گروه فرهنگ و هنرمشرق - اگر گمان میکنید سکوت برهها مدیون دکتر لاکتر است، بیشتر فکر کنید جودی فاستر میگوید همه چیز درمورد کلاریس استوقتی لیست صد قهرمان برتر انستیتو فیلم آمریکا را مرور میکنید، همه چیز مطابق انتظار پیش میرود: ایندیانا جونز، جیمزباند، ویل کین. اما در رتبهی ششم شخصیتی متفاوت، آرام و بیصدا برای خودش نشسته، قهرمانی کاملا متفاوت. قهرمانی که بزن بهادر و هفتتیرکش و کماندار نیست، در عوض متفکر است و آرام صحبت میکند و سهم کمی از قاب تصویر دارد.
بیست و پنج سال از اکران سکوت برهها میگذرد و هانیبال لکتر برای خودش تبدیل به مجموعهای پولساز شده. کتابها و فیلمها و برنامههای تلویزیونی در مورد این قاتل زنجیرهای وجود دارد، صدای «ففففففففف»اش بیشتر از دیالوگهای تک مضرابی کلاسیک سینما به گوش آشناست. بدون شک بازی بینظیر آنتونی هاپکینز در سکوت برهها یکی از نقاط عطف کارنامهاش است، اما قلب تپندهی فیلم متعلق به رتبهی ششم این لیست بوده و هست: کلاریس استارلینگ.
این شخصیت به کل چیز متفاوتی بود. جودی فاستر و تد تالی فیلمنامهنویس تقریبا همزمان کتاب توماس هریس را کشف کردند. و با این که در هالیوود چند بار دست به دست شد و چند نویسنده گفتند نمیشود از این داستان اقتباس کرد، هر دوی آنها احساس کردند باید حق اقتباس آن را خرید. تد تالی به امپایر میگوید: «داستان آنقدر تلخ و گزنده بود که کسی درست نمیدید با چه اثری طرف است. زیباییهای قصهای را که شخصیتش از سر میگذراند درک نمیکردند»
در این میان جین هکمن زودتر دست به کار شد و میخواست هم فیلمنامه را بنویسد، هم تهیهکننده و کارگردانش باشد، هم در آن بازی کند. اوریون پیکچرز به محض این که هکمن از تصمیمش در تمامی موارد صرفنظر کرد، پروژه را دست گرفت و تالی به چیزی که همیشه منتظرش بود رسید. قرار شد جاناتان دم کارگردان فیلم شود، و برای بازیگر نقش کلاریس فردی خاص و کمی غیرمنتظره را در نظر داشت: میشل فایفر. اما فاستر نمیخواست همین طوری از خواستهاش عقب بکشد.
آن طور که خودش میگوید: «وقتی با چیزی عجین میَشوید، انگار میشود بخشی از ناخودآگاهتان. دائم بهش فکر میکنید سرد در میآورید لبهایش دارند برای چی میجنبند، چی میپوشد»
درگیریاش با شخصیت موقتی نبود و با شهامت تمام راهی نیویورک شد تا دم را قانع کند که او بهترین گزینه برای نقش کلاریس است. «به او گفتم میدانم بازیگر دیگر را در نظر داری، من هم عاشقش هستم و به نظرم بازیگر فوقالعادهای است، اما دوست داشتم من را هم به عنوان گزینهی دوم گوشهی ذهنت داشته باشی» نقش را رد کرد و این باعث شد فاستر تبدیل به گزینهی اول شود. اما این میان یک نفر بود که از همان ابتدا که نسخهی دستنویس هریس به دستش رسیده بود و از آن «به وجد آمده بود» تا پایان نسخهی اول فیلمنامه طرف فاستر را گرفت.
