آیت الله هادی دوست محمدی، متولد ۱۳۲۰ در استان اصفهان است. ایشان از کودکی مشغول به تحصیل علم شده و از دههی ۱۳۳۰ و هنگام ورود به قم، ضمن حضور در درس اساتید بزرگی چون حضرت آیت اللهالعظمی بروجردی، توفیق حضور در محضر انسان العین و عین الانسان، حضرت آیت الله علامه طباطبائی را مییابند و این حضور در درس به مرور تبدیل به رابطهای نزدیک میگردد و آیت الله دوست محمدی میتوانند دفعات بیشتری در طول هفته به صورت خصوصی محضر مبارک آیت الله علامه طباطبائی را درک کنند.
مصاحبهی زیر در دفتر حوزهی علمیهی حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) تهران (که مسئولیت آن بر عهدهی آیت الله دوست محمدی است) برگزار شد:
ارتباط حضرتعالی با علامه طباطبایی از کجا شروع شد، چگونه بود و تا چه سالی ادامه پیدا کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی. اللهم وفقنا لما تحب و ترضی و لا تکلنا الی انفسنا طرفه عین ابدا و اکفنا شر الجن و الانس من اعدائنا.
با تشکر از حضرتعالی که محبت فرمودید. اول از خدا مسألت میکنیم که آن چه که رضای اوست بر زبان ما بیاید و هیچ عاملی اثر در عرائض بنده نداشته باشد جز عامل عنایت الهی و لطف او. در مورد شخصیتی از بنده سوال فرمودید که بنده نسبت به نام ایشان، نسبت به شخصیت ایشان در حدّی ارادت و عشق میورزم که هر وقت حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) مشرف میشوم، از جمله کسانی که میروم زیارتشان و علاوه بر زیارت درخواست میکنم که به من عنایت کنند، علامه طباطبایی و شهید مطهری هستند. من قبر علامه طباطبایی را مثل ضریح حضرت معصومه میبوسم.
یک تعبیری داشتید که "من ایشان را از خیلی از امامزاده ها بالاتر می دانم."
بله، از بسیاری از امامزادهها (سلام الله علیهم اجمعین) ایشان را بالاتر میدانم. چون آن چنان چیزهایی از ایشان دیدم که نگاه ایشان برای من بالاترین درس و عامل تربیت بوده. نگاه بنده به چهره ایشان عین مصداق آن روایت است که میگوید "من یذکرکم الله رویته." اصلاً گویا با دیدن ایشان، عظمت الهی را میدیدم. من کوچکتر از آن هستم که بخواهم در مورد ایشان صحبت کنم.
اولین عامل عشق من به مرحوم علامه و مرحوم آیت الله بروجردی، مرحوم والدم شد. هنوز قم نیامده بودم. مرحوم والدم میفرمود "شما هر جا که درس میخوانی اول افرادی را پیدا کن و به حضورشان برو که نگاهشان تو را تربیت کند، نورانیت آنها بتواند در تو اثر بگذارد." بعد مرحوم آیت الله بروجردی را مثال زدند. من آنقدر خدمت آقای بروجردی میرفتم که وقتی یک روز نبودم آقای بروجردی از مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی و مرحوم آقا سید مصطفی خوانساری پرسیده بودند"آقا شیخ هادی کجاست؟" همچنین مرحوم ابوی، مرحوم علامه را معرفی کرد. مرحوم ابویم فرمودند" اگر میخواهی عرفان اسلامی را بفهمی، اگر میخواهی معنویتت رشد کند برو پیش علامه طباطبایی." از آن جا شروع شد. من که آمدم قم، از همان روزهای اول دنبال این چیزها میگشتم. درس تفسیرشان را میرفتم و یک گوشه مینشستم. درس تفسیر، نه فلسفه. مسجد مدرسه حجتیه، درس تفسیر میفرمودند. با این که در آن حد نبودم، مثلا آن موقع شانزده سالم بود. تا این که متوجه شدم که مرحوم علامه یکی از برنامههایشان این است که روزهای پنج شنبه عصر از منزلشان پیاده میروند سه راه موزه بغل حرم، و از سه راه موزه از پل آهنچی می روند قبرستان"حاج شیخ" زیارت اهل قبور. لذا من پیاده میرفتم در خانهشان، بعد با هم میرفتیم تا قبرستان حاج شیخ و از قبرستان حاج شیخ پیاده بر میگشتیم تا در منزلشان؛ و کارمان تا جایی کشید که گاهی اوقات وقتی میرسیدیم در منزلشان میگفت"آقای شیخ هادی یک چایی هم با هم بخوریم." میرفتیم مینشستیم و چایی میخوردیم. گاهی هم میشد که وقتی میخواستم که بلند شوم میفرمود"نه، اگر مایلید من وقت دارم بنشینید." دیگر اکثر سوالات حتی کودکانه را از ایشان میپرسیدم. به این صورت شروع شد، بعد هم شرکت در درس تفسیرشان تا موقعی که عضو هیأت تحریریه مجله "مکتب اسلام" شدم. من در حدی نبودم که به درس فلسفه ایشان بروم.
