گروه جنگ نرم مشرق - مطالبی که مشاهده میکنید قسمت سوم از
مستند تمدنسازی، ساخته نایل فرگوسن، مورخ، اقتصاددان
و استراتژیست نوظهور غربی است. وی در این مستند یک سوال اساسی را مطرح میکند: آیا غرب به تاریخ خواهد پیوست؟
در این مستند 6 قسمتی وی میکوشد تا به 6 دلیل اساسی برتری غرب در 500 سال گذشته اشاره کرده و در نهایت نتیجه میگیرد که آیا جهان غرب به پایان خود نزدیک شده است یا خیر؟
پروفسور نایل فرگوسن یک جمهوریخواه تندرو و از نئومحافظهکاران است. در انتخابات دو دوره قبل در ایالات متحده مشاور جان مککین بود و در حال حاضر یکی از گزینههای اصلی جایگزینی هنری کسینجر در جناح جمهوریخواه و برنارد لوییس، استراتژیست فرهنگی غرب است.
او از مسیحیان صهیونیست و طرفدار دو آتشهی اسرائیل و کاملا ضد اسلام است. در سال 2010 همسر خود را با 3 فرزند طلاق داد و با ایان هیرسی علی که فمینیست افراطگرای ضد اسلام است ازدواج کرد.
انتخاب این مستند از یک سو با رویکرد دشمنشناسی، در جهت آشنایی مخاطبان با نظرات اصلی این استراتژیست غربی و ضد اسلام صورت گرفته و از سوی دیگر کمک میکند تا مخاطبان با دستیابی به برآورد استراتژیک متوجه شوند که دشمنان اسلام چطور یا چگونه فکر میکنند. در ضمن با توجه به اینکه جنبههای آموزشی این مستند از حیث تاریخی و کلاننگر، یکی از عوامل اصلی در انتخاب این مستند بوده، به مخاطب گرامی اصرار میورزیم که اصل ویدئوی این مستند را مشاهده نموده و از مطالب عمیق آن نهایت استفاده را ببرند. آنچه که در ادامه میآید روگرفتی ساده و خلاصهای مجمل از این مستند 6 قسمتی میباشد.
برای مطالعه دو قسمت قبلی اینجا و اینجا کلیک کنید.
نایل فرگوسن
نايل فرگوسن: دو کشتی به فاصلهی یک قرن ابتدا از اسپانیا و بعد، از انگلیس به سمت قارهی پهناور آمریکا حرکت کردند. اولی به آمریکای جنوبی و دومی به آمریکای شمالی رسید. این دو کشتی سمبلی از دو آمریکای شمالی و جنوبی هستند؛ با همهی تفاوتهایی که با هم دارند. مسیر رفتاری متفاوت مسافران این دو کشتی تاریخ غرب را به کلی تغییر داد. یکی از این دو آمریکا به بالاترین پلهی قدرت و پیشرفت رسید و دیگری بازماند. چرا؟
در این قسمت میخواهیم ببینیم که دموکراسی مبتنی بر مالکیت خصوصی چرا در آمریکای شمالی به وجود آمد نه در آمریکای جنوبی و چه تاثیری در پیشرفت آمریکای شمالی داشت؟ و اگر انحصار غرب در این هم شکسته بشود آیا تمدن غرب به سمت سقوط خواهد رفت؟
دو فرهنگ اروپایی را بگیرید، صادرشان کنید، تحملیشان کنید به دو گروه مردم زمین؛ فرهنگ انگلیسی در شمال و فرهنگ اسپانیایی در جنوب و بعد ببینید کدام بهتر عمل میکند؟ مسلما شمال. اما نه به خاطر صنعتی بودن یا نفت و طلا و زمین حاصلخیز. کلید اعتلای آمریکا یک ایده بود. ایدهای که دنیا را تغییر داد.
در سال 1670 یک کشتی به نام کارولینا از انگلیس به ساحل جزیرهای رسید که اکنون به نام کارولینای جنوبی شناخته میشود. خدمهی این کشتی، سالها کار سخت در پیش رو داشتند اما در مقابل میلیونها هکتار زمین بکر و البته سهمی در قانونگذاری و حق رای به دست میآوردند. اما در آغاز از نیکستودورهای اسپانیایی به رهبری پیزارو که در آمریکای جنوبی بودند انتظار پیشرفت چشمگیر بود زیرا پول و طلا آنجا بود نه از کارگران فقیر انگلیسی آمریکای شمالی.
