به گزارش مشرق، آخر هفتهای که گذشت، به ویژه شهرهای سنندج و سقز در چهلمین روز درگذشت «مهسا امینی» شاهد وقایعی بود که شاید روایت میدانی و مردمی از آن حرفهای دیگری برای گفتن داشته باشد. روایتی که از قلب میدان حوادث، شانه به شانه معترضین و مأموران ثبت و نگارش شده است.
اول؛ به مقصد سنندج
از من میشنوید، دروغگوترین هوش مصنوعی در عالم، همین نرمافزارهای ترافیک شهری هستند که هر یک دقیقه روی نقشههایشان، معادل ۱۰ دقیقه کلاچ و ترمز توی خیابانهای تهران است. باز هم به دقیقه ۹۰ بودنهای همیشگیام، بد و بیراه میگویم و دست به دامن برادر موتورسوارم میشوم. پشت تلفن میپرسد: «کجا باید ببرمت حالا؟»
+ ترمینال غرب...
پنج دقیقه بعد جلوی پایم میایستد. دستگیره پشت زین را میگیرم و خدا را شکر میکنم که اگر راکب بودن بلد نیستم، دست کم ترک موتور نشستن با وسیله و بار و بندیل را خوب یاد گرفتهام. کوله و کیف دستی را جاساز میکنم و عاجزانه میگویم: «بلیت دارم؛ در گازبدهترین و لاییکشانترین حالت ممکن برو»
+ چه خبر شده؟ کجا با این عجله؟
-سنندج! برای چهلم «مهسا امینی»...
دوم؛ کاش هرگز اینطور نمیشد
خیرهخیره از پنجره اتوبوس، جاده را گز میکنم. ردیف سمت راست، دو نفر تخمه میشکنند. صدایش مغز را میچلاند. برمیگردم که اعتراضی کنم؛ اما نگاهم روی شلوارهای کُردیشان قفل میشود. یک جورهایی ضایع است! انگار که بخواهم به میزبان، خُرده و ایراد بگیرم. از غر زدن منصرف میشوم.
با همه صبوریام، صدای خُروپُف ردیف عقبتر، نوید سفری را میدهد که حسابی قرار است در آن شنونده باشم و کمتر از همیشه غرزننده. در دلم حسرت میخورم: «کاش بلیت هواپیما گیرم آمده بود». مثل خمیازه که با خودش خمیازه میآورد، کاش هم پشت سرش کاشهای دیگری در سرم میکارد: «کاش برای نوشتن از سوژه دیگری راهی شده بودم».
فکرم، خودش را مواخذه میکند: «سیل؟ زلزله؟ متروپل؟ جنگ؟ ترور؟ به کدام راضی بودی؟» از تصور هر کدام روح و روانم مچاله میشود. سرم را محکم تکان میدهم تا تصاویر «متروپل» و «سرپل ذهاب» و «خوزستان» و «حمله داعش به مجلس سال ۹۶» از فکرم کف اتوبوس بریزد. دلم به هیچکدام راضی نیست؛ خیالاتم از تکتکشان فراری است؛ اما نوشتن از چهلمین روز ناامنی در کشور بعد از درگذشت تلخ «مهسا امینی» آن هم از دیار زادگاهش حتماً تلخی زهرآلودی دارد.
باز سرم را باز تکان میدهم و ای کاشِ آخر را روی پلکهای بستهام حک میکنم: «کاش هرگز این طور نمیشد…»
سوم؛ دلم «دوبای» خواست...
همینطورش هم، دو سه لقمه شام بین راهی سیرم کرده است و برای ادامه غذا در تنهایی و تکیدگی، اشتهایی ندارم که سایه سنگین نگاههای دو زن ۴۰-۵۰ ساله اما «چیتان پیتان»، معذبتر و سیرترم میکند. انگار میخواهند سر میزم بنشیند. تعارفشان میکنم. آنها هم به تنهاییام اضافه میشوند.
یک خط در میان فارسی و کُردی حرف میزنند. «نیلوفر» مدام از سرمای هوا گلایه میکند. تعجب میکنم: «شما که اهل اینجا هستید، باید عادت داشته باشید…»
-وقتی رفتیم هوا گرم بود؛ جایی که رفتیم هم گرمسیری بود. حالا سرما اذیتمان میکند.
+برای اعتراضات برگشتید؟
-نه بابا! ساکن کرمانشاه هستیم. چه خبر هست حالا؟
-هیچ. اعتراض. اغتشاش. درگیری.
پرشور و نامرتب، وقایع این چهل روز و این چهل سال را به هم میبافند و مثل دیالوگی که بارها تکرارش کرده باشند، جملات حفظ شده را پشت سر هم روی میز غذا میریرند. با اینکه دو هفته اخیر را اینجا نبودهاند اما حسابی دل پُری دارند، انگار که هرشب را در قلب شلوغیها سر کردهاند. چند دقیقهای گوش میکنم؛ ولی خیلی از حرفهایشان حتی در فضای مجازی هم گمنام است و رد و ریشهای نمیتوانم برایشان پیدا کنم.
بیشتر به صورتهایشان دقیق میشوم. قدری آفتاب سوخته شدهاند. میپرسم: «زاهدانی، خوزستانی جایی بودید؟ جای آفتاب روی صورتتان مانده…». نیلوفر قاهقاه میخندد: «نه ما دوبای بودیم!» و جوری روی تلفظ «دوبای» به جای «دوبی» اصرار دارد و با آب و تاب از سفرشان میگوید که من هم دلم «دوبای» میخواهد.
باقی فرصت شام را از تجاربشان درباره خرج و مخارج سفر به ابوظبی میپرسم و کلی اطلاعات به درد بخور گیرم میآید. الحق و الانصاف که برعکس اخبار سیاست، از توریسم حسابی سر درمیآورند.
چهارم؛ سقز، بدون جای پارک
دو صبح چهارشنبه به سنندج میرسم. شهر یک جوری آرام خوابیده که انگار هرگز شلوغ و بیدار نبوده است. راننده تا مسافرخانه برایم از تصمیمات مخرب مسئولان میگوید. تعطیلی مدارس و دانشگاههای سنندج برای چهارشنبه را بیفایده میداند؛ حتی معتقد است این تعطیلی همه چیز را بدتر هم میکند. میگوید: «فرمانداری آچمز شده و نمیداند چه باید بکند».
او از مدیریتی گلایه دارد که میان اهل تشیع و تسنن در استان تبعیض قائل است و دومی را در سطوح بالا راه نمیدهد. سنندج چیزی حدود ۴۲۰ هزار نفر جمعیت دارد که قاطبه آن اهل سنت هستند؛ اینطور که معلوم است شیعیان این شهر اکثراً مهاجرند و درصد کمی هم دارند. راننده کماکان شِکوِه میکند: «وقتی سالها اینجور مدیریت میکنند، با چنین بهانهای مردم هم به خیابان میریزند».
