گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب خلبان صدیق را محمد قبادی بر اساس خاطرات آزاده خلبان، محمدصدیق قادری نوشته و انتشارات سرو، وابسته به باغموزه انقلاب و دفاع مقدس آن را منتشر کرده است.
خلبان قادری در همان روزهای ابتدایی جنگ بعد از پرواز بر فراز بغداد، دچار صانحه شد و به اسارت در آمد. او سالها در خاک عراق و در اردوگاهها بود و ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ به سمت وطن بازگشت.
آنچه در ادامه میخوانید، شرح بخشی از اخرین مأموریت اوست که احتمالا ماجرای ان را تا به حال نشنیدهاید...
پیش از پرواز آخرم در هشتم مهرماه ۱۳۵۹، افسران اطلاعاتی به همراه جناب گلچین، فرمانده پایگاه و نیز نماینده امام در پایگاه هوایی نوژه پای پرواز حاضر شدند و من و جناب ازهاری را در جریان مأموریتی متفاوت گذاشتند؛ با من مفصلتر صحبت کردند چون بخش اصلی مأموریت را من باید انجام میدادم. این مأموریت پخش اعلامیههای امام خمینی خطاب به ملت و ارتش عراق بود و ما باید این اعلامیهها را بر فراز شهر بغداد رها میکردیم. (این اعلامیه اشاره به پیام امام خمینی خطاب به ارتش و ملت مسلمان عراق دارد که در دوم مهر ۱۳۵۹ برابر با ۱۴ ذی القعده ۱۴۰۰ صادر شده است. برای آگاهی بیشتر رجوع شود به صحیفه امام، ج۱۳، ص۲۳۰.)
اصلاً این مأموریت را برای همین منظور کنسل نکرده بودند. هر چند که مأموریتی واقعاً غیر تکنیکی بود، اما تصمیم گرفته شده بود که انجام شود. حدود ۱۰ تا ۱۵ هزار برگ اعلامیه بود که پیشتر زیر هواپیما جاسازی شده بود. زیر هواپیما محفظهای خالی، با یک صفحه فلزی وجود دارد به اسم Speed Break که کار ترمز دستی ماشین در حال حرکت را برای هواپیما در پرواز انجام میدهد. در واقع خلبان اگر بخواهد در آسمان سرعت هواپیمایش را در یک آن کاهش دهد و مثلاً بخواهد سرعت را از ۷۰۰ - ۸۰۰ کیلومتر بر ساعت ناگهان به ۵۰۰ کیلومتر بر ساعت برساند، کافی است یک لحظه دکمه الکتروهیدرولیک که برای این محفظه تعبیه شده را بزند، در این صورت سرعت هواپیما کاهش پیدا میکند یعنی این صفحه فلزی در شرایطی قرار میگیرد که مانع عبور باد میشود و همین سبب کاهش شدید سرعت میشود و من مأموریت داشتم در کسری از ثانیه Speed Break را بزنم تا اعلامیههای جاسازی شده در این محفظه، رها و در آسمان پخش شود.
یک نکته در این مأموریت باید دقیق محاسبه و به آن توجه میشد؛ سرعت باید به قدری کم میشد که موقع رهاسازی اعلامیهها در آسمان پاره نشود چون فشار هوا میتوانست همه آن کاغذها را در آسمان پودر کند. به عقیده من شهامت بسیاری میخواهد تا یک خلبان شکاری چنین مأموریتی را انجام بدهد چون همزمان با این مأموریت، صدها گلوله ضدهوایی چهار لول و دهها موشک سام ۷ به طرف ما شلیک میشد، حالا در چنین شرایطی ما بجای اینکه سرعتمان را افزایش دهیم و از مهلکه جان به سلامت ببریم باید سرعتمان را کاهش میدادیم تا بتوانیم به درستی مأموریت را انجام دهیم. برای فهم بهتر مأموریت مایلم شرایط را ملموستر بیان کنم.
ما در خیابان الرشید بغداد قرار گرفتیم. قرار گرفتن بر فراز این خیابان مثل این میماند که بر فراز میدان آزادی تهران قرار گرفتهایم و تا میدان امام حسین (ع) خیابان امتداد دارد و ما باید در این مسیر اعلامیهها را رها کنیم تا به مأموریت سوم برسیم. تصور کنید جیپهای VRCC مجهز به بیسیم و رادار پیش از رسیدن ما به آسمان بغداد گزارش مان را داده اند و همه موشکها و ضدهوایی ها بر روی پشت بام های دو طرف خیابان به فاصله ۲۵۰ تا ۳۰۰ متری از هم آرایش گرفته اند و منتظر ورود ما هستند.
