به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، هفته آخر پاییز ١٣٩٩ مهمان صحبتهای مادر، پدر و برادر شهید مدافع حرم امین کریمی شدم. پاسدار امین کریمی متولد اول فروردین ١٣٦٥ که در مرداد ١٣٩٤ تصمیم میگیرد به سوریه برود. این شهید مدافع حرم که با حضور در جبهه حلب و مهارتی که در خنثیسازی تلههای انفجاری داعش از خود نشان میدهد خیلی زود فرمانده میشود و به قول همرزمانش، فرمانده گردان تخریبچیها میشود.
اما شهادت مثل اخلاق خوشِ امین خیلی زود چهرهاش را به این فرمانده جوان نشان میدهد و امین کریمی چهارماه بعد یعنی سی مهر ١٣٩٤ در شهر حلب به شهادت میرسد. من در یک گپ وگفت خودمانی و البته کوتاه به دلیل رعایت پروتکلهای بهداشتی همراه چند خاطره از شهید شدم.
حسین کریمی برادر شهید خاطرات خود را با وصیت نامه شهید شروع کرد و قسمتی از آن را خواند: به نام خالق هرچه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی، به نام خالق هست و نیست … بارپروردگارا من از تو درخواست دارم به حق فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش (ع) و سِر واسراری که دربین تو و آنها به امانت گذاشتهای، اول درود فرست بر محمد وآل محمد (ص) ورفتار کن با من آن طور که خود اهل آنی و نه آن طور که من لایقش هستم.
آقای کریمی پدر شهید در ادامه درباره فعالیت های پسرش میگوید: پای ثابت مسجد سیدالشهداء فرمانیه و هیئت امامزاده علی اکبر چیذر بود. مسئولیت امنیت چیذر از طریق ناحیه جماران و حوزه ۱۳۵ فتح المبین هم یکی از فعالیتهای فرهنگی امین بود.
من خادم حضرت زینب (س) هستم
پدر شهید داستان رضایت گرفتن شهید از ایشان را این طور تعریف می کند: ۲۸ مرداد ۹۴ بود همه منزل امین دعوت بودیم.آن شب باران خوبی هم می بارید. همان شب ما متوجه شدیم امین دارد کارهای اعزام به سوریه را انجام میدهد. بعد از شام ازش پرسیدم: امین جان میخوای بری سوریه چرا به ما نگفتی از قبل؟ و دلیل رفتن به سوریه را ازش پرسیدم! با لبخند گفت: میخواهم بروم سوریه برای اسلام و دین، بخاطر ناموس و کودکان مسلمان بی گناه، همین.
ما اول راضی نمی شدیم اما گفت: من به عنوان خادم حرم حضرت زینب میخواهم بروم.
امین برای من زنده است
مادر این شهید مدافع حرم از روزی تعریف میکند که بعد از چهارماه امین را میبیند. زمانی که در معراج شهدا چهره آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم. یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت "مامان من که خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را نگاه میکردم. خیلی وقتها چشمم را که میبندم و باز میکنم امین را پیشرویم میبینم. وقتی روضه امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را گوش میدهم، داغ فرزندم را فراموش میکنم. روزی بر سر مزارش روضه میخواندم که صدای امین را از پشت سرم شنیدم که گفت "مامان". پشت سرم را نگاه کردم. هیچکس در گلزار نبود. امین برای من زنده است.
حسین کریمی در ادامه این گفتوگو چند ویژگی بارز این شهید را برایم عنوان میکند: امین به معنای واقعی کلمه ولایت مدار بود. مطیع کامل رهبر. اهل ورزش بود. به صورت حرفهای کاراته و کونگفو کار میکرد و استاد کینگبوکسیگ بود. بچههای سپاه به ایشون لقب نخبه را داده بودند.
در ادامه نیروهای امین از دل رحمی و دلسوزیش برایمان خاطرههای زیادی تعریف میکنند: به بچهها گفته بود اگر با وسایل ناشناختهای روبه رو شدید فوری به من بیسیم بزنید. من سریع خودم را میرسانم و به هیچ عنوان به چیزی که باهاش آشنایی ندارید، دست نزنید. داعش از هر وسیلهای برای تله استفاده می کند. همین اتفاق در عملیات محرم پیش میآید و شهید با فداکاری خود را به یکی از بچههای تخریب میرساند که مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و با روحیه بالا و شجاعت خود زیر باران توپ و گلوله میگوید: ماشاالله همیشه اولین خون رو بچههای تخریب میدن.
شهید امین کریمی عاشق رهبر انقلاب بود
علاقه امین به رهبر انقلاب فقط در حرف نبود. در یکی از سفرهای استانی رییس جمهور وقتی بین نامههای ارسالی از درخواست یک تبلت خبردار می شود، در اولین زمان و با احتمال طولانی شدن مراحل اداری این درخواست، همراه با چند نفر از دوستان پول تبلت را تهیه می کند و این تبلت را از سمت رهبر انقلاب به این دانش آموز هدیه می دهد.
