کد خبر 36766
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۹:۵۸

اين صحبتي را که الان بازگو مي کنم، حاج کاظم بعدها برايم تعريف کرد که وقتي اين موضوع را شنيدم انگار برق از کله ام پريد. آن موقع خواستم حرمت پدر و مادرها را نگه دارم و گرنه از خانه مي زدم بيرون.جايي که جاي حاج ناصر مطرح باشد جاي من طرح من نيست.


به گزارش گروه «جهاد و مقاومت» به نقل از فارس، بيست و پنجم اسفندماه سالروز شهادت سردار بزرگ اسلام «حاج کاظم رستگار» است. او فرمانده لشکر 10 سيدالشهداء عليه السّلام بود و رشادتش زبانزد خاص و عام. حاج کاظم در يکي از روستاهاي نزديک شهرري (اسلام‎آباد) در يک خانواده مذهبي به دنيا آمد. بي‎آلايشي او را مي‎توان از تصاوير به‎جا مانده‎اش به‎راحتي فهميد. با فرارسيدن سالروز شهادت اين سردار بزرگ بر آن شديم تا با همسر ايشان به گفت‏وگو بنشينيم و از اين مرد بزرگ بيشتر بدانيم. آنچه پيشِ‏روي شماست، حاصل اين گفت‏وگوي مفصل است:


* اول از معرفي خودتان و خانواده‌تان شروع کنيد!

حاج ابوالقاسمي: من «اکرم حاج ابوالقاسمي» فرزند چهارم خانواده ابوالقاسمي و متولد سال 1345 هستم. کلا ما شش فرزنديم(چهار دختر و دو پسر)، قبل از من دو برادرم و خواهر بزرگ ترم که همسر «شهيد شيري» هستند. بعد از من هم دو پسر آخري هستند. تا شش سالگي در زادگاهم، محله « دولاب» زندگي مي کرديم و بعد از آن آمديم شهرري و هنوز هم خانواده پدريم در اين شهر ساکن هستند . آنجا بزرگ شدم و مدرسه رفتم.


* شغل پدرتان چه بود؟

حاج ابوالقاسمي: ايشان اول در بازار ترو بار ميدان شوش کار مي کردند و شغل پدر بزرگم که مرد خيلي متديني بود را ادامه مي دادند . نام ايشان «آ شيخ رجبعلي حاج ابوالقاسمي» بود که از بستگان مرحوم «حاج اسماعيل دولابي» محسوب مي شدند. نقل است که حاج اسماعيل آقا، پدربزرگم را عارف تر از خود مي دانستند. من خيلي کوچک بودم که ايشان از دنيا رفت. از کرامات ايشان همين بس که پدر بزرگم لحظه مرگ خودشان را مي دانسته و همان لحظه مي گويند که آمدند من را ببرند.

* چرا به شهرري نقل مکان کرديد؟

حاج ابوالقاسمي: ما در دولاب منزل پدربزرگم زندگي مي کرديم. علاوه بر اينکه فضاي آنجا براي خانواده پرجمعيت ما کوچک شده بود، قرار بود عموي کوچکم هم ازدواج کند و به جاي ما به آن خانه بيايد. به همين علت ما از آنجا رفتيم. پدرم هم توانسته بود در شهرري خانه اي بخرد. ايشان از مستاجري خوشش نمي آمد. هنوز هم در همان خانه زندگي مي کنند. پدرم آن زمان جز گروه «فداييان اسلام» و از ياوران شهيد «آيت‌الله سعيدي» بودند و دنبال اين برنامه ها بودند.

* پدرتان سابقه بازداشت شدن در دوران شاه را داشتند؟

حاج ابوالقاسمي: ايشان از دست ماموران امنيتي رژيم فراري بودند. پدرم از جوانان زبل آن موقع بودند. به طور مثال در جريان 15 خرداد سال 42 وقتي به دستشان سرنيزه مي خورد چنان ظاهر سازي کرده بودند که کسي نفهمد. مادر مي گفت وقتي پدرم به خانه آمده دستش را که از خونريزي زياد مشت کرده بود باز نمي شد. حتي کت پدرم پاره شده بود و ايشان توانسته بودپارگي را ببرد زير بغلش و بيايد خانه بدون اينکه کسي متوجه شود که در همان منزل ايشان را دوا درمان مي کنند چون نمي توانستند به بيمارستان بروند.
يادم هست که يک روز موقع آمدن ايشان به خانه مامور ها دنبالشان مي کنند و حتي تا حدودي ايشان را مي گيرند و از پشت کت پدرم را مي چسبند که پدر با زرنگي و چابکي خاصي دستانشان را باز مي کند و کت را از تنشان در مياورند .
ماموران کت را مي برند بازداشتگاه و آنجا هر کس را که مي گرفتند کت را نشانش مي دادند و مي گفتند: مي داني اين کت واسه کيه؟ شوهر خاله ام را هم همان روز دستگير کرده بودند، او کت پدرم را شناخته بوده. اما به آنها مي گويد من نمي دانم اين براي کيست. پدرم مدتي فرار کردند به اهواز تا آب ها از آسياب بيفتد و بعد مي آيند تهران.

* بچه هاي خانواده هم در فعاليت هاي انقلابي داشتند؟

حاج ابوالقاسمي: برادرم حاج محمد هم در فعاليت هاي انقلابي زياد شرکت مي کرد. من و خواهرم هم به گونه ي در اين فعاليت ها دخيل بوديم. به اين صورت که پدرم وقتي اعلاميه هاي حضرت امام را به منزل مي آوردند، ما شب ها براي نماز مي رفتيم مسجد امام حسن عسکري که مراسم بود - اين مسجد معروف است به مسجد حاج آقا غيوري - آنجا سر فرصت با خواهرم اعلاميه ها را تا مي کرديم و مي گذاشتم لبه نرده هاي طبقه دوم و به اين عنوان که چادر مشکي هايمان خيس است پهن مي کرديم روي اعلاميه ها، به محض اينکه سخنراني و مراسم تمام مي شد و مردم شعار مي دادند ما هم از بالا چادر ها را تکان مي داديم و اعلاميه ها مي ريخت پايين . چون ماموران زن ساواک هم به مسجد مي آمدند. آنها مي دانستند خانواده حاج آقا غيوري هم در مسجد هستند، انتظار داشتند پخش اعلاميه را از آنها ببينند. عده اي از دوستان ما هم که خبر داشتند ما مي خواهيم اين کار را انجام دهيم، بلند مي شدند و شلوغ مي کردند تا ما به راحتي اين کار را انجام دهيم.
کسي هم به من مشکوک نمي شد چون هم سن من کم بود و هم طوري رفتار مي کردم که عموم فکر مي کردند يک دختر بچه کوچکي هستم که روزها بازي مي کند. اما بعضي ها مي دانستند که با خواهرم کارهاي اعلاميه را انجام مي دهيم.
حاج محمد هم کلاس قرآن وکتابخانه داشت به همين دليل خيلي از نوجوان ها زير دست ايشان بودند. ساواک دنبال ايشان هم بود و حتي دو تا از دوستان صميمي ايشان را هم گرفتند. يکي از آنها آقاي «جواد موسوي» پسر آقاي موسوي که يک مدت امام جمعه شهرري بودند را حبس ابد داده بودند. جواد موسوي تازه داماد بود و فکر مي کنم دو ماه از ازدواجش گذشته بود. ايشان را بردند زندان و در زندان بود تا زمان انقلاب که زنداني ها را آزاد کردند او هم به خانه شان برگشت.


* اعلاميه ها چگونه به دستتان مي رسيد؟

حاج ابوالقاسمي:پدرم با شهيد عراقي و آقاي عسگر اولادي دوستي صميمي و قديمي داشت و خود از اعضاي موتلفه بودند. نوارهاي امام به دست پدرم مي رسيد. اعلاميه هاي چاپي هم که به دست حاج محمد مي رسيد و مخفيانه به خانه مي آورد. زيرا احتمال مي داديم که ساواک از اين موضوع مطلع شود و به خانه ما يورش بياورد.
يک بار ساواک به محل ما آمد و از کاسب محل در مورد خانواده ما سوالاتي کرده بودند. او هم گفته بود که من چنين شخصي را نمي شناسيم. بعد از رفتن مامورها ايشان پسرش را به منزل ما فرستاد و پيغام داده بود که اگر حاج محمد در خانه است سريع او را خارج کنيد زيرا منزلتان را شناسايي کرده اند.
مادرم هم سريع يکسري کتاب و کاغذها را جمع کرد. خانه پدري ما دو درب داشت، حاج محمد از در پشتي منزل خارج شد و به خانه خاله مادرم رفت.

 

* خودتان وارد اين فعاليت ها شديد يا پدرتان و حاج محمد مي گفتند که اين کارها را انجام دهيد؟

حاج ابوالقاسمي: اين دو پشتوانه ما بودند و به ما اجازه دادند که وارد مبارزه شويم. حاج محمد به دليل مختلط بودن مدارس و نداشتن حجاب دختران در مقطع راهنمايي به خواهرم که از من بزرگتر بود، اجازه نداد که وارد دوره راهنمايي شود. خواهرم تا قبل از انقلاب تنها دوره ابتدايي را گذرانده بود و بعداز انقلاب با درس خواندن در مدارس شبانه و متفرقه تحصيلاتش را به سنش رساند.
پدرم و حاج محمد ما را راهنمايي مي کردند و مي گفتند که حتما به طبقه بالاي مسجد برويد در حالي که در طبقه پايين هم زنان بودند. مي گفتند از روي نرده ها مي توانيد اين اعلاميه ها را پخش کنيد. وقتي آدم چند بار اين گونه کارها را انجام بدهد و از طرفي هم در خانواده اي باشد که سابقه فعاليت انقلابي داشته باشند بزرگ شده باشد، حساب کار دستش مي آيد. يکي ديگر از کارهاي ما خيلي برايمان اهميت داشت شرکت در تظاهرات ها بود تا اينکه خدا را شکر انقلاب پيروز شد.

از زماني که امام به ايران آمدند ما ديگر پدرم را نديديم تا بيست و پنج بهمن که يکبار به خانه آمد و شب را با ما سپري کرد. پدرم در مدرسه رفاه بود و از آن به بعد ما پدرم را با فاصله طولاني مي ديديم تا زماني که امام به قم رفت.

 

* پدرتان در آن زمان چه کار مي کردند؟

حاج ابوالقاسمي: شهيد عراقي شناخت و اطمينان کافي در مورد پدرم داشت و به ايشان مسئوليت انباراسلحه را محول کرده بود. همچنين ايشان يکسري کارهاي شخصي امام را که نياز به يک معتمد داشت را انجام مي داد.
اما متاسفانه آن زمان به دليل ازدحام جمعيت نتوانستيم امام را ببينيم. من آن موقع کوچک و ضعيف بودم. زماني امام را از نزديک ديدم در جماران بود. آن موقع حاج محمد جزو پاسداران جماران بود. يک روز به مادرم گفت اگر مي خواهيد امام را ببينيد در فلان روز به جماران بياييد. زيرا امام در آن روز ديدار عمومي دارد. ما هم رفتيم و امام را ديديم.

