در آن بقچه چند تکه استخوان و یک قمقمه سوراخ بود. در میان آنها لباسش نظرم را جلب کرد که تنها قسمت بالای آن باقی مانده بود. روزی را به یاد آوردم که مادرم دکمه غیر هم رنگی را به لباس محمدرضا دوخت و یکی از دکمه‌های لباس با دیگر دکمه‌ها هماهنگ نبود...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سال‌های کودکی با بازیگوشی و خاطرات خوش آن دوران گذشت. فرزندان خانواده شایگان بزرگ شده بودند که جنگ آغاز شد. محمدرضا، جوانی که تا چند سال پیش از مبارزان دوران انقلاب بود، اکنون باید لباس رزم به تن می‌‌کرد تا از میهن دفاع کند. محمدرضا رفت و انتظار، همسفر همیشگی خانواده‌اش شد و مادری که سال‌ها چشمش را به در دوخته بود با چشم انتظاری از دنیا رفت.

اما تقدیر این‌گونه سرنوشت محمدرضا را رقم زده بود که این انتظار 16 سال بعد در معراج شهدا به پایان برسد.

در ادامه ماحصل گفت‌وگو با "زهره شایگان" خواهر شهید محمدرضا شایگان و "سیدمحسن خوش دل" همرزم شهید را می‌خوانید:

  ایام کودکی برادرتان چگونه گذشت و آیا روحیه انقلابی را از همان کودکی در او احساس می‌کردید؟

شایگان: محمدرضا کودکی بازی گوش، مهربان، شوخ طبع و با ادب بود. روحیه انقلابی را از همان دوران کودکی در او می‌دیدیم. به عنوان مثال 9 ساله بود که تعطیلات تابستان به خیاط خانه نزد شوهرخواهرم می‌رفت و کار می‌کرد. پول‌هایش را جمع می‌کرد و به افراد نیازمند کمک می‌کرد.

برای خوشحال کردن مادرم از تکه پارچه‌هایی که در خیاطی بلااستفاده بود، جا چاقویی می‌دوخت.

به یاد دارم یک بار به میهمانی رفتیم. هنگام بازگشت از مادرم مقدار خرج آن شب میزبان را پرسید. مادرم گفت: برای چه می‌خواهی؟ گفت: پولشان شبهه ناک است و باید رد مظالم را کنار بگذاریم. مادرم خندید و گفت: تو هنوز کوچکی، این چیزها را از کجا می‌دانی؟!

به حلال خوری بسیار اهمیت می‌داد و این روحیه دینی و انقلابی زمینه را از کودکی داشت. دوستان خوب، مادر علویه و مذهبی و روزی حلال از عواملی بود که روح محمدرضا را جلا بخشیده بود.

محمد‌رضا شخصیت انقلابی داشت و قبل از رفتن به جبهه نیز فعالیت‌های انقلابی و فرهنگی زیادی را انجام داده بود.

18ساله بود که به استخدام سپاه درآمد و تصمیم رفتن به جبهه را گرفت. آن زمان متاهل و 3 سال از محمدرضا کوچکتر بودم؛ به همین دلیل کمتر از کارها و فعالیت‌هایش با خبر می‌شدم.

نظر کردن اهل بیت به شهید شایگان

مادرم یازده فرزند به دنیا آورد که برخی از آنها به دلایلی فوت ‌کردند. محمدرضا سومین فرزندی بود که زنده مانده بود. مادرم بانویی سیده و مقید به حجاب بود. هیچ کس در محل او را نمی‌شناخت و تنها به روضه می‌رفت.

برادرم 12 روزه بود که حالش بد شد. همسایه‌مان روضه داشت. مادرم محمدرضا را قنداق کرد و به پدرم سپرد و نزد روحانی سیدی رفت و گفت:‌ امروز آمده‌ام شفای فرزندم را بگیرم. شما که سید هستید برایش دعا کنید.

