این اثر ۳۱۳ صفحهای در خود حوادث و اتفاقات را جای داده است که به خوبی بیانگر طوفان احساسات و ارادت مردم کشورمان به سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع) است. احساساتی که گاه با توصیف صحنه روبه رو شدن یک پیرمرد و پیرزن روستایی با ضریح جدید امام حسین به تصویر کشیده شده است و گاه با ابراز ارادت مردم به خادمان و بانیان ساخت و انتقال این ضریح.
پنجرههای تشنه، فقط یک سفرنامه نیست که صرفاً به توصیف اماکن و آدمها و غذاهای هر محل و مکان بپردازد، بلکه نتیجه نگاه هنرمندانه، کنجکاو و نکتهیاب نویسنده در برخورد با مردمان هر منطقه است. نگاهی که رهبر معظم انقلاب در تقریظ خود بر این کتاب آن را بسیار خوب و با ذوق و سلیقه دانستهاند.
قزلی برای نگارش اثر خود هرجا که لازم بوده با نگاهی جامعه شناسانه به موضوعات، اتفاقات و شرایط نگاه کرده و گاهی نیز همانند یک دوربین بیطرف اما تیزبین به ثبت و ضبط رویدادها پرداخته است و البته در این میان گاهی نیز با توجه به دغدغهها و حساسیتهایش به نقد برخی افراد و یا برخوردهایشان پرداخته است و با این کار توانسته شیوه ابتکاری خود را در سفرنامه نویسی عملی کند.
این اثر اولین بار در سال گذشته از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد ولی بعد از انتشار تقریظ مقام معظم رهبری برآن و همچنین کاهش قیمت آن از ۲۹۰۰۰ هزار تومان به ۲۱۰۰۰ تومان با استقبال بیشتری از سوی مخاطبان روبرو شد و کتاب را در مدت زمان کوتاهی به چاپهای مجدد رساند. با هم بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: جمعیتی همانند روز ورود آقا
[اولین قسمت از سفر این کاروان از شهر قم شروع میشود و نویسنده در این بخش به شرح مراسم وداع مردم قم با ضریح پرداخته است] چند دقیقه قبل از حرکت، روحانیای را دیدم که همراه دو سه نفر آمد سمت ضریح. همه به او احترام میگذاشتند. روحانی به نظرم آشنا آمد. آزادگان [حمید آزادگان یکی از اعضای اصلی کاروان] را دیدم. گفت: «آقای شهرستانی را دیدی؟» و فهمیدم مرد روحانی همان آقای شهرستانی است که داماد و نماینده آیت الله سیستانی [در ایران] هم هست. از آقای شهرستانی کمی تربت کربلا گرفتند و زیر ستونهای ضریح گذاشتند برای به سلامت رسیدنش.
قرار شد ضریح را از چهارراه بازار برود به میدان مطهری و بعد به میدان ۷۲ تن. محمد میرصالحی هم آمده بود و میچرخید بین مردم و یادداشت برمیداشت.
آقا رضا [راننده تریلی مخصوص حمل ضریح] پشت فرمان نشست بود و تریلی را از چند دقیقه قبل روشن کرده بود. کسی بالای تریلی فریاد میزد مردم راه بدهند برای دور زدن تریلی و حکتش؛ اما کسی به حرف او گوش نمیداد. فریاد «حسین... حسین...» مردم بلند شده بود. مسئولان فریاد میکشیدند؛ ولی فایده نداشت. مردمی که گاهی از دوچرخه و موتور هم در خیابان میترسند، از تریلی به آن بزرگی هیچ ترسی نداشتند. آقا رضا بالاخره آرام راه افتاد؛ ولی مردم دل نمیکندند. یاد مراسم قالیشویان مشهد اردهال افتادم. آنجا هم جوانان فینی، وقتی قرار است قالی را به خاوهایها، که کلیدداران امام زادهاند، برگردانند، همین حال را دارند. دل نمیکَنند.
پشت تریلی، که دو ستون داشت و جایی که میشد روی آن ایستاد، سه مامور نیروی انتظامی ایستاده بودند. از شب قبل خیلیها گل و گلبرگ ریخته بودند. روی شیشههای جلوی ضریح. بعضیها از ماموران نیروی انتظامی همان گلها و گلبرگها را میخواستند. وقتی آنها گلها را پَرت میکردند، مردم میپریدند و گلبرگها را روی هوا میقاپیدند. تریلی در مسیر افتاد و با سرعت خیلی کم حرکت کرد. آقای پارچهباف [مسئول اصلی کاروان] از آیینهی تریلی گرفته و روی رکاب ایستاده بود. آنهایی که او را میشناختند صدایش میزدند «حاج محمود».