به قسمت آخر مصاحبه رسیده بودم، میخواستم از نحوه شهادت امین کریمی بپرسم.... قسمت سخت گزارش اما آسان شد وقتی برادر شهید صدای ضبط شده فرمانده جاویدالاثر جواد الله کرم را پخش کرد. شهید الله کرم روز شهادت امین را این طور روایت میکند:
امین رو گذاشته بودم مسئول تخریب تا عقب بماند، چون مدام میخواست برود جلو. ساعت ١١شب بود که برای عملیات حرکت کردیم، امین به سرعت خودش را به من رساند و گفت: می خوام بیام. گفتم: برگرد! کجا می خوایی بیایی؟! گفتم: شما یکی از بچههای تخریبچی رو بفرست. باید اینجا کار فرماندهی رو انجام بدی.
گفت:.میدانستم نگران نیروهایش است، همیشه به آنها سفارش میکرد که اگر روی قرآن پوتین گذاشتند و دیدید قرآن از جایی آویزان است، بدونید تله انفجاریه! مدام سر بچهها داد میزد که شما نروید جلو من خودم میروم. خودش را فدایی دیگران میکرد تا کسی آسیب نبیند. عملیات مهم بود و حضور امین ضروری. باید میایستاد و فرماندهی تخریب چی ها رو انجام میداد. اما اصرارش را که دیدم دیگه مانعش نشدم.
امین با همان تجهیزاتی که همراهش بود شانه به شانه کنارم راه افتاد. از همه سرسنگینتر و مرتبتر بود. با لباس اتوکشیده آمده بود میدان جنگ! شش تا منطقه توی محور بودند که قرار بود عملیات کنیم و دوتا منطقهاش دست ما بود. از سنگرهای کمین رد شدیم، ساعت ٤ صبح رسیدیم به هدف. موقعیت یاب رو باز کردیم و دیدیم سر جایی که باید باشیم هستیم.
تقریباً اذان صبح بود که بچهها رو چیدیم. وقتی نماز خواندیم به ما دستور حمله دادند. رزمندهها الله اکبر گفتند و وارد عمل شدیم. با چند تا از سوریها رفتم جلو. امین و نیروهایش ٢٠٠متر عقب تر از ما بودند. کلی آدم چچنی با هیکلهای درشت آنجا بودند که با دیدن نیروها غافلگیر شده و با دمپایی و لباس زیر در حال فرار بودند. باید آن منطقه را میگرفتیم تا جاده بسته میشد و بچههای محور دیگر عملیاتشان راحت انجام میشد.
سوریها پیشروی کردند ولی گرفتار حجم سنگین آتش شدند. چند تا از سوریها شهید و تعدادی هم فرار کردند! من هنوز جلو بودم و امین و نیروهایش ٢٠٠متر عقب تر! تا اینکه گلوله به پایم خورد! پشت بی سیم گفتم: ٢٠نفر عقب باشین و ١٠نفر سریع بیان جلو.
بین ١٠ نفری که پیشروی کردند امین را دیدم! دوان دوان آمد جلو. در همین حین یکی از بچههای تخریب که از نیروهای امین بود تیر خورد! امین زیر باران آتش مجروح را کشان کشان آورد عقبتر.
بقیه بچهها هم جمع شدند همانجا. تعدادی را به فاصله ٧٠٠متری گذاشتم برای دفاع. امین داشت پای نیروی مجروحش را میبست. گفتم: زودباش. کارش که تمام شد دوربین دید در شب را برداشت و به جلو نگاه کرد. گفت: حداقل ۳۰ نفر آدم اینجاست. خندید و دوباره گفت: تازه داره می شه یه درگیری حسابی، نگفتم استاد اولین شهید فاتحین، تخریب چیها هستن؟
آنقدر میخندید که انگار از شهادتش خبر داشت و من متوجه منظورش نبودم. حجم آتش دشمن زیاد بود. بچهها از یک طرف آتش رو کم کردن تا دوباره به سمت جلو برویم.
امین گفت: بذار یک دونه از این بمبهای بزرگ دستسازم بندازیم. به نظرم فکر خوبی بود چون فاصله درگیری ما یکی دو متری بیشتر نبود. امین کولهاش رو درآورد و انداخت زمین. دولا شد تا از داخل کولهاش بمبی که خودش درست کرده بود را بهم بده؛ اما یکی از مسلحین از بالا و دیگری از بغل شروع کردند به شلیک!
یک تیر خورد به پهلو ی من و یکی هم به امین! امین افتاد کنارم! گفتم: چی شده! دیدم ذکر لبش «یاحسین … یاحسین… یاحسین» است نگاهش کردم. از کنارمان چند نفر از تکفیریها رد شدند اما ما را ندیدند! انگار میخواستند ما را دور بزنن که اسیر کنند! امین رو گذاشتم روی زمین و سمتشان تیراندازی کردم. ٢دقیقه بعد دوباره رفتم سراغ امین که رو به قبله افتاده بود. صورتم رو گذاشتم روی صورتش. میخواستم گرمای صورتش رو حس کنم. صورتش گرم بود؛ به دست هاش دست زدم. کف دستش سردِ سرد بود! امین با آرامش خوابیده بود....
*زهرا زمانی