هاشمیرفسنجانی این روزها به عنوان کاندیدای انتخابات مجلس خبرگان به صحنه آمده است و تقریبا بیشتر از باقی افراد به جهت داشتن تریبون، اظهارات سیاسی ـ انتخاباتی مطرح میکند. اخیرا او منتقدان را به کلاغ تشبیه کرده است. پیشتر نیز مواجههای عصبی با جریان سیاسی رقیب خود داشته است. شما رفتار آقای هاشمی را چطور تحلیل میکنید؟ آیا همان ساختار شخصیتی دو مولفهای «خودمرکزگرا – پراگماتیست» را در توضیح مواضع جدید هاشمی قبول دارید؟
بله! خاستگاه مواضع هاشمی «روانشناسانه» است. تحلیل مواضع و ارزیابی تصمیمات هاشمی با معیار «واقعیت»، «قانون»، «آزادی» یا «مردمسالاری» و... خطاست. چون همه اینها عمدتا ذیل وجوه شخصیتی هاشمی معنادار است. هاشمی شخصیتی «اگوسنتریستی» (خودمرکزگرا) دارد. بنابراین مواضع او یا در تثبیت این «خود مرکزگرایی» است یا در واکنش و مقابله با «مرکززدایی»ها از اوست.
بیشتر توضیح میدهید؟
مثلا اینکه پیروزی روحانی در انتخابات سال 92 را نتیجه ثبتنام خود در آن انتخابات بداند، تثبیت این خودمرکزگرایی است. این خودمرکزگرایی تا جایی پیش میرود که تلقی جناب هاشمی این میشود که تنها با ثبتنام او، یک نفر دیگر رئیسجمهور میشود! در حالی که اگر چنین بود لازم نبود او حمایت خود از روحانی را تا بعد از مناظره سوم که فضا به نفع روحانی تغییر کرد و روزهای آخر به تأخیر بیندازد. در واقع روحانی با سیاستورزی، فضای انتخابات را به سمت خود کشید، اگرنه هاشمی دستکم به دلیل رد صلاحیت شدن، نمیخواست با ورود در حمایت از کسی به این فرآیند مشروعیت بدهد. اگر ثبتنام هاشمی این میزان در رئیسجمهور شدن دیگران موثر بود، باید در حمایت وی از ولایتی و عارف و دیگران نیز جواب میداد و میتوانست آنها را نیز رئیسجمهور کند.
حالا واقعا اگر هاشمی حمایت خود را پشت سر ولایتی و عارف هم میبرد، آنها رئیسجمهور میشدند؟ این گزاره دستکم در کامان سنس(CommonSense) جامعه حرف نامربوطی است اما مساله برای جناب هاشمی، «واقعیت بماهو واقعیت» نیست بلکه واقعیت چیزی است که خودمرکزگرایی او را تثبیت کند و «ناواقعیت» چیزی است که از جناب هاشمی مرکززدایی کند. یا مثلا هاشمی رأی مردم در سال 92 را به معنای خواست مردم برای عدم تجربه تلخ دوره 8 ساله دولت سابق تفسیر کرده اما رأی قاطعتر و سنگینتر خاتمی در دوم خرداد [از روحانی در سال92]چه معنایی داشت؟ کسی هست که رأی 20 میلیونی خاتمی بعد از اتمام دوره 8 ساله هاشمی را به معنای تمایل مردم به تکرار تجربه مطبوع دولت سازندگی تحلیل کند؟!
ذهنیت منفی درباره دوره سازندگی و جناب هاشمی آنچنان در جامعه ایران سنگین و عمیق بود که در یک دوره طولانی 20 ساله، هرگونه انتساب به وی، موجب سقوط سیاسی افراد و جریانات سیاسی مثل جناب ناطق نوری در سال 76 و موسوی در سال 88 و پیروزی سیاسی کسانی میشده است که جامعه احساس مخالفت با هاشمی در آنها - مثل خاتمی و احمدینژاد - میکرده است اما چون برای جناب هاشمی واقعیت بماهو واقعیت مساله نیست به راحتی این دوره 20 ساله را که دوره مرکزیتزدایی از اوست کات و تنها از خرداد 92 به بعد، همه چیز را تحلیل میکند که احساس میکند دوره بازسازی مرکزگرایی اوست.
تحلیلتان از برخوردهای عصبی آقای هاشمی چیست؟ ایشان طی 3-2 ماه گذشته، چندباری به صداوسیما حملاتی داشته و از طرف دیگر، جناح سیاسی مقابل خود و منتقدان را با الفاظی ناپسند خطاب قرار داده است.