ساعتی نگذشته بود که علائم حیاتی محمدرضا از بین رفت. پدرم او را کفن کرد و به روضه آورد و زیر منبر گذاشت. روضه‌ای خواندند و به اهل بیت توسل کردند. با صدای گریه محمدرضا، شور دیگری به مجلس وارد شد. خداوند عمر دوباره‌ای به او داده بود.

جرقه انقلابی گری را چه کسی در او به وجود آورد؟

شایگان: نوجوان که بود در مسجد نزدیک خانه‌مان عضو پایگاه بسیج شد. دوست بسیار صمیمی در همسایگی‌مان به نام آقای نیک‌بین داشت که وی جوانان را در مسجد جمع و راهنمایی می‌کرد. پایه اولیه انقلاب‌گری را ایشان در دل نوجوانان محل به ویژه محمدرضا و دوستش محسن متین‌جو بنا کرد.

برخلاف همه برنامه‌های رژیم پهلوی و بیگانگان، نهضت اسلامی مردم ایران در محرم خونین سال 42 جوانه زد و در محرم سال 57 به بار نشست. در محرم سال 57 روزی محمد‌رضا با عجله به خانه آمد. نوار و اعلامیه‌های امام را همراه داشت. آبگرمکن بزرگی داشتیم، آن را خاموش کرد و نوار و اعلامیه‌ها را در آن جاسازی کرد. به پدر و مادرم گفت: هر کس به خانه آمد و سراغ من را گرفت بگویید از صبح خانه بودم. آن زمان ما در میدان خراسان زندگی می‌کردیم.

ردیف اول از سمت راست: نفر اول: آقای نیک بین، نفر دوم: مرحوم خوش دل (پدر سیدمحسن خوش دل)، نفر سوم: مهدی گیوری
ردیف دوم از سمت راست: نفر اول: عباس مهدی زاده، نفر دوم: دیکساز، نفر سوم:‌ اکبری مقدم، نفر چهارم: شمیرانی
ردیف سوم از سمت راست:
نفر اول: شیوانی، نفر دوم: سید محسن خوش دل، نفر سوم: احمد شعبان علی، نفر چهارم: شهید محمدرضا شایگان

فرایض دینی‌ را از چه سنی انجام می‌داد؟

شایگان: از هشت سالگی نماز خواندن و روزه گرفتن را آغاز کرد. خانه پدری‌مان دو اتاق داشت. نیمه‌های شب که از خواب بیدار می‌شدیم محمدرضا را در حال سجده و گفتن ذکر «الهی العفو» می‌دیدیم.

یک بار مادرم با لحن شوخی به او گفت: ‌محمدرضا جان چه کرده‌ای که شب‌ها از خداوند طلب بخشش می‌کنی؟ نکند شیطانی کرده باشی.‌ در حالی که مادرم می‌دانست که برادرم اهل گناه و یا حتی شکستن دل شخصی نیست.

شهید شایگان ازدواج کرده بود؟

شایگان: 4 سال از رفتن محمدرضا به جبهه می‌گذشت. آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود مادرم یکی از دختران محل که از خانواده مذهبی بود را برایش انتخاب کرد و به خواستگاری رفت. آنها نیز با شناختی که از خانواده ما داشتند جواب مثبت دادند. مادرم اصرار داشت که قبل از بازگشت به جبهه، مراسم نامزدی را برگزار کند ولی محمدرضا مخالفت کرد و برای عملیات به جبهه رفت.

قرار شد پس از بازگشت از جبهه، مراسم را برگزار کنیم. خانواده‌ها خود را برای برگزاری مراسم آماده کردند، حتی مادرم پارچه کت و شلواری دامادیش را خریده بود.

آن زمان مصادف با عملیات خیبر بود که محمدرضا در آن عملیات مفقودالاثر شد. با وجود اینکه از شهادتش با خبر بودیم اما دختری که برایش نشان کردیم 8 سال منتظر محمدرضا ماند.