شاید از حدود ۳۰ ثانیه قبل از اینکه ما وارد حریم هوایی خیابان الرشید بغداد شویم این ضدهوایی ها با زاویه تقریبی ۱۰ درجه دیوار آتش ایجاد کرده بودند چون میدانستند بالاخره ما باید از این مسیر گذر کنیم. نیروهای پدافندی گمان میکردند که هر چهار فروند ما را شکار خواهند کرد، اما از یک موضوع غافل بودند ما میدانستیم باید چگونه پرواز کنیم تا از زیر این دیوار آتش رهایی یابیم. ما میدانستیم که این نیروها نمیتوانند زاویه شلیک را کمتر کنند چون احتمال داشت به خانهها و ساختمانهای خودشان اصابت کند، یا حتی همدیگر را هدف قرار دهند. ما این موضوع را به درستی میفهمیدیم پس از زیر خط آتش و در نزدیکی سطح خیابان وارد شدیم. به محض قرار گرفتن در چنین موقعیتی من Speed Break را در یک لحظه زدم و جمع کردم و دیدم چگونه همه اعلامیهها روی هوا پخش شد.
موفقیت مأموریت دوم را به هوشنگ ازهاری اعلام کردم اما هنوز کار تمام نشده بود. ما باید هم زمان ده ها مسأله را مدنظر قرار میدادیم؛ از مسائل داخل هواپیما، سرعت و ارتفاع تا وضعیت بیرون هواپیما و اتفاقاتی که دور و بر ما داشت رخ میداد تا همه هماهنگی هایی که قبل از پرواز کرده بودیم و خیلی مسائل دیگر که باید به همه توجه میکردیم اما ناگهان در شرایط خاصی قرار گرفتیم. ما سمت چپ خیابان الرشید بودیم. نیروهای پدافندی عراق برای شکار ما دیوار آتش را پایین تر آورده بودند. نمیدانم در خیابانها مستقر بودند یا نه، اما سطح آتش پایین و حجم آن بسیار زیاد بود.
ما هواپیمای جناب اسکندری را میدیدیم که در عبور از این دیوار آتش چگونه پرواز میکند اما یک لحظه برای فرار از دیوار پر حجم آتش که به سمتش میآمد تصمیم گرفت به سمت ما بیاید و آمد آمد و پشت سر ما قرار گرفت. حالا دو هواپیمای شکاری بمب افکن در یک فاصله کم و با سرعت مشخص در یک سمت و مسیر میروند. خب! اگر هر دو ما با همان سرعت میرفتیم قطعاً در آسمان به هم میخوردیم پس ما از سر اجبار تصمیم گرفتیم ارتفاع مان را اندکی افزایش و سرعت مان را اندکی کاهش دهیم. تا ایشان بتواند از زیر هواپیمای ما رد شود و با ما برخورد نکند.
شاید به اندازه ۱۰ تا ۱۵ متر ارتفاع گرفتیم. سرعت را هم کم کردیم و اجازه دادیم لیدر دسته عبور کند. بر اساس هماهنگی های کلی قبل از عملیات هر کس وقتی به هدفش رسید، مسئول مأموریت خاص خودش است و هیچ کس حق ندارد دوستان دیگرش را سرزنش کند چون ممکن است در وضعیت غیر قابل پیشبینیای قرار گرفته باشد، درست مثل وضعیتی که جناب اسکندری در آن قرار گرفت.
شاید او نباید در آن وضعیت قرار میگرفت اما شرایط و موقعیت جنگی اینگونه ایجاب کرد و او برای نجات خودش به سمت ما آمد و ما باید مطابق همان هماهنگیهای کلی پیش از پرواز نه فقط کار خودمان را انجام میدادیم بلکه باید تا جایی که امکان دارد از همدیگر هم مراقبت میکردیم. به هر حال ما ارتفاع را افزایش دادیم و سرعت را هم کم کردیم در حالی که پیش از این ما برای مأموریت اختصاصی خودمان، سرعت را کاهش داده بودیم و در آن شرایط ضروری بود تا سرعت را افزایش داده و از مهلکه بگذریم و به مأموریت سوم برسیم اما نشد.
ما مسیر او را باز کردیم ولی خودمان به خطر افتادیم، چون همین افزایش ارتفاع و کم کردن سرعت باعث شد که موشکهای سام ۷ راحت به ما برسند. کاری از دستمان برنمیآمد. این موشکها حرارتی است و میتواند حرارت خروجی هواپیما را تعقیب کند و خودش را به هواپیما برساند.
