در سالروز وفات این بانوی باکرامت، سخنان آن حضرت را در روز عاشورا مرور میکنیم.
* حال زینب(س) در شب عاشورا
تاریخ الطبرى به نقل از حارث بن کعب و ابو ضحّاک، از امام زین العابدین(ع) نقل کرده است: در شبى که بامدادش پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم و عمّهام زینب علیهاالسلام، از من پرستارى مىکرد که پدرم از یارانش کناره گرفت و به خیمه خود رفت و حُوَى (غلام ابوذر غِفارى) نزدش بود و به اصلاح و پرداختِ شمشیر ایشان مشغول بود، و پدرم مى خواند:
«اى روزگار! اُف بر دوستىات!
چه قدر بامدادها و شامگاههایى داشتهاى
که در آنها، همراه و یا جویندهاى کُشته شده
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
و کار، با [خداى] بزرگ است
و هر زندهاى، این راه را مىپیماید».
دو یا سه بار، این شعر را خواند تا آن جا که فهمیدم و دانستم که منظورش چیست. گریه راه گلویم را بست؛ ولى بغضم را فرو خوردم و هیچ نگفتم و دانستم که بلا فرود مىآید؛ امّا عمهام نیز آنچه را من شنیدم، شنید و چون مانند دیگر زنان، دلنازک و بىتاب بود، نتوانست خود را نگاه دارد. بیرون جست و در حالى که لباسش را بر روى زمین مىکشید و درمانده شده بود، خود را به امام رساند و گفت: وا مصیبتا! کاش مُرده بودم. امروز، [گویى] مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن، درگذشتهاند، اى جانشینِ گذشتگان و پناه باقى ماندگان!
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود : «خواهرم! شیطان، بردبارىات را نبرَد».
زینب علیهاالسلام گفت: اى اباعبدالله! پدر و مادرم فدایت! خود را آماده کشته شدن کردهاى! جانم فدایت!
* سخن گفتن زینب(س) با عمر بن سعد
تاریخ الطبری به نقل از عبدالله بن عمّار آورده است: زینب علیهاالسلام، دختر فاطمه علیهاالسلام و خواهر حسین علیهالسلام بیرون آمد... و این گونه مىگفت: کاش آسمان، خراب مىشد و بر زمین مى افتاد!
عمر بن سعد، به حسین علیه السلام نزدیک شده بود. زینب علیهاالسلام به او گفت: اى عمر بن سعد! آیا اباعبدالله را مىکُشند و تو، نگاه مىکنى؟!
گویى اشکهاى عمر را مىبینم که بر گونهها و محاسنش روان است. آن گاه، عمر از او روى گردانْد.
الإرشاد نیز مینویسد: خواهر امام، زینب علیهاالسلام به درگاه خیمه آمد و عمر بن سعد بن ابى وقّاص را ندا داد: واى بر تو، اى عمر! آیا ابا عبدالله را مىکُشند و تو نگاه مىکنى؟!
عمر، پاسخش را نداد. زینب علیهاالسلام بانگ زد: واى بر شما! آیا مسلمانى میان شما نیست؟! هیچ کس، پاسخى به او نداد.
* سخنان زینب(س) هنگام شهادت برادر
الملهوف نقل میکند: زینب علیهاالسلام، از درِ خیمه بیرون آمد و فریاد مى زد: واى، اى برادر! واى، اى سَرور من! واى، اى خاندان من! کاش آسمان، خراب مىشد و به زمین مىافتاد و کوهها، خاک و در دشتها، پراکنده مىشدند!
*مرثیه سرایى زینب(س) بر پیکر برادر
الملهوف در این باره نوشته است: زنان را از خیمهها بیرون آوردند و خیمهها را آتش زدند. پس زنان، سوگوار و غارتزده و پابرهنه و گریان بیرون آمدند و در حالى که به صورت اسیر، با خوارىِ اسیرى حرکت مى کردند، گفتند: «به حقّ خدا سوگند، ما را از کنار قتلگاه حسین ببرید!» و هنگامى که چشم زنان به کشتگان افتاد، شیون کردند و بر صورتشان زدند.
به خدا سوگند، زینب دختر على علیه السلام را فراموش نمىکنم که حسین علیهالسلام را صدا مى کرد و اندوهناک و با دلى شکسته، فریاد مى زد: «وا محمّدا! درودهاى فرشتگان آسمان، بر تو باد! این، حسین است که آغشته به خون، در صحرا افتاده و قطعه قطعه شده است. وا مصیبتا! دختران تو، اسیر شدهاند. به خدا و به محمّدِ مصطفى و به علىِ مرتضى و به فاطمه زهرا و به حمزه سیّدالشهدا، شِکوه مىکنم.
وا محمّدا! این، حسین است که در بیابان افتاده. باد صبا بر او مىوزد و به دست زنازادگان، کشته شده است. چه غم جانکاهى و چه غصّهاى بر تو، اى اباعبدالله! امروز، جدّم پیامبر خدا، از دنیا رفت. اى اصحاب محمّد! اینان، نسل مصطفایند که به اسیرى برده مىشوند».