  در خانه، از جبهه و فعالیت‌هایش تعریف می‌کرد؟

شایگان: خیر؛ چه در دوران انقلاب و چه زمانی که در جبهه بود، در خانه حرفی نمی‌زد. از طرفی در رسته اطلاعات نیز فعالیت داشت و این سمت ایجاب می‌کرد که با احتیاط سخن بگوید.

آیا قبل از رفتن به جبهه توصیه‌ای به خانواده کرد؟

شایگان: بله. به پدر و مادرم تاکید کرد که اگر شهید شدم و پیکرم بازنگشت به دنبالم نیایید، اجازه بدهید هر زمان که خداوند راضی بود برگردم. وصیت نامه‌اش را نیز در بین کتاب‌هایش گذاشته بود.

  در وصیت نامه‌اش به چه چیزی اشاره داشت؟

شایگان: وصیت نامه اش را با نام خدا آغاز کرده و پس از آن توصیه کرده که پیرو خط امام باشیم و هر آنچه رهبر می‌گوید اطاعت کنیم.

در قسمتی از وصیت نامه‌اش نیز آورده است: ‌به خواهرانم، فرزندان خواهر و برادرانم و هر آنکه بعدها وصیت‌نامه مرا می‌خواند وصیت می‌کنم که حجاب و تقوا را پیشه کنید.

حجاب و تقوا برایش بسیار مهم بود. به من و خواهرانم همیشه توصیه می‌کرد‌ حجاب را رعایت کنیم.

در چه عملیاتی و چگونه به شهادت رسید؟

شایگان: از طرف گردان حبیب ابن مظاهر برای شرکت در عملیات خیبر اعزام شد. پس از اتمام عملیات از او خبری نشد تا اینکه چند روز بعد دو نفر از سپاه به درب منزلمان آمدند و خبر شهادت محمدرضا را به پدرم دادند.

آن روز پدرم با شنیدن خبر شهادت فرزندش گویی چند سال پیرتر شد و توان گفتن خبر شهادت محمدرضا را به مادرم نداشت زیرا مادرم وابستگی و علاقه زیادی به محمدرضا داشت.

نحوه شهادت محمدرضا را به پدرم را اینگونه گفته بودند: تیری به سفیده رانش برخورده کرد و او را زمین گیر کرد. رزمندگان نیز زیر آتش دشمن بودند و نتوانستند او را به عقب بازگردانند. برادرم در جزیره مجنون به شهادت رسید.

پس از شنیدن خبر شهادتش مراسم گرفتیم و با وجود مفقودالاثر بودن، هر ساله مراسم سالگرد برگزار می‌کردیم.

احتمال می‌دادید که او شهید شود؟

شایگان: آخرین باری که به جبهه رفت، روز سوم مادرم برایش آش پخته بود. مادرم در حال پختن آش، قلبش را گرفت و گفت «رضایم را زدند» و از حال رفت.

بعد از اینکه خبر شهادتش را آوردند، لحظه شهادت و حسی که مادرم در آن روز داشت را با هم مقایسه کردیم. به او الهام شده بود که فرزندش شهید یا مجروح شده است.

دوست داشتید به جای شهادت، اسیر می‌شد؟

شایگان: نه هرگز در دلم آرزو نکردم که به جای شهادت، اسیر شود. اولین دلیل مقام والای شهادت است و دوم بخاطر شکنجه‌هایی که در اسارت می‌دیدند. خداوند خواست که محمدرضا شهید شود و ما هم به رضایش، راضی هستیم.

  با شهید محسن متین‌جو کجا آشنا شد؟

شایگان: شهید متین‌جو در نزدیکی خانه‌مان زندگی می‌کرد. این دو، دوست صمیمی بودند و فعالیت‌های فرهنگی را با یکدیگر انجام می‌دادند. دوران کودکی، انقلاب و جبهه را نیز با یکدیگر سپری کردند.