علامه این روش زیارت اهل قبور رفتن را تا کی ادامه دادند؟
تا موقعی که ایشان دیگر از پا افتادند و تنها و پیاده نمیتوانستند بیرون بروند، ادامه دادند.
شما مداوم میرفتید ؟
غالباً میرفتم. البته ممکن بود گاهی مسافرت بودم یا مشکلی پیش میآمد. گاهی میشد که موفق نمی شدم. تازه همان روز که موفق نمیشدم چنان احساس غبن میکردم که میگفتم "خدایا چه نعمتی از دستم رفت!" حالا یکی از خاطرات مسیر را برایتان بگویم؟
بله بفرمایید.
یک روز که پیاده میآمدیم، رسیدیم چهار راه شهدا که یک داروخانه نبش آن بود. به این جا که رسیدیم یک جوانی یا عمدی یا غیر عمدی تند میرفت، شانهاش خورد به علامه و نزدیک بود علامه بیفتد در جدول کنار خیابان! من دو دستی علامه را گرفتم. گریه ام گرفت! بعد دویدم به او گفتم"میدانی با چه کسی برخورد کردی؟ با همه دنیا برخورد کردی. با همه هستی برخورد کردی." او هم گفت"ببخشید" و رفت. بعد آقا فرمودند: "آقای شیخ هادی در خود نگهداری هم، بیش از این قوی باش."
ارتباطتان با ایشان تا کی ادامه پیدا کرد؟
تا روزهای آخر که ایشان دیگر حرف هم نمیتوانستند بزنند، من بودم. مرحوم برقعی را میشناختید؟ آقا یحیی برقعی؟ آقای سید یحیی برقعی از مریدهای جانباخته مرحوم علامه بود و در آخرین دقایق احتضار ایشان هم همراهش بود. شب و روز همراهش بود. آدم شاعری هم بود. شعرهایی برای علامه گفته. ایشان از مریدهای امام هم بود. عاشق امام بود نه مرید. بالاتر از مرید و حتی عشق و این ها بود.
یعنی هم دلباخته امام بود و هم دلباخته علامه ؟
بله.
علامه از این طور دلباخته امام بودن آقای برقعی، خبر داشت؟
بله، در حدی از ایشان خبر داشت که حتی کارهای معمولیاش را هم به ایشان میگفت. برو فلان چیز را بخر، برو ماشین را بیاور و... این طور نزدیک بود. ایشان از فرزندان علامه نزدیکتر بود به علامه.
آیا آقای برقعی در همراهی با امام و نهضت هم فعّال بود؟
بله.
علامه منعی نداشتند؟
نه خیر. با مجله مکتب اسلام هم هر دو برادر(آقا یحیی و آقا صدرا) حسابی مرتبط بودند. حتی چاپ مجله مکتب اسلام را بیشتر اینها همکاری داشتند و از مریدهای حضرت امام بودند.
این هم خودش یک نکتهایست که اینقدر به علامه و امام ارادت داشتند و علامه هم میدانستند.
علامه جریان من را هم میدانستند. من دیوانه امام بودم، من عاشق و دلباخته امام بودم در حدی که هنوز به درس امام نرسیده بودم، ولی میرفتم مسجد اعظم یک گوشهای مینشستم که به امام نگاه کنم.