* با توجه به اينکه در زمان بعد از انقلاب شما در مقطع راهنمايي تحصيل مي کرديد به ياد داريد که آن دوران چه اتفاقاتي در مدارس مي افتاد؟

حاج ابوالقاسمي:بعداز پيروزي انقلاب مدرسه ها تا حدودي ميدان مبارزه ميان منافقين و بچه هاي مذهبي بود. يواش يواش بدگويي از آيت الله بهشتي شروع شده بود. خوشبختانه مدير مدرسه ما که بعد از انقلاب دختر حاج آقا غيوري به عهده داشتند خيلي خوب بر فضاي مدرسه نظارت داشت.
از طرف ديگر حاج محمد براي من مانند يک پدر بود. او در جامعه حضور داشت و مي دانست که چه اتفاقي در مدرسه مي افتد، به همين دليل خيلي حواسش به ما بود. قبل و بعد از انقلاب هر جا که با خواهرم مي خواستيم برويم، حاج محمد ما را مي برد. از جمله مراسم سخنراني يا شب هاي احيا.
ما هم هر اتفاقي که در مدرسه مي افتاد در خانه مطرح مي کردم. مثل صحبت هاي سياسي يا پخش اعلاميه در مدرسه. اما چون پدرم و برادرم از شهيد بهشتي و آقاي رفسنجاني به نيکي صحبت مي کردند، مي دانستم که حرف هاي بچه ها دروغ است. وقتي حرف هاي بچه هاي مدرسه را در خانه مي زدم برادرم مرا راهنمايي مي کرد که چه حرف هايي در مدرسه بزنم و چه کار کنم.
يک بار يک سري از کتاب هاي مجاهدين خلق را به خانه آوردم. وقتي برادرم آن کتاب ها را ديديد، جا خورد. به من گفت که تو اين کتاب ها را مي خواني؟ گفتم: نه به خانه آوردم تا به شما نشان بدهم. کتاب ها براي تبليغات مجاهدين خلق بود.
فضا طوري شده بود که دو يا سه تا از بچه هاي مدرسه مان آلوده شده بودند. يکي از بچه ها مثل من جريانات مدرسه را با برادرش در ميان مي گذاشت. اما برادر او عضو مجاهدين خلق بود. يک شب حاج محمد گفت: شنيده ام فلاني که در موردش صحبت مي کني، ريخته اند خانه شان و خودش و برادرش را بازداشت کرده اند. نکته جالب اينکه يکي از ناظم هاي مدرسه، عروس اين خانواده شده بود. يعني يک خانه تيمي شده بودند. آن خانم هم ناظم و فکر مي کنم معلم معارف بود. ايشان کتاب ها را مي آورد و روي عقيده بچه ها کار مي کرد. دخترها را هم فريب داد.

* چند ساله بوديد که ازدواج کرديد؟

حاج ابوالقاسمي: من خيلي زود ازدواج کردم. رسم خانواده ما به اين شکل بود که دخترها و پسرها زود ازدواج مي کردند. الان هم اين رسم در خانواده ما پابرجاست.
من سيزده ساله بودم که ازدواج کردم. اولين راي که دادم براي رياست جمهوري آقاي خامنه اي بود که مصادف شده بود با مراسم روز «پاتختي» من .
من اواخر سال چهل و پنج متولد شدم. شش ماه شناسنامه ام از خودم بزرگتر است. دقيقا به ياد دارم که ما قباله ازدواج را چهار ماه بعداز ازدواجم گرفتيم. چون وقتي عقد کردم به سن قانوني نرسيده بودم. اما به اين علت که دفتر خانه آشنا بود من را به عقد همسرم درآورد.


*قبل از حاج کاظم خواستگار ديگري هم داشتيد؟

حاج ابوالقاسمي:من يک خواهر بزرگتر داشتم که خواستگاران زيادي داشت. ولي در مورد خودم به آن صورت به ياد ندارم. چون خيلي سنم کم بود و اگر هم خواستگاري بوده، بزرگ تر هاي خانه مرا عددي حساب نمي کردند که بخواهند در اين مورد با من صحبت کنند. اولين خواستگاري که خودم متوجه شدم و در جريان قرار گرفتم حاج کاظم بود.

* شهيد رستگار با شما و خانواده تان چگونه آشنا شده بود؟

حاج ابوالقاسمي:حاج کاظم به همراه برادرم حاج محمد و شهيد شيري در پادگان توحيد مشغول بودند و خيلي باهم رفاقت صميمي داشتند. از طرفي هم ما نسبت فاميلي خيلي دور هم با حاج کاظم داشتيم. ولي نه من و نه همسرم تا قبل از آن همديگر را نديده بوديم. حاج کاظم با زن دايي من يک فاميلي دارند. مثلا زمان عروسي يکي از خواهرهاي حاج کاظم که آن موقع ما بچه بوديم، خانواده من رفته بودند و ما را هم بردند. ولي سال ها بود که با هم رفت و آمد نداشتيم.
وقتي حاج کاظم، برادرم را در سپاه ديده بود به خانواده اش گفته بود که پسر فلاني هم با من در يک پادگان است. ولي خبر نداشت که حاج محمد، خواهر هم دارد که بخواهد به خواستگاري بيايد.
حاج کاظم با ناصر شيري خيلي صميمي بودند و به يکديگر احترام زيادي مي گذاشتند. اما فکر نمي کردند که يک روز باهم باجناق شوند. ناصر آقا از يک خانواده تبريزي بود. جالب اينکه هر کدامشان از تا حدودي با تيپ خانوادگي خود جدا بودند.
شوهر خواهر حاج کاظم، پسر دايي، زن دايي من بود. برحسب اتفاق دايي من خانه خواهر حاج کاظم ميهماني رفته بوده که خانواده همسرم هم آنجا حضور داشتند.
آنجا صحبت مي شود که چرا پسر بزرگ شما زن نمي گيرد. مادر شوهرم به دايي و زن دايي ام مي گويد که کاظم با بچه هاي ديگرم فرق مي کند. براي او بايد دختري بگيريم که بتواند با جبهه رفتن پسرم کنار بيايد. خلاصه صحبت به اينجا مي رسد که حاج کاظم در کدام پادگان است، مادرش مي گويد در پادگان توحيد. زن دايي ام مي گويد محمد حاج ابوالقاسمي هم در آنجاست، او دو خواهر دارد. خانواده آنها هم دخترانشان را زود شوهر مي دهند. دختر بزرگشان خيلي خواستگار دارد، شما بياييد براي خواستگاري.
در همين زمان هم آقا ناصر شيري براي خواستگاري خواهرم به خانه ما آمده بود. يک هفته اي بود که آمد و شد خانواده حاج ناصر به خانه ما شروع شده بود.

* شهيد شيري را چه کسي به خانواده شما معرفي کرده بود؟

حاج ابوالقاسمي: حاج ناصر از دوران نوجواني با برادرم رفاقت داشت. ناصر در فلکه اول دولت آباد سکونت داشت. ايشان در خانه ما رفت و آمد داشت. چون من از همه کوچکتر بودم اگر کسي درب خانه را مي زد، من درب را باز مي کردم. به همين دليل حاج ناصر را من بيشتر از خواهرم مي شناخت.
حاج محمد يک هيئت کوچک به نام «پيروان شهدا» داشت که خيلي کوچک و نفراتش هم به اندازه دو اتاق بود. اکثر بچه هاي اين هيئت هم شهيد شدند. بيشتر شهداي خيابان شهادت عضو اين هيئت بودند. همه اين بچه ها از همان دوران انقلاب زير دست حاج محمد بودند. هر چند وقت يک بار حاجي کاروان مشهد راه مي انداخت و اين جوانان را به مشهد مي برد.
يکبار که داشتند مشهد مي رفتند، قرار شد که حاج ناصر به دنبال حاج محمد بيايد و با هم به راه اهن بروند. مادرم خيلي اصرار داشت که ما هم تا راه آهن برويم. وقتي ما به راه آهن رفتيم، آنجا حاج ناصر متوجه شده بود که دختر بزرگتر از من هم در خانواده هست.
هميشه حاج محمد به حاج ناصر گير مي داد که چرا ازدواج نمي کني؟ پس از بازگشت از مشهد حاج ناصر مادرش را به خواستگاري خواهرم فرستاد. يک هفته بود که از رفت و آمد خانواده حاج ناصر گذشته بود و جوابي هم داده نشده بود. اما معلوم بود که چشم خواهرم حاج ناصر را گرفته است.
جالب اينجا بود که خواهرم از ابتدا سفت و سخت مي گفت که من زن کسي که ترک باشد نمي شم، اما اکثر موردهايي هم که مي آمدند خواستگاري ترک زبان بودند. خواهرم هم به همين دليل آنها را رد مي کرد. ولي به قول خواهرم که مي گفت نمي دانم که چرا اصلا لهجه مادر ناصر به چشمم نيامد. خود ناصر آقا هم لهجه نداشت ولي وقتي کسي را صدا مي کرد صدايش جوري مي شد که معلوم بود ترک است.

*صحبت هايي که در مورد ازدواج حاج کاظم شده بود، قبل از اين قضيه بود يا بعد از آن؟

حاج ابوالقاسمي: بعداز خواستگاري حاج ناصر از خواهرم بود. زيرا دايي من از خواستگاري حاج ناصر از خواهرم هيچ خبري نداشت. وقتي دايي ام قضيه حاج کاظم را به مادرم گفت. مادرم گفت که يکي از دوستان محمد يک هفته اي است که به خواستگاري دخترم آمده، دخترم و دوست محمد همديگر را ديده اند.
خانواده حاج کاظم اين موضوع را به او نگفته بودند. خانواده حاج کاظم با اصرار دايي ام براي خواستگاري از خواهرم به خانه ما آمدند. ولي وقتي ايشان از خواستگاري حاج ناصر از خواهرم باخبر شده بود، خيلي ناراحت شده بود. چون کاظم مي گفت: ناصر ارجحيت دارد و اگر آن دختر بداند که ناصر کيست اصلا مرا به خانه شان راه نمي دهد. اينقدر براي او ارزش قائل بود.
شبي که حاج کاظم و خانواده اش براي خواستگاري از خواهرم آمدند، پدرم آنجا مي گويد: شخصي به نام فلاني به خواستگاري دخترم آمده است.
اين صحبتي را که الان بازگو مي کنم، همسرم بعدها برايم تعريف کرد که وقتي اين موضوع را شنيدم انگار برق از کله ام پريد. آن موقع خواستم حرمت پدر و مادرها را نگه دارم و گرنه از خانه مي زدم بيرون. جايي که جاي حاج ناصر مطرح باشد جاي من طرح من نيست.
بعدها کاظم به من گفت: آن شب خواستگاري وقتي خواهرت به ميان جمع آمد اصلا به خودم اجازه ندادم که به او را نگاه کنم. گفتم که بگذار تصميم گيري دختر بشود که حقش به همان ناصر است.
خواهرم هم بعدا گفت: من خيلي سفت و سخت رو گرفتم و با خودم گفتم اگر اين طرف دانا باشد مي فهمد که من با اين ازدواج مخالفم. چون آن موقع که صحبت خواستگاري کاظم مطرح شده بود، خواهرم گفته بود که من به حرف خانواده در جمع حضور پيدا مي کنم اما راضي به اين وصلت نيستم. چون من که او را نمي شناسم که بخواهم تحقيق کنم و نظرم هم نيست. پس بگذاريد ببينم که نظرم در مورد ناصر چه مي شود.
بعداز آن کاظم خيلي از دست مادرش ناراحت شده که چرا چيزي از ماجراي خواستگاري ناصر به او نگفته است. کاظم به مادرش گفته بود: وقتي فهميدم که فلاني خواهر حاج محمد است، خيلي دوست داشتم که وارد اين خانواده شوم. چون مي دانستم که براي جبهه رفتنم اينها خانواده بي دردسري هستند ولي خب ناصر ارجحيت دارد.
وقتي اين مطلب را گفته بود مادر حاج کاظم به او جواب داده بود که اگر تو با اين خانواده موافقي، آنها دختر ديگري هم به اين سن و سال دارند. کاظم هم گفته بود، اگر اين طوري که مي گوييد هست، من نديد قبول مي کنم و مي خواهم هر طور که شده اين وصلت صورت بگيرد.

