سالها کار با مواد شیمیایی او را جانباز شیمیایی ریوی کرده بود. این اواخر دیسک کمر هم به شدت او را آزار میداد و پزشک معالج به او اخطار داده بود: «این بار اگر کار سنگینی انجام دهی بدان که بعدش میروی روی ویلچر.» هر دو دستش از کار افتاده بود و آنها را با روسری و باندهای طبی میبست که بتواند تکانشان دهد. میگفت شدت دیسک کمر دارد دست هایم را از کار میاندازد. اما مگر میشد که در مسئولیت ترابری و ماشینهای سنگین سازمان جهادخودکفایی سپاه، کار سنگینی انجام نداد. «شهید محمد قاسم سلگی» هم در نهایت بعد از سالها رزمندگی و کار جهادی در عرصه توان موشکی جمهوری اسلامی در پادگان شهید مدرس و در کنار دیگر همکارانش در 21 آبان 90 با انفجاری که در این پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر دیگر در زمره شهدای اقتدار جای گرفت.
توپخانه سپاه در سالهای هشت سال جنگ تحمیلی آغاز دوستی پایان ناپذیر «شهید مهدی نواب»، «شهید محمد سلگی» و «شهید حسن طهرانی مقدم» بود. سه دوستی که از سالهای جنگ همکاری خود را شروع کردند و بعد عرصه موشکی تا شهادت همکاری خود را ادامه دادند. وقتی دست تقدیر مهدی نواب و محمد سلگی را به یک خانه و ازدواج با دو خواهر کشاند، خانواده سیف(همسران این شهدا) هم در نقش آفرینی شجاعانه و زندگی پر خطر این شهیدان شریک شدند. سلگی و نواب، دو دوست قدیمی حالا «باجناق» شده بودند، رفاقت تنگاتنگ خود را در خانه و محل کار ادامه دادند.
آرزو سیف بیشتر از 20 سال تجربه زندگی مشترک در کنار محمد سلگی را دارد. فراز و نشیب زندگی با این شهید اقتدار که خود را فدای زندگی طاقت فرسای کار جهادی کرد، روایتهای امروز این همسر را میسازد. بخش اول گفتگو با او در ادامه میآید:
*از فعالیتهای عمده شهید محمد سلگی بگویید. چه شد که به همراه شهید طهرانی مقدم به جهاد خودکفایی رسیدند؟
محمد سلگی متولد اسفند سال 45 است. از سال 59 در بسیج عضو بود و فعالیت داشت. همان موقع جنگ شروع شد. دوم راهنمایی و کوتاه قد بود. درس را رها کرد و به جبهه رفت. آن قدر جثه و قدش کوچک بود که تفنگی که دست میگرفت برایش بزرگ بود. از سال61 به استخدام سپاه درآمد. در سال 1365 با اندک سنی که داشت وظیفه فرماندهی پادگان کرمانشاه را بر عهده داشت. بخشی از فعالیتهای عمده او از همان سالهای جنگ در مهندسی-رزمی سپاه بوده است. در توپخانه سپاه بود که به همراه مهدی نواب با حسن آقای طهرانی مقدم همراه شد و از آنجا دیگر همیشه با هم بودند.
از پادگان خرمشهر تا جهادخودکفایی/ماجرای ماهیگیری با نارنجک
پس از جنگ ایشان همانند قبل در نیروی هوایی سپاه در یگان موشکی به دلیل تخصص فنی به همراه حاج حسن طهرانی مقدم و مهدی نواب و سایر همرزمانش شروع به ادامه کار کرد. در سالهای پس از جنگ در سالهای 1370 تا 1374 در اکثر شهرهای مرزی کشور از جمله سیستان و بلوچستان و بندرعباس مشغول به فعالیت نظامی بود. او در استفاده و تعمیرات انواع ماشینهای سنگین، توانایی بسیاری دارا بود. که مسئولیت فرماندهی ترابری به ایشان داده شد.
گواهی پایان دوره سرویسکاری و عملیات خاکی ماشین آلات-گریدر شهید سلگی در مهندسی-رزمی سپاه در سال 64
دوستان شهید سلگی از فعالیتهای او در کرمانشاه زیاد روایت کردهاند. میگفتند با نارنجک توی آب ماهیمیگرفت. وقتی گرسنگی به بچهها فشار آورده بود او نارنجک را توی آب انداخته و ماهیهایی که بر اثر انفجار میمردند و روی آب آمده را برای خوراک بچهها جمع میکرد. خودش تعریف میکرد و میگفت توی پادگان کرمانشاه موقع مسئولیتش در زمان جنگ بعد از نبردهای مختلف بارها جنازههای تکه تکه شده رزمندگان را از روی زمین جمع میکرد. در غرب کشور درگیریهای زیادی داشت.
