در ادامه قسمتهای بیست و سوم تا بیست و هفتم این خاطرات را میخوانید:
دانشجویی که قبلا در رابطه با دیوید دوج با ما صحبت کرده بود به زبدانی آمد. در ستاد، با ایشان صحبت کردیم. آن برادر عزیز، اعلام کرد که آن فرد را به گروگان گرفتهاند و به محل امنی انتقال دادهاند. به آن دانشجو توصیه کردیم که این خبر را به کلی سرّی نگه دارند و حتی به دوستان نزدیک خود نیز بازگو نکنند.
با ایشان قرار گذاشتیم که از این به بعد به ستاد ما در زبدانی رفت و آمدی نداشته باشند و اگر صحبت و کاری پیش آمد به دفتری که در بعلبک داریم مراجعه کنند. علت آن نیز کنترل دولت سوریه از رفت و آمدهای ما بود.
از زبدانی به جنتا محل آموزش رفتیم. در دیداری با شهید سید عباس موسوی ماجرای دیوید دوج را برای ایشان توضیح دادیم. خیلی تعجب کرد! اول سوال کرد، شما این کار را کردهاید؟ جواب ما نه بود و تقریبا گزارش کاملی از آن فرد را برای او بیان کردیم و تقاضا کردیم که این خبر محرمانه بماند.
در آن دیدار در رابطه با آزادی حاج احمد و همراهانش تبادل نظر کردیم. ایشان با اقدام روی سمیر جعجع نظر منفی داشتند و احتمال درگیری داخلی را گوشزد میکردند. ایشان راه آزادی آن عزیزان را از طریق گروگانگیری میدانستند؛ ولی این روش را بسیار حساس و دقیق میپنداشتند.
بعد از این دیدار، خدمت برادران واحد آموزش رفتیم. استادان بزرگواری که با کمبود امکانات لازم، مشغول خدمت بودند. کارهای آنها خستهکننده بود. دوری از خانواده، کمبود لوازم مورد نیاز جهت آموزش، مناسب نبودن مکان آموزشی و مشکل زبانهای متفاوت فارسی و عربی.
با همه این کمبودها، با سعه صدر به کار خود ادامه میدادند. لازم است تشکر و قدردانی صمیمانه خود را از سردار کاظم رفیعی مسئول واحد آموزش و کلیه برادرانی که در آن واحد خدمت کردهاند ابراز کنم و از کلیه افرادی که در دیگر واحدها انجام وظیفه میکردند و در پایهریزی حزب الله لبنان سهیم بودهاند.
اکنون از سران و کادرهای رده بالای حزبالله لبنان همان کسانی هستند که در اولین دوره آموزش نظامی شرکت کردند. چندین نفر از آنها نیز به شهادت رسیدند.
شهید سید عباس موسوی یک بار در جمع برادران گفت "چندین سال است زندگی کردهام. داشتن و نداشتنها، خوبیها و بدیها، راحتیها و سختیها را گذراندهام. ولی لذتی که در این دوره آموزشی، در کنار برادران پاسدار به دست آوردهام، با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. من احساس کردم که در درونم انقلابی صورت گرفته است. آرامش، راحتی، استقامت، عبادت، عرفان و جهاد واقعی را درک کردم."
برادران لبنانی، دیوید دوج آمریکایی را به گروگان گرفتند. هدفشان آزادی حاج احمد و همراهانش بود. بدین جهت لازم بود همکاری و هماهنگیهای بیشتری با آنها داشته باشیم و قرار شد آن فرد را از لبنان به مکان دیگری انتقال دهند. مکانی در دمشق برای این کار آماده بود. بعد از انتقال به دمشق از برادران تقاضا کردیم تا در حفظ و نگهداری آقای دیوید دوج کمال مراقبت را انجام دهند و این موضوع را بسیار محرمانه نگه دارند.
اخبار مرتبط با ناپدید شدن آن فرد از رادیوهای عربزبان پخش میشد و ما منتظر عکسالعملها بودیم. هرچند روزی یک بار باید محل نگهداری آن فرد را تغییر میدادیم. دوستان ما با دیوید دوج صحبتهای زیادی داشتند. بسیار پیچیده و باهوش بود، ولی در کل مطالب خوبی را از او تهیه و جمعآوری کردند.