اگر میخواستیم سریع تغییر مسیر بدهیم تا از شر موشک سام خلاص شویم یا به هواپیمای دیگر یا به ساختمانهای بلند خیابان میخوردیم. هیچ راهی نداشتیم. من چند فروند موشک سام ۷ را که به سمت ما شلیک شده بود دیدم. سرعت این موشکها در آن لحظه حداقل پنج برابر سرعت هواپیما بود. من کاملاً متوجه شدم که یکی از موشکها به هواپیمای ما اصابت کرد، ولی بدتر از آن اینکه ما با همین ۱۰ - ۱۵ متر افزایش ارتفاع داخل دیوار آتش پدافند عراقیها هم قرار گرفتیم و صدها گلوله همزمان به هواپیما اصابت کرد.
با اصابت این موشکها و گلولهها ناگهان تمام چراغهای کابین هواپیما شروع به جیغ زدن و آژیر کشیدن کرد. هر کدامشان به نوبه خودشان میگفت که فلان قسمت هواپیما صدمه دیده است؛ از سیستمهای هیدرولیک و الکترونیک تا بالها و مخازن سوخت رادار و سیستم ناوبری. یکی از موتورها در حال سوختن بود و علائم اخطاری درون کابین آتش را نشان میداد. انگار داخل هواپیماآتش بازی و نورباران بود. لحظهای عجیب و بسیار دلهرهآور بود. در کابین خلبان علاوه بر صدها چراغ هشدار که کوچکترینشان همراه با آژیر است یک چراغ اصلی وجود دارد که خلبانها بین خودشان به آن چراغ مزخرف میگویند. (چراغ مزخرف (Bullshit Light) یک اصطلاح محاورهای است که نشانه از یک اتفاق نابهنگام و ناخوشایند دارد و معنی لقوی آن چراغ تپاله گاوی است.) وقتی این روشن میشود معنای بدی میدهد. در واقع به خلبان اعلام میکند اشکالات جدی و مهمی وجود دارد.
حالا در آن شرایط غیر از تمام چراغها که روشن شده و آژیرها به صدا درآمده این چراغ مزخرف حال بهم زن هم روشن شده و جیغ میکشد. تمام درسهایی که خوانده بودم، تمام پروازهایی که کرده بودم، تمام نکاتی که از بدو ورودم به نیروی هوایی راجع به هواپیما یاد گرفته بودم و تمام دانشی که در رابطه با هواپیمای فانتوم تجربه کرده بودم، همه جلوی چشمانم بود همه را مرور کردم که باید چه کار کنیم؟
صدای جناب ازهاری را هم میشنیدم که میگفت: «صدیق همه چیز را کنترل کن.» دیگر هیچ راهی نداشتیم، جز خروج سریع از هواپیما به کمک صندلی پران(Ejection Seat)، اما ما این کار را نکردیم. با همکاری یکدیگر هر کاری میکردیم تا بتوانیم هواپیما را نیز نجات دهیم. ما برابر رویههای معمول (Procedure ) فوری از قدرت موتور آتش گرفته کم کردیم و فشار را پایین آوردیم؛ شاید خاموش شود.
ابتدا قدرت موتور آتش گرفته را به حداقل ۶۵ درصد آوردیم. اما در اثر اصابت گلولههای زیاد، قدرت موتورها داشت به زیر ۶۵ درصد میرسید چون موتور دوم هم آتش گرفته بود. ما اگر میخواستیم هر دو موتور را در این وضعیت نگه داریم پس چگونه باید پرواز میکردیم. سرعتمان هر لحظه کمتر میشد. همزمان با همه این اتفاقات و اقدامات، صدای بهمن سلیمانی و بلافاصله صدای حسن لقمانینژاد را میشنیدم که فریاد میزدند هواپیمایتان آتش گرفته است؛ خواهش میکنم بیرون بپرید. بیرون بپرید. صبر نکنید.
انگار همین الآن هم صدای بهمن سلیمانی در گوشم زنده است. همه اتفاقات در ثانیهای رخ داده بود ولی انگار یکی دو ساعت است ما درگیر این ماجراییم. ما به سرعت برق و باد کارها را انجام میدادیم و این مسائل را از سر میگذراندیم که ناگهان خودمان را با ساختمان هفت طبقه بزرگ سفید رنگی در انتهای خیابان الرشید روبه رو دیدیم.