به گزارش مشرق، اوضاع مالیشان خوب نبود. چند وقتی بود توانسته بودند اتاقی در یکی از روستاهای زنجان بگیرند و مستقل از خانواده بهرام زندگی کنند. همسرش باردار بود و خودش در تهران کارگری میکرد.
دیماه ۸۱ بود که فرزندشان به دنیا آمد، نامش را گذاشتند مهدی، مهدی زاهدلویی. حالا مهدی شده بود امید مادر و انگیزه پدر. حالا مادر، نبودنهای بهرام را بهتر تاب میآورد و بهروز هم دوری از خانه و کار در تهران را با عشق بیشتری تحمل میکرد تا بتواند زندگی بهتری برای همسر و فرزندش فراهم کند؛ تا جایی که یک بار ۳ ماه در تهران ماند تا هر چه میتواند کار کند و پول بیشتری برای خانواده ببرد.
مهدی ۶ ماهه بود که بساط زندگی را جمع کردند و به قم رفتند. خانه ساده و جمع و جوری گرفتند و زندگی را ادامه دادند. بهرام هم در کارخانه کار میکرد و با حقوق بخور و نمیر کارگری، زندگی خودش و خانوادهاش را میگذراند.
مهدی زاهدلویی، از شهدای اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
کاری میکنم به من افتخار کنی
مهدی روز به روز قد میکشید و مادر همه جا او را دنبال خود میبرد. پرشور و هیجان بود و روی زمین بند نمیشد. انگار آفریده شده بود که بدود. یکی از جاهایی که در آن آرام میگرفت، هیأت امام حسین علیهالسلام بود. وقتی کوچک بود مادر او را به دنبال خود هیأت میبرد و وقتی بزرگ شد او سعی میکرد مادر و خواهر و بردار کوچکترش را با خود به هیأت ببرد.
روزی از کنار زنی دستفروش میگذشتند که جورابهای روی بساط چشمان مهدی را به سمت خود کشید. بالای سر بساط ایستاد. نگاهی کرد و گفت: «همه جورابات با هم چند؟»
تعجب را میشد در صورت زن دید. قیمت را گفت. مهدی همه پول را به زن دادو جورابها را جمع کرد، چند لحظه بعد همه را به زن برگرداند و هدیه داد به خودش.
کمی که بزرگتر شد و مردی شده بود برای خودش، آرام و قرار نداشت و همیشه باید سراغ او را در هیأت، مسجد، پایگاه بسیج، امامزاده و امثال این جاها میگرفتند. با اینکه طلبه بود، اما پدر دلش از نبودنهای تا دیروقت مهدی شور میزد. میدانست مهدی کجاها میرود اما مطمئن نبود که خطایی از او سر نمیزند. نگران عاقبت پسرش بود و به همسرش میگفت: «نکنه مهدی کاری کنه آبرومون بره؟ همش بیرونه. هیچ وقت تو خونه نیست.»
نبودنهایش بهرام را نگران میکرد. یک بار دلش طاقت نیاورد و رو به مهدی کرد و گفت: «زود میری، دیر میای! یه وقت کاری نکنی آبرومون بره؟»
مهدی آرام جواب پدرش را داد: «نه بابا! خیالت راحت باشه.» بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، رو به پدرش کرد و گفت: «اصلاً میدونی چیه بابا؟! کاری میکنم بهم افتخار کنی.» بهرام آن روز متوجه منظور مهدی نشد.
مهدی به پدرش گفت: «اصلاً میدونی چیه بابا؟! کاری میکنم بهم افتخار کنی.»
خدا را شکر پدرم شاغل است
کرونا که شیوع پیدا کرد، برعکس همه که در کنج خانههای خود پناه گرفته بودند، مهدی بیش از پیش ستاره سهیل شد؛ از ضدعفونی کوچه و خیابان، تا توزیع بستههای مواد غذایی و ماسک و دارو و ... برای نیازمندان این طرف و آن طرف میدوید. وقتی به او میگفتند که برای خانواده خودت هم ماسک بردار و ببر، میگفت: «بابام کارگره. میتونه کار کنه. باید به کسایی برسیم که تو بدترین شرایط زندگی میکنند.»