* حاج ناصر هم جريان خواستگاري حاج کاظم از خواهرتان را فهميده بود؟

حاج ابوالقاسمي:بله. حاج محمد بعدها به ناصر گفته بود که کاظم هيچ اطلاعي از خواستگاري شما نداشته است. بعد هم که وصلت شد، حاج کاظم به ناصر گفته بود که اصلا به خودم اجازه ندادم که نگاهي به ايشان بيندازم، ايشان هم اينقدر کيپ رو گرفته بود که من مي دانستم با اين وصلت راضي نيست.
حاج ناصر هم در جواب گفته بود، نه مسئله اي نيست. ناصر گفته بود من از بچگي در اين خانه رفت و آمد داشتم ولي نمي دانستم که چنين دختري در اين خانه وجود دارد اما از حضور دختر کوچکتر مطلع بودم.
حاج محمد با بچه هاي هيئت خيلي کوه و اردو مي رفت. آن زمان که جوانان به دنبال هيپي بازي بودند، محمد شب هاي جمعه با دوستانش به کوه مي رفتند و شب را در آنجا مي ماندند و دعاي کميل مي خواندند، صبح هم بعداز خواندن دعاي ندبه به پايين کوه برمي گشتند. يا اينکه به امامزاده داوود مي رفتند.
حاج محمد يک تشک ابري و يک پتو داشت که هر موقع مي خواست کوه برود با خود مي برد. يک روز محمد همه وسايلش را آماده کرد و به من گفت: شخصي به نام ناصر شيري مي آيد و مي گويد وسايل حاجي را بدهيد. شما اين وسايل را به او بدهيد.
اين جريان براي خيلي قبل تر از مراسم خواستگاري است. من آن موقع هشت يا نه ساله بودم. ناصر به در منزل ما آمد و من رفتم جلوي درب تا گفت من ناصر شير هستم، گفتم مي دونم مي دونم الان وسايل را مي آورم.
به دليل رفت و امدهاي دوستان برادرم به منزل ما و به خاطر سن کم من اکثر آنها را از نظر چهره و رفتار مي شناختم. بيشتر خواستگارهايي که براي خواهرم مي آمدند از دوستان برادرم بودند. خواهرم به من مي گفت مثلا فلان شخص چه جوري است. بعضي اوقات من مي گفتم فلان کس را قبول نکن خيلي قدش کوتاه است. يا مثلا فلاني اين طوري يا آن طوري است. وقتي خواهرم از من در مورد ناصر پرسيد، من گفتم که خيلي خوب، خوش قيافه و قد بلند است.
يادم هست برادرم تازه ازدواج کرده بود که يکي از فاميل هاي زن برادرم که منزلشان در دولت آباد بود ما را به خانه شان دعوت کرده بود. موقع برگشت به خانه خودمان، من با مادر، زن برادرهايم و خواهرم پياده مي آمديم. در راه بوديم که ديدم حاج ناصر در ميدان شهيد بروجردي از ماشين پياده شد و از حاشيه ميدان به سمت منزلشان مي رفت. آن موقع ناصر به خواستگاري خواهرم نيامده بود. آن زمان آقاي فومني که بعدا نماينده مجلس شد، به خواستگاري خواهرم آمد که خواهرم ايشان را رد کرد. يواشکي به خواهرم گفتم: ببين اين کسي که از ماشين پياده شد و به ان طرف مي رود ناصر شيري است. خواهرم با ناراحتي و خيلي لحن بد جواب داد: خوب حالا چه کار کنم.
به همين دليل اصلا به ناصر نگاه نکرد. من بيشتر از خواهرم شلوغ تر بودم و کلا دختري فعالي بودم. من خيلي نارحت شدم از اين جواب و با تهديد گفتم: از اين به بعد بگو که فلاني کيه، اگر من به تو گفتم. خيلي به غيرتم برخورده بود.
وقتي ناصر به خواستگاري خواهرم آمد به او گفتم: مي خواهي بداني که ناصرشيري کيست؟ خواهرم هم با کنجکاوي خيلي زياد گفت: آره، چه شکليه؟ من هم با خنده و با لحن خيلي شيطنت آميزي جواب دادم: اون روز که داشتيم از ميهماني مي آمديم بهت گفتم که اين آقا، ناصر شيري است و تو جواب دادي مي خوام چه کار نگاهش کنم. مي خواستي همان موقع نگاه کني تا بداني که ناصر شيري کيست.

بعد از خواستگاري حاج ناصر از خواهرم هم يکبار که از مسجد برمي گشتيم، ديدم که ناصر از دور به سمت ما مي آيد. چندبار به خودم گفتم که به خواهرم بگويم اين ناصر است ولي باز گفتم ولش کن، چرا آن موقع با من اين طوري رفتار کرد. من و خواهرم داخل مسجد شديم و در حال رفتن به خانه مرادي بوديم - شهيد رضا مرادي با حاج محمد دوست بود- ديدم که ناصر آستين هايش را بالا زده و در حال وضو گرفتن است. مرادي ها بالاي مسجد مي نشستند چون پدرشان خادم مسجد بود. در پله ها که بوديم مي خواستيم به دنبال خواهر رضا برويم تا براي نماز به مسجد برويم، به خواهرم گفتم: آن مرد که داشت وضو مي گرفت را ديدي؟ خواهرم گفت: نه. گفتم: او ناصر شيري بود. خواهرم گفت: چرا همان جا به من نگفتي؟ گفتم: بگويم و تو دوباره بگويي چه کار کنم. خواهرم به خواهر رضا جريان را گفت که ناصر شيري به خواستگاري اش آمده. خواهر رضا هم خيلي از ناصر تعريف کرد. خواهرم گفت: اين -يعني من- ناصر را ديده و به من نگفته. خواهر رضا گفت: زود باش برويم تا ناصر را ببينيم، نمي خواهد مسجد برويم و نماز بخوانيم. وقتي ما رسيديم، ديديم که ناصر در حال وارد شدن به مسجد است و خواهرم توانست ناصر را ببيند.
حاج محمد خيلي روي ناصر تاکيد داشت. به خواهرم نمي گفت که حتما بايد با او ازدواج کني. اما خيلي از او پيش خواهرم تعريف مي کرد. حاج محمد مي گفت: به گويش و زبانش کاري نداشته باش، مهم خودش است. خودش يک چيز ديگري است. يک پادگان چشمشان به ناصر است. به همين دليل خواهرم خيلي به تکاپو افتاده بود که ببيند ناصر کيست و خودش تحقيق کند. از دوستان مخصوصا خانواده رضا که ناصر را مي شناختند در موردش سوال مي کرد.

*دومين باري که حاج کاظم براي خواستگاري، اين مرتبه براي شما به منزلتان آمدند چه زماني بود؟

حاج ابوالقاسمي:همه اين جريانات در عرض يک هفته اتفاق افتاد. وقتي خانواده حاج کاظم فهميدند که او به وصلت با خانواده حاج ابوالقاسمي راضي است، سريع به خواستگاري من آمدند.
ولي باز انگاره مادر شوهرم به حاج کاظم گفته بوده که صبر کنيم تا ببينيم جواب دختر بزرگتر اين خانواده چيست؟ در همين رفت و آمدها مادرم به مادر حاج کاظم گفته بود دخترم از هرکس که خوشش نيايد سريع مي گويد ولي در مورد ناصر تعلل مي کند.
به همين دليل مادر حاج کاظم اين مرتبه در مورد من با مادرم صحبت مي کند و مسئله خواستگاري از من را عنوان مي کند. مادرم در جواب مي گويد اکرم هنوز بچه است و از در و ديوار بالا مي رود. از مدرسه که برمي گردد با سرو صدا وارد خانه مي شود. مادر شوهرم گفته بود مگر خود شما چند ساله بوديد که ازدواج کرديد؟ و... رفت و آمد به خانه ما زياد شد و بالاخره به هر نحوي بوده مادرم را راضي مي کند.

*شما متوجه شديد که به خواستگاري تان آمده اند؟

حاج ابوالقاسمي: وقتي براي خواستگاري من آمدند متوجه نشدم. فکر کردم دوباره براي خواستگاري از خواهرم آمده اند. اتفاقا يک روز که از مدرسه آمدم و وارد خانه شدم، شروع کردم با سرو صداي بلند شوخي کردن و فرياد زدن. مادرم از اتاق سرش را بيرون کرد و گفت: مادر آقا کاظم اينجاست. من هم با بي اهميتي به اتاق ديگري رفتم. بعدا فهميدم که آمده بودند تا مرا به چشم خريدار ببينند.
همسران حاج محمد و حاج جواد(برادرانم) که سن و سال کمي داشتند، آنها هم نشسته بودند. از اتاق بيرون آمدم و به مادرم گفتم: گرسنه ام. مادر گفت: هر چه مي خواهي از يخچال بردار و بخور. من هم نان و پنير آوردم جلوي ميهمان و مي خواستم براي خودم چاي بريزم که مادرم گفت: تخم مرغ هست سرخ کن و بخور. گفتم: نمي خواهم. مادرم گفت: در سماور را باز کن ببين آب دارد. گفتم: آب داره چون بخارش دستم را سوزاند. مادرم گفت: زيرش رو فوت کن تا خاموش بشه. گفتم: من فوت ندارم. مي خواستم از زير کار در برم.
ديدم مادرم خنديد و به مادر حاج کاظم گفت: حالا ديديد وقتي من به شما مي گويم اين هنوز بچه است قبول نمي کنيد. من در حال خودم بودم، تنها ناراحت شدم که چرا مادرم شکايت مرا پيش ميهمان مي کند.
بعداز آن ديدم که قرار مي گذارند و ميهمانمان مي گويد ما پسران را مي آوريم. يه بوي هايي از قضيه بردم. يکي دو روز بعد من کاري انجام دادم که زن دايي ام متوجه شد و گفت: تو ديگه داري خانم مي شي نبايد اين کار را انجام دهي. آنها که آن روز آمده بودند را ديدي، مي خواهند تو را براي پسرشان خواستگاري کنند. من هم کلي به اين حرف او خنديدم و مسخره کردم. البته جا هم خوردم.

* وقتي متوجه شديد براي خواستگاري شما مي آيند مخالفت نکرديد؟

حاج ابوالقاسمي: نه. چون براي ما جا افتاده بود که اختيار ما دست پدر و مادر است. من هم به خودم مي گفتم خب پدرم به آنها اجازه داده که بيايند.
جواب منفي زماني مي گفتيم که طرف را ببينيم و خوشمان نيايد، تازه با دليل هم داشته باشيم. از طرفي هم من چون ذاتا برادرم را مثل پدر دوست داشتم و هنوز هم تمام کابوس من مرگ حاج محمد است. يک علاقه و نزديکي خاصي بين ما برقرار است. چون حاج محمد پاسدار بود، خيلي دوست داشتم و قبول داشتم که زن سپاهي شوم. بر اين باور بودم که همه سپاهي ها مثل حاج محمد هستند. اگر برادرم هم چيزي مي گفت براي من حرف، حرف او بود. همچنين روحيه نظامي را دوست داشتم. به همين دليل حاج محمد مي گفت: اگر تو پسر بودي يا به دنبال کارهاي فرهنگي مي رفتي يا نظامي مي شدي.

* شما قبل از خواستگاري، حاج کاظم را ديده بوديد؟

حاج ابوالقاسمي: نه. روزي که کاظم مي خواست به خواستگاري خواهرم بيايد، بعداز ظهرش دايي ام به من منزل ما آمد و مرا به خانه خودشان برد تا از بچه هايش نگه داري کنم تا او همسرش بتوانند شب به خانه ما بيايند. خانواده حاج کاظم که به خانه دايي ام آمدند تا با آنها به منزل ما بروند، من به دليل تربيت خانوادگي ام به خودم اجازه ندادم که به بيرون سرک بکشم و داماد را ببينم. اما وقتي از پله ها رد مي شدند حاج کاظم روي شيشه افتاده بود. من قد و قواره و هيکل او را ديدم ولي چهره اش را مشخص نبود. مادر کاظم هم به بهانه بچه هاي دايي ام به اتاق آمد تا مرا ببيند. شايد هم فکر مي کرد که اگر بزرگتره گفت نه کوچکتره را در ذهن مان داشته باشيم. دوباره که به منزل ما آمدند به اين نيت بود که من و حاج کاظم يکديگر را ببينيم و فکرهايمان را بکنيم. چون خانواده ها همديگر را براي مرتبه اول ديده بودند و همديگر را پسنديده بودند.

* اولين بار که حاج کاظم را ديديدچه برداشتي داشتيد؟

حاج ابوالقاسمي: من همه چيز را با برادر خودم مقايسه مي کردم و واقعا همان موقع که کاظم را ديدم مهرش به دلم نشست. من نسبت به سن و سالم عاقل هم بودم. عاقل تر از سنم بودم اما شلوغي ام را هم داشتم. مثلا وقتي کسي به خواستگاري خواهرم مي آمد به خواهرم مشاوره مي دادم و مي گفتم: فلاني را قبول نکن چون مثل مردها نيست. بلد نبودم بگويم آن شخص جَذَبِه مردانگي ندارد. يا اگر خواستگاري قدش کوتاه بود مي گفتم: قبول نکن چون نصف توست. اگر باهم در خيابان راه برويد مردم فکر مي کنند پسر توست.