سعی کردیم با دقت اقدامات اولیه و بحث و صحبت در مورد مبادله را مهیا کنیم. نظر برادران این بود که اگر غیر مستقیم وارد گفتگو و مذاکره شویم احتمال موفق شدن در این کار بیشتر از قبل خواهد بود. در کنار این کارها، طبق برنامهریزی که قبلا صورت گرفته بود، همراه شهید سید عباس موسوی، شیخ صبحی الطفیلی و حسین موسوی عازم تهران شدیم.
اولین دیدار با آیتالله طاهری خرمآبادی نماینده حضرت امام در سپاه پاسداران صورت گرفت. در این جلسه تمام برادران نظراتشان را بیان کردند و ما نیز گزارشی از کارهای انجام شده را ارائه دادیم:
تشکیل بسیج در لبنان، راه اندازی واحد آموزشی و محلی برای آموزش نظامی، فعال کردن کارهای فرهنگی در زمینههای ایثار، جهاد، شهادت و مبارزه با رژیم صهیونیستی و حرکتهایی در جهت متحد کردن احزاب و سازمانها و گروههای مختلف سیاسی.
در مورد ربایش حاج احمد و همراهانش نیز صحبتهایی صورت گرفت. در پایان طرح و برنامههایی که جهت آزادی آنها در نظر داشتیم را ارائه کردیم. قرار بود دیدار بعد با محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران باشد. آن زمان بعد از عملیات ناموفق رمضان بود و او در جنوب به سر میبرد. بالاخره همراه با برادران به دیدار علی شمخانی که قائم مقام فرماندهی کل سپاه بود، رفتیم. در این جلسه نیز، همان محورهایی که خدمت طاهری خرمآبادی عرض کرده بودیم را بیان کردیم. در این دیدار غیر از گزارش کامل کارهای صورت گرفته، از مشکلات و کمبودها نیز سخن گفته شد.
مهمترین بحث در مورد ربایش حاج احمد و همراهانش بود. در زمینه آزادی آنها نیز تبادل نظر شد و ما برنامهها و طرحهای خود را در این زمینه ارائه کردیم.
بعد از این جلسه قرار شد آقایان سید عباس موسوی، شیخ الطفیلی و حسین موسوی چند روزی در تهران جهت دیدار با دیگر مسئولین سیاسی بمانند، ولی ماندن من در تهران ضرورتی نداشت و بازگشتم به دمشق جهت پیگیری کارها مهمتر به نظر میرسید. به همین دلیل روز بعد به دمشق بازگشتم.
** جای حاج احمد و شهید موحد دانش در عملیات رمضان خالی بود
بعد از بازگشت از تهران، خدمت همکاران رسیدیم. در جلسهای که برگزار شد، گزارشی از دیدارهایی که صورت گرفته بود را خدمت برادران عرض کردیم.
سفر ما به تهران بعد از عملیات ناموفق رمضان بود. شاید یک ماهی از آن عملیات گذشته بود. بعضی از برادران سپاه تهران که در آن عملیات حضور داشتند، میگفتند که نبودن فرماندهانی مانند حاج احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی، شهید علی موحد دانش و ... در آن عملیات به چشم میخورد.
در جلساتی که در تهران برگزار میشد، فقط گزارشهایی از طرف ما در زمینه:
مشکلات موجود، کارهای انجام شده، کمبود امکانات و مطالب مرتبط با ربایش حاج احمد و همراهانش و پیشنهادهایی برای آزادی آنها بیان میشد.
البته فکر میکردیم که شاید آن جلسات کمکی برای رفع مشکلات و کمبودها باشد؛ ولی این چنین نبود. البته قبل از آن نیز احساس میکردیم که باید خودمان فکر و تلاش کنیم، برنامهریزی و طرح تهیه کنیم، تا بتوانیم به اهدافمان دسترسی پیدا کنیم.
در تهران فرماندهان درگیر جنگ با عراق بودند و در مدت زمانی که از جنگ گذشته بود، به شهادت رزمندگان و فرماندهان عادت کرده بودند و این یک امر طبیعی بود.
در برخی مواردی که در لبنان اتفاق افتاد، جمهوری اسلامی ایران به عنوان واسطه، برای آزادی آنها اقداماتی را انجام داده است. ولی در مورد حاج احمد فقط پخشکننده اخبار هستند و چندین سال است که در خرداد و تیرماه بحث و سخنرانیها را در محور ربایش حاج احمد و همراهانش قرار میدهند و یک بازار تبلیغاتی است که عدهای از آن استفاده میکنند.