تقریبا هرچیز و هرکس که این خودمرکزگرایی را به رسمیت نشناسد، مورد عتاب جناب هاشمی قرار خواهد گرفت. فرقی هم بین اصلاحطلب و غیراصلاحطلب و این نهاد و آن نهاد ندارد. در دوران دوم خرداد این مرکززدایی از سوی اصلاحطلبان و روزنامههای متعدد آنها انجام میشد و هاشمی در تریبون نماز جمعه، اصلاحطلبان را عامل ارتجاع انقلاب به سالهای نخستین آن بیان کرد و نوعی شبیهسازی بین آنها و جریان منافقین ایجاد کرد، با این تفاوت که آنها ترور فیزیکی میکردند و اصلاحطلبان ترور شخصیت میکنند که بویژه درباره خودش صادق میدانست و روزنامههای آنها را نیز پایگاه دشمن میشمرد. بعد از سوم تیر 84 چون منبع این مرکززدایی تغییر کرد، جهت حملات هاشمی نیز عوض شد.
واکنشهای پرنفرت هاشمی نسبت به احمدینژاد تا سرحد معرفی دوران رئیسجمهور قبل به دوران شیوع بیماری هاری، در نسبت با مرکززدایی سیاسی و مدیریتیای است که او از هاشمی در دوره 84 تا 92 کرد. یا برچسب کلاغ زدن به منتقدان از همین وجه است، چراکه منتقدان از وی مرکززدایی میکنند. البته الان نسبت به گذشته مواضع هاشمی درباره مخالفانش تعدیل شده است، چون سابقا مخالفان هاشمی «دشمن پیغمبر» بودند ولی الان به افراطی، کلاغ و... تقلیل پیدا کردهاند.
این هم از خودمرکزپنداری ناشی میشود؟ خودمرکزپنداری را بیشتر توضیح میدهید؟
همانطور که پیشتر بیان کردم، عالم هاشمی «بطلمیوسی» است و او خود را در مرکز انقلاب میداند و مابقی در حاشیه این مرکزند و تنها باید حول و حوش وی بچرخند اگرنه بلاموضوع هستند. این فضای بطلمیوسی چنان در جناب هاشمی قدرتمند است که برابر ضربات «کوپرنیکی» در دوره اصلاحات و نیز دوره احمدینژاد به آن، که نوعی مرکززدایی در هاشمی را به دنبال داشت، مقاوم و ثابت باقی مانده است.
به تعبیر دیگر از منظر تفکر «خودمرکزگرا»ی هاشمی، همه چیز از او شروع میشود و همه چیز به او ختم میشود. وقتی میخواهد انقلاب و تاریخ آن را روایت کند، بهگونهای ماجرا را تعریف میکند که خودش در مرکز نشسته و همه در ارتباط با او مسائل خود را حل میکنند و دیگران در حاشیه او حضور دارند. شما اگر به «میزانسن» ملاقات افراد با وی توجه کنید که در خاطرات هاشمی بیان شده است، میبینید که چه صورتبندی نابرابری بین او و دیگران تصویر شده است. این نوع روانشناسی آثار معرفتی دارد و در حکم عینکی است که همه عالم و تحولات از پشت آن دیده میشود.
روحیه بطلمیوسی به تعبیر شما، قطعا محصول این یکی ـ دو سال نیست. محصول 8 یا 10 سال گذشته هم نیست، چرا که برخی رفتارهای هاشمی با مختصات روحیه بطلمیوسی در دوران ریاستجمهوری وی نیز اتفاق افتاده است. ناظران سیاسی میگویند هاشمی از ابتدا همینطور رفتار میکرده. شما نظر متفاوتی دارید؟ با توجه به اینکه وی اخیرا هم جملهای با این مضمون داشته است که «من تغییر نکردهام»!
فرق روحیه بطلمیوسی هاشمی در حال حاضر نسبت به قبل از دوم خرداد و بویژه بعد از سوم تیر 84 این است که تا پیش از دوم خرداد، هاشمی بین تصور از خودش و واقعیت موجود چندان تعارضی نمیدید اما با مرکززداییای که از وی در بعد از دوم خرداد 76 صورت گرفت و از سوی اصلاحطلبان با عنوان «عالیجناب سرخپوش» صورتبندی اجتماعی پیدا کرد و تحقیری که جریان حاکم اصلاحطلب در انتخابات مجلس ششم بر او تحمیل کرد، بین تصور بطلمیوسی هاشمی از خود و واقعیت شکاف افتاد. این شکاف در سوم تیر 84 و مابعد آن تشدید شد و تصور هاشمی از خودش با واقعیت، فاصله عمیقی پیدا کرد. علاوه بر اینها، در حوادث سال 88 در مسیری قرار گرفت که موجب شد از تریبون 30 ساله نمازجمعهاش محروم شود. یکی از فرزندانش در حبس بیفتد و دیگری فرار کند. در انتخابات سال 92 هم با اینکه آقای هاشمی خود را مرکز انقلاب میداند، رد صلاحیت میشود.