* حاج کاظم چند ساله بودند که به خواستگاري شما آمدند؟

حاج ابوالقاسمي: فکر مي کنم بيست و يک ساله بود. چون سه بعد از ازدواجمان که شهيد شد بيست و چهار سال داشت. وقتي من کاظم را ديدم چهره اش خيلي با جذبه و انگار يک مرد جا افتاده بود.

*فارس: با يکديگر صحبت هم کرديد؟

حاج ابوالقاسمي: بله آن موقع مثل حالا دختر و پسر تنها با يکديگر صحبت نمي کردند. يکي از طرف دختر و يکي هم از طرف پسر بايد ناظر مي بود. خواهر کاظم و زن دايي من ناظران ما بودند. خواهرم در عالم خودش بود و نمي کشيد که بخواهد کنار من بنشيند.
قبل از وارد شدن به اتاق زن دايي ام به من گفت راحت باش چون دو روز ديگر پشيمان نشوي. راحت او را ببين و صحبت کن. بعدا نگويي يک جلسه ديگر بايد او را ببينم. چون مي داني که چقدر پدرت و خانواده ات حساس هستند و مي گويند همان بار اول هم بايد مي ديدي و هم صحبت مي کردي.
ما هم شروع کرديم به صحبت کردن. کاظم گفت: کارم را که مي داني با برادرت در يک پادگان هستيم. شغل خاصي ديگري هم ندارم. اصلا نمي توانم به مستاجري بروم. شايد براي شما مهم باشد که در اشرف آباد [روستاي محل زندگي خانواده حاج کاظم در نزديکي شهرري که در حال حاضر به انم اسلام آباد است] زندگي نکنيم چون روستا است. اما موقعيت من طوري است که بايد با خانواده ام زندگي مان را شروع کنيم. چون از نظر اقتصادي نمي توانم کرايه خانه بدهم. از طرفي هم شما اکثر مواقع بايد تنها باشيد. کار من هم مي دانيد پاسداري است و احتمال مجروحيت و شهيد شدنم زياد است. نهايت سلامتي ام هم جانبازي است.
نوبت من شد و صحبت هايم را کردم، کاظم خيلي تعجب کرد. من گفتم: اگر يک کارگر در کارخانه کار مي کند وظيفه اش را مي داند. شب کاري دارد و روز کارش سنگين است. وقتي من شما را قبول مي کنم و ازدواج ما سربگيرد، مي دانم که اين روزها برايم پيش مي آيد.

* واقعا مي دانستيد؟

حاج ابوالقاسمي: بله. وقتي آدم در خانواده‌اي بزرگ شده باشد که خودش و فاميل‌هايش يکي در ميان سپاهي هستند، از اين اتفاق‌ها و خطرها مطلع است.
يادم مي آيد زمان پيروزي انقلاب محمد با مردم رفته بودند يکي از کلانترهاي محله دولت آباد[يکي از محله هاي شهرري است] را بگيرند که او مجروح مي‌شود. وقتي آمد خانه ديديم يک تکه از دستش کنده شده و او همين طور آن را در دستش گرفته بود و يواشکي رفت حمام تا مادرم او را نبيند چون حاج محمد از اول هم نور چشمي ما بود و هست.
ولي مادرم فهميد و به ايشان گفت: بيا ببينم چه شده، به محض اينکه محمد را آن طوري ديد زد توي سرش. مادرم زخم را بست. از شدت خونريزي رنگ محمدشده بود مثل زردچوبه ولي با آن حالش دوباره رفت. اين خاطره را برايتان تعريف کردم تا بگويم ما از نزديک با اين مسائل آشنا بوديم.
زماني که مي‌خواستم ازدواج کنم «پي تمام» اين‌ها را به تنم ماليده بودم. تمام چيزهايي که کاظم مي‌گفت برايم جا افتاده بود. به ايشان گفتم چه در روستا زندگي کنيم چه در شهر، برايم فرقي نمي‌کند ولي کاظم گفت: "در روستا زندگي کردن متفاوت است، تابعي؟ " گفتم: تابعم! خودش هم باورش نمي‌شد که من اين حرف‌ها را زدم.
چون قبلا پدرم به او گفته بود دخترم سنش کم است و بايد او را به اخلاق خودت بزرگ کني، اکرم خيلي شيطان است. مثلا وقتي مي‌خواهد برود پشت بام، به جاي پله از پنجره بالا مي‌رود. يا موقعي که مي‌خواهد از درخت، ميوه بچيند چهار پايه نمي‌گذارد، از درخت بالا مي‌رود.يک سري هم حاج محمد راجع به شيطنت‌هاي من با او گفته بود. در آن جلسه هم که اين حرف‌ها را زدم کاظم به حرف‌هايي که شنيده بود، شک کرد.

* در مراسم خواستگاري هم از اين شيطنت‌ها انجام داديد؟

حاج ابوالقاسمي: تقريبا. با آن سن کمي که داشتم هرچه به من گفتند چاي براي ميهمان ها ببر، گفتم: نمي برم! شماها بدون اينکه از قبل به من حرفي بزنيد يکدفعه مي‌گيد پسره اومده و مي‌خواد تو رو ببينه؟! من نمي‌خوام! مادرم گفت: خدا مرگم بده. زن دايي‌ام هم که حال من را مي‌ديد،‌ گفت: اشکالي نداره، چرا اذيتش مي کنيد؟ اين ها که غريبه نيستند. من چاي مي بردم، ولي باز من را در عمل انجام شده قرار دادند و وقتي بعد از صحبت وارد اتاقي شديم که همه نشسته بودند، سيني بستني را به من دادند تا آن را تعارف کنم.

* در صحبت‌هايتان موضوعي بود که شهيد رستگار بيشتر روي آن تاکيد کنند؟

حاج ابوالقاسمي: بله. تنها نکته مهم براي کاظم نحوه زندگي کردن در روستا بود. به من مي‌گفت: روستا محيط خيلي کوچکي است و بعضي اوقات آدم در خانه خودش نشسته اما حرفش نقل خانه‌هاي بقيه مي‌شود. مثلا به من سفارش مي‌کرد که نمي‌توانم به شما بگويم که مسجد نرو ولي سعي کن خودت ميلي براي بيرون رفتن نداشته باشي. مي‌گفت: هر جا لازم بود خودم مي‌برمت. مخصوصا در نبود خودش اصلا دوست نداشت از خانه بيرون بروم، البته من هم جايي نمي‌رفتم.
رفتارم بعد از ازدواج طوري شده بود که همه مي‌گفتند: اکرم با اين قدر شلوغي‌اش اگر کاظم بگويد از روي يک کاشي تکان نخور، تکان نمي‌خورد. واقعا هم اين طور بودم.

* شما با سن کم و شيطنت زياد چطور اين قدر به حرف همسرتان گوش مي‌کرديد؟

حاج ابوالقاسمي: يکي از دلايل مهم اين رفتارهاي من به دليل تاثير گرفتن از مادرم بود. ايشان هم خيلي از پدرم تبعيت مي‌کرد، دليل ديگر شايد به خاطر وابستگي‌اي بود که نسبت به کاظم پيدا کرده بودم. وقتي شهيد رستگار به من مي‌گفت: فلان جا نرو، نمي رفتم. اما در عوض وقتي که برمي‌گشت تمام نرفتن‌هاي من را جبران مي کرد. علاقه ما به هم باعث حسادت خيلي‌ها مي‌شد.
کاظم خيلي به من توجه مي‌کرد، حتي موقعي که مي‌خواستم شب ها براي دستشويي بروم داخل حياط اصلا به او نمي‌گفتم که دنبالم بيايد تا نترسم ولي خودش آن قدر حواسش جمع بود که حتي اگر در حال صحبت کردن بود با عذر خواهي حرفش را قطع مي‌کرد و مي‌آمد دنبال من تا از تاريکي نترسم.

* مهري تان چقدر بود؟

حاج ابوالقاسمي: پنجاه سکه. البته خانواده کاظم اول موافق نبودند و نامه رد و بدل مي‌کردند که مهريه کمتر شود، خيلي هم تلاش کردند که مهر را کم کنند اما پدرم به کاظم گفت: نه. کسي نمي‌خواهد از تو اين مهر را بگيرد ولي اين يک اطمينان خاطر براي دختر من است. آنها هر چيز ديگر مي‌گفتند، پدرم زيرش مي‌نوشت به اضافه پنجاه سکه.
به فاصله يک هفته شيريني خوران من و خواهرم برگزار شد. در شيريني خوران خواهرم مادر شوهرم همه را براي هفته بعد که مراسم ما بود دعوت کرد.
آن دوران صيغه و محرم کردن هم خيلي مرسوم نبود ولي بعضي‌ها صيغه مي‌کردند. پدرم مي‌گفت: "من از صيغه نفرت دارم، يا عقد کنند و يا هيچ. من عروس‌هايم را هم صيغه نکردم و نمي‌خواهم دخترانم را هم صيغه کنم. " دقيقا شيريني خوران ما مصادف شد با هفتم تير و شهادت شهيد بهشتي و يارانش. کاظم هم قرار بود هشتم برود منطقه.


* چند وقت بعد از شيريني خوران، مراسم عروسي برگزار شد؟

حاج ابوالقاسمي: سه ماه بعد عروسي کرديم. کاظم از هشتم تير رفت و اوايل شهريور آمد. خانواده شوهرم هم آمدند براي صحبت مراسم عروسي.
قرار بود اول مراسم خواهرم برگزار شود. اما اعظم، استرس خاصي پيدا کرده بود چون شهيد "ناصر شيري " تيپ فاميلي خاصي از نظر حجاب داشت و خواهرم هم خيلي روي اين مسائل حساس بود. کاظم و ناصر از هر لحاظ در خانواده شان تک بودند. از لحاظ حجاب و رفتار کلا در همه چيز.
خواهرم با ديدن بعضي ار رفتارها تاثير خيلي بدي رويش گذاشته بود. بعضي از دخترهاي فاميل شوهرش بي حجاب بودند. خواهرم مي‌گفت: اين‌ها با هم فاميل هستند، بعداز ازدواج نمي‌توانم رفت و آمدشان را تحمل کنم، طاقت نمي‌آورم که چنين تيپ هايي سر سفره ما بنشينند. مي‌گفت: من زحمت بکشم براي يه همچين تيپ هايي؟!
حاج محمد هم براي اينکه اعظم را آرام کند، مي‌گفت: ناصر درحد صله ارحام با اين‌ها رفت و آمد مي کند. من ناصر را مي شناسم از کودکي با هم بزرگ شديم. خواهرم مي‌ترسيد و نمي‌توانست با اين مسئله کنار بيايد. مي‌گفت: دو روز ديگه همه مي روند کنار و من با اين‌ها تنها مي‌مانم.


* از برگزاري مراسم ازدواجتان بگوييد.

حاج ابوالقاسمي: سر مسائلي که گفتم، خواهرم خيلي مريض شد. افت فشار شديد پيدا کرد. به همين دليل عروسي ما جلو افتاد.قرار بود هشتم شهريور مراسم عقدمان باشد. ما تمام مقدمات کار را چيديم. حتي اتاق عقد را هم چيديم. پدرم خودش را موظف مي‌دانست که همه چيز کاملا سنتي برگزار شود. چون آن زمان مي‌گفتند در مسجد عقد کنيد و فلان جا خطبه بخوانيد و... اما پدرم مي‌گفت: تمام اين‌هايي که اين حرف‌ها را مي‌زنند «جديد الاسلام» هستند، هر چيز به جاي خودش. حتما بايد مراسم عقد گرفته شود. ايشان مي‌گفت: نمي‌خواهيم مراسم در باغ باشد ولي بايد در خانه مفصل گرفته شود.
حاج محمد با پدرم راجع به اين موضوع خيلي بحث مي‌کرد. برادرم در زمان عروسيش به پدرم مي‌گفت عروسي نگيرد و به مشهدبروند. اما پدرم مي‌گفت بايد عروسي بگيري و به ميهمان‌ها سور بدهي. بعد از آن زنت را بردار و هر جا که خواستي برو. هفته که هفت روز تو ده روزش را برو مشهد. اگر من گفتم چرا؟ ديگر به من ربطي ندارد. ولي اين کار وظيفه و به گردن من است و بايد انجام شود. برادرم مي‌گفت: در اين بحبوحه جنگ نياز به چنين کاري نيست. اما باز پدرم مي‌‌گفت: جنگ جاي خودش. دو روز ديگر مي‌خواهي اين دختر را تنها بگذاري و بري جبهه، بگذار حداقل دلش به عروسي اش خوش باشد.
تمام مقدمات مراسم عقدمان آماده بود که خبر شهادت آقاي رجايي رسيد. به خاطر شهادت ايشان مراسم ما بهم خورد و تا چهل روز صبر کرديم و بعد به هم محرم شديم.
به فاصله يک هفته مراسم عقد و عروسي برگزار شد. مثلا در اين جمعه عقد کرديم، جمعه بعد مرا به خانه داماد بردند. در اين فاصله هم اصلا همديگر را نديديم. نهم مهر عروسي کرديم.