امپراطوریهای بزرگ منطقه، مغلوب اسپانیاییها شدند و آنان امپراطوری ُاندین را تشکیل دادند. بعد از آن 250 هزار اسپانیایی آمادهی غارت به آمریکای جنوبی ریختند تا شکل زندگی خودشان را به مردم بومی آنجا تحمیل کنند. اسپانیاییها با خیال راحت از اینکه غارت آن کوههای طلا با رضایت خداوند و مسیح است در حال ارائهی شکلی نو و خارقالعاده از تمدن غربی بودند. تمدنی تشکیل شده از چند شهر که توسط تعداد معدودی از افراد فوق ثروتمند اداره میشد. صدها کلیسا با معماریای کاملا افراطی در این سرزمین بنا شدند اما مالکیت زمین به صورت قطعی در اختیار پادشاه اسپانیا بود. تضادی محض با آنچه در آمریکای شمالی در حال روی دادن بود.
در آمریکای شمالی، مهاجران باید برای خوردن، ذرت و برای تجارت تنباکو میکاشتند تا بتوانند زنده بمانند. سالیان دراز روستاهای آمریکای شمالی همچنان روستا باقی مانند و بومیان آن با بدترین نوع برخورد مواجه میشدند. پس چرا در نهایت موفقیت به آمریکای شمالی رفت و آمریکای جنوبی به فقر و تهیدستی رسید.
سوال کلیدی همه مهاجران به آمریکا نحوهی تخصیص این همه زمین بکر بود. و پاسخ به این سوال، رهبری آیندهی تمدن غرب را رقم میزد.
اساس این تاکید برای توزیع گستردهی زمین در مستعمرات جدید بریتانیا، منعکسکنندهی این اعتقاد عمیقا راسخ جان لاک بر این نکته بود که آزادی، جز جداییناپذیر مالکیت خصوصی است. بعد از آن همهچیز بر این محور میچرخید که چطور زمینها در کارولینا تقسیم بشوند.
اما در فهم سخنان لاک مشکلی بزرگ وجود داشت. بدون وجود تعداد زیادی بومی مستعمرات با کسری نیروی کار عظیمی مواجه بودند. در بریتانیا به دلیل وجود جمعیت زیاد، همیشه تعداد زیادی از افراد حاضر به سفر به قارهی جدید بودند. در تمام طول دوران استعمار حدود سه چهارم مهاجران اروپایی آمریکای شمالی به عنوان خادم توافقی آمده بودند. این خادمان به این امید، خطر گذر از آتلانتیک را به جان میخریدند که در پایان دورهی تعهد، به ایشان قطعهای زمین تعلق میگرفت؛ حدود 100 جریب(حدود 4000 متر). این مردم به آن سرزمین رسیده بودند، نه تنها اقتصادی بلکه حتی از لحاظ سیاسی. چرا که جان لاک در اصول قانون اساسی خودش تاکید کرده بود که در کارولینا، این زمینداران هستند که قدرت سیاسی را در دست میگیرند.
حداقل 50 جریب زمین، به مردان حق رای میداد و تقریبا همگی حق رای داشتند. دموکراسی مالکیت زمین: ایدهای انقلابی بود که مالکیت زمین و حق رای را به یکدیگر پیوند میداد و 300 سال پیش از این در آمریکای شمالی متولد شد و این یعنی تولد رویاي آمریکا. با ادامهی این کار، کل آمریکا به زمینهای مشخص تبدیل شد و سفیدهای انگلیسی، بومیان سرخپوستان را بیرون میکردند.
و چقدر این موضوع برای مستعمرات اسپانیا در جنوب متفاوت بود. پاسخی که رهبران اسپانیا به آن سوال دادند بسیار از پاسخ جان لاک متفاوت بود. برخلاف آمریکا که زمین به مالکان داده میشد، در آمریکای جنوبی افراد و نیروی کار به مالکان زمین و یک گروه اشرافی کوچک اعطا میشد و در نتیجه طبقهی کانکیستودورها در آمریکا تبدیل به بت ثروت شده بودند. دقیقا نقطهی مقابل مالکیت خصوصی در آمریکای شمالی.
در سال 1775، علیرغم همهی تفاوتهای عمیق اجتماعی و اقتصادی که به وقوع پیوسته بود هر دوی این آمریکاها مستعمراتی بودند که پادشاهانی از دور کنترل میشدند اما این هم تغییر کرد. در سال 1776 طی انقلابی کارولینا از انگستان جدا شد و 40 سال بعد هم حاکمیت اسپانیا بر انداخته شد. اما چرا انقلاب اول، این قاره را به شکوفایی رساند و انقلاب دوم فقر را رقم زد؟ و به طور خلاصه چرا سیمون بولیوار آمریکای جنوبی، جرج واشنگتن آمریکای شمالی نشد؟
ایدهی سیمون بولیوار از آزادسازی (با اینک بسیار برای آن جنگید)، چیزی بسیار متفاوت از مفهوم آزادی در ذهن جورج واشنگتن بود. تجربیات بولیوار از درگیریهای فرقهای و رقابتهای منطقهای در طول انقلاب، نظر او را در مورد دموکراسی پارلمانی برگردانده بود.