هیچ ایدهای ندارم که درست میگوید یا نه، اطلاعاتم کفاف نمیدهد؛ اما نمیخواهم بیشتر از این از اختلاف میان مسلمانان بشنوم؛ حرف را عوض میکنم: «از سقز چه خبر؟»
-اوضاع خوب نیست.
+فردا، پسفردا میروم سقز.
-نمیتوانی دختر! میگویند بیست هزار نفر حداقل جمعیت امشب سقز است. آنقدر از شهرهای مختلف آدم آمده است که جای پارک نیست.
یاد جای پارک پیدا کردنهایم در شلوغیهای تهران میافتم، خندهام میگیرد: «ملالی نیست. پراید خستهام را گذاشتهام تهران بماند، یک کوله بیشتر همراهم ندارم».
پنجم؛ اینجا عصبانیت سرایت میکند
ساعت ۹:۳۰ صبح چهارم آبان است. دیروز این موقع گمان میکردم باید چهارشنبه را خرج نوشتن چند مصاحبه یا گزارش کنم. حالا چهارشنبه صبح است و من در خیابان «فردوسی» سنندج، جزئیات این راسته بازاری را در ذهنم ثبت میکنم.
این خیابان مثل حرف U است یا شاید شبیه یک کاسه. میانهاش پایینتر از ابتدا و انتهایش قرار دارد. سنگ فرش تمیز و شیکی برایش کار کردهاند. مغازهها هم گرچه کرکرههایشان پایین است؛ اما امروزی و باکلاس به نظر میرسند. شهرداری هر ۳-۴ متر یک نیمکت چوبی تر و تازه گذاشته است ولی حداقل امروز کسی به قدر نشستن روی آنها، معطل نمیماند.
به نظرم برای ساعت ۹:۳۰ صبح روزی که مدارس و دانشگاهها تعطیل شدهاند و همه مغازهها هم بسته هستند، این خیابان بیش از اندازه رفت و آمد دارد. مثل این فیلمهای درجه چندی که برای به تصویر کشیدن رفت و آمد مردم، کارگردان یکی، دو تا اتوبوس آدم را جلوی دوربین میفرستد تا بروند و بیایند، اینجا هم انگار یک تیم فیلمبرداری از دو طرف خیابان، مردم را بازمیگردانند تا صحنه خیابان را پر نگه دارند. حالا بعد از نیم ساعت پیادهروی، خیلیها را چند بار دیدهام. دیگر به نظرم ادب حکم میکند حتی سلام هم بدهم.
نیروهای امنیتی گعده کردهاند. تعدادشان هنوز زیاد نیست. پنج شش دسته پراکنده که هر کدام شاید ۶ تا ۷ نفر باشند. گارد و سپرهای طلقی را زمین گذاشتهاند و با موبایلهایشان ور میروند. راهم را عمداً کج میکنم تا درست از میانهشان رد شوم. ساعت دور و بر یازده است و بعد از این دو ساعت، دست کم ۵-۶ بار من را دیدهاند، من هم آنها را. تک و توک فارسی حرف میزنند. گوشی یک نفرشان زنگ میخورد. آهنگ «I’m Calling You» را زنگ موبایلش گذاشته است. تعجب میکنم. مأمور امنیتی ضدشورش هم آهنگ خارجکی گوش میکند!
انتهای خیابان فردوسی به میدان «آزادی» میرسم. اینجا ۲۰-۳۰ تا موتور به جمعیت نیروهای ضد شورش اضافه شده است. همه نقاب مشکی زدهاند، ماسک دارند یا دست کم با یک چفیه، صورت را پوشاندهاند. لباسهایشان جدیتر است؛ زانوبند، ساعدبند، آرنجبند و کتفبندهایی دارند که هیکلهایشان را دو سه برابر کرده است. شنیدهام به این لباسها «سوسکی» میگویند. ناخودآگاه یاد انیمیشن محبوبم «لاکپشتهای نینجا» میافتم و لبخند روی صورتم میپاشد. یک نفرشان سری تکان میدهد انگار که فهمیده است با لبخندی واقعی نگاهشان میکنم.
جلوتر میایستم. اینجا که منم، همه نیروی ضدشورش هستند. مردم عادی به هیچ عنوان توقف ندارند. آب معدنی سر میکشم، میخواهم ببینم اگر بخواهند از اطراف دورم کنند چطور رفتار میکنند. یک نفرشان به سمتم میآید و چپ چپ نگاهم میکند. بالای سرم که میرسد مکث دارد. منتظر است چیزی بگویم. توی چشمهای بیرون زده از زیر نقاب مشکیاش دنبال حال و روزش میگردم. ریلکس و بیخیال من هم منتظر او میمانم. بالاخره میپرسد: «منتظر چی هستی؟» بدم نمیآید کمی شرایط را برای خودم سخت کنم. تک کلمهای و سر ضرب میگویم: «ظهور»!
جا میخورد؛ اما نقابی که همه اجزای صورت بجز لب و چشمهایش را پوشانده این فرصت را میدهد که بفهمم خندهاش را به زور کنترل کرده است: «اینجا نمان خانم! خطرناک است» خودم را نمیبازم: «آمدهام ببینم کدام طرف خطرناکتر و عصبانیتر است». صورتش را جمع میکند و جدیتر میگوید: «اینجا نمان. شما خطرناک میشوی، من را عصبانی میکنی. اینجا عصبانیت و خطر سرایت میکند».
ششم؛ کاش کُردی بلد بودم
بالاخره یک جگرکی کرکرهاش را بالا میکشد. اگر در مسافرخانه نیمرو نزده بودم حتماً چند سیخ جگر و خوئک، خودم را مهمان میکردم. مثل بچهگربهها ناخودآگاه به سمت بوی کباب کشیده میشوم. دلم نمیآید دست خالی به گپ زدن بنشینم. دو سیخ قارچ میگیرم. تا قارچها را روی زغال بچرخاند سر حرف را باز میکنم: «نمیترسید مغازه را باز کردهاید؟ امروز شلوغ میشود…» برای حرف زدن اکراه دارد: «تا کی میتوانیم بترسیم؟»
کاش کُردی بلد بودم. با قارچهایی که آب ازشان میچکد پشت صندلی برمیگردم. یک جوان ۳۰-۴۰ ساله میز کنارم جگر میزند. من هم جگر خودم را گاز میگیرم و میپرسم: «پس ساعت چند شلوغ میشود؟ مگر فراخوان ساعت ۱۱ نبود؟» انگار لهجه صاف و صوف و شهریام من را در یک حباب شیشهای گیر انداخته است. صدایم شنیده نمیشود و کسی رغبت پاسخ دادن ندارد.
جوان بعد از چند بار استخاره میگوید: «شلوغی اینجا غروب شروع میشود. الان مردم خیابان پاسداران هستند». میخواهم بیشتر بدانم: «یعنی الان خبری نیست؟» شک میکند. از نوع نگاهش معلوم است. با یک «نمیدانم» دیالوگ را میبندد. خراب کردم. حتماً فکر کرد مأمور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کومان هستم.