محمدرضا با شهید متین‌جو به مسجد محمدی نزد آقای نیک‌بین می‌رفتند. وی نیز با طبع بلند و تکیه بر احکام و قرآن راهنمایشان می‌کرد. هر کدام از نوجوانانی که آقای نیک بین تربیت کردند یکی از اسطوره‌های کشورمان شدند.

سرانجام هر دو در یک سال شهید شدند و 16 سال بعد به فاصله چند روز پیکرشان تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشتند.

ردیف اول نفر سوم شهید محسن متین جو

خبر بازگشت پیکر شهید شایگان را به چه کسی دادند؟

شایگان: پدرم یک سال و نیم و مادرم ده سال بعد از شنیدن خبر شهادت محمدرضا فوت کردند. ما نیز 16 سال چشم انتظار آمدنش بودیم. خبر بازگشتش را به من دادند. در آن زمان از اعضای خانواده تنها برادرم در قید حیات بود و او هم در شهرستان زندگی می‌کرد. به تنهایی به معراج شهدا رفتم.

برای شناسایی با پایی لرزان به معراج شهدا رفتم. تابوتی را پیش رویم گذاشتند و روی آن پرچم جمهوری اسلامی انداخته بودند. محمد رضا را با همان قد رشید و چهارشانه بخاطر آوردم. تصور می‌کردم تابوت را باز کنند، صورت زیبا و همیشه خندان او را خواهم دید. روی تابوت را باز کردند و تنها یک بقچه کوچک در آن جای گرفته بود. باور نمی کردم که برادرم با آن هیکل زیبا تنها در یک بقچه جای گرفته است.

در آن بقچه چند قطعه استخوان پا، دنده، پوتین، پلاک و یک قمقمه سوراخ بود. در میان آنها لباسی نظرم را جلب کرد که تنها قسمت بالای آن باقی مانده بود. روزی را به یاد آوردم که مادرم دکمه غیر هم رنگی را به لباس محمدرضا دوخت. یکی از دکمه‌های لباس با دیگر دکمه‌ها هماهنگ نبود. خواست خدا بود که آخرین روز اعزامش من در خانه بودم و این صحنه را دیدم. از روی لباس محمدرضا، او را شناسایی کردم.

برایش مراسم ختم گرفتیم. تا 40 روز در خانه باز بود. همسایه، فامیل، همرزمانش برای همدردی به خانه‌مان می‌آمدند.

به یاد برادرم اسم پسر کوچکم را محمدرضا گذاشتم.

  از وسایل شخصیش چیزی به یادگار مانده است؟

شایگان: قرآن کوچکی را همیشه با خود همراه داشت. پس از شهادتش آن قرآن را بر سرمزار پدرم گذاشتیم. وسایلی که بعد از تفحص پیدا شد همچون پوتین، لباس و ... را به ما تحویل ندادند.

اهل مطالعه بود و کتاب‌های زیادی داشت. با وجود اینکه از هشت سالگی فرایض دینی‌اش را به جا می‌آورد ولی وصیت کرده بود کتاب‌هایم را بفروشید و برایم نماز بخوانید و روزه بگیرید. قسمتی از کتاب‌هایش را نیز اهدا کردیم.

  پدر و مادرتان از شهادت فرزندشان راضی بودند؟

شایگان: پدر و مادرم بسیار محمدرضا را دوست داشتند. او را نظر کرده می‌دانستند. زمانی که خبر شهادت فرزندشان را شنیدند ناراحت بودند. دوری از فرزند برایشان خیلی سخت گذشت.

مادرم مخالف رفتنش بود حتی یک بار سیلی به صورت رضا زد تا او را از رفتن منصرف کند. رضا در پاسخ گفت: ‌سمت راست صورتم که نزدی روز قیامت گلایه می‌کند که دست سید بهش نخورده. بزن ولی راضی باش که برم.‌ تصمیمش را برای رفتن گرفته بود و تنها می‌خواست مادرم نیز از رفتنش راضی باشد. مادرم وقتی با اصرار محمدرضا مواجه شد موافقت کرد.

