گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دیماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباسآباد شهریار از توابع استان تهران زندگی میکرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب، در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم بخوانید؛
«عباس» زیبا بود و مدام بلا میدید! + عکس
«عباس» از فوتبال و ژیمناستیک فراری بود! + عکس
فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد میداد! + عکس
اعتصاب آب برای رفتن به سوریه! + عکس
پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه ۱۳۹۵ از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس، مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم میکند.
**: این اتفاقات برای چه زمانی بود؟
مادر شهید: این برای ۱۱ دی ماه بود که رفته بودیم خرید.
بعد از ظهر ۱۰ دی، اولین بار بود که دوست عباس اومده بود خونهمون. همون دوستی که کربلا باهاش بود اومده بود که برای سوریه حرف بزنن. دیدم دوستش اومده و گفتم عباس! حالا که دوستت اومده برو پایانه یه مرغ کوچولو بگیر. گفت مرغ داریم که. گفتم نه، برو یه دونه کوچولو بگیر، می خوام برات کوفته بپزم. گفت آخه زشته؛ چی بگم به دوستم؟ گفتم یه دقیقه س دیگه؛ با ماشین برید بخرید و بیایید. خلاصه رفت و منم سریع با دخترم رفتیم و وسیله تولد گرفتیم. اون موقع هفته آخر آقا آبیاری توی هوا فضای تهرانسر بود. عباس هم در پادگان انارکی بود و جفتشون خونه نبودند. عباس مرغ رو خرید اومد و دوستش هم نموند و رفت.
**: کی برای اعزام خبر دادند؟
مادر شهید: تلفنِ خونه زنگ خورد. عادت نداشت جواب بده؛ می گفت خانوم هستن و با تو کار دارن؛ من چرا جواب بدهم؛ حتی اگر دستمم بند بود هم جواب نمیداد. خلاصه جواب دادم و گفتند منزل آقای آبیاری؟ گفتم بله؛ گفتن عباس آقا هستند؟ گفتم بله. آروم بهش گفتم دیدی این سری با تو کار دارن. گوشی رو گرفت و سلام علیک و احوال پرسی کردند. گفتند کپی کم داری؛ بردار و بیار. اگر هم وقت نداری و کار داری فردا صبح بیار. گفت مامان غلط نکنم اینا دارن من رو امتحان می کنن؛ میخوان ببین اگه من الان کپیها رو بردم، یعنی مصرم برای رفتن؛ اگه نبرم میگن بیخیاله دیگه؛ براش مهم نیست بره یا نه. من الان کپیها رو برمیدارم میبرم... کپیها رو برداشت و رفت.
**: کوفته مرغ رو درست کردید برای تولدش؟
مادر شهید: ما مرغ درسته رو نیمپز میکنیم لای مواد کوفته میپیچیم. ۱۱ شب بود؛ زنگ زدم گفتم عباس! این آخرین تولدته که برات کیک خریدم و دور هم هستیم. گفت مامان اینجا من دارم به نیرو انسانیها کمک میکنم. کار برای پروندهها زیاده. شام رو بخورید، من میام. دوباره ۱۲ و نیم شب بود که زنگ زدم و گفت مامان! شام نخوردید؟ بخورید دیگه؛ من میام.
خلاصه ما شام خوردیم و یه برش گذاشتم برای عباس. یک ربع دو شب بود که اومد و شام آوردم و خورد. کیک گذاشتیم و شمع رو روشن میکردیم و خواهرزادهش هی فوت می کرد! چون بچهها دوست دارن فوت کنن. منم گفتم مهدیار فوت نکن؛ بذار خاندایی جون فوت کنه. اونم همیشه می گفت خان دایی جون؛ یه موقعهایی که میخواست حرص عباس رو دربیاره می گفت دایی؛ اونم جواب نمیداد. میگفت تا نگی خاندایی جواب نمی دم! می گفت خاندایی جون.
خلاصه گفت مامان خودت که می دونی با هم آرزو کنیم، با هم فوت کنیم گفتم خودت فوت کن، منم آرزو کردم به هرچی می خواد برسه و با هم سه تایی شمع رو فوت کردیم و کیک خوردیم. اون شبها بیدار میموندیم؛ زیاد نمیخوابیدیم، میدونستم بره دیگه برگشتی نداره؛ دیگه برنمیگرده؛ بیدار می موندیم چون خوابی که تو ۱۳ سالگی دیده بود و دوباره تو ۲۳ سالگی دیده بود و می دونست که خیلی دیگه نمونده به شهادتش. تمام جزئیات شهادتش هم توی خواب دیده بود.
**: براتون تعریف نکرد اون خواب رو؟
مادر شهید: چرا، یک روز از خواب بیدار شد و گفت مامان من دوباره اون خوابم رو دیدم؛ خیلی نمونده به شهادتم؛ من شهید میشم. گفتم چه جوری؟ گفت حالا بهت نمیگم. میدونستیم شهید میشه و کنار هم میموندیم.