وقتی از تالی پرسیدند کدام جنبه از کلاریس را در جودی(و برعکس) دیدی، جواب داد: «هوش». «خیلی از بازیگرها خیلی جذاب و دوستداشتنی و بانمک هستند اما به اندازهی شخصیتی که نقشش را بازی میکنند باهوش نیستند. میدانستم که جودی باهوش است و مطمئن بودم که میتواند شکنندگی او را در عین سرسخت بودنش به نمایش بگذارد. اتفاقاتی که در زندگی واقعی برایش رخ داده بود میتوانست او را با شخصیت فیلم همراه کند و او را قهرمان زنانی کند که قربانی میشوند»
راضی کردن هم ممکن بود کار سختتری باشد، اما فقط شرایط نبود که جایگاه او را برای بازی در این نقش محکم کرد. فاستر بعد از خواندن کتاب به این نتیجه رسیده بود که این نه تنها نوع جدیدی از قهرمان زن در داستان بود، بلکه نوع جدیدی از روایت بود، خصوصا در این ژانر. با او از اسطورهها حرف زد، به طور خاص اسطورهای که در آن شاهزادهی جوانی برای کشتن اژدها راهی میشود اما زمانی که کسی باید مردم را نجات دهد، بازمیگردد. فاستر میگوید: «او در میانهی راه بازگشت با خودش و ضعفهایش مواجه میَشود. تغییر میکند، برمیگردد و اوضاع مردمش را اصلاح میکند، اما دیگر عضوی از آنها نیست. افسانهی قدیمی فوقالعادهای است اما نه از آنهایی به درد زنها بخورد. همیشه یک مرد بوده که در گذر از مسیری به این بلوغ رسیده»
بازی فاستر در نقش کلاریس علاوه بر خود شخصیت، ارزش فیلم را هم به عنوان یک کل، برجستهتر کرده است. از آن قصهها نیست که یک پلیس دنبال قاتل زنجیرهای بگردد و این میان زنها تکه و پاره شوند. داستان زن جوانی است که تلاش میکند زنهای دیگر را نجات دهد و در این راه تبدیل به یک قهرمان شود.
برای این حرکت در روایت، داستان ناگزیر باید فقط از زاویهی دید کلاریس تعریف میشد، و اینجا بود که سبک منحصر به فرد فیلمبرداری دم، هم نمای زاویهی دید و هم کلوزآپها از زاویهی پایین، تعیین کننده بود. اما اینها همه بعد از این بود که تالی فرار لکتر و ربودن کاترین مارتین را به طور کامل از زاویهی دید کلاریس تعریف کرد؛ تغییر مهمی که فیلمنامه در مقایسه با داستان کتاب کرده بود.
تالی میگوید: «این مهمترین تصمیمی بود که در اقتباس باید میگرفتم همه چیز از آنجا نشئت میگرفت. کتاب چندین زاویه دید داشت، درون ذهن لکتر میرفت (جک، مأمور افبیآی)، ذهن کرافورد و جیم گامب. با خودم گفتم این داستان کلاریس است و میخواستم تا جایی که میَشود مخاطب چیزی بیشتر از کلاریس نداند. چیزها را هم زمان با او کشف کند. میخواستم او نمایندهی مخاطب باشد و در این ماجرا آنها را با خود همراه کند»
از این نظر، فاستر و استارلینگ هر دو نظارهگر بودند. او هدایتگر اخلاق بود، نماد هنجار و نجابت در تقابل مستقیم با آن حجم از سیاهی و توحش و به طور خاص در تقابل با لکتر. این شد کلید فاستر برای درک جایگاهی که کلاریس در قلب فیلم داشت.
«هانیبال رخم خورده است. هیولاوار است و بددهن. حمله میکند. این به نظرش جذاب است – از آن آزار تغذیه میکند چرا که این تنها راهی است که برای ارتباط با قدرت بلد است. این شخصیت نمیتواند قهرما داستان شما باشد. باید او را از طریق کسی که زمینی است و با مسائل انسانی درگیر است، بشناسید و درک کنید»
البته رابطه با لکتر از جنس خیر در برابر شر یا حق در برابر باطل نیست. کلاریس او را، همین طوری، یک هیولا نمیبیند، برایش شخصیت قایل است، و میشود گفت به هوش او احترام میگذارد. این نکته حیاتی است که لکتر تنها مرد داستان است که با کلاریس از موضعی برابر مواجه میشود. در برابرش نقش حمایتی نمیگیرد، متواضع نیست و او را از روی جنسیتش قضاوت نمیکند. مخاطب در همان ابتدای کار در سکانس اولیه و معرفی کنندهی آسانسور کوانتیکو، موقعیت او را در جهان خودش درک میکند، بیحرکت، ایستاده در مرکز دایرهای از مردان که مثل ستونهایی احاطهاش کردهاند.