آیا شده بود شما با علامه حرف سیاسی بزنید یا خیر؟
بله، بارها. من اصلاً همه چیز را سوال میکردم.
مثلاً چه سوالی؟ ممکن است بفرمایید؟
مثلاً ببینید از زندان که آزاد شدم..
چه سالی؟
فکر می کنم ۵۳ یا ۵۴ بود.
یعنی با سالهای شروع نهضت هم چندین سال فاصله است؟
بله، خیلی. همه به من گفتند که چه کسانی برای آزادی تو اقدام کردند. یکی مرحوم آیت الله بهبهانی اهواز، دو مرحوم آقا سید احمد خوانساری، سه مرحوم شریعتمداری، آیت الله گلپایگانی...
هرکدام از طریقی برای آزادی شما اقدام کرده بودند؟
بله، اقدام کردند و مرحوم والد من می فرمودند که من رفتم خدمت علامه طباطبایی از ایشان خواستم دعا کند که شما زندان هستید ایشان هم اقدام کردند. حتی مرحوم والد میگفت "اقدام واقعی را ایشان کردند." با آن علاقهای که به من داشتند هم، همین طور است. بعد از زندان آیت الله مکارم و آیت الله سبحانی هم نظرشان این بود که من به عنوان تشکر و تقدیر خدمت این آقایان برسم.
لطفاً قبل از تعریف بقیّه خاطره، بفرمایید که علامه به پدرتان نگفته بودند که مثلاً "آقا بچه ات را نصیحت کن که این کارها را نکند، کار سیاسی چیست؟ چرا دخالت می کند؟" سخنی از پدرتان نشنیدید؟
نه، نه! اصلاً! ابداً! حتی اگر گفته بودند، مرحوم ابوی با من به گونهای جدّی بودند که اگر یک کلمه از علامه میشنیدند که نقدی در کار من بود، حتماً پدرم جلوی من را می گرفتند. ایشان حتی یک خطای کوچک مرا مستقیم به من میفرمودند و امر الهی میکردند. و من هم از بچّهگی عقیده داشتم که حتماً اطاعت کنم. اگر ایشان از علامه چیزی میشنیدند که مثلاً خلاف نظر من بود، شدیدتر از آن را به من می فرمودند.
یعنی خودشان هم آنقدر به علامه ارادت داشتند که اگر علامه بگویند در صحّتش تردید نکنند؟
عرض کردم که اصلاً عامل اولیّه ارادت من به علامه و آقای بروجردی، خود پدرم بود.
بله، این را میفرمودید که از زندان که آزاد شده بودید حالا تصمیم گرفته بودید که بروید دیدن علما و از آنها تشکر بکنید.
بله، با ابوالزوجه (مرحوم آیت الله فخرایی) خدمت مرحوم آیت الله آقا سید احمد خوانساری رفتیم.
جلسه پیش ایشان خصوصی بود؟
بله، تهران در منزل آیت الله خوانساری، ایشان بود و آیت الله فخرایی و من. حالا نمیدانم که آخر جلسه، آِت الله فخرایی گفتند که نصیحتی بفرمایید یا خود ایشان همین طور فرمودند که "آجرکم الله انشاءالله، شما مأجور هستید عندالله."
به خاطر زندان و مبارزه؟
بله، مساله زندان بود. آقای خوانساری هم خیلی آرام و کم صحبت میکردند. دعا کردند و بعد فرمودند " ولی من از شما می خواهم، شما جوانان بدون اجازه مراجع، بدون اجازه آقای خمینی، کاری را از پیش خودتان نکنید."
اسم امام را آوردند؟
بله، اسم امام را آوردند. حالا یادم نیست که گفتند آقای خمینی یا آیت الله خمینی.
ولی اسم آوردند؟
بله اسم آوردند. گفتم چشم. خدا گواه است که عین این جمله را، عین این جمله را علامه طباطبایی به من فرمودند. رفتم منزلشان و هیچ کس نبود. اتفاقاً از طرف این روزنامه کیهان آن روز به منزل علامه آمدند و عکس گرفتند که فقط من بودم.
آن روز علامه دقیقاً به شما چه گفتند؟
اولاً دعا فرمودند که شماها مأجور هستید و اسلام فقط این نیست که ما منبر برویم و..