صبح ۱۱ دی رفتیم خرید و وسیلهها رو خرید از اونجا. رفت پیش دوستای بسیج و استاد باشگاهش خدافظی کرد و حلالیت گرفت و اومد. حالا شاید من یک رو ز تاریخهاش و این ور اون ور میگم چون ۱۲ دی اعزام شد، همون دهم یا یازدهم بود. این دوتا اتفاقها ۱۱ ام بود که گفتم عباس! تو داری میری شهید میشی ولی دل من و شکوندی! گفت مامان من غلط کنم بخوام دلت رو بشکونم؛ چی کار کردم مگه؟
گفتم از روزی که داری میری آموزشی گفتم بریم آتلیه یک عکس بگیریم. آخرین عکسمون رو بگیریم؛ سریع بلند شد و گفت بابا؛ آماده شو بریم. بلند شدیم رفتیم عکاسی. عکاس این جا هم خانمه. اون موقع دختر بود و الان ازدواج کرده. هی میگفت عباس این جا رو نگاه کن؛ هی می خواست نگاه کنه چشم تو چشم میشد و سرش رو میانداخت پایین؛ آخرش گفتم عباس! خب به دستش نگاه کن تا عکس رو بگیره. خلاصه یه دونه چهارتایی انداختیم و یک دونه با خواهرش و یه دونه با پدرش. این عکسی هم که میبینید همینی هست که گرفتیم.
صبح ۱۲ ام رفت موهاش رو کوتاه کرد و ریشش رو کوتاه کرد و گفت یه موقع آب اونجا کمه، موی کوتاه راحتتر شسته میشه. نشسته بودیم و عباس، زیر اوپن نشسته بود. من هم طبق معمول بغلش کرده بودم. دستامو انداخته بودم دور گردنش. گوشیش زنگ خورد. شماره ۳ صفره افتاده بود. دیدم شماره خصوصیه. گفتم عباس! به خدا قبل این که بری سوریه، الان از خوشحالی میپری بالا سرت می خوره به سقف و شهید میشی. گفت مامان حواسم هست و جواب داد. منم سرم رو آوردم جلو و دیدم میگه ساعت فلان بیایید این پایگاه و کسی از خونه نیاد بیرون برای بدرقه و از این حرفا.
چون اون موقع زیاد فراگیر نشده بود که همه برن سوریه؛ میگفتن خانواده نیاد برای بدرقه تا کسی خدایی نکرده مشکلی برای خانواده ایجاد نکنه؛ چون منافق همه جا هست. خلاصه عباس سریع خداحافظی کرد با گوشی. باباش گفت عباس! پس من چی؟ گفت بابا! به قرآن خودم پرونده خودت و خودم رو دستهبندی کردم و گذاشتم؛ شاید چون شما هوا فضایی، پنجشنبه اعزامت کنن. بعد باباش گفت نامرد! تکخوری کردی؟ تنهایی میری؟ گفت خودم پرونده ها رو گذاشتم. خلاصه عباس رفت حموم و غسل شهادت کرد و باباش قهر کرد و رفت تو اتاق دراز کشید. ما هم ساکش رو جمع کردیم. اومد ریخت بیرون و گفت بذارید خودم جمع کنم تا بدونم چی رو میذارم.
**: شما از این ناراحت نبودید که اگر هر جفتشون با هم برن، شهید بشن؟
مادر شهید: نه، نمی دونم خدا یه صبر خاصی داده. برای خیلیها سخته حتی برای خیلیها جای سئوال بود که من بعد از شهادت عباس مُصر بودم آقا آبیاری هم بره سوریه.
**: ساکش رو شما جمع کردید؟
مادر شهید: ساکش رو خودش جمع کرد. آبجیهاش یکی اون زانو، اون یکی اون یکی زانوش رو بغل کرده بودند. دختر بزرگم اصلا خبر نداشت؛ گفت نگید بهش که دلش شور بزنه؛ اصلا خبر نداشت.
آبجیهاش گریه میکردن که عباس! تو رو خدا داری میری برو، یه مدت بیا دوباره برگرد؛ چون من گفته بودم عباس داره میره دیگه برنمیگرده و شهید میشه! بعد میگفت عاطفه فاطمه چی دارید میگید؟ نمیشه که! من گفتم داداشتون رو اذیت نکنید. دید اینا آنقدر دارن اصرار می کنن، گفت پنج تا داعشی به نیت تو میکشم؛ پنج تا به نیت تو میکشم؛ به نیت بابام شهید میشم. گفتم پس من چی؟ گفت مامان! تو جایگاهت فرق داره؛ برای اینا ۵ تا میکشم برای شما بعد از این هرچی داعشی کشتم؛ اصلا نیاز نیست من چیزی بهت هدیه کنم؛ جایگاه شما فرق داره.
بلند شدند به روبوسی کردن و فیلم گرفتیم و از قرآن رد کردم و عباس رفت. هر کاری کرد خواهرزادهش بیاد، میگفت مهدیار بیا یه بوس بده، نمیاومد و جیغ میزد و میگفت تو می خوای بری شهید بشی؛ نرو...
