گروه جهاد و مقاومت مشرق - گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
اتهام بیپایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس
چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، اولین بخش از این گفتگو است و در آن با اتفاقی که منجر به شهادت حاج محمد پورهنگ شد، همراه خواهید شد.
**: بی پرده بگویم همان روزهایی که خبر شهادت حاج محمدآقای پورهنگ آمد، انگار تشکیک هایی وجودداشت که ایشان شهید مدافع حرم هستند یا نه. این سئوال ته ذهن من ماند تا یک روزی از یک فرد مطلع بپرسم که موضوع از چه قرار است. بعدا البته قضیه شفافتر شد و شما با نوشتن کتاب «بی تو پریشانم»، تقریبا موضوع را کامل حل کردید. صلاح می دانید ماجرا را با مخاطبان ما هم مطرح کنید و توضیح دهید که اساسا شهادت ایشان چگونه رقم خورد؟
همسر شهید: بسم الله الرحمن ارحیم. درباره صحبت هایی که به خصوص در موضوع شهادت حاج محمد هست می توانم بگویم که شاید این اتفاق برای خیلی از شهدا افتاده و این صحبتها و حاشیهها گفته میشود ولی تهمتهایی که خواسته یا ناخواسته به شهدا، مرامشان و راهشان زده شده؛ ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم و شامل حال همسر من هم شد ولی ماجرا متفاوت بود. به خاطر نوع شهادت ایشان، این قضایا و حواشی به صورت شک کردن در شهادتشان بود. راستش صحبت ها به نحوی بود که اگر من خودم در دو ماه پایانی حیات ایشان کنارشان نبودم، شاید من هم شک می کردم که نکند یکی از این حرف ها درست باشد ولی این تفاوت در شهادت و مدل این شهادت و زمانبر بودنش که اتفاقا به نظرم سختترش می کرد از ویژگیهای آن بود.
من جایی هم گفتهام که شهدای دیگر اگر شهادتشان نهایتا نیم ساعت طول می کشد، مثلا تیر می خورند، صدمه میبینند و مجروح می شوند...
**: یا حتی ممکن است در یک لحظه به اندازه بو کشیدن یک گل خوشبو باشد...
همسر شهید: بله، بالاخره تمام میشود. یعنی بازه خیلی کوتاه است اما شهادت همسر من یک بازه زمانی دو سه هفتهای را طی کرد. من در کتابم سعی کردم این ها را بیاورم. کسی که انگار می دانیم نمی ماند و لحظات آخر عمرش را دارد و مدام تحلیلی میرود به نحوی که شهادت همسرم در طول سه هفته اتفاق افتاد. این مدل شهادت که مسمویت بود، جدید بود. تا قبل از آن برای نیروهای نظامی هم پیش نیامده بود و در جریان نبودند و این وجه از جنگ را ندیده بودند که می شود اینگونه هم نیروها را از سر راه برداشت. فکر می کردند حتما باید در منطقه عملیاتی با تیر مستقیم یا کمین و با ادوات جنگی نیرویی به شهادت برسد. ماموریت حاج محمد فرهنگی بود و بالتبع خیلی کمتر در مناطق جنگی حضور داشتند. البته خودشان بارها گفته بودند که خیلی دوست دارند این کار را متوقف کنند و به میدان جنگ بروند و مثل بقیه رزمندهها بجنگند اما بهشان اجازه داده نشد. این اجازه ندادن هم به خاطر موفقیتی بود که در میدان فرهنگی کسب کرده بودند و مسئولیت سنگینتر و متفاوتتری بهشان داده شد و به خاطر همین مسئولیت هم قطعا کسی که دور از خط مقدم است باید به نحو دیگری از سر راه برداشته شود.
بعد از شهادت ایشان اتفاقا همین تردیدها باعث شد که نه برای اثبات به خودم بلکه برای این که به دیگران نشان بدهم که این تردیدها بیاساس است، پیگیرش شدم، متوجه شدم که این روش، یکی از شیوههای رایج در جنگهاست. در این جنگ، مرام جنگی هم متفاوت است. وقتی جنگ، شهری می شود و هر همسایه ای ممکن است نیروی دشمن باشد، سلاحها هم عوض میشود.