علامه به این تصریح کردند؟
تصریح کردند به این که فقط ما مسائل عادی مردم را بگوییم؟ اسلام امر به معروف دارد، نهی از منکر دارد. این جمله را من اولین بار از علامه شنیدم که فرمودند "جهاد، یکی از فروع امر به معروف و نهی از منکر است و قضا، یکی از فروع امر به معروف و نهی از منکر است. اصل امر به معروف و نهی از منکر است و این ها فروع امر به معروف اند." البته آرام حرف می زدند.
یعنی علامه مبارزه علیه شاه را ذیل جهاد و امر به معروف می دانستند؟
بله، امر به معروف میدانستند. کسی که امر به معروف نکند برای چه طلبه شده؟
[شهید قدوسی (داماد علامه) در کنار ایشان]
پس چرا خودشان مبارزه نمیکردند؟
خب ایشان از نظر عملی، مبارزهشان همین نوشتههایشان بود. هر کسی هم عندالله برای کاری ساخته شده. مثلاً فرض بفرمایید به آیت الله جوادی آملی، در این سنش بگویند که "آقا شما باید پوتین بپوشی و بروی جبهه!" این خلاف شرع است. آقای جوادی مغز متفکر جهان اسلام، نه تنها باید به میدان جبهه نرود، بلکه باید دور خانهاش را هم محاصره کنند که ایشان وقتش تلف نشود. آن کتابها را بنویسد، آن درسها را بگوید، آن شاگردها را تربیت کند، هرکسی که نباید هرکاری بکند.
ولی علامه تصریح هم داشت که کار شما درست است؟
دعا کرد و اصلا فرمود که "ما غبطه می خوریم به شما."
این لفظ "غبطه" را ایشان فرمود؟
عین "غبطه" را ایشان به من فرمودند. آخر من نگران بودم که آیا ایشان از من خوشش می آید که این کار را کردم؟ اوّلش هم که رفتم یک کم خجالت کشیدم که نکند که یک وقتی ایشان بگوید که شما چه قدر تند هستید. بعد فرمودند که "ما به امثال شما جوان ها غبطه می خوریم." در ادامه خیلی تواضع کرده فرمودند"ما هم غبطه می خوریم ولی خب ما عرضه اش را نداریم."
این خاطره خیلی کلیدی است؛ پس قسمت اول شما را دعا کردند، قسمت دوم فرمودند که ما به شما غبطه می خوریم و تواضع کردند، و سوم هم همان جمله آقای خوانساری را به شما گفتند، بدون این که بدانند که آقای خوانساری به شما گفتهاند؟
بله، از آقای خوانساری اصلاً هیچ صحبتی نشده بود. وقتی که علامه دعا کردند و تشویقم کردند، حتی بیشتر از گذشته محبت فرمودند، بعد با آن لحن خاص فرمودند "احتیاط یک نفر طلبه به این است که کاری که حتی احتمال این باشد که بر خلاف رضای اسلام عندالله باشد، نکند. شما از مراجع معظم مشورت کنید و از اساتید و ببینید که آیت الله خمینی راضیاند به این کار یا نه؟" یعنی قریب به این مضمون. راضیاند یعنی که بدون اجازه ایشان کاری نکنید. عرض کردم چشم.
علامه هم دوباره از امام اسم آوردند؟
بله اسم آوردند. صریحاً اسم آوردند. من تعجب کردم! بعد که رفتم خوانسار، خدا میداند که آیت الله ابنالرّضا هم همین جمله را فرمودند. ایشان از نظر علمی و مرجعیت مورد احترام همه خوانسار و آن منطقه بودند. ایشان هم عین جمله آقای خوانساری و علامه را گفتند. که من این را در همان روزها در خاطراتم نوشتم. که عجیب است که این سه بزرگوار بدون اطلاع از هم یک جور حرف زدند!
یعنی جمله ایشان هم این بود که من درخواستم از شما این است که هیچ کاری بر خلاف نظر مراجع و آقای خمینی نکنید؟
بله، مبادا کاری انجام بدهید که آقای خمینی هم راضی نباشد.