*مراسم عروسي کجا برگزار شد؟

حاج ابوالقاسمي: در منزل خواهر شوهرم. خانه ايشان در افسريه بود. يک خانه دو طبقه داشت و همه ميهمانان تو هم تو هم نشسته بودند. يک طبقه مردانه و طبقه ديگر زنانه بود. يادمه شام هم کباب داديم که هزينه آن را يکي از فاميل‌هاي نزديک کاظم به عنوان هديه عروسي پرداخت کرد.

*با حاج کاظم خريد عروسي هم رفتيد؟

حاج ابوالقاسمي: خريد عروسي رفتيم ولي حاج کاظم خودش نيامد. شهيد رستگار خيلي مقيد بود که رسم و رسومات همه برگزار شود. عاشق دکور و چيزهاي تزئيني بود. در انتخاب لباس خيلي سليقه به خرج مي‌داد. الان دقيقا دخترم هم مثل پدرش است. اگر کسي بخواهد به خانه دخترم برود اينقدر سليقه به خرج مي‌دهد که کسي دلش نمي‌آيد ميوه بخورد. زيرا همه مي‌گويند خيلي زحمت کشيده، حيف است که تزئينش خراب شود.

* توجه حاج کاظم به مجسمه و وسائل تزئيني چقدر بود؟

حاج ابوالقاسمي: مجسمه دوست نداشت اما اگر مي‌خواست يک دست ليوان بخرد، مي‌گشت قشنگ‌ترين ليوان را پيدا مي‌کرد. آن زمان گيره طلايي مخوص استکان و سيني‌هايي که جاي ليوان داشت تازه به بازار آمده بود، نمي‌دانيد کاظم چقدر مشتاق بود که از آن‌ها بخرد. از جلوي مغازه که رد مي‌شديم به من مي‌گفت: صبر کن تا پول دستم بيايد، دو سه دست از اينها برايت مي‌خرم. هميشه مي‌گفت: چه چيز بهتر از اينکه وقتي بچه‌هاي سپاهي به منزل ما مي‌آيند با اين‌ها از بچه‌ها پذيرايي کنيم. مثلا سفره که مي‌انداختيم، لذت مي‌برد از اينکه چيزي که درون سفره گذاشته مي‌شود شيک و با سليقه باشد.
بعضي‌ها فکر مي‌کردند اين طور آدم‌هايي مثل کاظم نبايد از اين وسائل استفاده کنند. مثلا يه بنده خدايي به خانه ما آمد که دختر هم بود، تا تختخواب ما را ديد با تعجب پرسيد: کاظم آقا روي تخت مي‌خوابد؟! گفتم: آره، پس چه کار مي‌کند. گفت: يعني نمي‌گويد نمي‌خوابم؟ آخه مي‌گويند که سپاهي‌ها به دنبال رفاه دنيايي نيستند. من گفتم: چه کسي گفته که سپاهي هميشه بايد با ذلت و بيچارگي زندگي کند؟ به او گفتم کاظم اگر جايش باشد روي يک تکه سنگ هم مي‌خوابد. تازه اگر روي آن تکه سنگ آرامش داشته باشد، خودش نمي‌خوابد جايش را به يک بسيجي مي‌دهد که او بخوابد. ولي اينجا هم که در خانه است نهايت استفاده از وسايل دنيايي را مي‌برد. براي چه بگويد نه؟ آن دختر قيافه اش را کج و کوله کرد و رفت.

* حاج کاظم براي مراسم عروسي کت و شلوار خريد؟

*حاج ابوالقاسمي: مادرم براي کاظم کت، شلوار و پيراهن داده بود خياط بدوزد. براي مراسم، کاظم شلوار و پيراهنش را پوشيد. کت را هم به دليل گرمي هوا نپوشيد.
به کاظم گفتم: فکر مي‌کردم شما هم با لباس سپاه در مجلس مي‌آييد. کاظم گفت: اينقدر لباس سپاه مقدس است که نبايد آنرا در اين بازي‌ها قرار داد. واقعا هم همين طور بود. هيچ وقت با لباس سپاه به منزل نمي‌آمد. فقط در محل کار مي‌پوشيد. کاظم واقعا پادگان را بهشت مي‌دانست. همه چيز کاظم سر جاي خودش بود. محبتش، زن دوستي‌اش و ... همه در جاي خودش بود.

* بعضي ها مي‌گويند که رزمنده‌ها نمي‌فهميدند که خانواده يعني چه؟ يا مثلا بلد نبودند به همسرشان حرف‌هاي عاشقانه بزنند، شما اين موضوع قبول داريد؟

حاج ابوالقاسمي: اتفاقا من مي‌خواهم در اين مورد صحبت کنم. وقتي ما رفته بوديم خريد عروسي خانواده شهيد رستگار يکي از وسايل را براي من نخريدند و ‌گفتند کاظم سپاهي است اگر بفهمد شما اين را خريدي ناراحت مي‌شود. من هم براي خريد آن اصراري نکردم. چند روز گذشت کاظم سراغ همان وسيله را از من گرفت. وقتي که من گفتم اين طوري شد، خنديد و گفت: اي بابا اينها چه جوري در مورد من فکر مي‌کنند و من در چه عالمي هستم. به هفته نکشيد که ديدم آن وسيله را خريده . چيزي که کاظم گرفته بود گران‌تر، شيک‌تر و سنگين‌تر از هماني بود که روز خريد ديده بوديم. ده پانزده روز بعد از عروسي‌مان کاظم به جبهه رفت. خواهرش آمده منزل ما و گفت: اگر آن چيز را که خودم به دست کاظم نمي‌ديدم باور نمي‌کردم که خودش خريده است!

* با اين همه وابستگي که به هم داشتيد در نبود شهيد رستگار چه مي‌کرديد؟

حاج ابوالقاسمي: در دوري کاظم فشار خيلي سنگيني روي من بود. خودم فکر مي‌کنم شايد اگر آن روحيه شيطنت را نداشتم نمي‌توانستم اين فشارها را تحمل کنم. اما يکبار نتوانستم دوام بياورم و شديد مريض شدم. همين باعث شد تا دفعه بعد که شهيد رستگار آمد مرخصي موقع رفتن من را هم با خود به منطقه جنگي برد.

*با موشکباران‌هاي آن موقع مناطق جنگي، زندگي در آنجا مشکلي را برايتان پيش نياورد؟

حاج ابوالقاسمي: يکبار در عرض چند ثانيه 9 تا موشک زدند. همان سبب شد که سقف خانه ما به اندازه سه-چهار سانتيمتر به شکل ضربدر باز شد. آقاي "محسن اصفهاني " که از دوستان شهيد رستگار بود آمد و من را به زور از خانه خارج کرد. من مي‌گفتم: نمي‌آيم، اگر کاظم بفهمد حمله شده سريع مياد خانه، نمي‌خواهم وقتي مي‌آيد من در خانه نباشم. به اين دليل که آقاي اصفهاني خيلي شبيه برادرم حاج محمد بود براي من بسيار قابل احترام بودند. اما در مقابل اصرارهاي ايشان امتناع مي‌کردم که ايشان به من توپيد و گفت: با حاج کاظم هماهنگ است. آن موقع چهار ماهه دخترم محدثه را باردار بودم. قبل از آن يک بچه در اسلام آباد غرب سقط کرده بودم و دکتر گفته بود اين دفعه بايد استراحت مطلق باشم، به همين دليل کاظم به آقاي اصفهاني سفارش کرده بود که اگر بمباران کردند حواسش به خانه ما هم باشد.
به خاطر مشکلي که داشتم چهار ماه تهران نيامدم و هيچ کس را نديده بودم اما آنقدر عاشق کاظم بودم که برايم سخت نبود. اصلا فکر نمي کردم بتوانم بعد از کاظم اين قدر طاقت بياورم.


* شهيد رستگار از اتفاقاتي که در پادگان رخ مي‌داد براي شما تعريف مي کرد؟

حاج ابوالقاسمي: اتفاقات خاطرات جالب و سازنده را تعريف مي‌کرد ولي حرفي از مشکلاتش نمي‌زد. آن را هم به اين دليل نمي‌گفت که فکر نکنم کار خاصي انجام مي‌دهد.
بيشتر فاميل‌هايمان در جبهه بودند. به غير از برادرم و شوهر خواهرم که از نزديکان ما بودند، دوستاني که رفت و آمد زياد با هم داشتيم هم در پادگان کاظم بودند. آنها براي پدرم تعريف مي‌کردند و به گوش ما هم مي‌رسيد و مي فهميديم که کاظم در پادگان سمت خاصي دارد.

* اگر در فاميل يا آشنا‌هاي نزديک مشکلي مي‌ديد، برخورد مي‌کرد يا رد مي‌شد؟

حاج ابوالقاسمي: برخورد قاطع مي‌کرد. بعد از شهادت کاظم به علت مشکلاتي که پيش آمده بود، بنياد شهيد مي‌رفتيم. آنجا يکي از کارمندان بنياد شهيد بهم گفت: کاظم ضد ولايت فقيه بوده. من گفتم: شما اصلا معني ولايت فقيه را مي‌فهميد که چنين حرفي مي‌زنيد؟! آن موقع که امام گفت: هر کس که منافق در فاميل‌شان است، عذر شرعي دارد. يکي از اقوام نزديک کاظم منافق بود و شهيد رستگار خودش او را دستگير کرد و تحويل مسئولين داد وجالب اينکه آن طرف هم اعدام شد. که سر همين قضيه اقوام با من مشکل پيدا کردند چه برسد به کاظم. شب که مي‌خوابيديم، ساعت دو سه نيمه شب که مي‌شد منافقين به پنجره بالاي سرمان سنگ مي‌زدند.
شهيد رستگار در مورد انقلاب با کسي شوخي نداشت. يکدفعه هم فهميد فرمانده پادگان مشکل دارد، پيگيري کرد و ديد اسلحه‌ها کم مي‌شود. کاظم شبانه روز او را مي‌پاييد تا فهميد طرف عضو «چريک فداييان خلق» است و اسلحه‌ها را براي آنها مي‌برد. بالاخره توانست آن فرد را رسوا کند.

