به گزارش مشرق، سید مجتبی مومنی از فعالان فرهنگی این روزها در اورژانس بیمارستان امام خمینی تهران به بیماران کرونایی خدمات پزشکی ارائه می کند. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی از اوست...
روایت های قبلی او را اینجا بخوانید:
مگر از جانت سیر شدی جوان؟!
۵ ماسک با پارچه تبرکی حرم / ناخنهای کاشته دخترکی که کرونا نداشت! / به صاحبکارم بگو کرونا ندارم!
پدری که ناقل کرونا بود اما بیعلامت!
«من مهنازم. ۲۰ سالمه»
دو خانم با تجهیزات حفاظتی متفاوت از بچههای بیمارستان در چهارچوب در ایستاده بودند.
یکیشان گفت: مسئول پذیرش کیه؟
یکی از بچهها گفت: مسئول پذیرش برای چی؟
+ ما یه بیمار داریم که میخوایم بیاریمش.
- خب بیارینش.
+ آخه یهکم وضعیتش خاصه.
ـ [احساس کردم همکارم خیلی حوصله ادامه بحث را ندارد، از پشت میز بلند شدم و رفتم جلوی در گفتم] در خدمتم مشکلش چیه؟
+ من دکتر«....» هستم. روانشناس زندان«...» و ایشون [اشاره به خانم کناریاش کرد] جناب سروان«...» مسئول«...» [با هم، قدم زنان از اورژانس خارج شدیم.]
- ما مشکلی با زندانیها نداریم و بیمار زندانی هم زیاد داشتیم.
+ این زندانی یهکم شرایطش خاصه.
ـ [با خنده گفتم] لابد با دستبند و پابند و بیماری خاص مثل هپاتیت یا اچآیوی و ازین دست؛ نگران نباشید خانم دکتر حتی بیمار پسوریازیس[یک نوع بیماری پوستی است که در گوگل میتوانید تصاویر دردناکش را ببینید] داشتیم.
+ [نگاهی به هم کردند] خب فکر کنم شرایط رو بهتر درک میکنین. مریض ما اچآیوی مثبته، سل داره و داره شیشه رو ترک میکنه چند روزی هم هست که مشکوک به کروناست. با توجه به اینکه توی فضای مشترک با حدود صدوهفتاد نفر زندگی میکنه، لازم بود بیاریمش.
- [داشتم همه زندانیهای قبلی را مرور میکردم و کمی ته وجودم تکان خورد، اینکه همه اینها را یک نفر داشته باشد و من باید از او علائم حیاتی بگیرم. یعنی لازم است در نزدیکترین فاصله کنارش بنشینم، دستش را بگیرم و...] بیاریدش تا ببینیم. الان کجاست؟
+ توی بیمارستان منتظر اطلاع ما.
- [دیگر از خندهام خبری نبود و با ذهن مشغول ادامه دادم] پس اطلاع بدید، بگید بیاد.
چند قدمی دور شدم به سمت اورژانس ولی آن دو ایستاده بودند و پچپچ میکردند. برگشتم و گفتم: خوب تماس بگیرید بیاد دیگه.
جناب سروان چند قدم جلو آمد و با تردیدی واضح گفت: یه نکته مهم دیگه وجود داره.
- چی؟
+ این بیمار ما ضربه سر قویای داره.
- متوجه نمیشم؟
+ ینی اگه عصبی و کلافه بشه با سرش ضربههای محکمی میتونه بزنه؛ موردی بوده که سرش شکسته در اثر شدت ضربهای که خورده.
- خُب ما که باهاش دعوا نداریم. علائم میگیریم ازش و بعدش هم دکتر.
+ خُب اون نمیخواسته بیاد اینجا. از ترس بستری و برنگشتن به زندان و الان مجبوری اومده و کلافهست.
- [....] تا اینجا که آوردینش، بیارینش تو. [راه افتادم بهسمت اورژانس؛ در همان لحظه دوراهیهای لعنتی دوباره به جانم افتادم؛ همکارم که نمیداند بیمار چه شرایط خاصی دارد. اصلا ندانستن شجاعت میآورد. به این فکر کردهای که سِل چه بلایی سر آدم میآورد؟ اگر مبتلا و بعد ناقل شوی؟ اگر؟ اگر؟ اگر؟]
همکارم گفت: چی میخواستن؟
- هیچی زندانی دارن.