رویای بولیوار اینطور تغییر یافت که دموکراسی نه، چه به سبک بریتانیایی و چه به سبک آمریکایی اون، بلکه دیکتاتوری. فدرالیزم (دولت ائتلافی) نه، بلکه تمرکز قدرت؛ چون به بیان خودش: مردم ما هنوز آمادگی دستیابی به حقوق خودشون در کاملترین شکلش را ندارند. چون آنها هنوز به آن فضیلت سیاسی که لازمهی یک جمهوریت حقیقی است نرسیدهاند. در آمریکای جنوبی سیمون بولیوار هرگز خبری از دموکراسی نشد. (نویسنده: اجحاف جناب فرگوسن بر تلاشهای خستگیناپذیر سیمون بولیوار علیه استعمار و ظلم اروپاییها نادیدهگرفتنی نیست.)
سیمون بولیوار
جوامعی که با بیعدالتی پا میگیرند، به نهادهای سیاسی به شدت ناپایداری میرسند که آن بیعدالتی را تقویت میکند و به کشمکش دائمی دامن میزند. امروز پرو با موجی از اعتراضات دهقانان بیزمین مواجه است. مسئله همیشه یک چیز بوده: زمین.
اما قبل از اینکه با شوق و ذوق تصدیق کنیم که مدل استعماری بریتانیایی، به طور مستدل به بزرگترین دستآورد سیاسی تمدن غرب یا همان قانون اساسی ایالات متحده رسیده، باید تصدیق کنیم که خود همان قانون، به لکهی ننگی از نوع گناه کبیره آلوده بود: نژادپرستی. آفریقاییهای آمریکا و همینطور سرخپوستان آمریکا از جمهوری بعد از انقلاب، مستثنی شده بودند. انقلابی که به نام آزادی انجام شد توسط کسانی بود که برده داشتند.
در آمریکای شمالی، خط رنگی یا همان تقسیم بین نژاد سفید با رنگی، همواره حفظ میشد اما در آمریکای جنوبی سفیدها آزادانه با رنگینپوستها در هم میآمیختند. سوال این است که چطور این دو گرایش مختلف نسبت به نژاد، بر پیشرفتهای آیندهی این دو آمریکا تاثیر میگذارد؟ چرا این دنیای نوی آمریکای شمالی تا این حد به قانون بدوی بردهداری نیاز دارد؟ جواب آن، ارتباط مستقیمی با نیروی کار دارد.
انگلیسیهای آمریکا به زودی فهمیدند آنچه که از زمین میروید فرق چندانی با طلا و نقرهی کانکیستودورهای اسپانیایی در آمریکای جنوبی ندارد. کشت تنباکو و بعد پنبه برای انگلستان صنعتی، نیاز به نیروی کار فراوان و ارزان داشت که این مهم هرگز از طریق نیروی کار خودی قابل ارتفاع نبود. جان لاك در مادهی 110 قانون اساسی خود به وضوح اعلام میکند: که هر مرد آزاد کارولینایی، بر بردههای سیاهش قدرت و اختیار تام دارد. برای لاک تملک برده همانقدر مهم بود که تملک زمین.
میراث تبعیض نژادی برای قرنها در آمریکا دوام آورد و دموکراسی مالکیت زمین بر پایههای نابرابری نژادی قرار گرفته بود. این پارادوکس بردگی در جامعهای به اصطلاح آزاد، تنها با جنگ میتوانست حل شود كه شد.
اما بردگی و تبعیض نژادی نه تنها عامل موفقیت ایالات متحده نبود بلکه باید گفت گناه اصلی او شمرده میشود. بیش از دو قرن این دروغی بود که به عنوان راز تفوق تمدن غرب در ذهن آمریکاییها ریشه دوانده بود. امروز مردی با پدری آفریقایی، رئیس جمهور ایالات متحده است و شهرهای شمالی هر روز بیشتر به شهرهای جنوبی شبیه میشوند. مهاجرتهای گسترده از آمریکای لاتین به این معنی است که تا 40 سال آینده، اسپانیولیهای غیر سفید بخشی از اقلیتهای آمریکا خواهند بود.
اما اگر این روزها ایالات متحده از بحرانهای اقتصادی رنج میبرد دلیلش مسلما پایان برتری سفیدها نیست. از آن گذشته یکی از ستارههای دنیای اقتصاد امروز کسی نیست جز برزیل مملو از اختلاطهای نژادی چرا که اکنون در برزیل بخش زیادی از مردم شانس داشتن ملک و حق رای را دارند.
اکنون 500 سال بعد از آغاز فرآیند استعمارگری، شکاف بین آمریکای شمالی و جنوبی در حال بسته شدن است. امروز در نیمکرهی غربی یک تمدن مجزا، به کندی در حال پدیدار شدن است: برزيل
ادامه دارد....