یکی از روزها که برای مرخصی رفته بودیم تهران، وقتی با سیامک و «مسعود ده نمکی» دم خانهی تعقلی بودیم، حرف محمد دستواره و خل بازیهایش به میان آمد. محمدرضا گفت که یک سر برویم به درب منزلشان. سوار بر دو موتور، رفتیم به کوچههای تنگ علی آباد و خانهی آنها را پیدا کردیم. سید حسین، کوچک ترین پسر خانواده در را باز کرد. حسین که مقداری حالت داشمشتی داشت، مثلا خواست قیافه بگیرد و خیلی سنگین و با تکبر داد زد: «داش ممد، بیا دم در رفیقات کارت دارن.» که من خندیدم و گفتم: «بهبه داداشمونو.» نگاه تندی انداخت و رفت داخل.
محمد که آمد دم در، گیر داد برویم داخل. هر چه گفتیم نه، قبول نکرد. خانهای نقلی و داغان که ظاهرا طبقهی آن متعلق به حاج رضا بود که با زن و بچهاش آن جا زندگی می کرد. به طبقهی بالا رفتیم که پدر و مادرشان هم آمدند نشستند. حسین با همان قیافهی سنگین آمد کنار محمد نشست. مادر حاج رضا از دست او می نالید که: «هر چه به رضا میگم یه نامه بده که این محمد این شش ماه را در جبهه بوده، میگه نه. این از خدمت فرار کرده، باید بره دادگاهی و تنبیه بشه تا بفهمه خدمت یعنی چی.» حاج خانم میان صحبتهایش، نگاهی به محمد انداخت و گفت: اینم که آبروی ما را در محل برده. وقتی پرسیدیم چی شده؟ خود محمد گفت: هیچی نشده. حوصله ام سر رفته بود، گفتم یه کاری کنم یه کم بخندیم. رفتم دم خونهی عباس همسایهی روبهروییمون و گفتم: میبخشید حاج خانم، عباس خانه است؟ مادرش گفت: «نه، عباس آقا جبهه است» که منم گفتم: «نه آبجی. عباستون شهید شده، فردا هم جنازش رو میآرن تهران.»
همه ی محل از این شوخی محمد ریخته بود به هم، ولی او خونسرد گفت: خب حالا خواستیم یه ذره بخندیم.
آن طور که خود محمد میگفت، هر کاری کرده بود تا برای سربازی بیفتد سپاه تا بتواند به جبهه بیاید، نشده بود و از شانس بدش افتاده بود در ارتش که محل خدمتش هم شهر خرم آباد بود. او که شدیدا مایل بود به جبهه بیاید، بی خیال همه چیز شده بود و شش هفت ماهی بود که از محل خدمتش فرار کرده و با عضویت بسیجی، به لشکر 27 آمده بود. ارتش هم در عکس العمل به این کارش، به عنوان فراری او را به دادگاه نظامی معرفی کرده بود.
بعد از شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر، مدتی مسئولیت و لشکر به عهدهی حاج سیدرضا دستواره گذاشته شد. هر چه مادر حاج رضا و پدرش به او میگفتند و از او میخواستند تا نامهای به ارتش بنویسد مبنی بر این که محمد فراری نبوده و چون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته، او به بسیج آمده تا به عملیات برود، حاجی قبول نمیکرد.
با همان آشناییت کمی که با هر سه برادر داشتم، چندین بار دوستانه از حاج رضا خواستم تا نامه را برای محمد بدهد، چون امکان داشت دادگاه با او برخورد تندی بکند، ولی حاج رضا جواب همیشگی را میداد: «نه. او تخلف کرده، از فرماندهانش سرپیچی کرده و محل خدمت خودش را ترک کرده. باید بره و تنبیه بشه تا دیگه از این کارا نکنه.»
حمید داودآبادی در کنار شهید سیدمحمدرضا دستواره
شب دوشنبه 9 تیر ماه سال 1365 دقایقی قبل از آغاز عملیات کربلای 1، در پشت خاکریز جاده ی دهلران به مهران، هنگامی که کنار نیروهای گردان شهادت که قرار بود خط دشمن را بشکنند، ایستاده بودم، متوجه جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود و سراغ بچههای اطلاعات عملیات را میگرفت. جلو رفتم و با او دست دادم. همین که دستش در دستم قرار گرفت، آن را بوسیدم. با عصبانیت دستش را کشید و با پرخاش گفت: «این چه کاری بود کردی؟» خجالت کشیدم بگویم. از همان اولین بار که او را دیدم، مهرش بر دلم نشسته بود. نمی دانم چه شد که آن شب به خودم جرات دادم و دستش را بوسیدم. شاید چهرهی زیبا و واقعا نورانیاش باعث این کار بوده. با خنده گفتم: «راستی حاج رضا از محمد چه خبر؟» که عصبانیتش فروکش کرد و گفت: اون رو ولش کن. بذار بره تنبیه بشه ...
سرانجام حاضر نشد پارتی بازی کند و برای برادرش که محل خدمت خود را در ارتش ترک کرده و به بسیج پیوسته بود، نامه بدهد تا از محکومیتش کاسته شود. چند روز بعد در بیمارستان شهید رهنمون که بودم، یکی از بچهها خبر آورد که حاج رضا دستواره هم شهید شد.
از راست به چپ: شهید حسین دستواره، شهید سید اصغر خبازی، مهدی خراسانی
سید حسین دستواره متولد 1348 روز پنج شنبه 29 خرداد 1365 در منطقهی مهران به شهادت رسید و سید محمد دستواره متولد 1341 روز شنبه 20 دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسید و سالها بعد پیکرش به خانه بازگشت.
سیدمحمدرضا نیز تیر ماه سال 65 در مهران به شهادت رسید.