هفتم؛ هنوز هیچکس درگیر نشده است
روی نیمکتهای بیمصرفمانده خیابان فردوسی نشستهام. کُردها حقیقتاً زیبارو هستند. بیشتر پوشش زنان را نگاهم را جلب میکند. لباس جوانترهای زیر ۳۰ سال چندان فرقی با تهرانیها ندارد. شال و روسریها اغلب روی شانهها افتاده و از جلوی مامورهای یگان رد میشوند. انگار بدشان نمیآید کسی چیزی بگوید، گیری بدهد. از دالان مامورها که میگذرند، باد زیر موها میاندازند. نیروها نگاه هم نمیکنند.
زنهای بالای ۳۰-۴۰ سال بعضاً لباسهای محلی دارند. دلم پشت زیبایی پوشش کُردی ضعف میرود. پیراهن بلند تا روی مچ پا و یک پارچه شبیه شنل از جنس حریر یا مخمل که حسابی با پولکدوزی و سنگدوزی از خجالتش درآمدهاند. گرچه با لباس کُردی اصیل و قدیمی چند گامی فاصله دارد؛ اما برای کسی که تمایزات اقوام ایرانی دلش را میبرد، همین قدر هم چشمنواز است.
لابلای جمعیت از دور یک زن با لباس محلی را میبینم که چهارشانه و درشت اندام است و با صلابت راه میرود. چند نفری هم پشت سرش با فاصله میآیند. موهایش بلند و پرپشت و شرابی رنگ است. از آن شرابیهای قدیمی که سالهاست جای خود را به «بلوند» و «مش» و «آمبره» داده است. ۵۰ سال را حتماً دارد. گرچه امیدی ندارم یک کلام از حرفهایش را بفهمم اما نزدیکش میشوم.
جمعیت اطرافش ۲۰-۳۰ نفر را رد کرده است. هنوز خبری از مامورها نیست، فاصله قابل توجهی دارند. زن موشرابی با تکان دادن انگشت اشارهاش درحالیکه دستش از متوسط قد جمعیت بالا زده، تقریباً فریاد میکشد. هر چند جملهای که میگوید، مردم کف و سوت و دست میزنند.
سمت چپم یک نفر میگوید: «کُردی میفهمی؟» برمیگردم. همان جوان جگرکی است که جوابم را با استخاره داده بود. دستم را رو نمیکنم و تعدادی از کلماتی که از جملات زن فهمیدهام را به هم میچسبانم تا بگویم آنقدرها هم شوت نیستم. جوان، ناامید از سطح ادراکم از کُردی، نقش «چلنگر» را بازی میکند و خطبهخط حرفهای زن موشرابی را ترجمه شده، تحویلم میدهد: «امروز هم آمدیم! امروز هم نمیترسیم. شوهرم را دستگیر کردهاند! اجازه ملاقات نمیدهند! دیگر به هیچکس اعتماد ندارم. از هیچکس هم نمیترسم. هرکس میترسد برود، اما هر کس مرد است با من بیاید!»
همه کف و سوت میزنند. زن موشرابی رأس پیکان جمعیت، رو به انتهای خیابان میرود، همانجایی که موتوریها مستقر هستند. تعداد افراد اطراف زن بیشتر میشود. به مامورها که میرسد، از کیفش که اتفاقاً با شنل لباسش ست شده و سنگدوزی چشمگیر دارد، گلهای مصنوعی درمیآورد و به صورت نیروهای امنیتی و ضدشورش میزند. بهتر بگویم، میکوبد.
جوان جگرکی نهیب میزند: «دیگر خطرناک شد. دیگر جلوتر نرو!» نشنیده میگیرم. میخواهم با چشمان خودم واکنش نیروها را ببینم. چند گل دیگر به صورتشان پرت میکند و مدام به کُردی بر سرشان فریاد میکشد. امنیتیها از حالت متمرکز خارج میشوند و میان مردم قرار میگیرند. احتمالاً میخواهند اینجور، لابلای شلوغی مردم فاصله بیاندازند. جمعیت کمی پراکنده میشود. هنوز هیچکس درگیر نشده است.
زن موشرابی، نوک پیکان جمعیت را در میانه دیواره دفاعی مأموران میفشارد. زور زیادی لازم نیست. میان مامورها راهی برایش باز میشود و به راحتی عبور میکند. جمعیت هم پشت سرش از خیابان فردوسی خارج شده و وارد محوطه میدان آزادی میشود. هنوز هیچکس درگیر نشده است.
شعارها شروع میشود: «ژن، ژیان، آزادی». این یکی را میفهمم، یعنی همان «زن، زندگی آزادی». چند زن دیگر جلودار صف جمعیت میشوند. جوانتر، امروزیتر و با صدایی بلندتر جمعیت را پشت سرشان به خیابان بالایی که نامش کشاورز است، میکشانند.
جوان جگرکی خودش را میرساند: «اینقدر جلو نروید. کتک میخورید. خطرناک است». یک ماسک درآوردم و به سمتش گرفتم: «نمیترسم. میخواهم ببینم چقدر عصبانیت لازم است تا کار به درگیری بکشد». زبان به اعتراف باز میکند: «توی جگرکی فکر کردم مأمور باشید». خندیدم: «سیسِ من به مامورها میخورد؟» کنایه میزند: «کم نه». با چرخش چشم به حجابم اشاره میکند. میگویم: «نه مامورم، نه برانداز. آمدهام ببینم چه خبر است». دروغ هم نگفتم.
هشتم؛ نمردم و معنای مردانگی را فهمیدم
زن موشرابی مثل آهنربایی که برادهها را سمت خود میکشد، جمعیت را دور خودش جمع میکند. در پیادهروی خیابان کشاورز، کمکم فضا ملتهبتر و قدمها تندتر میشود. جوانک مدام هشدار میدهد که جلوتر نرویم. من اما پیش خودم میگویم: «از تهران صدای تخمه شکستن و خُروپُفهای بتهوونمسلک را تاب نیاوردهام که حالا عقب بایستم».
چند جوان در قلب صحنه به وضوح دهه هشتادی هستند. ابتکار عملشان در استتار، امروزیتر است؛ صورتها را به جای ماسک، با دستمالهای پارچهای طرحدار پوشاندهاند. دوتا دوتا به جان تابلوهای بینوای سر کوچهها میافتند. ریشه دو تابلو را از جان آسفالت بیرون میکشند و به عرض در خیابان رها میکنند. راه بند میآید. ماشینها بوق ممتد میزنند و جمعیت پیادهرو متراکمتر میشود.