* از ماجرای ازدواجتان با شهید سلگی بگویید.
ایشان پسرعمه من بود. من و شهید سلگی هر دو در یک خانه به دنیا آمدیم. چون مادر من مستاجر عمهمان بود و هر دو در یک طبقه از منزل دنیا آمدیم. شهید سلگی شش سال از من بزرگتر بود و هم بازی بودیم. من خیلی با او لجباری میکردم. حین بازی موهای سرش را میکندم چون مثلا دوچرخه سوار شده و به من نداده بود.
از در بیرونش میکردی از پنجره میآمد
حدودا من هفت ساله بودم که ما از آن خانه رفته و به یوسف آباد رفتیم. در سالهای جنگ تحمیلی، محمد سلگی به جبهه میرفت و گاهی از جبهه که میآمد به خانه ما هم سر میزد. 15 سالم بود که جنگ تمام شده بود. فکر میکنم اوایل سال 68 بود که به پدرم موضوع خواستگاری از من را مطرح کرد. اول پدر من قبول نکرد. محمد به پدرم میگفت: «دایی! اگر قبول نکنی و من را بیرون کنی، از پشت بام خودم را به حیاط میاندازم و آنقدر التماس میکنم تا قبول کنی.» یکبار هم پدرم بیرونش کرده بود از پنجره کوچه آمد از پشت بام یاالله گفت و از در آمد داخل. بالاخره پدر من راضی شد. ما سال 68 نامزد کردیم که همان روزها امام به رحمت خدا رفت. بعد از فوت امام(ره)، شهید سلگی 15 روز خانه نبود. بعد از این 15 روز آمد خاطراتش را از این ایامی که درگیر بود تعریف میکرد. در این مدت کانکس درست کرده بودند. او بود که سنگ لحد را برای امام(ره) گذاشت. در تلویزیون هم نشان داد. فروردین سال 69 ازدواج کردیم و صاحب دو فرزند شدیم. مرتضی متولد دی ماه 69 است. مصطفی هم متولد آبان 71 است.
*ابتدای زندگی مشترک چقدر درگیر فعالیتهای موشکی بود؟ شما چقدر در جریان کارهای ایشان بودید؟
بعد از ازدواج ما به ماموریتهای زیادی میرفت و در هفته دو تا سه روز را در ماموریت بود. در همین ایام یادم هست وقتی به او خبر پدر شدنش را دادم بسیار خوشحال شد. موقع تولد فرزندمان در بیمارستان آنقدر شاد بود و خدا را شکرگزار بود که پلهها را دو تا یکی بالا میرفت. بعد از آن که مرتضی به دنیا آمد، باز هم به ماموریت رفت و به ما نگفت کجا میرود. من آن موقع 16 سالم تمام شده بود. هر سه ماه چهار ماه میآمد، 10 روز میماند دوباره با هواپیما میرفت. پسر کوچکم 3 ساله شد که ماموریت او هم تمام شد. یک بار محمد حدودا سال 73 بود که به پدرم گفت مایلید 10 روزی شما را به مسافرت ببرم؟ پدرم گفت کجا؟ گفت حالا با هواپیما میرویم خودتان میفهمید و اصلا حرفی نزد تا من هم به کسی نگویم که کجا میرویم.
در روستاها و شهرها کار جاده سازی و سکوسازی برای موشک را انجام میداد
ما را به یک روستا برد که وضعیت آنجا به لحاظ امکانات خیلی بد بود. من الان میفهمم جاده سازی آنجا کار محمد سلگی بود چون در کار لوازم ترابری و ماشینهای سنگین بود. اما او چیزی به ما نمیگفت. بعد از روستا ما را به بندر عباس برد. خودش خیلی درگیر بود. بچههای من وقتی سنشان کم بود از بس پدرشان را نمیدیدند او را نمیشناختند. تا قیافهاش را میدیدند فرار میکردند. خودش هم از این مسأله ناراحت بود اما به خاطر هدفی که داشت از پا نمینشست و میگفت اینها درست میشود. میگفت من خوشحالم که کارم درست پیش میرود. او جاده میساخت تا مسیر برای ساخت موشک فراهم باشد. در واقع چهار سال اول ازدواج در بندرعباس، سیستان و بلوچستان، همدان و چند شهر دیگر برای سکوسازی و جاده سازی حضور داشت. در این مناطق روستاهایی وجود داشت که کار جاده سازی و سکوسازی در آنها برای موشک صورت میگرفت.