* زندگي مشترک‌تان با حاج کاظم چند سال طول کشيد؟

حاج ابوالقاسمي: از مهر سال 1360 تا 25 اسفند 1363 که حدود سه سال طول کشيد. البته اگر دقيق‌تر بگويم، يکي از کارهايي که من آن روزها مي‌کردم تقويم نويسي بود. کوچکترين کار يا هيجاني را که داشتم در يک دفتر مي‌نوشتم. تمام رفت و آمدها و ساعت ورود و خروج کاظم را به خانه مي‌نوشتم. يا چند روزي که بود کجا رفتيم چه کار کرديم. سالگرد اولين ازدواجمان کاظم با حاج احمد متوسليان چهار ماه لبنان بود.
بعداز فتح خرمشهر که به تهران آمدند برادرم جواد در گردان کاظم بود که جانباز شد. کاظم او را تا يک ماه بعد نديده بود. فقط شنيده بود تير به سر جواد اصابت کرده و به تهران منتقل شده است.
عصب چشم جواد قطع شد و نابينا شده بود. کاظم يک ماه بعد با ناصر آمد تهران و تازه فهميد که جواد جانباز شده. کاظم در تهران ده روز ماند و بعداز آن به لبنان رفت.
وقتي کاظم از خرمشهر بازگشت اوايل شهريور بود. حساب و کتاب کردم که چه مدت زماني با کاظم در کنار هم بوديم. فهميدم در عرض يکسال حتي اگر شب هايي که کاظم فقط سه ساعت در خانه بوده را يک روز کامل حساب مي‌کردم، روي هم دو ماه پيش هم بوديم. ما در عرض يکسال فقط دو ماه باهم بوديم.
من اين موضوع را با خنده به کاظم مي‌گفتم نه با بغض و ناراحتي. چون اصلا دلم نمي‌آمد که اين طور با کاظم رفتار کنم. حتي زماني که او به خانه مي‌آمد هيچ حرفي از رنج ها و ناراحتي هايي که کشيده بودم نمي‌گفتم. خودش بعضي اوقات از روحيه و اتفاقي که پيش مي‌آمد، مي‌فهميد که خبري شده است. بعد از من مي‌پرسيد که چه خبر شده است. يا چيزي به گوشش مي رسيد و از ناراحتي من باخبر مي‌شد.
با اينکه کاظم مرا خيلي دوست داشت، ولي از اين اخلاق‌ها نداشت که به محظ اينکه چيزي از من شنيد برود و برخورد کند. تا وقتي اصل موضوع را به درستي نمي‌فهميد هيچ عکس العملي نشان نمي‌داد.
زماني که کاظم موضوع را کاملا مي فهميد در خودش فرو مي رفت و وقتي خيلي به او فشار مي‌آمد، مي‌گفت: خدا به داد من برسد دنيايم را ندارم فکر کنم آخرت را هم نداشته باشم.

* شيرين ترين خاطره اي که از شهيد رستگار به ياد داريد را برايمان تعريف کنيد.

حاج ابوالقاسمي: همه ساعت‌هايي را که همسرم پيشم بود برايم شيرين بود. يک روز مادرم ‌گفت: وزن اکرم از چهل کيلو بالاتر نمي‌رود. کاظم از ايشان پرسيد: چرا؟ مادرم گفت: وقتي تو نيستي اکرم غمگين است. زماني که مي‌آيي استرس دارد که شما چه زماني به جبهه مي‌روي. براي همين چاق نمي‌شود. روحيه‌اي که در کاظم بود در هيچ زندگي ديگري نديدم.

* مگر روحيه‌ي کاظم چطور بود؟

حاج‌ابوالقاسمي: کاظم به من خيلي اهميت مي‌داد. خيلي با من همدردي مي‌کرد. او کسي بود که در جبهه بود و با صحنه مجروحيت وشهيد شدن دوستانش مواجه بود، ما عکس‌هاي جنگ را مي‌بينيم داغون مي‌شويم. اما کاظم آنها را بغل مي‌کرد، برايشان مي‌سوخت و گريه مي‌کرد. کاظم مي‌گفت: من هر حاجتي دارم شب عمليات از خدا مي‌خواهم.
اگر مي‌خواست از بسيجي‌ها و خاطرات جنگ تعريف کند، دو زانو و مودبانه مي‌نشست. وقتي بغض مي‌کرد دور چشمش قرمز مي‌شد و بعد موژه هايش دونه دونه مي‌شد. دخترم هم دقيقا همين طور است. خيلي با اهميت به احساس زن جواب مي‌داد. مثلا اگر سر من درد مي‌گرفت، نمي‌دانيد که چه کار مي‌کرد. خسته و هلاک مي‌آمد از چشم هايش مي‌شد فهميد که چقدر خسته است اما اصلا بروز نمي‌داد. هنگاميکه از لبنان برگشت به من گفت: تو را به خدا قسم بگو در مورد من چه فکري مي‌کني؟ هنوز همان احساس اول را داري؟ گفتم: مگر مي‌شود که احساسم تغيير کرده باشد؟ اگر من در اين چهار ماه زنده ماندم به عشق تو بوده که برگردي. کاظم مي‌دانست من در اين مدت چه استرس‌هايي را تحمل کرده بودم.

 * به جز دوري شهيد رستگار مشکل ديگري هم بود؟

*حاج ابوالقاسمي: بله. همان زمان برادرم که از ناحيه چشم مجروح شده بود براي درمان به اسپانيا رفت اما با نااميدي رفت و با نااميدي برگشت. همه اين‌ها فشار بود. در منزل پدري هم به دليل جراحتي که پاي محمد برداشته شده بود همه ناراحت بودند چون پزشکان بين قطع کردن و قطع نکردن پا مانده بودند. ترکش به رگ خورده بود و دائم خون ريزي مي‌کرد. اگر هم عمل مي‌کردند احتمال داشت فلج شود. تازه خاطر جمع شده بوديم که ترکش از رگش فاصله گرفته و خطر رفع شده که جواد از ناحيه چشم مجروح شد.
يک خانواده پر از استرس بوديم. از طرفي جواد در بيمارستان لبافي نژاد بستري بود که خانمش سه ماهه بچه سقط کرد. خانه مادرم شده بود عزا خانه. مادرم خيلي اشک مي‌ريخت و مي‌گفت خدايا چراغ خانه جواد خاموش شد. جواد در يک بيمارستان و همسرش در بيمارستان ديگه‌اي بستري است.
من و اعظم هم در خانه مادرم بوديم و دائم برايمان ميهمان مي‌آمد. درد دل خودمان و دل تنگي هايمان به کنار اين مشکلات هم زياد بود. در اين اوضاع کاظم و ناصر بازگشتند. تازه قدري روحيه گرفته بوديم که خود کاظم و ناصر شبي که مي‌خواستند به جبهه بر گردند، نمي دانستند چطور موضوع را به ما بگويند.

* موقع رفتنشان بي‌تابي مي‌کرديد؟

*حاج ابوالقاسمي: نه. اما ده روز بعداز آمدن کاظم و ناصر کمي همه به آرامش رسيده بودند. شب دهم مادرم، خواهرم، شوهرش و خانم جواد آن شب مي‌خواستند براي ميهماني به خانه ما بيايند. ما آن موقع در اشرف آباد با مادر شوهرم زندگي مي کرديم.
بعداز ظهر همان روز ناصر مهمان‌ها را آورد خانه ما و خودش رفت پادگان. شب که به خانه آمدند ديديم کاظم و ناصر با موتور کاظم آمده‌اند و ساک ناصر هم پشت موتور است. وقتي خواهرم چشمش به ساک ناصر افتاد گفت: خاک بر سرم نمي‌دانم دوباره کجا مي خواهند بروند.
وقتي کاظم گفت مي‌خواهم برويم جبهه، خيلي بي تابي کردم. مثل بچه زار مي‌زدم. لباس شوهرم را جمع مي‌کردم و هق هق مي‌کردم. اصلا متوجه نبودم که پدرشوهر و مادر شوهرم آنجا هستند.
کاظم خيلي با احساس بود مي‌گفت: تو داري با اين کار مرا شکنجه و جگرم را پاره پاره مي‌کني. اصلا در مورد بروز احساساتش غرور نداشت و احساسش را بروز مي‌داد.
وقتي مي‌خواستم محدثه را زايمان کنم از درد گريه نمي‌کردم، راه مي‌رفتم. ولي کاظم زار زار گريه مي‌کرد. فرزند اولمان که سقط شد بعداز عمليات خيبر بود. قبل از عمليات رسم کاظم اين بود که اگر آخر شب عمليات داشتند، سر شب تلفن مي‌زد و باهم خداحافظي مي‌کرديم. فقط ما دو تا مي‌دانستيم که تلفني که زده براي خداحافظي است. خانه پدرم که زنگ زد، به کاظم گفتم: يک خبر خوشحال کننده بدهم؟ او گفت: بگو. گفتم: بزودي پدر مي‌شوي.
او اين موضوع را به حاج همت گفته بود. کمي که عمليات سبک شده بود، حاج همت به کاظم مي‌گويد: يک روزه به تهران برو و برگرد، خودم حواسم به لشکر هست. نگذار کسي متوجه شود. وقتي کاظم به تهران آمد بچه داشت سقط مي‌شد.
او به من همه چيز را مي گفت. کلمات امنيتي را هم ياد مي داد که بتوانيم پشت تلفن صحبت کنيم. تمام رمزهايش را مي دانستم.
ناصر که مجروح شد. حاج محمد گفت: خبر رسيده که ناصر مجروح شده است. من در پادگان خيلي پيگيري کردم ولي پيدايش نکردم. بعيد هم نيست شهيد شده باشد. فعلا چيزي نگو. اگر تلفن زنگ زد سعي کن خودت گوشي را برداري. همان عمليات خيبر بود. خواهرم خيلي کم روحيه بود با من خيلي متفاوت است.
اين موضوع را که محمد گفت، خيلي حواسم جمع بود. تلفن زنگ مي زد، هر طور که بود خودم گوشي را برمي داشتم. ناصر زنگ زد و از او پرسيدم کجاست؟ ناصر گفت: زير سايه لطف خدا. گفتم: لطف خدا همه جا هست. با هم اينقدر هم راحت نبودم. در عين حال که به عنوان شوهر خواهر خيلي دوستش داشتم ولي در حد يک سلام و احوالپرسي صحبت مي کرديم. هر موقع ناصر مي خواست مرا صدا کند، همشيره مي گفت.
ناصر مي خواست بداند که ما چيزي از مجروحيت او مي دانيم يا نه. گفتم: ما در تعاون به دنبال شما مي گشتيم. وقتي اين حرف را زدم، فهميد که فقط من از اين موضوع باخبرم. ناصر گفت: نه نه آنجاها نرويد من بيمارستان هفتم تير هستم. خواهرم نشسته بود و نمي خواستم از صحبت هايم چيزي بفهمد. خواهرم نمي دانست تعاون جايي است که شهدا را به آنجا مي برند.

* آخرين روزهايي که با حاج کاظم بوديد را به خاطر داريد؟

*حاج ابوالقاسمي: دخترم دقيقا چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنيا آمد. از لحظه اي که محدثه به دنيا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. اين موضوع را بعداز شهادت کاظم فهميدم.
يادم مي آيد آن زمان هنوز موهاي دخترم کامل در نيامده بود، وقتي به خانه مادرم مي رفتيم، يک مغازه سر کوچه شان بود که گل سر مي فروخت. کاظم وقتي جلوي آن مغازه مي رسيد آهي مي کشيد و مي گفت: خدايا يعني من مي توانم بمانم تا آن روز که يک گل سر براي دخترم بخرم؟
در آخرين روزهايي که کنارم بود در دلم استرس از دست دادن کاظم را داشتم. در سه سالي که با او زندگي کردم، هيچ وقت حاجي نگفت که بعداز شهادتم اين کار را بکن يا نکن. شايد تنها نکاتي بود که گاهي به آنها اشاره اي مي کرد که بعداز شهادتش يکي يکي جلوي چشمم مجسم مي شد. مثلا مي گفت اگر من نبودم فلان کار را انجام بده يا نده. حدود سه چهار روز قبل از شهادتش رفته بود که براي ما دفترچه بسيج بگيرد، آن موقع ما تهرانپارس زندگي مي کرديم. کاظم در صف سه نفره ها ايستاده بود که يکي از دوستانش که تازه ازدواج کرده بود را مي بيند - الان نام آن آقا را به ياد ندارم - کاظم با تعجب از دوستش مي پرسد که در صف سه نفره ها چه کار مي کني؟ دوست کاظم جواب مي دهد حسوديت مي شود؟ کاظم مي گويد: تو که تازه چهل روز است ازدواج کردي چطور در صف سه نفره ها ايستادي؟ دوست کاظم مي گويد: حسوديت مي شود که چهل روز است ازدواج کردم و يک دختر سه ساله دارم؟ دوست کاظم با همسر شهيد ازدواج کرده بود.
چون دوران بارداريم در منطقه جنگي به رفت و آمد گذشت، اصلا حال مساعدي نداشتم. در فشار سنگين بودم. کاظم را قسم داده بودم که نه ميهماني را به منزل دعوت کند و نه ما ميهماني برويم. دوست کاظم خيلي اصرار کرده بود که به خانه شان برويم. کاظم گفته بود که به دليل نامساعد بودن حال همسرم نمي توانم شما را به خانه مان دعوت کنم از طرفي هم به من سفارش کرده که هيچ دعوتي را نپذيرم. اما
دوست حاجي مي گويد هرجوري شده بايد به خانه ما بياييد حتي اگر يک ساعت بمانيد. بعداز شام بياييد تا حداقل شيريني ازدواجم را شما بخوريد.
کاظم به خانه آمد و گفت: مي خواهم چيزي بگويم که واقعا توفيق اجباري است. دوستم ما را به خانه اش دعوت کرده. ديدم کاظم براي رفتن به آنجا خيلي مشتاق است. حاجي گفت: تنها اشتياقم اين است که مي خواهم بچه را ببينم. گفتم: قبول است، مي رويم. حاجي گفت: مشکلي نداري؟ ناهار را من درست مي کنم. تو فقط استراحت کن. گفتم: گوش شيطان کر امروز حالم بهتر است. پيشنهاد دادم تا بعداز نماز مغرب و عشا برويم. کاظم گفت: تو اذيت مي شوي؟ گفتم: نه فکر کنم آنجا جايي است که معذب نباشم. وقتي رفتيم انگار کاظم روي ابرها بود.
دوست کاظم خيلي با عشق با همسرش و آن فرزند شهيد صحبت مي کرد. آن بچه از بغل پدرش تکان نمي خورد. وقتي من ازدواج مجدد کردم دقيقا رفتارهاي محدثه، مثل آن بچه بود و آن صحنه ها به نظرم مي آمد. آن بچه بين پدر و مادرش نشسته بود و مي گفت: اين باباي من است. من مي خواهم با بابايم غذا بخورم. جالب اين بود که آن خانم هم بچه اش نوزاد بود که شوهرش را ترور کرده بودند. شوهر آن خانم از بچه هاي وزارت خارجه بود.
وقتي از خانه دوست کاظم که در خيابان جشنواره در شهرک شهدا بود، بيرون آمديم از آنجا تا خانه خودمان همسرم تاکيد کرد، چقدر خوب است که همسر شهدايي که بچه دارند ازدواج کنند. زن جوان تا کي بايد به پاي بچه بنشيند. بچه سر و سامان مي گيرد و به دنبال زندگي خودش مي رود. سه چهار بار اين حرف را تکرار کرد و زير لب زمزمه و بغض براي آن بچه مي کرد. مي گفت: همسر شهدا بايد چشمشان باز باشد و خانواده شان را که بخواهند ممانعت کنند براي ازدواج متقاعد کنند. گفتم: چه خانواده اي مي خواهد ممانعت کند؟ او گفت: از خانواده خودت بگذر. زماني که ازدواج مجدد کردم دخترم سه ساله بود. وقتي ازدواج کردم محدثه خيلي فخر مي کرد.