مادرم ده سال چشم انتظار بود. اواخر حیاتش درب منزل می‌نشست و از جوانان هم سن محمدرضا، جویای خبری از پسرش می‌شد.

                       شهید محسن متین جو                                 شهید محمدرضا شایگان

یکی از خاطرات شیرین‌تان از شهید محمدرضا برایمان بگویید.

شایگان: در دوران جنگ تحمیلی با درگیری‌هایی که وجود داشت سالروز تولد دخترخواهرم را فراموش کرده بودیم. آن روز، محمدرضا به مادرم گفت که شب شام نخورید تا من بیایم.

وقتی به خانه آمد، هدیه را بر روی موتور گذاشته بود و داخل اتاق شد. آن شب مادرم عدس پلو درست کرده بود. پلو را در وسط بشقاب جمع کرد و قاشق را برعکس داخل پلو کرد. بتول را صدا زد و گفت شمع را فوت کن. آن زمان بود که ما متوجه شدیم که این جمع شدن خانواده برای تولد بتول است. محمدرضا نیز اسباب بازی که از وسایل آشپزخانه بود، برایش هدیه خریده بود. تنها کسی که شب تولد را به خاطر داشت محمدرضا بود.

محمدرضا، بتول دخترخواهرم را بسیار دوست داشت. او را با خود به نماز جمعه می‌برد. اگر جایی کار داشت بتول را با خود می‌برد که هم کارش را انجام داده باشد و هم او را به گردش برده است.

گفت‌و‌گو با سید محسن خوشدل همرزم شهید شایگان

با شهید شایگان کجا آشنا شدید؟

خوشدل: گروهی مردمی در پارک ولی عصر تشکیل شده بود و من نیز به عضویت آن گروه درآمدم. برای نخستین بار شهید شایگان را در انجام کارهای فرهنگی در آنجا دیدم.

در پارک ولیعصر چه گروهی تشکیل شده بود و هدفشان چه بود؟

خوشدل: در اواخر سال 57 که هنوز بسیج و سپاه تشکیل نشده بود. در پارک ولی‌عصر به دلیل وجود فساد همچون وجود معتادان و از سوی دیگر مجاهدین خلق که به صورت پنهانی در حال فعالیت بودند، کمیته مستقر شد و یک گروهی مردمی را تشکیل داد.

مردم در فضای آن زمان این نیاز را می‌دیدند که باید یک مجموعه مردمی در قالب نظامی‌گری و در راستای کمک به انقلاب تشکیل شود.

به واسطه نزدیکی منزل شهید شایگان به این پارک، او به عضویت این گروه در آمده بود. محمدرضا فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌داد و علاقمند بود در کنار کار فرهنگی یک کار نظامی هم انجام بدهد. در راستای آن نیز کمکی هم به انقلاب شود.

محمدرضا زمانی که دید این گروه نیاز به یک نیروی فرهنگی دارد، داوطلب شد. محمدرضا کار نظامی‌گری را در کنار فعالیت‌های فرهنگی به خوبی انجام می‌داد.

شهید علی علیزاده نخستین شخصی بود که جذب این گروه شد و آموزش‌های نظامی را به گروه می‌داد. او آموزش‌های نظامی را در ارتش دیده بود.

علیزاده و شعبان‌نژاد پایه گذاران این گروه بودند. شهید شایگان و متین‌جو جزو نفرات اولی بودند که جذب این گروه شدند.

مدتی پس از تشکیل این گروه، جذب شدم. با وجود اینکه بین افراد گروه غریب بودم ولی با شوخی‌های شهید شایگان، غریب بودن در آن جمع را فراموش کردم.

  آن زمان چه فعالیت‌های انجام می‌دادید؟

خوشدل: دو فعالیت را انجام می‌دادیم. نخست فعالیت‌های نظامی‌ را در پارک ولیعصر و دوم فعالیت‌های فرهنگی‌ را در مکتب الصادق (مکتب الصادق گروهی بودند که به فرماندهی آقای نیک بین فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادند و اکثرا در منزل یا مسجد جلسات این گروه تشکیل می‌شد) انجام می‌دادیم. شخصی منزلش را در اختیار آقای نیک بین قرار داده بود و آنجا کتابخانه، دعای ندبه، کمیل و ... برپا کرده بودیم.