انگار خیالشان از بابت بسته بودن راه جمع نشده نباشد، کیوسک تلفن عمومی را قربانی بعدی خود میکنند. ۳ نفره تلفن را وسط خیابان دراز به دراز میاندازند. البته شاید خود تلفن هم راضی باشد. مگر کسی هنوز هم سراغ این کیوسکها میرود؟
چشمم دنبال زنِ موشرابی میچرخد. پایینتر از جمعیت، نزدیکیهای میدان پیدایش میکنم. رنگِ مو، شنل پولکی یا کیف سنگدوزیشدهاش… نمیدانم! یک چیزی در این زن حواسم را به خود جلب میکند. خلاف جهت جمعیت به سمت او پایین میروم.
وقتی آخرین نفرات از جمعیت حدود ۲۰۰ نفره هم وارد خیابان کشاورز میشوند، زن موشرابی، سوار یک پیکان زرد میشود، با دستش که از پنجره بیرون گرفته است علامت «ویکتوری» نشان میدهد و میرود! با چشمان چهارتا شده از جوان جگرکی میپرسم: «رفت یا بُردَندش؟» فتحه حرف «ر» را حسابی میکشد و میگوید: «رَرَرَفت! تقریباً هر روز میآید. یک دور میزند. جمعیت را جمع میکند. وقتی ماجرا جدی شروع شد میرود. از صدتا مرد، مَردتر است». نگاهم پیکان زرد را دنبال میکند و در دل میگویم: «اِ اِ اِ! آمد همه را برنج روی آتش کرد و خودش رفت! خوب شد نمردم و معنای مردانگی را فهمیدم».
نهم؛ بخاطر مهسا روسریات را بردار
کیوسک تلفن و تابلوی کوچهها کار خیابان را ساخته است. مسیر کاملاً قفل شده و ماشینها دست به دامن کوچههای بدون تابلو شدهاند. اینجا، کافی است یک نفر، بادلیل یا بیدلیل شروع به دویدن کند؛ همه پشت سرش پا به فرار میگذارند. حیف که اصلاً وقت شوخی نیست والا اینجا حسابی میشد ایستگاه بگیرم.
هنوز هم در پیادهرو، سلانهسلانه با جمعیت بالا و پایین میروم. شعار میدهند. دخترها شال و روسری را در دست گرفته و میچرخانند. هر چه آنها روسری را هلیکوپتریتر میچرخانند بوق ماشینها ممتدتر و بلندتر میشود.
دختری هم سن و سال خودم نگاهم میکند و مشت گره شدهاش را به آسمان میکوبد و فریاد میکشد: «به خاطر مهسا روسریهایتان را در بیاورید!». به قول امروزیها «پوکرفیس» میشوم. حساب و کتاب میکنم که درآوردن روسری من چه کمکی به مهسا میکند!؟ دختر هنوز چپ چپ نگاهم میکند. چند قدمی بیشتر فاصله نداریم. نزدیکتر میروم و میگویم: «من که روسریام را برنمیدارم، ولی تو به خاطر مهسا مواظب باش، اوضاع خطرناک است».
باز لهجه نداشتهام، پتهام را روی آب میریزد. کاش کُردی بلد بودم. میپرسد: «از کجا آمدهای؟»
+تهران.
-دمِ غیرتت گرم!
از اینکه سریع، حضورم را مصادره به مطلوب خودش کرده، هم خندهام میگیرد هم گریه. زن دیگری از کنارمان میگذرد. سن و سال دار است. فریاد میکشد. باز هم نمیفهمم. از دختر میپرسم: «چه میگوید؟ من کُردی بیلمیرم!»
+ترکی!
-نه!
هردو میخندیم. جایگزین جوانک جگرکی میشود و ترجمه را شروع میکند: «پایین دمِ میدان با مامورها بحث کرده…» از روبرو ۱۵ مأمور با همان لباسهای سوسکی و البته مسلح به سمتمان میآیند. هدف، ما نیستیم اما سر راه قرار داریم. مثل عصای موسی جمعشان را میشکافیم. وقتی درست در میانهشان میافتیم، زن مُسِن، چشم در چشمشان داد و فریاد میکند.
میایستند. من، دختر هم سن و سالم و زن فریادکش، لابلای نیروهای ضدشورش تقریباً گم میشویم. هیچ روزنهای به بیرون نیست. یکی از مامورها بقیه را کنار میزند و وسط میآید. زن حرفهایش را رو به او ادامه میدهد. انگشت اشارهاش به قدر یک کف دست تا چشم مأمور فاصله دارد. بدجور ملامتش میکند. حتی من که حالیام نیست، از شدت کلماتش کُپ کردهام.
مثل بچههای ۱۰ ساله که به مادرشان رجوع میکنند آستین دختر را میکشم و میپرسم: «چه شده؟» دختر در گوشم پچپچ میکند: «یک مأمور پایین میدان گفته ما خیلی با مرحمت با شما رفتار میکنیم، این خانم خیلی ناراحت شده» گردنم را به سمت دختر میچرخانم: «از این حرف ناراحت شده؟» جوابی نمیدهد.
لابلای فریاهای اعتراض زن، مأمور مذکور، با گردنی نسبتاً خمیده پاسخش را میدهد. از لحنش میفهمم که دلجویی میکند. دختر، فهمم از ماجرا را ضمانت میکند و برایم ترجمه را ادامه میدهد: «میگوید شما ببخشید. من عذر میخواهم. شما ناراحت نباشید».
هنوز درگیری شروع نشده است.
مأمور انگار فقط در پی آن است که هیچچیز شروع نشود، مدام عذرخواهی میکند و بقیه تیم نظامی را به سمت پایین خیابان هل میدهد. به عنوان آخرین جمله، رو به من، به فارسی میگوید: «بفرمایید خانم. خواهش میکنم بفرمائید. ممنونم».
ای بابا! من که حرفی نزده بودم! باز از کجا فهمیدند که «من کُردی بیلمیرم»...
دهم؛ کار کردستان را کومله و اسلحه میسازد
خیابان ششم بهمن که خیابان دیگری منتهی به میدان آزادی است را قدم میزنم. ساعت یک ظهر شده و جمعیت پراکنده در پیادهروها شعار میدهد. ماشینها پشت ترافیک با بوق همراهی میکنند. به یک پارک میرسم. دستفروشی چای میفروشد. حالا که هر مغازهای بسته است، این چایفروش، حکم لوکسترین کافه را برایم دارد. چای میگیرم و مینشینم.
بوق ممتد ماشینها صبرم را آزمایش میکند. سر برمیگردانم تا غُری بزنم که باز جوانک جگرکی را میبینم. این همه تصادف واقعاً شبیه فیلمها است. جلو میآید و خداقوت میگوید. میگویم: «من کاری نکردهام…» منظور حرفم را نمیفهمد و گلایه میکند: «هیچکس کاری نکرده است! مثلاً قرار بود امروز شلوغ باشد. بعد از ۵ روز که سنندج هیچ خبری نبوده امروز هم مردم نشستهاند توی ماشینها و بوق میزنند. انگار عروس بران است! بوق مگر فایده دارد؟ تا فردا بوق بزنید».