این خیلی خاطره جالبی است و خیلی چیزها را نشان می دهد. شما در روزهای اوج نهضت کجا بودید؟
قم بودم و البته مسافرتهای انقلابی برای سخنرانی در شهرستانها هم بود.
در این روزها شده بود پیش علامه بروید؟
بله بله.
یعنی آن جلسه پنج شنبه ها هنوز هم برقرار بود یا نه؟
غالباً.
علامه در آن روزها نظرشان درباره انقلاب چه بود؟ مردم دارند در خیابانها و در تظاهراتها کشته میشوند. شده بود علامه راجع به این موضوعات صحبتی بکنند؟
صحبت در مورد انقلاب و تشویق ما به اطاعت از امام و اطاعت از مراجع و انجام وظیفه و اعمال انقلابی و تبلیغ رفتن و فعالیت کردن. کاملاً تشویقمان می کردند.
تشویق صریح میکردند؟ یعنی می گفتند این کارها را بکنید؟
بله. به عنوان نمونه، من دعوت شدم به تبریز...
در همان روزها؟
بله، همان روزهای اوج انقلاب. مرحوم شهید قاضی هم من را دعوت کرده بود و خودشان هم میزبانم بودند. من رفتم خدمت علامه. از جمله جاهایی که رفتم خدمت ایشان بود، جاهای دیگر هم رفتم. خداحافظی کردم و عرض کردم که میخواهم به تبریز بروم. لبخندی زدند و فرمودند که "بله، شنیدم که آن جا مسجد شعبان، مرکز آقایان انقلابیون است." من هنوز نمیدانستم که مسجدی که من بناست آن جا صحبت کنم مسجد شعبان است.
مسجد شعبان برای خود آقای قاضی بود؟
حالا نمی دانم. مسجد شعبان مرکز سخنرانیهای انقلابی بود که مرحوم آقای قاضی هر ده بیست روز یک نفر را برای یک دهه از قم دعوت میکرد. وقتی من را دعوت کرد علامه لبخندی زدند و فرمودند که "بله و الله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. فقط مواظب باشید که از تقوا بیرون نروید."
[شهید غفاری و شهید قاضی طباطبائی در کنار علامه طباطبائی]
یعنی خود علامه به شما معرفی کردند که می روی آن جا برو مرکز انقلابیون؟ حالا شما هم نمی دانستید که آن جا می خواهید بروید.
بله، من مسجد شعبان را نمیدانستم. فقط آقای قاضی دعوت کرده بود و من هم میخواستم بروم آن جا ده شب در تبریز سخنرانی کنم.
اسم "مرکز انقلابیون" را علامه به شما یاد داد؟
بله، ایشان با لبخند فرمودند "مسجد شعبان مرکز آقایان انقلابیون است. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. فقط مواظب باشید بیانتان از تقوا خارج نشود." این تذکر علامه بیجهت هم نبود. چون بعضی ها همان موقع رعایت نمیکردند. مثلاً یکی از رفقای منبری انقلابی که غوغا میکرد، ولی همه جا روی منبر حتی فحش رکیک هم میداد! ما اصلاً نمیتوانستیم این طور باشیم.
حضرتعالی ۱۹دی۵۶ کجا تشریف داشتید؟
قم بودم.
آن روز طلّاب به در خانه علامه هم میروند. علامه آنجا خیلیکوتاه صحبت میکنند در حد دو جمله با این مضمون که میگویند"من این مقاله را نخواندم ولی شأن آقای خمینی أجل از این صحبت هاست." بعد میکروفن را به آقای یزدی میدهند. بعضیها میگویند چون علامه اینقدر کم حرف زدند، منظورشان این بوده که حالا که جمعیت آمده ایشان هم اخلاق را رعایت کرده و یک صحبتی بکنند. و الّا چرا بیشتر و محکمتر در دفاع از امام و انقلاب صحبت نکردند؟
کسیکه اینجور حرف بزند یا عقلش کم است، یا تقوا ندارد، یا مغرض است. یعنی چه!؟ علامه طباطبائی را اگر دو ساعت تلاش میکردی دو کلمه نمیگفتند. اصلاً چرا میکروفن را به آقای یزدی میدهند. چرا اینجور فکر میکنند؟ آقای یزدیکه انقلابی بود.