عضویت در این گروه‌ها برایم بسیار تاثیرگذار بود. با شرکت در فعالیت‌های فرهنگی باعث شد من که تا قبل از این در جمع سه نفر نمی‌توانستم صحبت کنم، دیگر جرات یافته بودم تا از عقاید خود و انقلاب دفاع کنم.

آقای احمدی یکی از کارکنان دادستانی بود که فعالیت‌های فرهنگی را در منزل ایشان انجام می‌دادیم. فعالیت‌های فرهنگی مختص جوانان نیز در مسجد محمدی با کمک آقای نیک بین صورت می‌گرفت.

اعضای تشکیل دهنده این گروه‌ها اکثرا جوانان و نوجوانان کم سن و سال بودند. شب‌ها فعالیت‌های فرهنگی می‌کردیم و در روز مشغول تحصیل و کار بودیم. فعالیت‌هایمان را از انتشار بیانات حضرت امام(ره) و شهید بهشتی آغاز کردیم. این سخنان را به صورت کلیشه درمی‌آوردیم و شبانه به دیوارهای شهر نصب می‌کردیم.

 نخستین گروهی مردمی که زیر نظر کمیته بود، گروه قدس نام داشت که نظام گری را آموزش دیده بودند. ما در پارک ولیعصر نیز رژه را آموزش دیده بودیم.

  در درگیری و مباحثه‌های روبروی دانشگاه تهران نیز حضور داشتید؟

خوشدل: بله. در بحث‌ها خیلی توانی نداشتیم ولی در جمع حضور می‌یافتیم. روزنامه دیواری به نام «پیام شهید» درست کرده بودیم. عکس و مطلب می‌نوشتیم و با نام پیام شهید بر نرده‌های دانشگاه تهران نصب می‌کردیم. یک نشریه خودجوش بود. تمام هزینه‌های این نشریه را خودمان متحمل می‌شدیم.

شهید شایگان در مسجد محمدی، پیام شهدا و مکتب الصادق فعالیت می‌کرد.

خصوصیات اخلاقی شهید شایگان را به خاطر دارید؟

خوشدل: بله. ایشان را بخاطر شخصیت‌شان به خوبی به یاد می‌آورم. اولین چیزی که از او به یاد می‌آورم تاکید بر حلال و حرام بود. بر این موضوع حساس بود.

یکی دیگر از خصوصیات محمدرضا که باعث موفقیتش شد، مطالعه‌ بود. آن زمان پذیرش در سپاه بسیار دشوار بود. ایشان با مطالعه بسیار توانست به عضویت سپاه درآید.

به موتورسواری علاقمند بود. موتور دنده‌ای داشت و روزهای جمعه ما را به نماز جمعه می‌برد. اصرار داشت که حتما در نماز جمعه حضور داشته باشیم.

از سمت راست:‌ نفر اول: احمد شعبان علی، نفر دوم: شهید رضا شایگان، نفر سوم: سید محسن خوش دل

چه سالی به عضویت سپاه درآمدند؟

خوشدل: اوایل تشکیل سپاه حدود سال 58-59 به عضویت سپاه درآمد. ایشان در واحد حفاظت و اطلاعات سپاه فعالیت می‌کرد و در عملیات خیبر به عنوان بی‌سیم‌چی به شهادت رسید. 16 سال گمنام ماند و در سال 77 پیکرشان پیدا شد.

این گروه تا چه زمانی بود؟

خوشدل: در سال 57 زمانی که هواپیماهای دشمن فرودگاه را زدند، ما در پارک ولی‌عصر بودیم. از آنجایی که آموزش‌های سلاح، کلاش، ژ3، نارنجک و رژه را دیده بودیم آمادگی خود را برای مقابله با دشمن اعلام کردیم، ولی به دلایلی گروه به جبهه اعزام نشد. آن زمان من 16 سال داشتم.