از سال 62 به بعد اعلام میکردند که حاج احمد به شهادت رسیده است و در چند سال اخیر اعلام میکنند که حاج احمد زنده است و در زندان صهیونیستها به سر میبرد.
در گذشته برای شهادت ایشان با سند حرف میزدند و امروز نیز برای زنده بودنشان با سند سخن میگویند.
در اواخر مرداد سال 61 بود که به یک جمعبندی رسیدیم که مقدمات کار در رابطه با دیوید دوج آمریکایی را جهت مبادله آغاز کنیم.
برای انجام این کار سه راه وجود داشت:
۱- مبادله از طریق وزارت خارجه یا سفارت ایران در دمشق.
۲- از طریق احزاب و سازمانهای لبنانی که ارتباطی با فالانژیستهای لبنان داشتند.
۳- ازطریق صلیب سرخ جهانی اقداماتی را انجام دهیم.
** ریسک بزرگ
برادران لبنانی که قصدشان از گروگان گرفتن آن آمریکایی، آزادی حاج احمد و همراهانش بود، نظرشان این بود که خودشان از طریق صلیب سرخ جهانی در بیروت پیگیر آزادی آن عزیزان باشند.
ما ضمن بررسی مطالب مرتبط به حاج احمد، کارهای اجرایی در زمینههای گسترش بسیج، افزایش دادن محلهای آموزش نظامی و ... را دنبال میکردیم.
برادران خبر دادند که متاسفانه شهید علی اکبر هاشمی به اتفاق یکی از برادران بسیجی در منطقه بقاع شهر زحله لبنان دستگیر و به بازداشتگاه فالانژها در زحله منتقل شدهاند.
شهر زحله در کنار شهر شیعهنشین بعلبک قرار دارد. اکثریت ساکنین زحله مسیحی هستند و کمی از افراد شبه نظامی فالانژها در آنجا مستقر بودند.
بیشتر برادران پاسدار در شهر بعلبک لبنان فعالیت میکردند و اکثر ترددها در آنجا بود. به برادران گوشزد کرده بودیم در زمان خروج از بعلبک از مسیر زحله عبور نکنند و اگر زمانی ضروری بود، با امنیت و مراقبت کامل آن مسیر را انتخاب کنند.
شهید هاشمی و همراه ایشان، مسیر زحله را انتخاب میکنند. با گم کردن راه، وارد شهر زحله میشوند و زمانی متوجه میشوند که شبه نظامیان فالانژهای مستقر در زحله آنها را متوقف و به بازداشتگاه منتقل می کنند.
بعد از شنیدن خبر، سریعا با دوستان خود مشورت کردیم. تصمیم گرفتیم برای آزادی آن برادران، دست به یک ریسک بزرگ بزنیم. قرار شد سه گردان موجود در زبدانی را با تمام تجهیزاتی که در اختیار دارند به نزدیکی شهر زحله حرکت دهیم. از شهید کاظم رستگار تقاضا کردیم که با هماهنگی با فرماندهان گردانها زمینه حرکت نیروها به شهر زحله را آماده کند. شهید رستگار و تمامی برادران و گردانها جهت اعزام به شهر زحله آماده شدند.
مشکل اساسی ما تهیه اتوبوس بابت اعزام نیروها بود، که برادران ستاد با زحمات و مشقت توانستند خودروها را آماده کنند.
خودمان به بعلبک رفتیم، به آقای حسین موسوی (ابو هشام) عرض کردیم که چنین اتفاقی برای دو نفر از دوستان ما رخ داده است و ما تصمیم گرفتهایم که اگر تا ساعت شش بعد از ظهر آنها آزاد نشوند، با تمام قدرت نیروهای خود را وارد شهر زحله کنیم و جهت پیدا کردن آنها، خانه به خانه را جستجو خواهیم کرد و شما این پیام را به آنها برسانید.
برادران لبنانی مقداری شوکه شدند و ابتدا این حرکت را باور نمیکردند، ولی زمانی که متوجه شدند نیروهایمان در نزدیکی شهر زحله هستند باور کردند.