*در اين سه سال محدثه سراغ پدرش را نمي گرفت؟

*حاج ابوالقاسمي: چرا. چون با حسين پسر شهيد شيري که يک سال و هشت ماهه بود، باهم بودند . حسين آن زمان خيلي اذيت و بي تابي مي کردند. آن موقع ناصر آقا بيشتر تهران بود. يک يا دو شب قبل از عمليات به ناصر اطلاع مي دادند. او هم به جبهه مي رفت و بعداز عمليات به تهران بازمي گشت. چون مربي تاکتيک در دانشگاه امام حسين بود. نيروها که به جبهه مي رفتند با آخرين اعزام مي رفت. همه عمليات ها را بود به غير از عمليات رمضان.
محدثه که به دنيا آمد و از بيمارستان به خانه آمديم، شب دوم يا سوم بود، همه سر سفره نشسته بوديم. کاظم به مادرم گفت: حاج خانم، محدثه چه موقع مي خندد، مي نشيند و چهار دست و پا راه مي رود؟ مادرم گفت: بستگي به بچه دارد. بعضي بچه ها زرنگ هستند زودتر راه مي افتند ولي به طور طبيعي در پنج ماهگي مي نشيند. در شش ماهگي چهار دست و پا مي رود و... تا مادرم اين حرف ها را زد، کاظم گفت: عمري مي خواهد تا بتوان اين صحنه ها را ديد. به محض اينکه او اين حرف را زد، وحشت زده صورت کاظم را نگاه کردم و به چشمانش خيره شدم. تا متوجه نگاهم شدگفت: منظورم اين بود که طاقت ندارم اين همه مدت صبر کنم. بعداز آنکه مادرم سفره را جمع کردند و به بيرون رفتند، کاظم به دست و پاي من افتاد و گفت: جان من ناراحت شدي؟ تو را به خدا راستش را به من بگو دلت از من نگرفت؟ از دهنم پريد. گفتم: نه من جا خوردم که تو مي خواهي چه کار کني که گفتي عمري مي خواهد.
فردا صبح زمان نماز وقتي کاظم وضو گرفت بالاي سر بچه رفت و حدود دو دقيقه بلند خنديد. نه اينکه بازي کند و بخندد نه همينطور بالا سرش ايستاده بود و بلند مي خنديد و بچه هم مي خنديد. بعد رو کرد به من و گفت حاج خانوم ديدي دخترم خنديد؟
اوايل بالاي سر محدثه مي ايستاد، بغز مي کرد و شکر خدا را مي گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتي مي خواست قربان صدقه محدثه برود، مي گفت: انيس و مونس مادر. يک روز به کاظم گفتم: چرا مي گويي انيس و مونس مادر. من بهش اعتراض مي کردم مي گفتم: مگر اين بچه شما نيست؟ احساس نمي کني که دختر شما هم هست؟ تا اين را مي گفتم، جواب مي داد: دختر انيس و مونس مادر است، دوتاي با هم دست به يکي مي کنيد و ... سريع حواس مرا از موضوع پرت مي کرد.
ده روز از تولد محدثه مي گذشت که کاظم گفت: بايد براي سرکشي به طرف غرب بروم. بعداز اينکه شهيد شده بود، به خواهرم گفتم: اين کارش يک خداحافظي با تمام جبهه بود. با خواهرم همدرد و هميشه در کنار هم بوديم. چون از اول در درگيري کردستان با شهيد چمران بودند تا آخر. حالا يا خودشان مي دانستند و ايده شان يا نه. ولي من ذهنيتم اين است.
دوازده روز بعد از فارغ شدنم مي گذشت که کاظم مرا خانه مادرم گذاشت و به جبهه رفت. من در دوران بارداري ضعف و فشار شديد داشتم. زماني که مي خواستم از بيمارستان مرخص شوم، دکتر به کاظم گفته بود که هرچه قدر خانم ها به خودشان رسيدگي کنند، ده برابر آنرا بايد الان به همسرت رسيدگي کنيد. چون همه جوره فشار روي همسرت بوده. بايد خيلي حواست به او باشد.
خود کاظم خيلي حساس بود. با حرفي که دکتر زده بود حساس تر هم شده بود. در اين ده دوازده روز اگر شب هر چند بار که براي شير دادن محدثه بيدار مي شدم، او هم با من بيدار مي شد و مي نشست. به کاظم مي گفتم: شما براي چه مي نشيني؟ تو اين همه کسري خواب داري، حالا که تهرا ن هستي بخواب. مي گفت: مگر نمي گويي بچه براي ما دوتاست. مي خواهم تنهايي حوصله ات سر نرود. تا تو نخوابي خوابم نمي بره.

*در اين مدت خواب حاج کاظم را ديده ايد؟

*حاج ابوالقاسمي: خيلي زياد. اگر بخواهد مشکلي براي جامعه و خودم پيش بيايد غير ممکن است که قبلش کاظم به ما خبر ندهد. مثلا زمان ازدواج مجددم دائم به خواهرم مي گفتم: از اين کار مي ترسم چون چند وقتي است که کاظم به خوابم نيامده است. ازدواج مجدد برام مثل شکنجه شده بود. خودم دلم نمي خواست ولي خانواده تاکيد مي کردند. به همين خاطر فشار زيادي که بر دوشم بود، مي خواستم از اين فشار در بروم. هم اينکه پدرم تاکيد مي کرد و مي گفت: شما سنتان کم است، متوجه نيستيد. بايد ازدواج کنيد.
محدثه هم خيلي اذيت مي کرد. اگر جايي مي رفتيم که پدري حواسش نبود و با بچه اش خيلي بازي مي کرد، محدثه يک چيز را بهانه مي کرد و شروع مي کرد به گريه کردن. يک کلمه حرف نمي زد فقط خيلي با غرور بود. ولي خودم متوجه مي شدم. سريع دخترم را بغل مي کردم و به يک بهانه اي از آن خانه خارج مي شدم. خواهرم هم با من مي آمد. اينقدر بيرون مي مانديم تا ميهمان ها بروند يا زمان خواب بچه برسد که بتوانيم او را بخوابانيم، بعد وارد خانه مي شديم. ولي بروز نمي دادم بي تابي محدثه به چه دليل است.
يک روز قبل از رفتن براي آزمايش خون من آن حرف را به خواهرم زدم. خواهرم مي خواست به من روحيه بدهد گفت: ما نبايد خودمان را اينقدر وابسته و حساس نشان بدهيم. کمي صحبت کرديم. همان شب خواب ديدم که در خانه مادرم، من به همراه همسر دومم و محدثه بين حال و پذيرايي ايستاده ايم. حاج کاظم وارد اتاق شد و دست محدثه را گذاشت در دست من شروع کرد با من صحبت کردن و خنديدن. من در خواب خيلي عصباني شدم. يکدفعه کاظم با يک چهره پر جذبه به من نگاه کرد و گفت: اين چه وضعي است؟ بعداز اينکه دست من و آقاي حسيني را در دست هم قرار داد، دست خودش را روي دست آقاي حسيني گذاشت و دستان ما را تکان داد. در خواب کاظم حرف مي زد ولي من چيزي نمي شنيدم. آقاي حسيني سرش را پايين انداخته بود و گاهگاهي به کاظم نگاه مي کند. وقتي از خواب بيدار شدم هنوز گرمي دستش را احساس مي کردم. صبح که بيدار شدم به خواهرم جريان خواب را تعريف کردم و با رضايت کامل به آزمايش خون رفتم.

* اين خواب را براي همسرتان هم تعريف کرديد؟

*حاج ابوالقاسمي: بله. ايشان خيلي معتقد است. همسرم مي داند که وابستگي من به کاظم زياد است. من بعد از اين مصاحبه به هم مي ريزم. در مورد کاظم حتي اگر مطلبي هم بنويسم تا يک هفته حالم بد مي شود. يکبار مي خواستم يک گزارش پيرامون زندگي با کاظم بنويسم، خيلي حال خودم و شوهرم بد شد. بعداز آن هر گزارشي مي خواستم بنويسم، همان را کپي مي کرد و مي دادم.
کاظم قبل از عمليات فتح المبين به جبهه بازگشت و ديگر به خانه نيامد تا بعداز فتح خرمشهر. سه ماه بود که کاظم به خانه نيامد. من مريضي سخت روحي گرفتم ولي ظاهرم را خوب نشان مي دادم.
وقتي کاظم به جبهه مي رفت، ما برنامه داشتيم. خانه مادر کاظم تلفن نداشت. هميشه به من مي گفت: ده روز ديگر به خانه مادرت برو تا بتوانم تلفن بزنم و باهات صحبت کنم. ده روز خانه مادرم بودم. در اين ده روز اگر کاظم مي توانست، زنگ مي زد. سعي مي کرد، هر طوري شده زنگ بزند. ده روز بعد به خانه مادرشوهرم مي رفتم، دوباره ده روز بعد به خانه مادرم بازمي گشتم، مي گفتم کاظم مي خواهد زنگ بزند.
زنگ تلفن که به صدا در مي آمد من و خواهرم با سر روي تلفن مي رفتيم. پدرم شوخي مي کرد و مي گفت: تا اين دو اينجا بيايند و بروند ما بايد يک گوشي عوض کنيم.
حرف هاي ياوه هم زياد مي شنيدم که طرف ديوانه است و عقلش نمي رسد. اگر ديوانه نبود و مي فهميد شوهر چيست، اينقدر آسان نمي گرفت. سفت سفت به شوهرش مي چسبيد و نمي گذاشت به جبهه برود.اين حرف ها ضربه محکم روحي به من زد که مريض شدم. بعداز آن اصلا حالم خوب نمي شد.
يکبار در شهرري پيش دکتري که مي گفتند خيلي خوب است رفتيم. دکتر بعداز معاينه گفت: مشکل ايشان روحي است. از نظر روحي فشار شديدي را تحمل مي کند. از مادر کاظم پرسيد چه نسبتي باهم داريد؟ او گفت: دخترم است. دکتر گفت: از سه حالت خارج نيست. يا کسي را مي خواهد شما مانع وصلتشان شده ايد. يا به زور شوهرش داديد و ايشان طرف را دوست ندارد. يا ازدواج کرده ولي شوهرش راه دور است.
همان موقع مادر کاظم گفت: بله شوهرش از ارديبهشت جبهه است. دکتر گفت: شما داريد ظلم مي کنيد. اگر شوهرش نمي تواند بيايد، ايشان را نزد شوهرش ببريد. من در اين حالت بودم تا زماني که فهميدم پدرشوهرم بليط اهواز گرفته است که به اهواز برويم.
به محض اينکه فهميدم مي خواهيم به اهواز برويم خود به خود از اين رو به آن رو شدم. همان موقع همزمان شده بود با به دست گرفتن پادگان حميديه.
همان روزها کاظم به خانه مادرم زنگ زد. مادرم به او گفت: اکرم را نديدي؟ از سه روز پيش اهواز است. در اين سه روزي که ما اهواز بوديم. من سريع به پادگان هايي که شماره هايشان را داشتم زنگ مي زدم تا بتوانم کاظم را پيدا کنم. تا اينکه بالاخره او را پيدا کردم. در مدتي که اهواز بوديم دوبار کاظم را ديدم همان هم روحيه من شد. همان جا هم براي آخرين بار جواد را با چشم باز ديدم. صبح روزي که مي خواستيم به سمت تهران حرکت کنيم، جواد آمد و تا سوار شدن ما در ماشين با ما بود. يک هفته بعداز باز گشت ما به تهران جواد از ناحيه چشم مجروح شد.
وقتي مي خواستم بازگردم خيلي کاظم را التماس مي کردم که زود به خانه بيايد. او گفت: فکر نکنم بازگشتم به دو ماه بکشد. همان طور هم شد. چهل و پنج روز بعد به تهران بازگشت.