اصلاً چه شد که در خانه علامه رفتند؟
منزل ما کوچه بیگدلی بود. آقای مکارم، آقای سبحانی، آقای نوری همدانی، آقایان روحانیها (آقا سید محمد علی نه آقای سید صادق) مرحوم آیت الله شب زندهدار و خیلی از فضلا همه این منطقه بودند. آن روز قرار شد که برویم منزل آقای نوری که کوچه بیگدلی بود و بعد از منزل آقای نوری حرکت کنیم و برویم صفائیه.
حالا شما چرا در خانه علامه رفتید؟ به خاطر چی؟ بعضی ها این شبهه را مطرح میکنند که دیگر کار به جایی رسید که طلاب گفتند برویم سراغ این علماییکه ساکتند و اینها را بکشانیم بیرون تا یک حرفی بزنند؟
اگر علامه طباطبائی انقلابی نبود که در منزلش نمیرفتند. یک نفر را بگویند که طرف انقلابی نبوده و آن روز به در خانهاش رفتند.
یعنی میخواهم بگویم آگاهانه انتخاب شدند یا مثلاً گفتند چون منزل علامه سر راه است، برویم؟
نه، برنامه ریزی میشد.
غیر از این دو سه خاطره مهمی که فرمودید، شما در دوران اوج انقلاب چیز دیگری از علامه شنیده بودید؟ البته علامه ظاهراً اینطور بودند که معمولاً ابتدا به سخن نمیکردند.
بله، خیلیکم اتفاق میافتاد. یعنی اگر سؤال نمیکردید ایشان چیزی نمیگفتند. مرحوم آیت الله سید احمد خوانساری هم همینطور بودند. یک وقتی مرحوم پرورش از یکی از دانشمندان مصری یک مقاله خوانده بود. از اصفهان به سرعت آمده بود که به علامه بگوید که این مقاله چقدر عالیه. ایشان آمده بود که من یک مژده میخواهم به علامه بدهم. شروع کرده بود به تعریف کردن و خود مقاله را هم خوانده بود. حالا این مقاله، عین مقاله سال ۱۳۳۳علامه طباطبائی بود، ولی ایشان یک کلمه نگفتند که بله من قبلاً این را گفتم یا بلدم یا شنیدم. تا آخر گوش کردند. بعداً نمیدانم آقای سبحانی فرموده بودند یا آقای مکارم فرموده بودند که "آقا، این مقاله آقای علامه است." مرحوم پرورش میگفت"از خجالت مُردم. حداقل ای کاش میگفت من هم خبر دارم یا من این را بلدم."
بنابراین این انتظار بیجاست که کسی بگوید که علامه چرا ابتدا به ساکن نظر ندادهاند؟ باید از ایشان سؤال میشده تا نظر بدهند، چه رسد به سخنرانی انقلابی!
بله، اصلاً برای امثال بنده سؤالش هم غلط بود. اصلاً فکرش را هم نمیکردیم که از ایشان سؤال بکنیم که آقا نظر شما درباره انقلاب چیه؟ چون چنین تصوّری نداشتیم. ایشان اصلاً اهل سخنرانی نبودند. حتی اگر شما درس ایشان را هم گوشهایت را کامل نمیگرفتی، چشمانت، دلت و قلبت نمیرفت سراغ لبهای ایشان، حتی درس عادیاش را هم متوجه نمیشدید. بسیار آرام بود. من اگر دقت نمیکردم اصلاً نمیفهمیدم. ایشان بیان آنچنانی یا صدای آنچنانی نداشت. ایشان حتی همان سال ۵۳-۵۴ هم لرز داشت. همان موقع عصا دستش میگرفت و بدنش میلرزید. یکی از آقایان که کتابی در مورد رابطه علما و رضا شاه مینوشتند و من استاد راهنمایشان بودم، ایشان روزهای اول مرحوم آیت الله حائری را جزء سیاسیها معرفی نکرده بود. گفتم"اگر من استاد راهنمای شما هستم پس اولاً شما سیاست را تعریف کنید، بعد که تعریف کردید ببینید سیاست مرحوم آیت الله حائری چه سیاستی بود که در زمان رضا قلدر لات چاقوکش بیسواد که نمیفهمد حوزه چیست و نمیفهمد که درس چیست و علم چیست و سیره اهلبیت چیست، توانسته حوزه عظیمی مثل قم را نگهداری کند که تا آخرالزمان این حوزه نقش خواهد داشت انشاءالله. شما این ها را سیاست نمیدانید؟ خیال میکنید سیاست یعنی فقط مثلاً فریاد و سخنرانی و زندان و شکنجه؟"
حالا با توجّه به این خاطرات و مطالب مهمّی که حضرتعالی فرمودید، برخی از افراد جملاتی را به علامه نسبت میدهند و یا خاطراتی را درباره ایشان نقل میکنند که حکایت از آن دارد که گویا ایشان انقلاب اسلامی را نه تنها مغایر با اسلام بلکه مضرّ برای اسلام میدانستهاند.