آقای اکبری و علیزاده نخستین افرادی بودند که از گروه جدا شده و به جبهه رفتند. علیزاده نخستین شهید گروه بود. پس از آنها من نیز از گروه جدا شده و به جبهه رفتم.

با آغاز جنگ تحمیلی و شکل گیری بسیج و سپاه، اعضای گروه کم‌کم متفرق شدند. هر کدام از طرف گروهی به جبهه اعزام شدند.

اواخر سال 60، ارتباطم با گروه کم‌تر شده بود. با مهدی گیوری و مهدی‌زاده همسایه بودیم. با متین جو، رضا شایگان و عباس میرزاده هم ارتباط دوستانه‌ای داشتم. گروه که دیگر متفرق شد، در مکتب الصادق مراسم دعا برگزار می‌کردیم.

شهید رضا شایگان سر مزار شهید علی علیزاده

در سن 16 سالگی چگونه راضی شدند شما به جبهه بروید؟

خوشدل: شناسنامه‌ام را تغییر دادم. سنم را به 18 سال رساندم. زمانی که به جبهه رفتم هنوز موهای صورتم در نیامده بود ولی در حد مسئول دسته فعالیت می‌کردم.

یک بار از سپاه مالک اشتر که نزدیک خانه‌مان بود برای اعزام اقدام کردم. شناسنامه‌ام را دست کاری کرده بودم. مسئول ثبت نام وقتی شناسنامه‌ام را دید پس داد و گفت: ‌برو فعلا زوده.‌ گفتم: من هجده سالم هست. او که لبخند می‌زد پاسخ داد: ‌عدد شناسنامه را تغییر می‌دهی حروف آن را هم تغییر بده.‌ تازه متوجه اشتباهم شدم.

من و دیگر نوجوانان هم سن من دوست داشتیم که به جبهه برویم و در این راه تمام توان خود را در پیش می‌گرفتیم. زیرا روزی که به امام(ره) گفتند با کدام پشتوانه انقلاب می‌کنید. امام (ره) پاسخ داد: ‌سربازان من در گهواره هستند و یا به دنیا نیامده‌اند‌. وقتی به سن و سال خودمان در زمان دفاع مقدس می‌اندیشیدیم به سخن امام پی می‌بریم.

1- شرح قاموس 2- سیدمحسن خوش دل 3- مهدی گیوری 4- فلک 5- مجید زواریان

 می‌شود خاطره‌ای از دوران رفاقتتان برای ما بگویید؟

خوشدل: عباس مهدی‌زاده در نزدیکی منزل ما زندگی می‌کرد. در منزلشان یک زیرزمین بود که ما در آنجا جمع می‌شدیم. روزی من، گیوری و محمدرضا شایگان به منزل عباس مهدی‌زاده رفتیم.

محمدرضا تازه به عضویت سپاه درآمده بود. در حال شوخی کردن بودیم که رضا اسلحه‌اش را درآورد. با آموزش‌هایی که محمد‌رضا دیده بود خشاب را جدا کرد و چند بار کلت را کشید که مطمئن شود تیری داخل اسلحه نمانده است. اسلحه را به سمت ما گرفت و با شوخی گفت ‌کدام یک از شما را اول بکشم؟‌ اسلحه را به سمت هر کداممان که می‌گرفت به شوخی مطلبی را می‌گفت. اسلحه را رو به سقف اتاق گرفت و گفت: ‌نه نمی‌کشمتان‌! و شلیک کرد. ناگهان گلوله‌ای از اسلحه خارج شد. محمدرضا که باور نمی‌کرد گلوله‌ای جا مانده باشد، ترسیده بود. بعد از مدتی که حال روحی‌مان بهتر شد، شروع کردیم با او شوخی کردن و گفتیم: ‌می‌خواستی ما را بکشی؟‌

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس