بالاخره آقا میرسند و از پلهها پایین میآیند. سرشان را خم میکنند و از در کوتاه خانه وارد میشوند. ننه غلام بهتزده نگاه میکند. تصویری غریب در ذهنش شکل میگیرد، از سیوسه سال قبل و داماد خوش قد و بالایی که او برایش اسفند دود میکرد.
آقا زودتر سلامی میکنند.
ننه غلام جلو میآید، دستهایش را بالا میبرد و شروع میکند به حرف زدن با آقا:
- سلام، به جدت من از بچگی میشناسمت. خانه شما میآمدم، پیش مادرت...
بعد یکدفعه بیهوا حرفش را قطع میکند، نگاهی به سرو وضع خانهاش میاندازد، کمی کنار میرود و میگوید: بنشینیم؟
آقا با لبخند جواب میدهند که: آن بالا بنشینیم یا پایین؟ و به تخت اشاره میکنند. ننه غلام میگوید: نخیر.
- آنجا بنشینیم؟
- ها! ها!
آقا روی تخت مینشیند و ننه غلام هم کمی آنطرفتر، هنوز ننشسته، شروع میکند به صحبت کردن با لهجه غلیظ تربتی.
حضرت آقا که متوجه شرایط این مادر پیر شدهاند، میگوید: خب خب، حالا بنشین ننه غلام ببینم.
- خب ننه، عکس غلام کدام است؟
- جان؟ عکس غلام این است، این.
و بهعکس روی دیوار اشاره میکند.
یکی از همراهانی که مقابل تخت روی زمین نشستهاند، قاب عکس را از روی دیوار برمیدارد و به دست حضرت آقا میدهد.
- آقا همینطور عکس را میگیرند، میگویند: عکس غلام همین است؟
- ها. بله غلام است.
- شما خانه شیخالاسلام و حجت و اینها میآمدید؟
ها. بله، خانه شما هم میآمدیم. مادرت را میشناسم، خواهرت را میشناسم.
اینها دو نفر از خانوادههای معروف محله قدیمی منزل حضرت آقا بودند که ننه غلام گاهی پیش آنها کار میکرد. آقا یکی، دو کلام دیگر در مورد قدیمیهای آن محله صحبت میکنند و ننه غلام به ازای هر کلمه، داستانی تعریف میکند که خیلی مشخص نیست. از اینکه آن نفر چه شد؟ عروس رفت یا عروس گرفت؟ بچههایش کجا هستند؟ و ...
آقا در بین صحبتهای ننه غلام که دارد مرتب از کسانی که بودند و به رحمت خدا رفتند، صحبت میکند، میگویند:
حالا خدا بیامرزدشان، آنها که رفتند ننه غلام، از خودمان بگو. غلام چند تا بچه دارد؟
- از خودمان. ها. غلام ششتا بچه دارد.
و شروع میکند از کار و زندگی یکییکی بچهها صحبت کردن که چند تا تهراناند، یکی از دخترها دکتر است. یکی از پسرها سرباز است و ... وقتی در مورد یکی از بچهها، اسم مکانی که کار میکند را یادش میرود، آقا میفرمایند: حال هر چی!
و مادر خوشحال ادامه میدهد. از تصادفش میگوید و شکستن پایش که یکی، دوتا از همین نوهها کمکش میکند تا خوب شود.
روی
دیوار روبهرو عکس چند نفر دیگر هم هست که ظاهراً همه مرحوم شدهاند. آقا در مورد
هر کدام از عکسها از ننه غلام سؤال میکنند و او داستانهایی شروع میکند که
پایانشان یکسان است؛ که او هم رفت و تکوتنها ماندم.
یکی از آنها نوه برادرش است که چند روز بعد از عقدش به جبهه میرود، در عملیات خیبر- که ننه غلام جنگ خیبر میگوید- شهید شده و جسدش در آبهای هور مفقود شده. دیگری بچه خواهرش است که سکته کرده و دیگری که تصادف کرده و آخر این قصههاست که با غصه میگوید: او هم که از دست ما رفت. دیگر هیچکس ر آ ندارم.
آقا حرفش را قطع میکنند:
- خدا را داری ننه غلام!
- ها! من که خدا را دارم، اما خب چه کنم، تا سر کوچه نمیتوانم راه بروم. شبها توی این خانه دلم میگیرد. بیا یک کاری کن این انتقالی بگیرد، سربازیاش بیاید مشهد، به من برسد.
- ننه غلام! اهل کجایی شما؟
- جان؟ من اهل تربت حیدریهام.
- خود تربت؟
- زاوَر، زاوَر. چهلساله که مشهد هستیم. اشاره بهعکس غلام میکند و میگوید: از عمر همین بچه، دو سال گذشته بود که آمدیم. چهلودو سالش بود که شهید شد. بعد از شهادت غلام هم کسی نیامده بگوید حالت چطور است؟
- هیچکس نیامد احوالت را بپرسد؟
- نه به جدّت، نه به خدا.
- حالا که ما آمدیم.
- ها! خدا رحمت کند کربلایی آقا را.
منظورش پدر حضرت آقا، مرحوم حاج سید جواد خامنهای است.
- کربلایی آقا یا حاجآقا؟!
- حاجآقا؟ نه، پدر شما کربلایی آقا بود، شما حاجآقایید.
آقا لبخندی میزنند و میگویند:
- نه، آقا هم که مکه رفته بودند.
- آ؟ راستی؟ ما که میگفتیم کربلایی آقا، خدا رحمتش کند.
- اینهمه پول خرج کردند مکه رفتند، آخرش هم ننه غلام میگوید کربلایی آقا.
همه میخندند، حتی خود ننه غلام.
ننه غلام دوباره میرود به بیستوپنج سال پیش و محله سرشور و خانه پدری آقا و شروع میکند به گفتن. دراینبین میگوید:
- حسین آقا شما بودی که من میآمدم خانه شما. داداشهای دیگرت هم بودند.
- ولی من اسمم حسین آقا نیستها!
- اوه! چرا حاجآقا. اسم شما حاجآقا حسینه. توی آن کوچه بودید، من آمدم خانهتان...
آقا با لهجه شیرین مشهدی ادامه میدهند تا ننه غلام راحتتر متوجه شود.
- من را که میشناسی، اما اسمم را نمیدانی. اسم من حسین آقا نیست. اسم من علیآقا است.
- ننه غلام گیج شده است. کمی فکر میکند و از پشت عینک تهاستکانیاش آقا را دوباره نگاه میکند.
- علیآقا، محمد آقا، حسین؟ میخواهد پسران خانه همسایه قدیمیاش را بشمرد، اما شک میکند به اسمها. آقا به کمکش میآید:
- اون محمد آقا بود و من علیآقا هستم و یکی هم هادی آقاست، یکی هم حسن آقا.
ننه غلام این دفعه میخواهد خواهرهای آقا را بشمرد که باز اسمها را اشتباه میگوید، آقا باز اصلاح میکنند. ننه غلام میگوید: اوه. به خدا اسمها را نمیدانم چرا اینجوری میگویم. این همسایه میآید، اسمش را یادم نمیآید. نمیدانم چه بگویم؟
- قاطی کردی ننه غلام!
- پیر شدم، به خدا، به جدت پیر شدم، نمیفهمم.[1]
[1] - میزبانی از بهشت (روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدا)، جمعآوری و تنظیم: کمیته انتشارات مؤسسه جهادی صهبا، تهران، سلمان فارسی، صص 110-115