* چه خوابي در مورد اتفاق هاي جامعه ديديد؟

*حاج ابوالقاسمي: زماني که آقاي رحيم صفوي قرار بود برکنار شود و آقاي سردار جعفري مسئول سپاه شود، من تهران نبودم. اصلا از هيچ اتفاقي آگاهي نداشتم. شب خواب ديدم کاظم با لباس سبز سپاه به خانه آمده و خيلي نوراني و تميز است. بعضي مواقع که سمينار بود، خوش تيپ مي کرد و به سمينار مي رفت.
در خواب خيلي ذوق مي کردم که کاظم آمده. جالب است که هر موقع خواب کاظم را مي بينم همسر دومم هم در خواب حضور دارد. آشپزخانه محل سکونتمان اپن بود. کنار اپن تلويزيون قرار داشت. ديدم احسان(پسرم) جلوي تلويزيون خوابيده است. من در آشپزخانه بودم چادر هم به سر داشتم. در دلم خيلي دلهره داشتم چون همسرم در حياط با درختان مشغول بود. مي گفتم: الان وارد خانه مي شود، کاظم هم در خانه است. اما دلم نمي خواست کاظم را رها کنم. ديدم که هيجان درون مرا کاظم فهميد. وقتي کاظم را ديدم به خودم گفتم: احمق چرا ازدواج کردي؟ اين حرف که در ذهنم گذشت. ناخودآگاه حاج کاظم گفت: چرا ازدواج نکني؟ چرا اين حرف را مي زني؟ من آمده ام به تو سر بزنم.
به کاظم گفتم: اينقدر که نيامده اي چهره ات را فراموش کردم. تا کي با عکس شما صحبت کنم. تا اين را گفتم، کاظم گفت: مي داني براي چه آمدم؟ به خاطر سمينار فرمانده ان است. در خواب من رفتم به عالم همان دوران جنگ. به من گفت: يادت هست سردار عزيز جعفري را زماني که ما "اسلام آباد غرب " بوديم، مقرشان آنجا بود و ساکن آنجا بودند. - من با همسر ايشان و خانم شهيد باکري و بقيه در دو ساختمان زندگي مي کرديم و همديگر را مي شناختيم. اما من از همه خانم ها کم سن و سالتر بودم و خجالت مي کشيدم رفت و آمد کنم، از طرفي هم تازه به آنها ملحق شده بودم و آنها مدتها قبل از من باهم بودند، با اين حال خانم باکري خيلي هواي مرا داشت. خانم آقاي مهدي باکري در ساختمان ما بود- کاظم به من گفت: سردار جعفري (که آن موقع بنام عزيز جعفري شناخته مي شد) به عنوان فرمانده کل سپاه انتخاب شده.
بعد در عالم خواب ديدم پسرم که جلوي تلويزيون خواب بود، بيدار شد. بعد کاظم از آن حالت در آمد و گفت: حواست به اين بچه باشد، اين بچه مريض است. آن موقع پسرم با دو دامادم رفته بودند شمال که از راه شمال بيايند خانه ما.
گذشت و از خواب بيدار شدم و پيگير خبر شدم تا اينکه چند روز بعد در اخبار شنيدم که اين انتصاب صورت گرفته است،زدم به صورتم و گفتم که کاظم در خواب اين را به من گفته بود.
اين موضوع گذشت و بچه ها آمدند و بعد ما رفتيم تهران. وقتي برگشيم داماد بزرگم گفت مثل اينکه احسان مشکل دارد و بايد ببريمش دکتر تا اين را گفت، گفتم نمي دانم مشکلش چيست ولي هر چه که هست نياز به عمل دارد. و قضيه خواب را تعريف کردم. به محض اينکه رفتيم بيمارستان، دکتر گفت سريع بايد عمل شود،‌به همين خاطر فردا نا شتا بيارش بيمارستان. آن روز هم احسان روزه بود. گفتم الان هم ناشتا است و بعد سريع برديمش پذيرش و آزمايش و عمل انجام شد. حالا يک بنده خدايي آنجا بستري بود که 15 روز طول کشيده بود تا روند عملش طي شود. آنجا گفتم که اين کار خود کاظم بوده است.
ما خيلي سختي کشيديم، جايي زندگي مي کرديم که بنياد با منت به ما داده بود. پسر عمه ام که سيد است زماني براي ديدن ما آمده بود تا اوضاع ما را ديد گريه اش گرفت. باور کنيد دعاي او بود که ما سرو ساماني گرفتيم. پدرم کوچه بالايي ما زندگي مي کرد ولي نمي دانست ما در چه وضعي زندگي مي کنيم، هيچ وقت هم به کسي نمي گفتم. آنموقع سنمان کم بود ولي عقلمان مي رسيد. من نمي گذاشتم گوشه اي از حرفهاي چرت و پرت را که مي زدند کسي بفهمد، اگر اينطور بود پدر نمي گذاشت در آن وضع زندگي کنم. مي گفت شوهرت نيست، من که نمرده ام و کمکتان مي کنم.
يک بار هم در همين قضيه انتخابات که بحث هايي در داخل خانواده ها پيش آمده بود و اختلافات سياسي به داخل خانه ها کشيده شده بود، خواب ديدم که جايي رفته ام و گروهي در دو اتاق تو در تو دور هم نشسته اند و کاظم هم گوشه اي نشسته و با قاطعيت صحبت مي کند، من که رفتم با لبخندي به من فهماند که متوجه آمدنم شده است - من در اين دلشوره بودم که جريانات سياسي دارد به فروپاشي خانواده ها مي انجامد- من که در جمع نشستم کاظم گفت: مگر ما مرده ايم؟ ما زنده ايم. شما برويد هدفتان را ادامه دهيد. مگر نمي گويند که شهيدان زنده اند الله اکبر؟ ما حواسمان به همه چيز هست، بگذاريد همه اينها بگذرد، بلديم کجا بايستيم. چند بار با قاطعيت اين سخنان را تکرار و تاکيد کرد. من چيزي که مي خواستم را از حرفهايش فهميدم و دلم آرام شد.
بعد از آن بود که من با آرامش مسائل را دنبال مي کردم و مي گفتم که اگر اوضاع بدتر از اين هم بشود شهدا به کمک مي آيند و گرنه از زنده ها کاري بر نمي آيد و اين شهدا هستند که به فکر آنها مي اندازند چه کاري انجام دهند. اين شهدا بودند که با اين همه عشق و علاقه و آرزو گذاشتند و رفتند جبهه. شهدا چشمشان به دنيا هست، به راه حق رفته اند ولي نگاهشان به ما هست. حاج کاظم اينطور بود، هر موقع وقت پيدا مي کرد با اشتياق به خانه مي آمد، هر چند اين ملاقات بسيار کوتاه بود. مثلا موقعي که در اسلام آباد غرب بوديم شايد به هفته اي يکبار هم نمي رسيد، اما از همين فرصت استفاده مي کرد و از ساعت خواب خودش مي زد و به ما سر مي زد. يا وقتي که غذاي خاصي مي خورد حتما براي ما هم مي آورد . مثلا يادم هست آن روزها تازه مرغ سوخاري باب شده بود، حاجي رفت بود جلسه و آنجا ناهار مرغ سوخاري داده بودند، آنجا غذا نخورده بود و ناهارش را آورد خانه تا با هم بخوريم. يا وقتي به عروسي يا جشني دعوت داشت براي ما ميوه و شيريني مي آورد، من گاهي به او مي گفتم که خجالت نمي کشي اينها را برمي داري و مي آوري؟ اما او در جواب مي گفت : من تنها و بدون تو هيچ چيزي از گلويم پايين نمي رود. او علاقه داشت که همه خوشي و لذت هايش را با من تقسيم کند.

*خبر شهادت همسرتان را چطور به شما دادند؟

*حاج ابوالقاسمي: کاظم هر وقت که مي خواست خداحافظي کند مي گفت ببين يک وقت دلگير نشوي اگر من برنمي گردم پشتم را نگاه کنم. من اگر پشتم را نگاه کنم خيلي مي ترسم . فکر نکني که من بي خيالم نه، من تا به مقصد برسم داغون ميشم. حتي آنجا هم غروب ها دلگير مي شوم ولي تحمل مي کنم. اما من خيلي بي تابي مي کردم، وابستگي ام بخاطر سنم، خيلي زياد بود و او هم خيلي با محبت بود. اين عادتش بود که خداحافظي مي کرد و مي رفت و اگر هم چيزي جا مي گذاشت خودش برنمي گشت، يکي را مي فرستاد تا آن وسيله را ببرد. ولي مرتبه آخر اينطور نبود. آن موقع خانه ما هنوز گاز شهري نداشت من هم چون ضعيف بودم و بچه کوچک داشتم به من گفت که چند روزي را خانه خواهرت برو، گفتم آره خواهرم هم گفته که بيا چند روزي را خانه ما بمان، هوا سرد است. زمان خانه تکاني هم بود براي کمک هم شده قبول کردم. اما ناصر در آن چند روز به اعظم کمک کرده بود و همه کارهاي خانه تکاني را انجام داده بودند. ناصر گفته بود که حالا که خواهرت هم مي آيد دست به کاري نزني و فقط مهمانداري کن. صبح روزي که مي خواست برود من و بچه را به خانه خواهرم برد و دو تايي با ناصر رفتند. با ناصر رفتند بازارمولوي تا کمي براي خانه خريد کنند. موقع برگشتنه دنبال من آمد که با يکديگر به منزل مادرش براي خداحافظي برويم. وقتي رسيديم جلوي خانه ناصر شيري، خواهرم پرسيد آقا کاظم اينها چي؟ يکدفعه حاجي از دهانش پريد و گفت: اينها قوت و غذا به همراه آب شيرين تهيه کرده ايم براي شما دو تا بيوه زن. که خواهرم اعتراض کرد و کاظم عذر خواهي کرد. کاظم عادت نداشت ما را به استرس بيندازد اما نمي دانم چرا در اين سفر آخر همش از اين نوع حرف ها مي زد.
مرتبه قبلي که انها رفته بودند زمان برگشت صبح زود به خانه رسيدند،‌ من هم منزل خواهرم بودم. درب خانه را زدند، خواهرم آرام پرسيد: کيه؟ کسي که پشت

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس