به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سعید مهتدیجعفری؛ فرمانده تیپ محور یکم عمّار لشکر ۲۷، که روز هفدهم اسفند درضلع مرکزی جزیره حضور داشت، آخرین تماس محمدابراهیم همت با او را اینگونه روایت کرده است.
«... روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیرهی جنوبی مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم میگویند بیسیم تو را میخواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همّت را شنیدم که گفت: سعید؛ در قسمت شرقی جزیرهی جنوبی، از طرفِ این شاخ شکستهها، دارند بچههای ما را اذیت میکنند... من دارم میروم عقب تا برای کمک به این بچهها، از بقیهی لشکرها، قدری نیرو جور کنم و جلو بیاورم.
گفتم: مفهوم شد حاجی؛ اجازه میدهی من هم با شما بیایم؟
گفت: نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همانجا بمان تا خط را تحویل بچههای لشکر امام حسین(ع) بدهی و به آنها کمک کنی. هر وقت کارت تمام شد، بیا به همان سنگر...[منظور حاجی از اصطلاح «همان سنگر»؛ قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله(ع) بود]... او گفت: بعد به آنجا بیا، من هم حوالی غروب، میآیم پیش شما، تا با هم صحبت کنیم.
گفتم: باشد، مفهوم شد، تمام.
بعد از خاتمه این مکالمه، برگشتم پیش بچههایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشتِ از دست دادن جزیرهی جنوبی مجنون، خواب از چشمهایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلولهباران جزیره برنمیداشت. ما هم داخل سنگرها و کانالهایی نفررویی که به تازگی حفر شده بودند، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع میکردیم.»
قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله از آخرین دیدار خود با همّت، این گونه یاد کرده است:
«... حوالی بعد از ظهر روز هفدهم اسفند بود که دیدم حاج همّت با سر و وضعی کاملاً خاکآلود و ژولیده، به سنگر ما آمد و از من درخواست تعدادی نیرو کرد، تا بتواند خط خودش را نگه دارد. گویا بیشتر نیروهای همّت شهید و مجروح شده بودند.
ما یک گردان در انتهای جزیره جنوبی داشتیم. به سیّدحمید میرافضلی گفتم: حمید جان؛ با حاج همّت برو و از نیروهای آن گردان ما، به قدر یک گروهان جدا کن و آنها را به ایشان بده.
حاج همّت از من تشکر کرد و بعد به اتفاق میرافضلی، سوار بر یک موتور تریل، راهی محل استقرار آن گردان شدند.»
مهدی شفازند؛ از کادرهای رزمندهی لشکر ۴۱ ثارالله که به همراه همّت و میرافضلی به سمت محل استقرار گردانِ لشکر ۴۱ راهی شده بود، ادامه ماجرا را این گونه روایت کرده است:
«... سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور حاج همّت و میرافضلی- که ترک حاجی نشسته بود- از جلو میرفت و من هم پشت سرشان. فاصلهمان با هم، دو، سه متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، میبایست از پایین پد میرفتیم روی جاده. همین کار، باعث میشد دور شتاب موتور کم بشود. البته این، کار هر روزمان بود. اصلا آن نقطه معروف شده بود به چهار راه مرگ! عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطهی مرکزی پد، یک تانک تی ـ ۷۲ را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد و نور آفتاب به شیشهشان میخورد، این تانک، تیر مستقیماش را شلیک میکرد. ما موتورها را با گلمالی بدنهشان استتار کرده بودیم، با این حال، خدمهی بعثی آن تانک، باز ما را میدیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.
موتور حاج همّت کشید بالا، تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من میگفت الآن گلوله شلیک میشود. رو به حاج همّت گفتم: حاجی؛ این یک تکّه را، پر گازتر برو! در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک، گلولهای شلیک و در کسری از ثانیه منفجر شد. دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همّت قرار گرفت.
صدای گلوله و انفجارش، موجی را به طرفم آورد؛ که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط.
از بین دود باروت آمدم بیرون، راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کیها همسفر بودهام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همین مسیر آمده بودم. اینجا که جنازهای نبود. پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمیدانم؛ شاید آن لحظه دچار موج گرفتگی شده بودم.
شاید هم این کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اوّلین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. رفتم سراغ دوّمی، که او هم به رو افتاده بود. منگ و مبهوت، داشتم به آن دو جنازه، نگاه میکردم و هیچ نمیدانستم این جسدها متعلق به چه کسانی است؟!»
برشی از کتاب شرارههای خورشید؛ ص ۷۳۲ تا ۷۳۴