+ اینکه مهم نیست. بیارنش.
- یهکم وضعیتش خاصه.
+ میخوای من علائم بگیرم؟
- [لعنت بر شیطان وقتی دو دل میشوی خودش همه چیز را فراهم میکند] سختت نمیشه؟
+ نه بابا تو داوطلبی. ما کارمونه.
بلند شدم که پشت سیستم بنشینم که شورِ آرمانگرایانه با فریاد سراغم آمد. دستکشها و ماسکم را عوض کردم. [عموما در اورژانس بعد از چند مریض این تعویض عادی است.]
گفتم: نه بابا خودم میگیرم. من خوبم.
...
رفتم جلوی در [خواستم زودتر مواجه شوم، با خودم فکر کردم که ترسم زودتر میریزد]
دو خانم جلو آمدند بعد یک سرباز با فاصله یکونیممتر یک دختر با قدی حدود صدوشصت سانتیمتر قد، لاغر با بلوز شلوار و روسری صورتی چررک، معلوم بود موهایش را از ته زدهاند و الان قد یک سانتی مو داشت. با دستبند و پابند با زنجیر کوتاه، تا اندازهای که نمیتوانست قدم بلند بردارد. بعدش هم با فاصله یکونیم متر یک سرباز دیگر پشت سرش بود.
تصورم یک موجود درشت و قد بلندتر و ... نه این دخترک نالان.
جلوی در ایستادم و گفتم: فقط خودش بیاد تو.
سروان گفت: مسئولیت داره.
- اینجا همین یه در رو داره و پنجرههاشم نرده داره.
+ باشه. [بعد با سر اشاره به سر دختر کرد. من هم با سر تایید کردم]
...
نشست روی صندلی. دستان با دستبندش را گذاشت روی میز و سرش را گذاشت روی ساعد دستش، خواستم به خودم ثابت کنم که نمیترسم، گفتم: اسمت چیه؟ چند سالته؟
[بدون اینکه سرش را بالا بیاورد] من مهنازم. بیس سالمه. [صدای بم و بهاصطلاح تو دماغی با کشیدن کلمات]
تب پیشانیاش ۳۴ بود میخواستم از گردنش تب بگیرم.
گفتم: سرت رو بیار بالا میخوام از گردنت تب بگیرم. [سرش را آورد بالا. چشمانش نیمباز بود. به معنای کامل کلمه بیفروغ. وقتی نگاهم کرد انگار نابینایی جلویم ایستاده و هیچ فرقی برایش ندارد دیدن یا ندیدن.]
+ دکتر؟ کرونا گرفتم؟ [با همان لحن قبلیاش]
- نمیدونم. بذار اینا تموم شه دکتر ببینتت بعد.
+ [بالای سرش ایستاده بودم و او نشسته بود دو تا دستانش را بلند کرد و با دستبند کوبید روی شیشه میز] من هیچیم نی اینا زورکی منو آوردن اینجا. تو هم بگو هیچیم نی که اینا منو نخوابونن اینجا. من باس شب برگردم زندان.
- [همه بهتی که داشتم ریخته بود و حالا ترحم جایش را گرفته بود] خُب حالا تو هم شلوغش نکن، بذار دکتر ببینتت بعدش.
+ باشه. به اون دکترم بگو که منو نیگه ندارن.
قبل از ورود مهناز به اتاق پزشک وضعیتش را برای دکتر توضیح دادم. در علائم حیاتیاش میزان اکسیژن خونش هشتادوهشت درصد بود و این یعنی احتمال بستریاش میرفت.
روانشناس زندان را قبل از مهناز به دکتر اورژانس معرفی کردم. دکتر معاینهاش کرد و بعد از سیتیاسکن هماهنگیهای لازم برای بستریاش انجام شد. اما قرار بر این شد که به خودش چیزی نگویند تا با آمبولانس بیمارستان به سمت بخش برود. با هماهنگی انتظامات بیمارستان مهناز با تدابیر ویژه به بخش بستری منتقل شد.
مهناز در یک خانه فساد دستگیر شده بود و پنج سال دیگر از محکومیتش مانده بود و باید بعد از بیمارستان به زندان برمیگشت.