گاهی با خانواده به امامزاده شاه ابراهیم علیهالسلام میرفتند. مهدی نذریها را میگرفت، به مناطق محروم میبرد و بین مردم و بچهها پخش میکرد. انگاری خودش و خانوادهاش هر روز پول پارو میکنند و هیچ نیازی به این چیزها ندارند. هر چقدر به او میگفتند: «خوب چرا این طوری میکنی، مگه ما خودمون نیاز نداریم؟»، میگفت: «خدا رو شکر بابا سر کار میره و پول در میاره. شما نمیدونید چه خانوادههایی با چه شرایطی دارن زندگی میکنند.»
روز مادر هر سال دلش طاقت نمیآورد حواسش فقط به مادر خودش باشد. هدیهای میخرید و به سراغ زنانی میرفت که به هر دلیلی از فرزندانشان دور هستند. به آنها سر میزد و چند دقیقهای کنارشان مینشست و میخنداندشان. آخر غیر ممکن بود کسی غمگین کنار مهدی بنشیند و خندان بلند نشود، از بس که مهدی شوخ و بشاش بود.
مگر تو چند سال داری که شهید شوی؟
چند وقتی بود مهدی وردست داییاش در کارگاه تیرچه بلوک کار میکرد. اواخر تابستان ۱۴۰۱، به مهدی خبر دادند که دایی قرار است راهی کربلا شود. خودش آرزوی کربلا رفتن داشت اما به خاطر مشکل سربازیاش قسمتش نمیشد. به سراغ دایی رفت و به او گفت: «دایی دعا کن من شهید شم.»
دایی چشمانش گرد شد و شوخی ـ جدی گفت: «مگه تو چند سالته که شهید شی؟»
از کربلا که برگشت، مهدی از او پرسید که چه دعایی برایش کرده؟ دایی جواب داد: «دعا کردم آخر عاقبت به خیر شی.»
میدان امینی بیات قم ناامن بود
چند روز بعد اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد. قم هم مثل خیلی از استانهای دیگر شلوغ شده بود و اغتشاشگرها برای مردم مزاحمت جانی، مالی و روانی ایجاد میکردند. در قم، میدان امینی بیات به یکی از پاتوقهای آشوبگران تبدیل شده بود و برای مردم عادی جایی خطرناک به حساب میآمد. چرا که آشوبگرها به هیچ کس رحم نمیکردند و اگر کسی آن طرفها پیدایش میشد، تضمینی به سالم خانه برگشتنش نبود.
مهدی زاهدلویی، از شهدای اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
مهدی هم این را میدانست و به هر کس که سر راهش قرار میگرفت سفارش میکرد که حواسشان به بچههایشان باشد تا طرف آن میدان نروند. چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ بود و مهدی به مادرش گفت: «میرم برای هفته دفاع مقدس با بچهها سنگر درست کنیم. ساعت ۵ بر میگردم.» مادر «باشه»ای گفت و آماده شد تا به خانه خواهرش برود.
پس مهدی کجاست؟
بعد از چند ساعت بهرام به خانه برگشت. عادت داشت وقتی از سر کار به خانه بر میگردد سراغ بچهها را از همسرش بگیرد؛ اما آن روز کسی خانه نبود. بعد از چند دقیقه همسرش به خانه برگشت و چای تازهدمی برای همسرش ریخت. بهرام پرسید: «پس مهدی کجاست؟»
همسرش جواب داد: «تو هم که همیشه همینو میپرسی! کجا میخواد باشه؟ همیشه خدا یا پایگاه بسیجه یا مسجد.» بهرام چایاش را نوشید.
چند دقیقهای گذشت؛ صدای زنگ گوشی بهرام درآمد. همان پسرعمویش بود که خیلی دیر به دیر به آنها زنگ میزد. یعنی چه کاری میتوانست داشته باشد؟ تلفن را جواب داد: «سلام بهرام خوبی؟ ببین شهر شلوغ شده. نذار مهدی بره بیرون. اغتشاشگرا به کسی رحم نمیکنن. بگو مواظب خودش باشه.» بهرام با تعجب تشکری کرد و گوشی را قطع کرد.
