به گزارش مشرق، صفحه اینستاگرامی مرزوبوم بخشی از کتاب ام کاکا را منتشر کرد و نوشت: عزیز نجفی، فرمانده گردان شوش از امام جمعه پرسیده بود میتوانیم از گاومیش هایی که در منطقه است استفاده کنیم؟ امام جمعه گفته بود: اموال مردم است و نمیشود. عزیز گفته بود بعضی شان مریضند و میمیرند. اگر اجازه بدهید آنها را ذبح کنیم. امام جمعه هم گفته بود اگر مریضند اشکالی ندارد
عزیز، یک گاومیش آورد و با بچهها ذبح کردند. آنقدر سنگین بود که مجبور شدند آن را بکسل کنند. حشمت پرسید: تو از کجا فهمیدی این مریضه؟ عزیز گفت:به همه گاومیشا گفتیم: پخ. در رفتن، این موند. معلومه مریضه. اگه مریض نبود که در میرفت؛ مثل همه
حشمت قبول کرد. گوشتها را تکه تکه میکرد و سیخ میکشید و میخورد. من به ناصر بهبهانی گفتم: چرا نمیخوری؟ گفت: شک دارم به کار عزیز که درست بوده یا نه
حشمت گفت: آره، راست میگه. گفتم: خب تو چرا میخوری؟ گفت: اون شک داره کار عزیز درست باشه. من یقین دارم کارعزیز درسته
حشمت در این امور ید طولایی داشت. در جبهه شوش یک روز به سنگر رفتم و دیدم مجید بقایی نشسته است، حسن سرخه و حمزه هم بودند. کمپوت انجیر فله آورده و سهم سنگر ما را در یک کاسه ریخته بودند. مجید که به سنگر ما آمده بود بچه ها برای پذیرایی کاسه کمپوت انجیر را جلوی او گذاشته بودند، مجید ده دقیقه ماند. قبل از اینکه برود حشمت آمد و نشست، چشمش به ظرف انجیر افتاد و آن را به طرف خودش کشید
یک چشممان به مجید بود که کی بیرون میرود و یک چشممان به حشمت که انجیرها را نخورد. تا مجید بلند شد، حشمت کاسه را برداشت و شروع کرد به خوردن. سریع مجید را بدرقه کردیم و برگشتیم. حشمت انجیرها را میخورد و به طرف ما مشت پرتاب می کرد تا نزدیکش نشویم. آخر هم حریفش نشدیم، همه انجیرها را خورد و گفت: میخواستید بخورید، نمیدونید من اینا رو دوست دارم؟
گفتم: تو چی دوست نداری؟! گفت:میخواستید بخورید. حسن سرخه و حمزه مشت بارانش کردند؛ اما دیگر فایده ای نداشت
هرقدر حشمت راحت بود، ناصر محتاط عمل میکرد. یک پیراهن کار داشت که آستینش پاره شده بود. هرروز آنرا در می آورد و با زیرپوش زردش مینشست و آن را میدوخت. یکروز عصبانی گفتم: ناصر، برو یه پیرهن از تدارکات بگیر. گوش نداد. من هم پیراهن را از دستش کشیدم و پا روی آن گذاشتم و پاره اش کردم تا مجبور شد و رفت یک پیراهن از تدارکات گرفت