گروه جهاد و مقاومت مشرق - مصطفی و مجتبی بختی دو برادر مشهدی بودند که به عشق دفاع از حرم، خودشان را با رزمندگان مدافع حرم افغانستانی در قالب یگان فاطمیون راهی سوریه کردند و در آنجا به شهادت رسیدند.
«سه نیمه سیب» حاصل روایت خانم خدیجه شاد؛ مادر این دو شهید است که به همت محمد محمودی نورآبادی به رشته تحریر درآمده است.
نویسنده این کتاب در قالب دوم شخص، یکی از سخت ترین قالب ها را برای بیان روایتش انتخاب کرده است و در نگارش آن موفق بوده است.
فقط ۵ روز از مردادماه سال ۱۳۹۴ گذشته بود که خبر شهادت مصطفی و مجتبی به صورت همزمان به خانم شاد رسید و شادی را از دلش برد. مصطفی متولد ۱۳۶۱ بود و ۳۳ سال داشت و مجتبی هم ۲۷ سال بیشتر نداشت که به شهادت رسید. مجتبی مجرد بود اما مصطفی دو فرزند به نام های محدثه و فاطمه داشت.
چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸
باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی
چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷
شیطنتهای طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس
چند دقیقه با کتاب «برای زینأب»؛ / ۷۶
سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس
چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵
شهید زینالدین اهل کدام کشور بود؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴
شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس
چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳
کشیده فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس
چند دقیقه با کتاب «سادهرنگ»؛ / ۷۲
چه کسی وصیتنامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱
کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر میداد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰
خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!
چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹
شایعه اعزام الاغها به میدان مین + عکس
چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸
اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷
پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟
چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶
کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵
جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس
«سه نیمه سیب» در ۲۹۶ صفحه تدوین شده و ۱۹ دفتر (فصل) دارد. این کتاب را انتشارات خط مقدم در شمارگان ۲۵۰۰ نسخه به چاپ رسانده و آن را با قیمت ۳۲۰۰۰ تومان روانه بازار کتاب کرده است.
آنچه در ادامه می خوانیم بخشی از این کتاب است:
و تو از حالا دیگر مادر دو شهید هستی؛ نه؛ به قول خودت، مادر سه شهید. داغ مرتضی را که چشم بازنکرده در زایشگاه، چاقوی جراحی در قلب کوچک اش فرو کردند، فراموش نکرده ای. بله؛ تو مادر سه اسماعیل هستی؛ آن هم چه اسماعیل هایی! خدا این بار فقط به یک محک و آزمون خشک و خالی دست نزده و جان آنها را در عمل طلب کرده تا توهاجری باشی متفاوت؛ هاجری و مادری که باید در پنجشنبه و هشتمین روز از گرماگرم مرداد شهر امام غریب، بین دو تابوت بنشیند؛ پارچه ای سبزرنگ، پرده آسا از روی پیکرها کنار برود؛ و بعد، یکی دو نفر دست به کار شوند تا بند کفن ها را باز کنند؛ و تو مانع شوی و بگویی: «لازم نکرده! اجازه بدین بچه هام، همون جوری که بودند، تودل و خیال مادر بمونند...»
اما از دو معمایی که داری، دست کم باید یکی را حل کنی. به صورت مجتبی که نمی خواهی نگاه کنی؛ چون به خودت قول داده ای که چهره را نبینی و در دل و خیالت با همان تصویرهایی که این همه سال و آرام آرام در ذره ذره ی خون و گوشتت حل شده بود، سر کنی. پس باید سراغ معمای بعدی بروی؛ معمای خواب ساک هایی که برگشته بودند، و تو رفته بودی تحویل بگیری، و تحویل گرفتی، و سبک وزن بودند، و لنگه کفش مصطفی نبود، و...
بله؛ حالا دیگر می توانی به قدرت و احساس شگفت انگیز یک مادر بیشتر پی ببری. با دست، لبه ی تابوت را عصا میکنی و کمی خودت را شر میدهی پایین؛ به قدری که دستت بتواند از زانو تا ساق پای مصطفی را لمس کند. لمس میکنی؛ انگار داری ماساژ میدهی؛ مثل همان وقتها که او یا مجتبی، پاهای پردرد تو را ماساژ می دادند؛ که آن قدر ادامه می دادند و نذر صلوات می گرفتند تا پلکهایت گرم میشد و خوابت می برد...
چقدر درست در خیال خود تصویرسازی کرده بودی! بله؛ پای راست، از ساق به پایین نیست. جایش را با پنبه و پارچه پر کرده اند. وچه نیکومعمای توحل شده است!
و می بینی که قبرها آماده است؛ اما هیچ کس نمی داند و نباید هم بداند که کدام قبر، مال کدام یکی است. همین طوری قرار است مصطفی را بگذارند در یک قبر، و ته تغاری را در قبر دیگر؛ اما تو اینجا هم باید نقش آفرینی کنی
- گوش کنید، مردم! مجتبای من، هیچ وقت جلوتر از برادرش راه نمی رفت. مجتبای من باید در قبرهم حرمت بزرگی و کوچکی رو نگه داره. مصطفای من، معلم مجتبی بود؛ پس قبر بالایی برای مصطفی، و .....
صدایت در هق هق گریه ها و جیغ ها گم می شود؛ اما هنوز یک کار دیگر مانده که ما در انجام دهد: آن سجاده ی زیتونی که سال ها پیش، رهبری برای مصطفای دوم ابتدایی تو سوغات فرستاده بود، باید همراه مصطفی زیر خاک برود. خودش در همان روز پرخاطره گفته بود: «این رو تا زنده ام، برا خودم نگه می دارم، و بعدش هم با خودم به خونه ی آخرت می برم.»
حالا اما باید سجاده دوتکه شود؛ مصطفی که دیگر فکر اینجایش را نکرده بود. در مقابل نگاه های حیران و کنجکاو جمع، سجاده را با قیچی کوچکی دو تکه می کنی، می گویی: «یکی، برای زیر سر مصطفی، و یکی، برای زیر سر مجتبی.»
و باز صدایت در هق هق گریه های مردانه و جیغ های زنانه گم می شود. تا بعد که نجوای «اسمع افهم یا مصطفی» و «... یا مجتبی»، به نوبت در گوش ات بپیچد، و سپس دلنگ و دلنگ بیل ها، سمفونی غریبی شود. چه موسیقی غم انگیزی، و عجب تفاوتی ست بین دلنگ و دلنگ بیل ها در دل قبرستان، با دلنگ و دلنگ ظرف هایی که مجتبی و مصطفی برای تو می شستند...
بیل ها با خشونتی وصف ناشدنی می خواهند روی خاطرات زیبای یک مادر خاک بریزند. خاطرات توی مادر اما خاک شدنی نیستند. این را به خودت و اسماعیل هایت قول شرف داده ای.
الحمد لله رب العالمین