من متاثرم از این که بعضیها نظریات و سلیقه خودشان را به دیگران نسبت میدهند و تحمیل میکنند. کسی سلیقه خودش را نسبت می دهد به علامه طباطبایی!؟ من دلم نمیخواهد که اینهایی که الآن کج سلیقگی میکنند، حتی اینها لطمه ببینند. چند وقت پیش مشرف بودم قم. با یکی از رفقا داشتیم به طرف حرم حضرت معصومه سلام الله علیها قدم میزدیم که یکی از رفقای قدیممان از مقابل آمد. پس از سلام و علیک و روبوسی و شوخی، گفتم"خب، چه کار میکنی؟" گفت"مشغول پژوهش و تحقیق هستم." گفتم"خدا را شکر، در مورد چی تحقیق میکنی؟" العیاذ بالله، نستجیر بالله، نستجیر بالله، گفت:"درباره خیانتهای آقای طباطبایی به قرآن." گفتم که "اعاذناالله، الله اکبر". حالا در خیابان هستیم و من هم روحیهام این طور نیست که در هیچ جای دنیا سکوت کنم. خدایا چه کار کنم؟ این بنده خدا سلیقهاش این است. بعد از این طریق وارد شدم، گفتم که "آقای بزرگوار، این حرفها را به بوعلی سیناها میزدند که آن شعر معروفش را گفت که:
کفر چو منی گزاف و آسان نبُود/ محکم تر از ایمان من ایمان نبُود
در دهر یکی مثل من آن هم کافر؟/ پس در همه دهر یک مسلمان نبُود
شما اگر علامه طباطبایی را این طور زیر سوال ببرید، اساساً دیگر ما حوزهای نداریم و کسی دیگر باقی نمیماند! اصلاً من و شما دیگر چه هستیم؟ من کی هستم، شما کی هستی؟" بعد چون از اول به من خیلی احترام قائل بود، نصیحتش کردم و گفتم که "شما را به خدا این طور خودتان را خراب نکنید. اصلاً به فرموده حضرت امام ولایت الهیهتان قطع خواهد شد. خب، نظر علمی دارید بگویید، ولی شما در حدی نیستید که در نظر علمی به میدان مرحوم علامه بیایید. من شما را میشناسم و میدانم که چه قدر معلومات دارید. ولی میدانم که شما کج سلیقگی کردید." از این کج سلیقگیها زیاد است. در کل دو گونهاند. یکی آنهایی که کج سلیقهاند، باز میشود گفت که خب گناه ندارد، بیچاره نمی فهمد. ولی آنهایی که خدایی نکرده با بیتقوایی این حرفها را میزنند بسیار خطرناک است! نه تنها در مورد علامه طباطبایی من میبینم افرادی از امام چیزهایی نقل میکنند که دروغ محض است! یعنی همه میخواهند سلیقه کج خودشان را اثبات کنند. الآن هم من دیدم بعضی ها با بیتقوایی میخواهند نظر فاسد خودشان را بگویند، لذا میآیند از بزرگان و حتی از حضرت امام یک چیزی میخواهند بگویند. گاهی روات قابل تشکیک نیستند گاهی هم منقول. اینجا اساساً خود منقول مشکوک است، حتی اگر راوی مشکوک نباشد! این گونه جملات را به علامه نسبت دادن مثل آن میماند که مثلاً یک مرید من در مورد من بگوید که "در زمان شاه یک روز من دیدم که آقای دوستمحمدی منبر رفته بود. پلیس مسجد را محاصره کرد. دیدم آقای دوستمحمدی از منبر آمد پایین و یک کشیده زد به گوش سرهنگ. آن سرهنگ خواست دفاع کند، آقای دوستمحمدی پایش را گرفت پرتش کرد آن طرف!" حالا شما این را باور میکنید؟ من دوستمحمدی میتوانم یک آدم هشتاد کیلویی را پرت کنم. این حرف اصلاً جور در نمیآید! اصلاً نمیسازد!