مهدی زاهدلویی، از شهدای اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
چند دقیقه بعد در خانه را زدند. دایی مهدی بود. میگفت: «شماره کارت مهدیو بدید. میخوام دستمزدشو براش بریزم.»
بهرام که کمی شک کرده بود و اوضاع به نظرش غیر عادی میرسید، گفت: «چیزی شده؟»
دایی جواب داد: «نه بابا! چی میخواد شده باشه؟»
بهرام فکری کرد و گفت: «قسمت میدم بگو چی شده؟ چرا یهو اومدی شماره کارت بگیری؟ مهدی چیزیش شده؟»
دایی که دید انگار بهرام بوهایی برده است، حرفش را زیر زبانش مزه مزه کرد و گفت: «راستش مهدی رو زدند. به دندههاش سنگ خورده. نگرانش نباش. عموش بردتش بیمارستان بهشتی. الان اونجا بستریه.»
مسیرشان از خیابان امینی بیات میگذشت
بهرام شوکه شده بود. نفهمید چگونه سوییچ ماشین نیمه قراضهاش را برداشت و به سمت خیابان رفت. پشت فرمان نشست اما بدنش رمق نداشت استارت ماشین را بزند. سوییچ را به دایی مهدی داد و گفت: «تو بشین پشت فرمون.» دایی مهدی هم «باشه»ای گفت و راه افتادند.
سر راهشان از خیابان امینی بیات میگذشتند. خیلی شلوغ بود. به همه طرف سنگ پرت میکردند و عربده میکشیدند. انگار وایکینگها حمله کرده بودند. معلوم نبود آن وسطها چند نفر آسیب دیده بودند. بهرام صد بار مرد و زنده شد تا توانستند از میان آن جمعیت راه باز کنند و به کمربندی برسند.
سر راهشان از خیابان امینی بیات میگذشتند. خیلی شلوغ بود. به همه طرف سنگ پرت میکردند و عربده میکشیدند
بابات برات بمیره
وقتی بالاسر مهدی رسید، صورتش خیس اشک شد، بلند بلند میگفت: «مهدی! بابات برات بمیره چرا اینطوری شدی؟ کی تو رو این طوری کرده؟» مهدی خیلی درد داشت و بدنش تکه و پاره شده بود اما به هوش بود. حرف زدن برایش سخت بود اما طاقت اشک بابایش را نداشت، تکانی خورد و گفت: «بابا! نگران من نباش! من خوبم. چیزیم نیست.» بهرام دستها و پاهای مهدی را میبوسید و گریه میکرد، مهدی پشت سر هم میگفت: «خوب میشم بابا، ناراحت نباش.»
وقتی مادرش رسید هم همان آش بود و همان کاسه. کار مهدی شده بود تلاش برای آرام کردن پدر و مادرش.
پدر و مادر مهدی زاهدلویی، از شهدای اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
مهدی را در همان خیابان امینی بیاتی که به همه میگفت آن طرفها نروید زده بودند؛ رفته بود تا نگذارد آشوبگرها به کسی آسیب برسانند، غافل از آن که خودش را گوشهای خفت میکنند و چند نفری با چاقو تا میتوانند او را میزنند. حالا در کنار تکه پارههای بدنش، قلبش آسیب دیده بود و ممکن بود کار دستش دهد. عملهای سنگینی در پیش داشت.
رفته بود تا نگذارد آشوبگرها به کسی آسیب برسانند، غافل از آن که خودش را گوشهای خفت میکنند و چند نفری با چاقو تا میتوانند او را میزنند
اگر حال مهدی بهتر است پس چرا دل پدر شور میزند
مهدی ۱۰ روز در بیمارستان بهشتی بود. با هر سختی بود درد را طاقت آورد. روز دهم، کادر بیمارستان، بعد از کمیسیون پزشکی که برای بررسی حال او انجام داده بودند، به بهرام گفتند: «حال پسرتون نسبتاً بهتره. اگه رضایت بدین، منتقلش کنیم بیمارستان بقیةالله تهران. اونجا امکاناتش بهتره.» بهرام هم رضایت داد و مهدی را به تهران بردند.