ارتش سوریه در نزدیکی شهر زحله از قبل نیرو داشت و ما نیروهای خود را جلوتر از آنها مستقر کردیم و باز به حسین موسوی عرض کردیم که این کار را جدی بگیرند و اگر تا ساعت شش عصر برادران ما آزاد نشوند وارد شهر خواهیم شد.
ریسک بزرگی بود، چون ما از نظر فرهنگی و سیاسی وارد آن شهر نمیشدیم. چون کار درستی نبود و احتمال درگیری هم وجود داشت. مهمتر از آن، اگر آنها را آزاد نمیکردند و ما نیز نمیتوانستیم اقدامی انجام دهیم، شکست بزرگی بود. هم آنها در بند میماندند و هم در پیگیری آزادی حاج احمد و همراهانش سست و ضعیف میشدیم.
** چهار ساعت استرس
گردانها در نزدیکی مسیر ورودی شهر زحله مستقر شدند. زمان سریع میگذشت. ساعت چهار بعد از ظهر بود. فرماندهان، نیروهای خود را منظم و منطقه را تقسیم کردند. حرکاتی که فرماندهان و رزمندگان بسیجی به نمایش گذاشته بودند، برادران لبنانی و فرماندهان ارشد سوری را نگران کرده بود. هر چه عقربههای ساعت جلوتر میرفت، منطقه شلوغ تر میشد.
غیر از دوستان لبنانی ما تعداد افسران ارتش سوریه نیز بیشتر میشدند و هر چه زمان میگذشت، ردههای بالاتری از ارتش سوریه به منطقه میآمدند.
ما فاصله خود را از آنها زیادتر میکردیم. و از برادران ستاد خواهش کردیم، هر شخصی تقاضای صحبت و مذاکره داشت با جواب منفی آنها را از منطقه نیروها دور کنند. دلیلمان این بود که بدانند تصمیم ما جدی است و مشکل ما با جلسه حل نخواهد شد.
همه نگران بودیم و بعضی از دوستانمان نگرانتر. بعضی از فرماندهان ما میدانستند که اگر آنها را آزاد نکنند ما وارد آن شهر نخواهیم شد و اصرار داشتند که مذاکره با آنها را رد نکنیم.
ساعت نزدیک به شش بعد از ظهر بود. برای این که مقداری نگرانی را از دوستان خود دور کنیم خدمتشان عرض کردیم "اگر مطمئن شدیم که آنها را آزاد نخواهند کرد، در لحظات آخر مذاکره و صحبت را خواهیم پذیرفت و بعد از آن نیروهایمان را به زبدانی برمیگردانیم. در آخرین دقایق بود که از شهید کاظم رستگار و سردار احمد غلامی تقاضا کردیم که نیروها را آماده حرکت به سوی شهر زحله کنند. آماده شدن جهت حرکت نیروها نگرانیهای لبنانیها و افسران سوری را زیادتر کرده بود. در کنار ما چندین جیپ ارتش سوریه مرتب با بی سیم صحبت میکردند. برادر حسین موسوی نیز مرتب در حال صحبت کردن با آنها بود. آنها در حال مذاکره با فالانژها و هم با فرماندهان ارشد خودشان بودند. هرچه زمان پیش میرفت نگرانیها بیشتر میشد. پیام دادند که اگر مدت کوتاهی صبر و تحمل کنید، آنها قول دادهاند که آن برادران را آزاد خواهند کرد."
صبر کردیم و در منطقه ماندیم تا بعد از آزادی و تحویل گرفتن آنها منطقه را ترک کنیم. ساعت نزدیک هفت بود.
برادران ستاد خبر دادند که برادران را آوردهاند. به سوی آنها رفتیم. از یک خودروی نظامی آنها را پیاده کردند. موهای آنها را تراشیده و سر و صورت آنها کاملا کبود و ورم کرده و چشمهای آنها بر اثر ضرباتی که خورده بودند خون آلوده بود.
آنها را تحویل گرفتیم. شهید هاشمی دوست و یار قدیمی ما بود. یک بار زمان آزادیاش و یک بار در بهمن سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی بعد از شهادتش گریه کردیم.
بعد از تحویل گرفتن آن برادران، نیروها را به زبدانی بردیم. بعد از چند ساعت استرس و نگرانی شبی را تا صبح در کنار شهید هاشمی و دوستان او به سر بردیم.