*چطور این فشار کار را تحمل میکرد؟
خیلی سخت بود. حاج حسن طهرانی مقدم یک روز به منزل ما آمده بود. گفت خانم سلگی الحمدلله ماموریت شوهرتان تمام شد و ما تقاضا دادیم ایشان به درسش اینجا ادامه دهد. محمد هم شروع کرد به درس خواندن اما میگفت من چطور درس بخوانم وقتی میبینم کارمان جای دیگری لنگ است؟ آنکه میرود راحت سر کلاس مینشیند از لحاظ فکری آرامش دارد. صبح به محل کار رفته و آخر شب به منزل برمیگشت. وقتی به سر کار میرفت در طول روز تمام کارهای خانه و امور فرزندان از جمله کارهای مدرسه بچهها با من بود زیرا میخواستم فشار زندگی بر روی ایشان نباشد.
وقتی خستگی مرا میدید میگفت آمدهام خستگی تو را بتکانم/همیشه میگفت: دعا کن شهید شوم
خیلی دوست داشت من او را پسرعمه صدا بزنم، میگفت وقتی تو مرا پسرعمه صدا میزنی احتراممان همیشه پابرجاست. من هم او را بیشتر به همین اسم صدا میزدم. به خاطر کار زیاد و نگرانی آن، در سن 40 سالگی تمام موها و محاسنش سفید شده بود. گاهی در بیرون از خانه برخی به من میگفتند ایشان پدرت است که با او بیرون میآیی؟ دوستانم هم گاهی میگفتند به شوهرت میخورد 15 یا 16 سال از تو بزرگتر باشد. یک اخلاقی داشت وقتی کاری دستش میگرفت باید آن را تمام میکرد حتی برای این کار تا نیمه های شب هم نمیخوابید. میگفت از وقتی کار را شروع کردم هیچ وقت چیزی را نصفه کاره رها نکردم. به خاطر همین اخلاق همه کارهایش را خوب انجام میداد. این اواخرهمیشه می گفت: برایم دعا کن که شهید شوم.
*مسئولیت شهید سلگی در جهادخودکفایی چه بود؟
مسئول امور ترابری و ماشینهای سنگین جهادخودکفایی بود.
حکم مسئولیت کنترل حمل و نقل تخصصی شهید سلگی در سازمان جهاد خودکفایی در سال 90
ماجرای نذر امامزاده صالح(ع) و تستهای جهاد موشکی
*شما چقدر در جریان برگزاری تستهای موشکی بودید؟
طبق روال همیشه همسرم از کارش چیزی به من نمیگفت که در خانه استرس باشد. میگفت سختیهایی که اول زندگی به تو دادم برایت بس است. اما خواهرم شفق صبح زنگ میزد و گزارش کار همسرانمان را میگفت. البته من هم نمیگفتم به همسرم که چیزی میدانم. به نظر که از هیچ چیز خبر ندارم. ما ساکن منطقهای نزدیک تجریش بودیم و به امامزاده صالح نزدیک. همسرم به من زنگ میزد و میگفت یک نذری برای امامزاده صالح(ع) بکن. بعد از چهار پنج ساعت زنگ میزد و میگفت برو نذرت را ادا کن. و من اینطور میفهمیدم که چه روزی تست داشتند و تستهایی که داشتند خوب بوده است.
حسن آقا میگفت نواب و سلگی آچار فرانسههای کار من هستند/ مشکلات جسمی زیادی سراغش آمده بود
حسن آقا، آقای سلگی و نواب را خیلی دوست داشت و همیشه میگفت اینها آچار فرانسههای کار من هستند و اگر نباشند کارم لنگ است. از جرثقیل بگیرید تا موشک. از سمعی بصری تا امور دفتر. همه کارها را خود این دو نفر به همراه حسن آقا انجام میدادند. کلا کار آنها سه نفری با هم اداره میشد.
هفتههای آخر می دیدم که محمد دائما با موبایلش حرف میزد و به بچهها میگفت کار چطور است؟ چون دیسک کمر داشت و باید عمل میشد. سه ماه در رختخواب بود و نذر و نیاز میکرد که کارش به عمل نرسد و همینطور هم شد. ولی این اواخر دوباره دکتر گفته بود باید عمل کنی. چون کارهای سنگینی انجام میداد. وضعیتش خیلی حساس شده بود که دکتر به او گفته بود این بار اگر کار سنگینی انجام دهی بدان که بعدش میروی روی ویلچر. هر دو دستش از کار افتاده بود و آنها را با روسری و باندهای طبی میبست که بتواند تکانشان دهد. میگفت شدت دیسک کمر دارد دست هایم را از کار میاندازد.
مشکلات جسمی زیادی سراغش آمده بود اما میگفت الحمدلله چون ما هدفمان این است که کار اسلام روی زمین نماند خدا کمک کرده و روی پاییم و خوب پیش میرویم. آقای سلگی سی یا چهل درصد جانباز شیمیایی ریوی بود. و اینها به خاطر کار با مواد شیمیایی بود. من ولی این موضوع را جایی نمیگفتم چون خودش دوست نداشت.