اما از آن شب دیگر بیمارستان جواب تلفنهای آنها را نمیداد. دل بهرام شور میزد اما خوشحال بود که به او گفته بودند حال پسرش بهتر شده. روز بعد، یعنی ۱۰ مهرماه ۱۴۰۱، دایی مهدی به خانه آنها آمد. بغض داشت. بهرام گفت: «چی شده؟»
دایی مهدی گفت: «نترسین بابا هیچی نشده.»
چند دقیقه بعد باجناق بهرام هم از راه رسید. دیگر معلوم بود یک اتفاقی افتاده است. بهرام و همسرش آرام و قرار نداشتند. میگفتند: «حتماً یه چیزی شده. راستش رو بگین مهدی چیزیش شده؟»
بهرام رو به باجناقش کرد و گفت: «اگه چیزی نشده تو برا چی اومدی اینجا؟»
باجناق جواب داد: «اومدم سر بزنم فقط.»
اما باورشان نمیشد.
گوشی بهرام باز هم زنگ خورد. دامادشان بود: «سلام. ناراحت نشیدا، میخواستم برم ملاقات مهدی، اما گفتن مهدی شهید...»
هنوز کلمه شهید به طور کامل از دهان خارج نشده بود که بهرام گوشی را پرت کرده و شروع کرد به شیون و فریاد. پدر داد میزد و ناله میکرد و مادر جیغ میکشید و سر و صورت خود را با ناخنهای کوتاهش میخراشید.
پدر و مادر مهدی زاهدلویی، از شهدای اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ کنار پیکر فرزندشان
حالا دیگر روسری مادر باید سیاه باشد
چند دقیقه بعد خانه پر از مهمان شد. مردها پدر مهدی را در آغوش میکشیدند و زنها تلاش میکردند نگذارند مادر مهدی صورت خود را با دستها و ناخنهایش تکه و پاره کند. خانمی شالی مشکی از گوشهای پیدا کرده بود و سعی میکرد مجالی پیدا کند تا آن را بر روی روسری رنگی مادر مهدی بیاندازد.
هر از گاهی از پدر نالهای به گوش میرسید و دل آجرهای خانه از درد صدایش به خون مینشست، اما صدای نالهها و جیغهای مادر حتی یک لحظه قطع نمیشد.
مادر گوشهای روی زمین نشسته بود و تلاش میکرد چیزی از پوست و گوشت خود باقی نگذارد تا لحظههای بدون مهدی را نبیند، اما پدر گوشهای استوار ایستاده بود و هر از گاهی تمام توان خود را جمع میکرد تا اجازه ندهد زانوانش او را جلوی آن همه مرد بر روی زمین افکند.
کاش من به جای مهدی میرفتم، آخر اگر من را ببرند باز هم مهدی هست!
نازنین، خواهر کوچک مهدی، اما نمیدانست چه شده، یا شاید هم میدانست و نمیخواست باور کند. او دنیای بدون داداش مهدی را نمیشناخت و نمیخواست بشناسد. میخواستند برای مراسم ختم مهدی به زنجان بروند که نازنین گفت: «به داداشم بگید بیاد بریم. نمیشه که مهدی نباشه.» هنوز منتظر بود مهدی را از بیمارستان به خانه بیاورند.
وقتی سعی میکردند به او توضیح دهند که برای داداشش چه اتفاقی افتاده و چه کسانی او را کشتهاند، با همان زبان کودکانهاش میگفت: «ای کاش من را جای مهدی میبردند؛ آخه اگه مهدی نباشه، دیگه مهدی نداریم، اما اگه منو ببرند بازم مهدی هست!»
«ای کاش من را جای مهدی میبردند؛ آخه اگه مهدی نباشه، دیگه مهدی نداریم، اما اگه منو ببرند بازم مهدی هست!»
او عکس مهدی را با همان دستان کودکانهاش هر شب میبوسد و روی سینه میگذارد تا خوابش ببرد.
حالا دقیقاً یک سال از رفتن مهدی گذشته، یک سال است که مادرش صدای مهدی را نشنیده. مهدیای که تا پارسال نهایت یک هفته میرفت مشهد و آن هم مرتب به مادرش زنگ میزد تا صدایش خیال مادرش را راحت کند که حال مهدی خوب است، حالا یک سال است به مادرش زنگ نزده.