باران میآمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح. با مداح «حسین... حسین... حسین جان...» میخواندند و دست تکان میدادند؛ مثل کسی که از کاروانی جا مانده و دست تکان میدهد تا او را ببینند. شاید مردم هم احساس میکردند جا ماندهاند از امام حسین. بعضی از مردم که جلوتر بودند، وقتی تریلی میرسید، تواضع میکردند و برای احترام دست روی سینه میگذاشتند. از آن جالبتر سیگاریهایی بودند که سیگارشان را زیر پا خاموش میکردند. مغازهدارها کسبشان را تعطیل کرده بودند و جلوی مغازهشان سینه میزدند. به نظرم، اگر قرار نبود ضریح برود روی قبر امام حسین در کربلا، مردم اجازه نمیدادند تریلی حرکت کند...
روی پلی که از روی رودخانه (کدام رودخانه؟! سالهاست به آن گودی خشک میگویند رودخانه و مردم چه امیدوارند!) میگذشت رفتم روی جایگاه تریلی. مردم موج میخوردند روی هم برای رسیدن به ضریح. آزادگان را آنجا دیدم. نگران افتادن مردم از روی پل بود. یگان ویژه و نیروی انتظامی، البته، داشتند تلاش میکردند اتفاقی نیفتد.
آزادگان کنار گوشم گفت: «من تا حالا یاد ندارم چنین جمعیتی را در قم.» من هم جواب دادم: «ولی من یاد دارم.» صدایم را نشنید. گفت: «چه گفتی؟» با دست اشاره کردم چیز مهمی نیست. یادم آمد وقتی رهبر انقلاب سال ۱۳۸۹ رفتند به قم جمعیت استقبال کننده همینطور بود.
پرده دوم: تو دیگر عروس فاطمه (س) شده ای!
من داخل صحن بودم که حاج محمود [محمود پارچهباف مسئول اصلی کاروان] تلفن کرد و گفت: «کجایی؟ زود خودت را برسان به مهمانسرای حرم.» بعد حاجآقا تکیهای [از اعضای اصلی کاروان] تلفن کرد. بعد حمید [حمید آزادگان، از اعضای کاروان] تلفن کرد. دیگر خودم هم ترسیدم. داشتم به دو میرفتم سمت مهمانسرا که یکی از بچهها از پشت سررسید و گفت: «کجایی؟ همه دارند دنبالت میگردند. بُدو برویم مهمانسرا.» میخواستم در حال دویدن بپرسم چه شده که یکی دیگر از بچهها رسید و گفت: «حاج آقا تکیهای دنبالت میگردد.» دیگر رسیده بودیم به مهمانسرا. وارد که شدم دیدم کاپیتان رضا [راننده تریلی ضریح] نشسته روی مبل، در لابی، و حاج محمود و حاج آقای تکیهای هم ایستادهاند. زن جوانی هم نشسته بود روبروی رضا و گریه میکرد. حاج آقا تکیهای با اشاره فهماند که بنشینم و گوش کنم. زن جوان با گریه حرف میزد و خطابش رضا قنبری، راننده تریلی، بود.
- یک شب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیروابسته (که به اشتباه کشورهای غیرمتعد میگویند)، خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم متوج شدم چشمهایم نمیبیند. یعنی اولش رنگهای جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمیدیدم. رفتیم بیمارستان فارابی. فکر میکردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی. تا برسم به بیمارستان، بینایی یک چشمم کاملا رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالا سرطان است. دوتا پلاک عصبی در مغز هست که فشار آورده و عصب بینایی را از کار انداخته است. حلم خیلی بد بود. سالِم سالم بودم و یکدفعه کور شده بودم. در همان چند روز هم گفتند نمیتوانم بچهدار شوم. یک شب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم.
دستهایش را گذاشت روی صورتش و گریهاش شدید شد.