همه این مرکززداییها از هاشمی، برای او شرایطی را به وجود میآورد که میان تصور او از خود و واقعیت، بشدت فاصله میاندازد. این فاصله موجب «احساس محرومیت نسبی» در هاشمی میشود. فرد یا جامعهای که دچار احساس محرومیت نسبی است، به منبعی که تصور میکند در او ایجاد محرومیت کرده است پرخاش میکند که درباره هاشمی این پرخاش متوجه منابع و مواردی است که او احساس میکند از او مرکززدایی کردهاند. در واقع افرادی با این ویژگیهای شخصیتی، خود را مبرا از هرگونه اشتباه میدانند و نیز نمیتوانند برتریهای نسبی دیگران بر خود را، ولو در یک دوره زمانی محدود و خاص بپذیرند و در نتیجه به دنبال یک منبع بیرون از خود برای اتفاقات نامطلوب از نظر خود میگردند.
یعنی شما یکی از دلایل مواضع غیرمنتظره و توهینهای آقای هاشمی را همین خودمرکزپنداری و مرکززدایی و در نتیجه احساس محرومیت نسبی ناشی از آن میدانید؟
جناب هاشمی امروز احساس میکند به طور حداکثری از او مرکزیتزدایی شده است. ما باید هاشمی را از منظر هاشمی تحلیل کنیم. هاشمی در تصوری که از خودش دارد، آنچنان خودمرکزگراست که جایی بیان میکند امام خمینی(ره) میخواست از انقلاب کنار بکشد و من او را برای ماندن قانع کردم! بنابراین از فردی با چنین تصویری از خود و با چنین روانشناسیای، هیچ رفتار و اعلام موضع و مواجههای غیرمنتظره نیست. این وضعیت، وضعیت خاصی است. وضعیتی است که اجازه میدهد دیگران هاشمی را در چارچوب همین فضای روانشناسانه اداره و مدیریت کنند و خواستههای خود را به واسطه هاشمی، به هدف نزدیک کنند. یکبار این مساله در انتخابات سال 84 رخ داد و هاشمی نشان داد تحت شرایطی که مرکزگرایی او بخواهد آسیب ببیند تا چه سطح از تغییر را حاضر است در خود بپذیرد.
2 فیلم مستند انتخاباتی هاشمی در سال 84 به دنبال ارائه یک تصویر کاملا متفاوت «از یک چهره مقتدر به یک چهره مظلوم» و «از یک چهره از بالا به پایین به یک چهره جوانپسند» بود که برای تحقق چنین تصویری به عنوان راه نجات هاشمی در انتخابات سال 84 و برای تجربه نکردن یک شکست سنگین از استاندار یک استان تازه تأسیس در دولت سازندگی، هاشمی به گزارههایی تن داد که در شرایط عادی و معمول نامنتظره بود.
شما ببینید در مساله هستهای، جناب هاشمی بیانی دارد که «طرف مقابل جز شفافیت از ایران چیز دیگری نمیخواهد»! واقعا خوشبینترین آدمها نسبت به غربیها و آمریکاییها چنین نظری دارند؟! اصلا خود غربیها میتوانند چنین نظری داشته باشند؟ یا درباره هماهنگی بین ایران و روسیه در مساله سوریه در حد دخالت نظامی روسها، شما با موضع انتقادی جناب هاشمی نسبت به روسها مواجهید که اینجا هم بر خلاف موضع حاکمیت است. همچنان که در موضعگیری دیگری بر خلاف موضع حاکمیت، علیه هیأت حاکمه فعلی سوریه موضع شدیدی اتخاذ میکند. یا در موضوع رهبری، به طور مکرر از رهبری شورایی صحبت میکند که واجد یک تجربه شکستخورده در دهه اول انقلاب در برخی نهادهای شورایی مثل شورایعالی قضایی و... است و جزو دلایل مهم نیاز به تغییر قانون اساسی در سال 68، همین ناکارآمدی نهادهای شورایی بود که در «قانون اساسیِ تجدیدنظر شده»، این وضعیت در سطوح مختلف از جمله رهبری تغییر کرد و وضعیت شورایی کنار گذاشته شد.
هاشمی در حالی از شورایی شدن رهبری صحبت میکند که چنین چیزی در قانون اساسی منتفی شده است اما همانطور که گفتم مساله هاشمی نه قانون و نه واقعیت است. به طوری که اگر رهبری شورایی بود، به احتمال قوی بر فردی شدن رهبری تاکید میکرد.
هاشمی در این مواضع، به عنوان بخشی از حاکمیت، تصمیمات و مواضع حاکمیت را به چالش میکشد، چون حاکمیت را منبع مرکززدایی از خود و ایجاد احساس محرومیت میداند. بنابراین راه برای کسانی که بخواهند هاشمی را در مسیر مخالفت با حاکمیت اداره کنند، بسیار گشوده است و باید گفت در اینباره موفقیتهایی نیز بهدست آوردهاند و به آینده این اداره کردن بسیار امیدوارند.