+مثلا چه کار کنند خوب است؟
-مردم تا اسلحه نداشته باشند، فایدهای ندارد. همه باید مسلح باشند.
+شنیده بودم اینجا خیلیها اسلحه دارند...
-دارند ولی کم است. باید بیشتر باشد. این مدت چندبار ماشین حمل اسلحه از لب مرزها گرفتهاند. یکی از این بارهای اسلحه اگر به دست مردم برسد… کار تمام است. مثل زاهدان!
+ اِ؟ زاهدان کار تمام شد؟
-نه. ولی آنجا اگر درگیری شود، حداقل مامورها را با تیر میزنند، میکُشَند؛ اما اینجا نه. اینجا فقط باید «کومله» بیاید.
اسم «کومله» چای را در گلویم میپراند: «شما کردستان طلبید؟»
-نه! گذشت زمانی که مردم تجزیه میخواستند، الان دیگر این حرفها نیست!
+جداً؟ چه خوب! ولی حتی در تهران هم پرچم کردستان دیدهام، پس اینها که هستند که تجزیهطلبند؟ از آسمان افتادهاند؟
شانه بالا میاندازد. یک هورت دیگر به چای میزنم. تا کفرم را در نیاورد دست برنمیدارد؛ باز آن کلمه نامأنوس را تکرار میکند: «کومله اگر بیاید کردستان یک هفتهای سقوط میکند. نمیدانم چرا با این وضعیت دست به کار نمیشوند. با اینکه حتی در شرایط عادی کومله سالی یک بار، دو سالی یک بار به جمهوری اسلامی حمله میکند…»
+اما اگر کردستان سقوط کند کومله اینجا را تقدیم مردم نمیکند برود که! از ایران جدایش میکند.
حرفم را به راحتی تأیید میکند: «بله خب… درست است» کفرم درمیآید: «درست است؟ به همین راحتی؟» چپچپ نگاهم میکند. آخر چای داغ داغ را سر میکشم: «یعنی من برای سنندج آمدن قبل از ترمینال و فرودگاه بروم سفارتخانه؟! بعد هم بگویم میروم خارج؟! حتی شوخیاش هم زشت است!»
یازدهم؛ من که قانع شدم؛ سلبریتیها آمدهاند!
با فکر اینکه دیگر جایی ناهار گیرم نمیآید، نوشتن را رها میکنم. دو ساعتی میشود که به مسافرخانه برگشتهام و برای اینکه چیزی از قلم نیفتد یا چیزی اضافهتر نشود، کلمات را روی کاغذ ردیف میکنم. غیر از لباس گرم، بابت آوردن خودنویس هم خدا را شکر میکنم. این همه را با خودکار اگر نوشته بودم، حتماً تا حالا چهارانگشتی میشدم.
بیرون میزنم. صدای اذان من را به شک میاندازد! ساعت چند است؟ یادم میآید اینجا و سایر شهرهای سنینشین بعد از فرمان رهبری، برای هر کدام از نمازهای ظهر و نماز شب، به رسم اهل تسنن دو بار اذان پخش میکنند. به سمت میدان میروم. باز که هیچکس نیست! حتی نیروهای امنیتی را نمیبینم. نکند قرار دعوا را جای دیگری گذاشتهاند و به من نگفتهاند، بیمعرفتها.
بالاخره نگهبان یک بانک را گیر میآورم و از او سراغ غذای گرم را در این وانفسای اعتصاب مغازهها را میگیرم. او هم ناهار نخورده است. همراهم میآید. دل توی دلم نیست برای سقز. بیمقدمه میپرسم: «از سقز چه خبر؟» حرف راننده تاکسی را تأیید و تکرار میکند: «اوضاع خراب است… علی دایی هم آنجاست».
+من هم شنیدهام. کسی هم واقعاً این آدمهای معروف که میگویند به سقز رفتهاند را دیده است؟ عکسی چیزی دیدهاید؟ یا اینکه دوستی، آشنایی، کسی...
-نه! کسی ندیده؛ ولی همه پُست گذاشتهاند!
من که قانع میشوم! به سر میدان که میرسیم مامورها را پیدا میکنم. در اتوبوسی که کنار میدان متوقف شده به پشتی صندلیها تکیه دادهاند و احتمالاً خواب باشند. حسودیام میشود. من از ناهار هم که برگردم باز باید بنویسم.
آمار غذای محلی خوشمزه کردها را از نگهبان بانک میگیرم و «دلمه با گوشت» سفارش میدهم. دلمه اول را با قاشق و چنگال، دومی را با قاشق و از آنجا به بعد را با انگشتانم میخورم. کاش سنندج همین روزها آرام شود، همهتان بیایید دلمه این رستوران «دهکده» را بر بدن بزنید. عجیب خوشمزه است. به قول بچهها گفتنی، مزه بهشت میدهد.
دوازدهم. لطفاً یک چَک افسری به من بزنید
سردرد امانم را بریده است. میخواهم تا ساعت پنج که میگویند اوضاع باز شلوغ میشود، یک ساعتی بخوابم؛ اما هر ۱۰ دقیقه یک نفر زنگ میزند تا همینقدر استراحت هم حلالم نباشد. از مادرم که گلایه بیخبر رفتنم را میکند، گرفته تا هماهنگی اداره اخبار مجلس که پیگیر آفیش عکاس است! نفر آخر از خبرگزاری زنگ میزند. گزارش کوتاهی میدهم و به امید اینکه یک ربع آرامش داشته باشم تلفن را سایلنت میکنم؛ اما صدایی شبیه شبهای چهارشنبهسوری، برق از سه فازم میپراند.
با سردرد به توان n رسیده، عطای خواب را به لقایش میبخشم. ۵ دقیقه بعد خودم را وسط خیابان فردوسی پیدا میکنم. اصلاً نفهمیدم چطور از مسافرخانه بیرون زدم… کلید را تحویل دادم یا نه؟! مهم نیست! به سمت صدای چهارشنبه سوری میروم. همان میدان آزادی و همان خیابان کشاورز، اما این بار خبری از زن موشرابی نیست.
از ابتدای کشاورز ترافیک شدید است. باز هم بوق ممتد میزنند. به صدای چهارشنبهسوری نزدیکتر میشوم. گاهی با مامورها شانه به شانه هممسیرم و گاهی هم با کسانی که «کوکتل مولوتوف»، «اکلیل سرنج» و سنگ و چوب در دست دارند.