حتی به من گفتند مادهای که وارد بدن ایشان شده، پیدا شده و حتی سوریها آن را می شناسند و می دانند که چقدر کشنده است. اما خوب حاج محمد خطشکن بودند و اولین نفری بودند که این اتفاق برایشان افتاد و زنگ هشداری بودند که نیروهای ایرانی به خودشان بیایند که از این جنبه هم آسیبپذیرند. یادم هست وقتی ایشان مسموم شدند ما در سوریه بودیم؛ به خانوادههای ایرانی گفتند که حتیالمقدور جمع کنند و به ایران برگردند چون ما شاید بتوانیم امنیت نظامی را تأمین کنیم اما نمیدانیم شاید بخواهند به هر طریقی آسیب برسانند.
**: مکانیسم این مسمومیت چگونه بود؟ یعنی از طریق غذا بود یا دارو؟
همسر شهید: یکی از مظلومیتهای کسانی مثل همسر من و برادر من این بود که با نیروهای ایرانی کار نمیکردند و این عدم همکاری دلایل مختلفی داشت؛ از عدم پذیرش تا...
**: احتمالا نیاز بود که این ارتباط با نیروهای سوری برقرار بشود...
همسر شهید: هم نیاز بود و این افراد تواناییاش را داشتند. مورد دیگر این بود؛ کسی که سالها در جبهه دفاع مقدس بوده و سالها تجربه داشته و خودش رزمنده است و سابقه دارد، خیلی برایش سخت است که بیاید و از کسی فرمان ببرد که اصلا جنگ را درک نکرده است. این در حرف هم خیلی پذیرشش سخت است. از نظر سنی فاصله وجوددارد و از نظر تجربه هم خیلی دورند اما به قول حضرت آقا، کارایی یک نیروی جوان دارد را شاید یک نیروی سن بالا نداشته باشد. همه این عوامل باعث شد که اینها با نیروهای ایرانی کمتر فعالیت داشته باشند.
این اتفاق برای همسرم با چند نفر از نیروهای سوریشان افتاد اما چیزی که برای ما مهم بود، وضعیت ایشان بود. یادم هست یک روز رفته بودند که به منطقه عملیاتی سرکشی کنند. چون در کنار کار فرهنگی از بحث نظامی غافل نبودند. آمدند خانه و یک حالت کلافگی و بیحالی داشتند.
**: شما آن زمان در سوریه بودید؟
همسر شهید: همسرم یک سال ماموریت داشتند که کار فرهنگی انجام بدهند و برگردند اما آنقدر اثرگذاریشان زیاد بود و خواهم گفت که چرا به خاطر تاثیرات فرهنگیشان، ایشان را مسموم کردند. بعد از یک سال خواستند که یک سال دیگر هم بمانند. یعنی ماموریتشان تمدید شد. برای سال دوم، من و دخترانم پیش ایشان رفتیم. البته قرار بود از ابتدا برویم اما به خاطر شرایط منطقه و سردسیر بودنش، سال دوم رفتیم.
**: شما آنجا کامل ماندگار شدید؟
همسر شهید: ما رفتیم برای یک سال ماندگار بشویم اما دو ماه بعد که ایشان مسموم شدند با خود ایشان برگشتیم.
**: یعنی از یک سال دوم، فقط دو ماه آنجا بودید و این اتفاق افتاد...
همسر شهید: بله، یعنی اگر این اتفاق نمیافتاد ما یک سال دوم را با ایشان بودیم.
**: این برای زمانی است که خانواده حاج اصغر پاشاپور هم آنجا بودند؟ یعنی تنها نبودید؟
همسر شهید: بله بودند اما ما از هم فاصله داشتیم. در دو روستای مختلف بودیم که رفت و آمد هم برایمان به راحتی نبود چون منطقه جنگی بود. یادم هست همسرم می گفت وقتی شما با چادرهای ایرانی بیرون میروید، خیلی مشخصید. البته ما همسایه ایرانی داشتیم. واحد کناری و واحد طبقه بالایمان ایرانی بودند که چند ماه بعد از همسرم شهید شدند. رفت و آمدهای این مدلی داشتیم. یک ساختمان سه طبقه بود اما با خانواده برادرم همسایه نبودیم. ما بیشتر با عربها و همسایههای سوریمان رفت و آمد داشتیم...