- خواب دیدم توی یک صحرا هستم و جلویم یک خیمه هست، با همان لباسهای بیمارستان. کربلا نرفته بودم و آنجا را ندیده بودم؛ ولی احساس کردم آنجا کربلاست و خیمه خیمهی حضرت ابوالفضل. داد زدم: «عباس، بیا بیرون. کارت دارم...» من، منِ خاک بر سر بیادب، با بیادبی داد زدم: «عباس، بیا بیرون». آمد بیرون. یک آقای رشید و باجمالی بود. انشالله ببینی آقای قنبری. گفت: «چه شده؟» گفتم: «من از تو بدم میآید. از امام حسین شاکیام. از علی شاکیام. از فاطمه زهرا شاکیام. چرا کورم کردید؟ دکترها میگویند دیگر نمیتوانم مادر بشوم.» گفت: «دنبالم بیا.» سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک علم بود که پرچم سرخ «یا حسین» بالای آن بود. دنبالش رفتم تا یک جایی. ایستاد و یک سمتی را نشانم داد و گفت: «این حرم آقایم، حسین، است. سلام بده.» بعد سمت دیگر را نشانم داد و گفت: «این هم حرم من است. سلام بده.» من ناخودآگاه سلام دادم. علم را چرخاند و باد گوشهی پرچم قرمز رنگ را مالید به چشم چپم.» گفت: «تو خوب شدی.» گفتم: «از کجا بفهمم خوب شدم؟ از کجا بفهمم این زیارتم قبول شده؟» گفت: «ضریح برادرم، امام حسین، دارد میآید کربلا. شیعهها خیلی زحمت کشیدهاند برایش. ما زیر دِین هیچکس نمیمانیم. تو که دیگر عروس مادر ما، فاطمه، هستی. به راننده بگو سلام تو را به امام حسین برساند....» مدیونی آقای قنبری اگر یادت برود! وقتی رسیدی، اول بگو «سلام بر حسین از طرف محمودی»...
دوباره گریهاش شدید شد و لابهلای گریه میگفت: «مدیونی آقای قنبری اگر یادت برود!» رضا هم سرش را انداخته بود پایین و فقط گریه میکرد.
پرده سوم: همه پول های وهابیت را بی اثر کرد
فرماندهان نظامی، استاندار، نماینده مجلس و بعضی از مسئولان دیگر حدود ساعت ده آمدند. جمعیت اهواز از شهر بیرون آمده بودند و ما در میان استقبال مردم وارد شهر شدیم. اینجا مردم خودشان اختلاط بین زن و مرد را رعایت میکردند. زنهای یک سمت ضریح بودند و مردها یک سمت دیگر. جوانها هم جایشان جلوی تریلی بود. حجت [شوفر کمکی راننده اصلی تریلی] از شوشتر پشت تریلی بود. فقط برای نماز پایین آمده بود. دیگر نا نداشت، ولی گوش به حرف کسی نمیداد و جایش را عوض نمیکرد.
در همان شلوغیهای اهواز، نوجوانی شانزده ساله را آوردند داخل ضریح. نوجوان لباس بسیجی تنش بود و یک چشمش را گرفته بود. پرسیدم چه شده؟ گفتند وقتی داشته کمک میکرده مانده زیر دست و پای مردم. نوجوان عرب بود و اهل زرگان. دانشپژوه [فرمانده قرارگاه کربلا استان خوزستان] از اینکه یک بسیجی در راه خدمت به مردم مجروح شده خوشحال بود. به نوجوان گفتیم: «اینهایی که جلوی تریلی هستند قصدشان این است که ما دیرتر برسیم، نه؟» گفت: «چه بگویم. انما الاعمال بالنیات. من نیتهایش را نمیدانم. شاید به عشق امام حسین دارند این کار را میکنند.» پسر سوم دبیرستان بود. حرف سادهاش ما را به فکر فرو برد. شاید خیلی از آنهایی که جلوی تریلی سینه میزدند و سرعتمان را کم میکردند، در دفتر و دستک امام حسین جایی بهتر و بالاتر از امثال ما داشتند. در این صورت، ما چه حقی داشتیم از دستشان ناراحت و عصبانی شویم. ما باید مثل نوجوان بسیجی مثل حجت، وظیفهمان را انجام میدادیم و از کسی هم ناراحت نمیشدیم. بسیجی پای چشمش باد کرده و رنگ صورتش هم پریده بود، ولی ناراحت نبود. میگفت: «همین که ماندم زیر دست و پا، زیارت ضریح امام حسین نصیبم شد.» بسیجی نوجوان خوش روزی بود؛ نه فقط به خاطر آمدن داخل ضریح، بلکه به خاطر این دوستیای که با امام حسین بهم زده بود. حمید آزادگان صورت پسر را بوسید و گفت: «آتش جهنم لااقل به اینجا صورتت حرام شد.» بسیجی انشاللهی گفت و رفت.
به دانش پژوه گفتم: «انگار شما خیلی کِیف کردی از این بسیجی.» دانش پژوه گفت: «فقط این نیست. وهابیها خیلی وقت است دارند این کار را میکنند. پول نقد به سران عشایر و دور و بریهایشان میدهند تا آنها را به سمت خودشان متمایل کنند. شما با آوردن این ضریح کاسهِ کوزهی همهشان را بهم ریختید. ما حالا حالاها باید خوشحالی کنیم.»
یاد حرف آن بنده خدا افتادم که وقتی ازش پرسیدند از اینکه ضریح را میسازید چه حسی دارید؟ گفته بود: «ما ضریح را نمیسازیم، ضریح ما را میسازد.» گفتم: «سردار ما ضریح نیاوردهایم، ضریح ما را آورده و دارد میبرد.»
پرده چهارم: گریه آیت الله وحیدخراسانی و شرط آیت الله جوادی آملی
[بعد از اینکه کاروان حامل ضریح وارد شهر آبادان میشود، برای زیارت مردم مدتی را توقف میکند و در همین زمان مکالمه زیر بین راوی کتاب و محمود پارچهباف مسئول اصلی کاروان برقرار میشود.]
پرسیدم: «حاج آقا در طول ساخت ضریح از کسی توصیه و شرط و شروط قبول کردی؟» قیافهای جدی گرفت و گفت: «ابداً، حتی از مراجع هم شرط و شروط قبول نکردیم. من ماجرای آن صد میلیون را برایت تعریف کردم؟» گفتم: «نه.» گفت: «یک روز آقای نظری منفرد از طرف آیت الله وحید[خراسانی] پیغام آورد که کسی صد میلیون تومان به ایشان داده که برای ساخت ضریح استفاده شود. ولی خواسته بود یک بخشی خاصی از از ضریح با این پول ساخته شود، دری، پنجرهای، تابلویی، ستونی، چیزی. من گفتم حاج آقا شما که بهتر میدانید خود مراجع به ما توصیه کردند که از پول مردم ضریح را بسازیم که دعای خیرشان پشت سر ضریح باشد. گفتند از پولدارها نگیریم که زیر دِین و شرطشان نرویم. دوباره چندماه بعد آقای نظری منفرد همان پیغام را آورد. این پیغام تا یک سال و نیم هرچند وقت یک بار میرسید. آخرش آقای نظری از آقای وحید خجالت کشید و گفت بیا خودت برو به آقای وحید جواب بده. برای همین یک جلسه من و آقای تکیهای و خود آقای نظری به محضر آیت الله وحید رفتیم. آقای نظری من را معرفی کرد. من هم گزارش دادم و از پول دادنهای مردم گفتم. از پیرزنی که گونی میدوخت و ۴۶ هزار و ۴۰۰ تومان پول یک سال کارش را آورده بود و با گریه پرسیده بود که این اصلا به درد میخورد یا نه؟ گفتم او همه زندگیش را آورده و شرطی نداشته، ولی کسانی که پول زیادی میآورند که شاید حتی یک دهم اموالشان هم نباشد، شرط هم میگذارند. من به گزارش دادن ادامه دادم و ماجراهای مردم را تعریف کردم و کم کم گزارشم مثل روضه شد. آیت الله وحید به شدت به گریه افتاد؛ جوری که محسن، پسرش، فکر کرد برای ایشان مشکلی پیش آمده. همه گریه کردند. خود ما هم. بعدش هم خود آقای وحید در مورد جایگاه امام حسین صحبت کرد و گفت: «عقل متحیر است که امام حسین با خدا چه کرده و خدا میخواهد با امام حسین چه کند.» بعد هم به محسن پسرش گفت: «آن پول را بده به آقا هرطور صلاح میداند خرج کند.» ما شرط و شروط هیچکس را نپذیرفتیم، مگر اینکه شرط خیر باشد. مثلا آقای جوادی آملی طلاهای اهل منزلش را داد و خواهش کرد آنها را نفروشیم و از خود طلاها در ضریح استفاده کنیم. این جور توصیهها را پذیرفتیم.