جمعیت و مأموران، مثل فوتبالیستهایی که شانهبهشانه یکدیگر از رختکن بیرون میآیند و چند دقیقه بعد به هم تکل میزنند و برای هم زیرپا میگیرند، به سمت میدان نامعلومی برای رقابت روانه هستند. یک «ای کاش» مسخره دیگر از ذهنم میگذرد. کاش اینجا هم داور داشت. نه از این داورها که به سمت یکی از تیمها غش میکند. نه! یک داور دقیق که دست هرچه VAR است را از پشت ببندد. اگر معترضی کیوسک تلفن را از جا درمیآورد اخراجش کند، یا اگر ماموری آنجا که میتواند فضا را آرام کند کار را خرابتر میکند محرومش کند.
در عالم خیالاتم غوطهور میشوم که دوشنبه شب، بعد از گفتگوی ویژه اخبار سراسری، عادل فردوسیپور تصاویر اعتراضات را با یک کارشناس ویژه بررسی میکند و اشتباهات هر تیم را به همه میگوید. آخ! ۹۰ تعطیل شده و فردوسیپور کف دانشگاه شریف با دانشجوها قیمه با سیبزمینی سرخکرده میزند.
کاش یک مأمور، یک چک افسری به من بزند و این خیالات خام و این کلاف سردرگم را از سرم بیرون بیاندازد.
سیزدهم؛ بفرمائید کوکتل مولوتوف بردارید
هرچه خیابان کشاورز را بالاتر میروم، از تعداد پیادهها کاسته و به تعداد تماشاچیان سرکوچهها اضافه میشود. اینجا هنوز خبری از مامورها نیست. بالاتر مستقر شدهاند. روی زمین هر چند قدم، شیشه شکسته دلستری، غریبانه میسوزد و این یعنی به میدان نزدیک شدهام. یاد حرف جوانک جگرکی میافتم. «از اینجا به بعد خطرناک است».
اراده قدمهایم را از دست دادهام. یک چیزی من را به سمت مرکزیترین نقطه درگیری میکشاند؛ جایی که یکی دوتا سطلآشغال را وسط خیابان آتش زدهاند و از سر کوچههای اطراف با کوکتل مولوتوف، نمک آتش را بیشتر میکنند.
۲۰ متر بالاتر از اینجا، مامورهای امنیتی پیاده و سواره، جمعیت را نظاره میکنند. شعارها تندتر میشود. هنوز هم مامورها تماشا میکنند. نگرانی حالم را چنگ میزند. یک نفر با یک جعبه نوشابه سر میرسد و مثل میزبانی که میهمان داشته باشد به هر نفر تعارفی میزند. کوکتل مولوتوف آورده است!
چند نفری تعارفش را میپذیرند و اطراف آتش را هدف میگیرند. از میان جمعیت، یکی دو نفر نهیب میزنند. کلمه «ماشین» را از لابلای حرفهایشان میفهمم. حتماً میگویند مواظب ماشینها باشید؛ اما بیفایده است. اوضاع «قاراشمیشتر» از این حرفها است.
آتش شدت میگیرد. صدای چند انفجار داد اگزوز مأموران موتورسوار را درمیآورد. همه میدوند توی کوچهها. من نه مامورم نه معترض. کجا باید بایستم؟ مامورها نزدیک میشوند. شبیه آنها نیستم. حتماً من را اشتباه میگیرند. ناخودآگاه پشت مردم به کوچهها پناه میبرم. از همه عقب افتادهام. حالا صدای مأموران را به وضوح میشنوم. صدای شلیک که میآید ناخودآگاه ۷-۸ پا به جفت پایی که دارم اضافه میشود. حالا از خیلیها جلو افتادهام.
مامورها هنوز از پشت سر میآیند، آرامتر، اما هنوز میآیند. انگار میخواهند آنها که رفتنی هستند بروند و آنها که سرشان درد میکند بمانند. جمعیت فحشهای سهبُعدی ناموسی و رکیک میدهد. متأسفانه کلمات فحاشی کُردی و فارسی بسیار نزدیک است. فحشها، ریتم شعار به خود میگیرد و توی کوچههای باریک میپیچد. پیش خودم میگویم، آرامتر. خانواده اینجاست.
چهاردهم؛ یک کلمه هم دروغ ننوشتم!
چسبیدهام به دیوار، نفسنفس میزنم، همه همینطورند. بعد از یکی دو دقیقه خیال میکنم میشود راه رفت. کمی از دیوار فاصله میگیرم و با قدمهای کشیده، جلو میروم. یک نفر سرم فریاد میکشد و یک چیز توپی کوچک، سوتکشان پشت پایم میخورد. قدری میسوزد و بعد دود زیاد. اشک آور است. نفس نمیکشم و میدَوَم. ۱۰۰ متر یا بیشتر. شنیدهام چاره اشکآور دود سیگار و دویدن است. اولی از دستم بر نمیآید. پس تا جایی که پاها یاری میکند دومی را به جا میآورم.
حالا اشکهای ارادی و غیرارادی با هم قاطی شدهاند. نفس کشیدن سخت است؛ اما جمعیت هنوز شعار میدهد. انگار خیال ندارد دست از عصبانی کردن مامورها بردارد. باز دود اشکآور میپیچد. از لابلای دود، هنوز چند نفر از غیرنظامیها سمت ما میآیند. دو، سه نفر از جوانترها تکههای سنگ و نخاله را با تمام نیرو به سمت صدای موتورها و به سوی پشت دود پرتاب میکنند. هدف را نمیبینند فقط به امید زمین زدن یک نظامی سنگ میزنند. یک نفر متوقفشان میکند. باقی سنگها را زمین میاندازند.
دود، امان نفسها را بریده است. توی کوچهها جلوتر میرویم. میخواهم از این جمعیت جدا شوم و به خیابان اصلی برگردم اما راهی نیست. گیر افتادهام. دو سه نفر از سر کوچه، سمتمان میآیند. یک زن ۳۰- ۳۵ ساله سرش را با دست گرفته و به زور راه میرود. کسی اطرافش نیست، به من میرسد. سرش کمی بالاتر از محل رویش مو تقریباً شکسته است. میخواهم بپرسم چه شده؛ اما نزدیک شدن صدای موتورها مجال نمیدهد.
نمیتواند بدود. چارهای نیست. درِ یک خانه باز است. دستش را میگیرم و پشت سر خودم داخل خانه میکشم. صاحبخانه و پسرش بالای سرمان میآیند و با دختر به کُردی حرف میزنند. به خاطر خونریزی حسابی دست و پایش را گم کرده است، گریه میکند. میگویم: «چیزی نشده، نترس. فقط برقها را خاموش کنید».
میخواهم از کیفم بانداژی که از تهران آوردهام را برای زخم سرش دربیاورم؛ ناغافل کارت خبرنگاریام روی زمین میافتد. پسر صاحبخانه کارت را سریع برمیدارد: «خبرنگار حکومتی؟!» توجهی نمیکنم و مشغول بستن زخم سر زن جوان میشوم. پر واضح است که یکی از سنگهای جوانان کوچه، سرش را شکسته است. پسرک سرم داد میکشد: «پاشو گمشو برو بیرون» و به کردی حرفهایی میزند. زن جوان آرامش میکند.
گریهام گرفته و دستم خونی شده است. آنقدر که بغض آزارم میدهد، گاز اشکآور اذیتم نمیکند. نمیدانم چه کنم. بی محلیام پسر صاحبخانه را عصبانی میکند. دست توی کیفم میبرد و سربرگه نوشتههایم را درمیآورد.
دهها صفحه نوشتهام. قلبم میکوبد، جوری که صدایش را بلندتر از صدای موتورهای پشت در حیاط میشنوم. بیشتر از وقتی که صدای شلیک شنیدم ترسیدهام، اما نمیتوانم فرار کنم. «نکند نوشتهها را پاره کند». آرام میگویم: «یک کلمه هم دروغ ننوشتهام. از تهران با هزار مکافات آمدهام. اگر میخواستم دروغ بنویسم از همانجا مینوشتم».
سرم را میاندازم. اشک بیصدایی روی صورتم سر میخورد. سعی میکنم بانداژ سر زنِ جوان را گره بزنم اما با دستهایی که بیوقفه میلرزند، نمیشود. در دل خودم را شماتت میکنم: «خاک بر سرت! از چه میترسی! از مأمور و دستگیری؟ از خون و خونریزی؟ یا از پاره شدن خطخطیهایت»
زیر لب «والعصر» میخوانم. جوان صاحبخانه بعد از یک دقیقه کشدار برگه را روی کیفم پرت میکند و از پلهها برمیگردد بالا؛ بی آنکه حرفی بزند. سلولهای بدنم نفس میکشند. به هر بدبختی که شده یک گره روی زخم سر دختر سمبل میکنم. مامورها رفتهاند. کیفم را برمیدارم و از خانه میزنم بیرون. حالا یک دل سیر گریه میکنم؛ بدون نیاز به گاز اشکآور.
پانزدهم؛ نه اشکی آمده و نه آهی رفته است
بیمقصد، توی کوچهپسکوچههای سنندج پرسه میزنم. به خیابانهای اصلی نمیشود نزدیک شد. میگویند همه جا بسته است. تقریباً سطل آشغالی توی کوچهها نیست، مگر آنکه در حال سوختن باشد. مردم در گعدههای سه، چهار نفره دور هم جمع شدهاند و به زبان خودشان بحث میکنند. یک کلمه هم نمیفهمم. جای جوانک جگرکی و آن دختر هم سن و سالم حسابی خالی است که برایم ترجمه کنند؛ البته با این حالی که دارم شاید حتی اگر فارسی هم میگفتند چیزی نمیفهمیدم.
طاقتم طاق میشود. دل به دریایی که نیست میزنم و دنبال یک خیابان اصلی به راه میافتم. خودم را گم کردهام اما ماندن هم بیفایده است. حس غربت آسمان بالا سرم را پر میکند. بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه گز کردن کوچههای باریک، به یک خیابان اصلی میرسم. خلوت است. خبری نیست.
چند قدمی که میروم، چشمم به وسط خیابان میافتد. ۷-۸ کیسه پر از نخالههای ساختمانی را وسط خیابان رها کردهاند و البته تعداد زیادی سنگهای کوچک و بزرگ. حتماً اینجا هم مثل خیابان کشاورز ساعتی پیش مسدود و شلوغ بوده است. اولین ماشین که میگذرد چند سنگلاشه دخلِ زیر و بمش را درمیآورد. دلم برای جلوبندی ماشین بیچاره میسوزد.
چراغ قوه موبایل را روشن میکنم و به سمت خیابان میگیرم. یکی یکی کیسهها را به سمت جوی میکشانم. سنگین است اما نشدنی نیست. هر ماشینی که رد میشود، دعای خیری به آسمان پر از غربت بالای سرم میفرستد: «درود بر شرفت»، «رحمت بر پدر و مادرت»، «خدا امواتت را بیامرزد»، «احنست»، «خدا خیرت بده»، «دمت گرم». پیش خودم فکر میکنم چه خوب که به فارسی دعا میکنند. اینجور خیالم راحتتر است.
آخرین سنگلاشهها را با پا به دو طرف خیابان شوت میکنم. نفر آخر از پنجره ماشین میگوید: «بژی گِچ». عیبی ندارد. این آخری را یاد گرفتهام. یعنی «زنده باد دختر». به همین قدر حال خوب هم دلخوشم. راه نفسم باز میشود؛ یک جوری که انگار اصلاً نه اشکی آمده و نه آهی رفته است.
شانزدهم؛ حرفهای ما بماند برای آن دنیا!
بالای روگذر را نگاه میکنم. تابلوی مغازهای به چشمم آشنا میآید. دقیقاً زیر خیابان فردوسی هستم. بالاخره رسیدم؛ باز خلوت شده و خبری نیست تا آن آخر. هنوز همه مغازهها بسته هستند. روی پاهایم تاول احساس میکنم؛ اما باز باید سری به اول خیابان بزنم، همان جایی که نیروها مسقر بودند.
نزدیکشان میشوم. حالا نقاب کلاهها را بالا زدهاند، ماسکها را درآوردهاند و چفیهها را روی دوششان انداختهاند. یک سریها روی زمین، پاها را دراز کردهاند. یک سریها تنها نشسته و به ناکجایی زل زدهاند. یک سری هم آرام و بی انرژی برای نفر کناریشان حرف میزنند. هرچه هست چشمانشان برق صبح که من دو سیخ قارچ میخوردم را ندارد.
وقت اشتباهی است؛ اما باز هم تیرم در تاریکی میاندازم و با کارت خبرنگاری در دست به سمت کسی که سن بیشتری از بقیه دارد و سرگروه به نظر میرسد، میروم. حوصلهام را ندارد. چانه میزنم: «بگذارید با چند نفر گپی بزنم». راه نمیآید: «هیچ کدام الان حوصله نداریم به خدا قسم» باز هم اصرار میکنم؛ اما جمله آخرش، تیر خلاصی را میزند: «حرفهای ما بماند برای آن دنیا…»
هفدهم؛ مگر ما مُردهایم؟
کاش لال شده بودم. کاش قلمم شکسته بود و اول روایت این سفر، اسم ترور را نمیآوردم، حرف متروپل را نمیزدم.
شب، در راه برگشت به مسافرخانه، تلفنم زنگ میخورد. خبر تیراندازی در شاهچراغ تا درِ اتاق مهمانخانه را برایم گاز اشکآورآلود میکند. عکسهای شهدای شیراز را میبینم و باور نمیکنم. خبر ریزش الباقی متروپل هم میرسد. روزهای سوزناک تابستان آبادان و آن قندیلهای غولآسای بتنی ساختمان عبدالباقی پیش چشمم میآید. ذکر «الهی عظم البلا» از زبانم نمیافتد. کاش لال شده بودم.
صبح اول وقت با مهمان خانه تسویه میکنم. میپرسد: «برمیگردید به سلامتی؟»
+نه. میروم سقز.