**: مدل شهادت حاج محمدآقا چطور بود؟ آن روزی که رفتند برای سرکشی چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: ساعتی از ماموریت برگشتند که معمولا به منزل نمیآمدند. در آن ساعت بیشتر به کارهایش می پرداخت؛ نزدیکهای ظهر بود. تازه رفته بودند. شاید هر بار که میرفتند چهار پنج ساعت طول می کشید که برگردند اما این بار دو ساعته برگشتند و حال پریشانی داشتند. انگار یک اتفاقی برایشان افتاده بود و خودشان هم می دانستند. آمدند منزل و گفتند حالم خوب نیست و درد و ضعف دارم. شکم و معدهشان درد داشت. گفتند خودم یک لیوان آب خوردم و احساس کردم که حالم را بد کرد.
من از کیفیت آب پرسیدم. گفتند آب بود و از کیفیتش خبری نداشتند. آنجاآب لولهکشی داشتیم برای پخت و پز و آشامیدن و یک آب هم برای شستشو داشتیم. چند بار شده بود که آب شرب را نیروهای تکفیری آلوده و کثیف کرده بودند. تصور اولیه من این بود که آب را در لیوان کثیف خوردهاند چون بیابان بود و منطقه عملیاتی که در دست ایشان بود منطقه شطحه و جورین بود که دو منطقه عجیب و غریب است. هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر بافت مردمی. مردمش مرشدی هستند و رابطهشان با علویها شکرآب است.
**: این مناطق تقریبا نزدیک به کدام منطقه شناخته شده است؟
همسر شهید: محدوده لاذقیه. همان اصلنفه که ما بودیم...
**: و این منطقه به محل سکونت شما نزدیک بود؟
همسر شهید: نه این که یک ربع راه باشد اما در مسیر بود. مردم عجیب و غریبی داشت از این بابت که انگار مردم تَرد شدهای بودند. در تحریم بودند و با آنها معامله نمیشد و وصلتی سر نمیگرفت و منطقهای بود که خیلی خطیر بود و کسی که میخواست به آنجا برود باید دل و جرأت زیادی میداشت...
**: گفتید با علویها خوب نبودند؟
همسر شهید: خب غالب جمعیت سیاسی و صاحبان مسئولیت در سوریه، علوی هستند مثل رییس جمهورشان اما علویها با آن ها خوب نبودند.
**: یعنی بیشتر علویها با آنها مشکل داشتند...
همسر شهید: یک جورهایی انگار تحریمشان کرده بودند. من خیلی در جریان نبودم اما همسرم تعریف می کرد که روابطشان این شکلی است.
**: منظورم این بود که خیلی قدرتمند نبودند و در اقلیت قرار داشتند...
همسر شهید: قدرتمند نبودند و از این نظر خطرناک بودند که چون در اقلیت و در فشار بودند، ممکن بود هر کاری بکنند. این منطقه را به همسر من داده بودند تا اوضاع را کنترل کنند.
من احساس کردم لیوان آبی که خوردهاند، بهداشتی نبوده و لیوانشان کثیف بوده. ایشان اتفاقا خیلی حساس بودند. مثلا وقتی به سفر اربعین میرفتند از بس چیزی نمیخوردند، مریض میشدند. میگفتند من فقط غذای بستهبندی شده میخوردم. من همچین احساسی داشتم که مسمومیت این شکلی پیدا کردهاند. ضعف خیلی شدید داشتند و رنگشان پریده بود و خودشان همانجا به سربازشان گفته بودند که دنبال دکتر برو. پزشک به منزل ما آمد و گفت که چیزی خوردهای که باعث مسمویت شده و حالت را به هم ریخته. یک سری سرم و آمپول و کپسول داد و گفت اینها را استفاده کن و اگر حالت بهتر نشد، برو به درمانگاه.