**: آقا آبیاری چی کار میکرد؟
مادر شهید: بعد باباش خواب بود تو اتاق. نیومد بیرون برای خداحافظی. گفتم اصغر! عباس داره میره شهید میشه دیگه برنمیگرده؛ اون موقع توی دلت میمونه که چرا باهاش خداحافظی نکردی. بلند شو بیا؛ گفت آخه من رو نبرده. گفتم میگه خودم پروندهها رو گذاشتم؛ شاید چون توی هوا فضایی؛ پنجشنبه اعزام بشی. بلند شو بیا خدافظی کن.
وقتی بوسش کردم تو گوشش گفتم عباس! حلالم کن. نگاه کرد و گفت مامان! چی میگی تو؟ یه نگاه کرد سر تکون داد و گفت تو باید من رو حلال کنی. من و باباش طاقت نیاوردیم و رفتیم بیرون. نذاشتیم خواهراش بیان. چون گریه میکردند. من و پدرش رفتیم دم در؛ اومدیم توی کوچه تا این که به سر کوچه رفت و برنگشت پشتش رو نگاه کنه. وقتی رسید به سر کوچه برگشت و دستش رو گذاشت رو سینهش و خم شد و رفت.
**: وقتی رفت و رسید، تماس نگرفت باهاتون؟
مادر شهید: یک روز قرنطینه نگه میدارن. دیگه روز ۱۴ام بود، ساعت ۱۱ شب بود؛ من چون زانوهام درد میکنه، اصلا نمیتونم جمع کنم. باید همیشه رو بلندی مینشستم و یکی دستم رو می گرفت تا بلند بشم. تلفن که زنگ خورد نمیدونم چه جوری پریدم و بلند شدم و رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم. عباس سلام علیک کرد و اولین سئوالی که پرسیدم گفتم عباس! مامان جان آب خوردی؟ گفت نه هنوز مامان، نخوردهم... باباش و آبجیش صحبت کردند و قطع کرد.
دوباره فردا شب هم زنگ زد و دوباره من پریدم. باباش گفت قبلا طول میکشید تا تو بلند شی، چرا الان این طوری شدی؟ دوباره گوشی رو برداشتم و گفتم عباس! مامان، آب خوردی؟ گفت آره، رفتیم زیارت امام رضا و برگشتم و آب خوردم. اونجا هم دوستانش نذر عباس رو فهمیده بودند و یک شیشه آب بهش خورونده بودند. میگفت همین جوری راه میرم و آب تو شکمم لق لق میزنه.
۱۶ام بعد از ظهر زنگ زده بود. من و خواهرش صبح حوزه بودیم و بعد از ظهر پایگاه بودیم. موفق نشده بودیم باهاش حرف بزنیم. باباش حرف زده بود باهاش. گفته بود بابا! من فکر نمی کنم که دیگه بتونم زنگ بزنم. یک روز قبل از اینکه بره آموزشی من و عباس توی خونه تنها بودیم. باباش هم نبود. خوابی که تو ۲۳ سالگی دیده بود رو برام تعریف کرد. خواهرش هم مدرسه بود. گفت مامان! بشین من می خوام باهات وصیت کنم. گفتم عباس! چی میگی؟ گفت مامان بشین می خوام بگم. فیلم مختار رو که دیدی؛ مادر وهب رو دیدی؟ گفتم آره. سر پسرش رو بُرد انداخت سمت سپاه کفار. گفت چیزی که دادم رو در راه خدا پس نمیگیرم. گفت میخوام ام وهب این زمانه باشی. چیزی که داری میدی رو نخوای که پس بگیری. گفتم یعنی چی؟ گفت مامان دیگه از من چیزی برنمیگرده. جزئیاتش رو نگفت. گفت از من هیچی برنمیگرده، منتظر نباش؛ دلم میخواد سرت رو بگیری بالا و سینه سپر کنی و بگی پسرم شهید شده. مامان دارم وصیت میکنمها، گوش کنیها. وقتی فهمیدی من شهید شدهم گریه نمی کنی... گفتم عباس! چی می خوای؟ من جونم به جون تو وصله. گفت مامان! جون منم به جون تو وصله؛ مگه نمیدونی؟ بین ما دو تا یه محبت و وابستگی عجبی بود. گفت من از خدا برای شما صبر میخوام. تحملی بده که تحملِ نبودِ من رو داشته باشی و محکم و استوار باشی. کارهایی میگفتم و امر به معروف رو انجام بدید... واقعا هم همین طور شد و این صبر رو به ما داد.
وقتی رفت، گفتم یا حضرت زینب یکی یک دونهم رو هدیه میکنم به خودت؛ هر طور که میخوای لیاقت رو بهش بده ولی تا زمانی که زندهس اسیر نشه. چون چیزایی که عباس به من می گفت و تعریف میکرد از اسیر شدن رو برای عباس در نظر گرفته بودم. فکر میکردم عباس اسیر بشه. گفتم تا زمانی که شهید نشده، اسیر نشه چون اسرای داعش رو به من نشون داده بود و من رو آماده کرده بود. به حضرت زینب گفتم اسارت خودتون رو هم میدونم؛ پس تا زمانی که عباس زندهس اسیر نشه .خانم حضرت زینب هم همین کار رو واقعا برای عباس کرد...
* محدثه نیشابوری
ادامه دارد...