-قرآن دم دست نداریم. کاش از زیر قرآن رد میشدید.
از این طرف و آن طرف خبر میرسد دیروز که من در سنندج گاز اشکآور قرقره میکردم ۲۰-۳۰ هزار نفر در سقز بودهاند. اما حالا که پیاده و سواره خیابانهای سقز را دور میزنم، همه جا خلوت و آرام است؛ پر از جای پارک.
از جلوی فرمانداری میگذرم. خبری نیست. حتی نیروهای امنیتی هم جایی به چشمم نمیخورد. به سرم میزند بروم آرامستان. برای اولین ماشین دست تکان میدهم: «من را میبرید قبرستان؟»
+کدام قبرستان؟
-همان که خانم امینی را دفن کردهاند..
میان حرفم میپرد: «نه نه نه. آنجا نمیروم» علت را که میپرسم، جواب درستی نمیدهد و تکرار میکند: «نه خانم. آنجا نمیروم».
ماشین بعدی قبول میکند. در مسیر، از شلوغی دیروز میپرسم. میگوید: «قیامت بود. قیامت! درگیری زیاد شد.»
گرچه شنیده بودم کسی دیروز در سقز کشته نشده اما باز هم میخواهم از طریق محلیها مطمئن شوم. این راننده تاکسی سومین نفری است که اطمینان خاطر میدهد دیروز کسی کشته نشده است؛ اما میگوید خیلیها دستگیر شدهاند.
یاد گفتگوی شب اول با راننده تاکسی و گلایهها و شکوایههایش میافتم. به راننده که شاید سی سال سن داشته باشد، میگویم: «از مردمتان شنیدهام خیلیها عصبانی از تبعیضی هستند که حاکمیت بین شیعه و سنی میگذارد…»
-نه خانم! نه. این حرفها کدام است. چه اختلافی چه تبعیضی. من شهر شیعهنشین هم زندگی کردهام. فرقش چیست! هیچ! فرقی ندارد.
+واقعا فرقی ندارد؟
-نه والله! خیلی شهرهای شیعهنشین از ما محرومتر هستند. حرف شیعه و سنی نیست! خدای من و شما یکی است. شما پیغبرت محمد است من هم! شما قرآن میخوانی من هم! شما حضرت علی دارید به خدا ما هم داریم. علی برای ما هم عزیز است. چه فرقی داریم ما؟ مسلمانیم.
بغض میکنم… عجیب در این سفر احساساتی شدهام!
همینطور که در جاده به سمت آرامستان گاز میدهد؛ شدت حرفش هم بیشتر میشود: «حرف وضع اقتصادی مردم است. من اگر نان نداشته باشم خودم و زن و بچهام بخوریم، دو ماه ساکت میمانم، سه ماه ساکت میمانم. ماه چهارم صدایم درمیآید. این مردم دردشان اقتصاد است. کار است.»
با دست به میوهفروشهای پشتنیسانی که بغل راه، زیر باران نمنم نشسته بودند، اشاره میکند و حرفش را ادامه میدهد: «نگاه کن! جوانهای امروز حوصله این کارها را ندارند. کار نیست. پول نیست. دنبال بهانه میگردند که از کسی انتقام بیپولی و بیکاری بگیرند. این خدابیامرز مهسا هم بهانه شده که هرکس میخواهد انتقام بگیرد. عصبانی هستیم. سرگردان شدیم. کسی نمیداند چه میشود. وضع همین میشود دیگر، یکی شعار ضد جمهوری اسلامی میدهد یکی پرچم کردستان را بالا میبرد…»
باز بحث به نقطه حساس وطن میکشد. از تجزیهطلبی میپرسم؛ رگ غیرتش از میان کلمات بیرون میزند و میگوید: «مگر ما مُردهایم خانم؟ مگر این ملت میگذارند؟ ملت یعنی من و شما! مگر شما مُردی؟ مگر من مُردهام که کردستان را بگیرند!؟». دلم گرم میشود.
در آرامستان سقز دور خودمان میچرخیم. راننده هم مثل من بار اولی است که بر سر خاک این مرحومه میآید. خاک را پیدا میکنیم. هیچ خبری نیست. انگار نه انگار دیروز اینجا سیل جمعیتی روان بوده است. روی زمین دنبال اثری از دیروز میگردم. خبری نیست. نم باران، آسفالت را خیس کرده و همه چیز مرتب است.
فکر میکردم راننده هم حالا که تا اینجا آمده پیاده شود فاتحهای بخواند، اما هزینه سفر را میگیرد و میرود. مطمئن نیستم بتوانم برای برگشتن به سقز به این راحتیها ماشین پیدا کنم. تقریباً تنها میمانم.
بالای سر دختر ۲۲ ساله میروم. مردم روی خاکش تعدادی خرده ریزه و یادگاری گذاشتهاند. نقاشی بچهها، شعار «ژن، ژیان، آزادی»، عکسهای مهسا و تعدادی شمع. یاد این چهل روز میافتم. دستم به خاک نمیرود. صورتش را نگاه میکنم. چهار پنج سال از من کوچکتر است. قلبم فشرده میشود. مینشینم کنارش و چند بار با انگشت ضربه میزنم: «بسم الله الرحمن الرحیم… الحمدلله رب العالمین»
یاد کسانی میافتم که این روزها جان باختهاند، شهدای امنیت، مردم: «الرحمن الرحیم»
یاد روزهای بعدی که در پیش داریم میافتم: «ایاک نعبد و ایاک نستعین»
یاد مدعیان آزادی میافتم: «اهدنا الصراط المستقیم»
یاد پرکشیدگان از حرم شاهچراغ میافتم. حسادت میکنم: «صراط الذین انعمت علیهم»
یاد نااهلانی که امام از افتادن انقلاب به دستشان هشدار داده بود، میافتم: «غیر المغضوب علیهم و لا الضالین…»
این عجیبترین فاتحهای است که در تمام عمرم خواندهام.
باران شدیدتر شده و تنها ماندن در آرامستان را بیشتر به رویم میآورد. فکرم لابلای رشته اتفاقاتی که از سر گذراندهایم و میگذرانیم، سرگردان است. نمیدانم درست میبینم یا خیال است اما انتهای مسیر، یک پرچم کردستان به چشمم میخورد. روانم به هم میریزد.
بالای سر جمعی از اموات، یاد حرف راننده میافتم که گفت: «مگر ما مُردهایم آخر؟» زمین را نگاه میکنم؛ کنار مهسا امینی و خیلیهای دیگر زیر این خاک، به قدر من و خیلیهای دیگر مثل من هنوز جا هست.
زیر خنکای باران پاییزی سنندج، تنها در قبرستان، بالا سر مهسا، هنوز هم با فکر اینکه عدهای برای همین خاک، جان میدهند، دلگرم میشوم. «مگر ما مردهایم؟»