همسرم داروها را استفاده کرد و گفت هنوز حالم خوب نیست. سرگیجه و ضعف دارم. پیشنهاد دادم غذایشان را بخورند و کمی استراحت کنند. اشتهایشان رفته بود و معلوم بود که نمیتوانند چیزی بخورند.
**: همان شرایطی که به طور عمومی برای مسمومیت پیش میآید...
همسر شهید: بله، من خودم تجربه مسمومیت داشتم و فکر می کردم همین است و نهایتا سه چهار روز اگر چیزی نخورند و معدهشان را شستشو بدهند، رفع میشود. انگار که خورشید روی تسکین آدمها تاثیر دارد چون در شب، دردها خودش را نشان می دهد. یادم هست شب، حالشان خیلی بدتر شد. دلپیچه شدید گرفتند و حالت تهوع داشتند. چند مُسکن خوردند اما واقعا تأثیر نداشت. سربازشان ابراهیم که سوری بود تماس گرفت تا بیاید دنبالشان و بروند درمانگاه. درمانگاه آنجا هم یک درمانگاه نظامی و جمع و جور بود.
**: سِرُم را هم همانجا زدند؟
همسر شهید: سِرُم را در خانه زدند اما مؤثر نبود. به درمانگاه رفتند و نیم ساعت بعدش برگشتند. کمی حالشان بهتر شده بود. انگار مسکن قویتری زدهبودند. گفتند حالم بهتر است. کمی هم غذا خوردند. در این سیر بازه زمانی هر چه که بیشتر پیش میرفت، حال ایشان بدتر می شد و علائمشان اضافه می شد.
**: ولی این به معنای تعطیل شدن کارشان نبود... فردا دوباره رفتند؟
همسر شهید: میرفتند بیرون به امید این که کار کنند اما دوباره خیلی زود برمی گشتند. حتی یک از همسایگان ما مهمانی دادند و آقایان برای مهمانی به منزل ما آمدند. من همهاش نگران بودم که حالشان بد نشود. صدای صحبت کردنشان را میشنیدم چون فاصله کم بود و دیوارهای بین خانهمان نازک بود. مطمئن می شدم حالشان خوب است و خیالم راحت می شد. بعد از مهمانی دیدم همسرم نیست و فکر کردم همه با هم بیرون رفته اند چون همهشان رزمنده بودند. متوجه شدم حالشان بد شده و همه با هم حاج محمد را به درمانگاه بردهاند.
یکی دو تا اتفاق اینطوری افتاد که همسرم نمیتوانست روی پایش بایستد. حالت بیقراری داشتند که انگار حتی در استراحت هم درد همیشگی داشتند. دراز میکشیدند اما باز هم پا میشدند و راه می رفتند. به من می گفتند که برایم شربت خنک درست کن. من احساس می کردم که دارد اتفاقاتی می افتد و نمی گفتند که چیست و من تصور می کردم که همان مسمومیت، شدید شده. تا این که یک شب برادرم حاج اصغر پاشاپور با آمبولانس آمدند دنبالش. خیلی برایم عجیب بود. دو نفر زیر بازوهای حاج محمد را گرفته بودند و به آمبولانس بردند. ایشان را بردند و من پیش خودم گفتم دوباره سِرُم و مسکنی می زنند و برمیگردند. برادرم به من زنگ زد که امشب حاج محمد نمی آید. نگران نباشید. آماده بشوید برای برگشت به ایران. فکر می کنم یکی دو هفته از آن اتفاق گذشته بود و خیلی حالشان بد بود.
سرم را میزدند و اگر روز اول، یک ساعت اثر داشت، روز دوم چهل و پنج دقیقه اثر داشت و روز سوم، نیم ساعت... به طوری که روزهای آخر حضور ما آنجا دیگر سِرُم هم اثر نداشت. یعنی فقط چیزی بود که دلمان را خوش می کرد که دارد مسکنی دریافت می کند. رنگ صورتشان هم زرد شده بود و برای همه قابل دیدن بود.
*میثم رشیدی مهرآبادی
... ادامه دارد