزی که ایرانیان دارند، عراقیها ندارند. ... ما یک مبارزه با دروازههای نفس خود داریم.
خدایا! من به جبههی نبرد حق علیه باطل آمدهام تا جان خود را بفروشم. امیدوارم خریدار جان من تو باشی، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان برنگردان.
- دلم میخواهد در آخرین لحظههای زندگیم، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد نه راه دیگر." (شهید حسن شفیعزاده)
لوح درجه سرلشکری شهید حسن شفیع زاده
** قدردانی
در تاریخ 15 بهمن 1368 فرماندهی معظم کل قوا، طی لوح تقدیری در تجلیل از شهید شفیعزاده فرمودند:
”به پاس فداکاری و رشادتی که شهید عزیز، برادر پاسدار حسن شفیعزاده در عملیات رزمی ابراز داشته، یک قطعه نشان درجه یک فتح به بازماندگان وی اهدا میگردد تا به عنوان سرافرازی و افتخار ابدی در خاندان آن شهید عزیز باقی بماند."
همچنین ایشان طی لوح تقدیر دیگری در 3 خرداد 1369 از نقش شهید شفیعزاده در آزادسازی خرمشهر تجلیل نمودند:
”شجاعت و فعالیت وی به کسب فتوحات مهم در صحنهی جنگ کمک کرده و سبب اعتلای کلمهی اسلام و پایداری انقلاب و حفظ میهن اسلامی گردیده است."
در تاریخ 11 بهمن 1369 بنا بر تصویب و ابلاغ مقام منیع ولایت، به دریافت درجهی سرلشکری مفتخر گشت.
در تاریخ 15 بهمن 1368 نیز به واسطهی فداکاری و رشادتهایش در هشت سال دفاع مقدس مورد تقدیر مقام معظم رهبری قرار گرفت.
”بسم الله ارحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا
بار دیگر جبهههای نبرد، شاهد عروج پرتلالؤ ستارهی درخشانی است که عاشقانه و شتابان به دیدار معبود شتافت و تاریخسازان سنگرنشین را با یادگارهای بزرگ از خلق حماسهها رها ساخت و در جوار حق تعالی جای گرفت.
«حسن» که چون کوهی استوار بود، پایدار ماند. سخن راندن ساده نیست. سیمای او تجلی اراده و مقاومت، تلاش و پیکارش همواره الهامبخش رزمندگان بود.
حسن شفیعزاده فرماندهی توپخانه نیروی زمینی سپاه پاسداران، به شهادت رسید. عزیزی که ثمرهی سخت کوشیهای او در جبههها، همواره مشهود بود، با تقویت آتش سنگین پیکارگران جبههی نور، که صف دشمنان را از هم میگسست و رویای خام قادسیه را به کابوسی وحشتناک بدل میساخت.
جهانیان اوج قدرت آتش توپخانه را در نبردهای والفجر هشت و کربلای پنج و هشت به چشم دیدند و زبان به اعتراف آن گشودند. آنجا که شهید عزیز و همرزمانش با آتش سهمگین، لشکریان دشمن را مضمحل و ضایعات جبران ناپذیر را بر خصم زبون وارد نمودند.
او که نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی برای یاری رساندن به رزمندگان اسلام، به جبههها شتافت، تمام هم و توان خود را در این مسیر به کار بست و سرانجام نیز در عملیات پیروزمند کربلای ده به مطلوب خویش رسید و به ملاء اعلا پیوست.
بر ماست که امانت سنگین پاسداری از مکتب رسول الله را که او بر دوش میکشید، همواره با توانی افزونتر بر دوش کشیم و با حضور مداوم در میدانهای رزم، تداومبخش نبرد بی امان او باشیم و تا نابودی دشمنان و اعتلای کلمه الله از پای ننشینیم.
افتخار بر خاندان معظم شهید «حسن شفیعزاده» و مردم دلاور و غیور آذربایجان، که چنین فرزندان گرانقدری را به اسلام و مکتب حسینی تقدیم داشتند و به حق که صفحات گلگون تاریخ جنگ هیچگاه نام «شفیعزاده» و زحمات و تلاشهای او را از یاد نبرده و بر سینهی خود ثبت و ضبط خواهد کرد.
اینجانب شهادت این فرزند شجاع را به پیشگاه حضرت ولی عصر(عج) و اهالی مسلمان و قهرمان پرور آذربایجان و خانوادهی محترم این شهید تبریک و تسلیت عرض نموده و عظمت و رحمت و غفران الهی برای شهیدان خصوصا شهید عزیزمان و صبر و استقامت را برای بازماندگان محترم را مسئلت مینمایم.
فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی / محسن رضایی
* نوشته: سردار زهدی