حالا ممکن است که علامه با انقلاب هم موافق بودهاند، اما بعد از انقلاب یک اتفاقاتی افتاده مثل برخی تندرویها که باعث تغییر نظر ایشان شده باشد؟
خود من گاهی شده که ناراحت شدم. کجا؟ جاییکه یک کاری خلاف عقل دیدم، خلاف تقوا دیدم، دلم سوخته. ممکن است این چنین چیزی باشد ولی این به این معنی نیست که ایشان مخالف انقلاب شده بودند. بله، بعضی تندرویها بود که ما هم آنها را قبول نداشتیم. این را من انکار نمیکنم آقای علامه یا هرکس دیگر ممکن است برخی کارها را تحمّل نکند. ولی این برای یک آدم معمولی است که اگر از یک چیزی ناراحت بشود، از کل چیزها بدش بیاید. این دلیل نمیشود که اگر یک کسی از یک چیزی راضی نیست، از کل انقلاب بدش بیاید. بگذارید از عکس العملهای خودم بگویم. من در اتاق حال منزلمان بودم. تازه هم تلویزیون خریده بودیم. کفشهایم را هم پوشیده بودم که بیرون بروم. تلویزیون یک مرتبه اعلام کرد "آیت الله منتظری قائم مقام رهبری شدند." وقتیشنیدم نشستم و دو دستی بر سرم زدم. مرحوم حاج خانم گفت"حاج آقا چیشد؟" گفتم"من نسبت به آقای منتظری ارادت دارم، پشت سرش هم نماز میخوانم. ولی چطور این را ندانستهاند که ایشان نمیتواند!؟ اصلاً مدیریت چیز دیگری است و اجرا چیز دیگری" زدم بر سرم. حالا اگر عکس این را بگیرند که من با شنیدن این خبر بر سرم زدم، چطور برداشت میشود؟
شما در این سالهای بعد از پیروزی انقلاب، راجع به جمهوری اسلامی و جریاناتی که رخ داد، شده بود تا با علامه صحبتی کنید و چیزی بشنوید؟
من جملهای که مبنی بر منفی بودن باشد والله نشنیدم. ولی از آن طرف ایشان در اکثر مجالسی که برایشهدا در مسجد اعظم میگرفتند، شرکت میکردند. همه جا نمیرفتند ولی اکثر جلسات شهدا را ایشان شرکت میکردند. اعلام میکردند و اگر ایشان توان رفتنش را داشتند، میرفتند شرکت میکردند.
هر شهیدی یا فقط شهدای معروف؟ یعنی میخواهم بدانم اگر شهیدی مثلاً در جبهه هم شهید شده بود، شرکت میکردند؟
بله، بله. بیشتر همان شهدای جبهه. یکی از بستگان دامادم شهید شده بودند که ایشان جلسات آنها را هم شرکت میکردند.
بعد شده بود که علامه در ختم معمولی یک عالمی نیایند؟
بله زیاد.
یعنی حتی شده بود در ختم یک عالمی نیایند ولی در ختم شهدا میآمدند، با این که هیچ نسبت خانوادگی هم در میان نبودهاست. شما خودتان دیده بودید؟
بله هیچ نسبتی نبوده. بله خودم دیده بودم. بله، بارها نه تنها دیدم بلکه از ذوق زدگی میرفتم یک جایی بشینم که ایشان را ببینم. و شاید عکسهایی هم از این جلسات موجود باشد.
آخرین دیدارتان با مرحوم علامه کی بوده؟
موقعیکه دیگر نمیتوانستند حرف بزنند. بیمارستان بستری بودند. رفتیم بیمارستان. همان آقای برقعی هم آنجا بود. چه بسا افراد را دیگر نمیشناختند.