بخش زیادی از تنشها با لکتر به رابطهی فاستر و هاپکینز در دنیای واقعی برمیگردد. آنها تا قبل از شروع فیلمبردرای-به جز یک جلسهی دورخوانی در دفتر اوریون در نیویورک-هم را از نزدیک ندیده بودند و اولین ملاقاتش در همان صحنهای بود که هر کدام در یک طرف شیشه ایستادهاند. فاستر میگوید: «واقعاً با هم راحت نبودیم. یک بار اواخر کار یک ساندویچ ماهی تن دستم بود و او هم روبهروی من نشسته بود. تقریبا اولین باری بود که با هم حرف زدیم. دستهایم را گذاشتم روی شانههایش. او هم دستهایش را گذاشت روی شانههای من و گفت: "ازت ترسیده بودم" و من گفتم: "من از تو ترسیده بودم" »
هر دویشان بازیهای اسکاری به نمایش گذاشتند اما تالی خوب میداند که درنهایت فیلم متعلق به کدام یک از آنهاست: «وقتهایی که مردم یکریز در مورد هانیبال صحبت میکنند، میگویم: " او فقط صدای جلزولز است، استیک واقعی کلاریس است. همه چیز دربارهی اوست. هانیبال فقط نقش مکمل است"»
البته کلاریس، شخصیت محوری داستان، بدون شک قهرمان نیست که پیچیدگی داشته باشد. هم آسیبپذیر است هم باهوش و قوی، اما به شدت بلند پرواز است و از این مسئله شرمگین نیست؛ خصوصیتی کمیاب در شخصیتهای زن که انتظار می رود مخاطب با آنها همدلی کند کلاریس در همان اولین ملاقاتش با لکتر، از زنانگیاش استفاده میکند تا از دکتر فردریک شیلتون (آنتی هالد) اجازه بگیرد که به تنهایی با لکتر ملاقات کند؛ شیلتون از او میپرسد چرا زودتر درخواست نداده است، و در کلاریس با لحنی خجالتی میگوید: «کم سعادت بودهام قربان»
همچنین به نظر میرسد که کلاریس صرفاً طعمهی لکتر است و در تمام مدت فیلم تحت تسلط اوست، اما فاستر این مسئله را تصمیم آگاهانهی شخصیتش میداند. میگوید: «او شخصیتی متعادل و محتاط و حسابگر است. خود خواسته میگذارد لکتر ازش استفاده کند. به قدری بلند پرواز است که اجازه میدهد چنین اتفاقی رخ بدهد»
در نهایت همین بلند پروازی است که کلاریس را به بوفالو بیل میرساند، نه از راه قدرت بدنی و زور، بلکه از طریق خواندن ذهن قاتل از دریچهی چشم قربانیانش، از طریق همدلی. فاستر و تالی بخش اعظم آن را مربوط به سابقهی خود کلاریس میدانند(«خب کلاریس-برهها دیگر جیغ نمیزنند؟») اما به شکلی حیاتی و البته تکان دهنده. مورد او با موارد رایجی که معمولا نوسیندهها در خصوص زخمها و مشکلات شخصیتهای زن مینویسند متفاوت است.
فاستر تأکید میکند: «گذشتهی او از جنس تجاوز و سوءاستفادهی پدر از دختر و چیزهای رایج از این دست نیست که معمولا برانگیزانندهی شخصیتهای زن فیلمهاست. انگار همه منتظر آن خاطرهی آزاردهندهاند در حالی که اصل قضیه خیلی ساده است: عشق او به پدرش چیزی که همه میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. این خیلی لطیف است، خود رابطه، اهمیت و مفهومش در زندگی کلاریس خیلی لطیف است. شاید همین است که او را خاص میکند»
فاستر بعد از بازی درنقش سارا توبیاس که قربانی تجاوز بود. در فیلم مظنون، باید شخصیتی کاملا متفاوت را بازی میکرد، و مهمتر از آن، نوعی کاملا متفاوت از شخصیت زنانه. خیلیها فکر میکردند که بعد از گرفتن مجسمهی طلایی، این مسیر جدید، قدمی اشتباه است. وقتی این اتفاق نیفتاد، تعجب کرده بودند، و همان طور که خودش میگوید، راه برای «شخصیتی درخشان و پرزرق و برق» باز کرد. فاستر هم از قربانی بودن تغییر مسیر داد.
فاستر میگوید: «وقتی نقش زنان قربانی را بازی میکردم، واقعا یک الگوی واحد وجود داشت. این تغییر مسیر به سمت زنی که قربانیها را میفهمد و به دنبال این است که آنها را نجات بدهد چون به خوبی می شناسدشان نکتهی مهمی در خودش داشت. به شکل عجیبی آیینهی خودم بود و کاری که میخواستم با حرفهام انجام بدهم.» قمار فاستر (اگر بشود چنین اسمی بر آن گذاشت) نتیجه داد و کلاریس در دورهی خودش، اواخر دههی 80 و اوایل 90 واقعاً انقلابی در سینما بود. فاستر و تالی و دم میدانستند چیزی خلق کردهاند که هیچ کس تا به حال بر پردهی سینما ندیده است. شاید به همین دلیل وقتی فاستر بازی در دنبالهی آن را رد کرد برای خیلیها تعجب آور بود.
او دلیل این تصمیم را زمان زیادی میداند که هریس برای نوشتن کتاب بعدی صرف کرد(هانیبال تا سال 1999 منتشر نشد) چیزی که فاستر میگوید همه را متعجب کرد. او با افسوس میگوید «فکر میکنم همه گمان میکردیم دوباره با هم کار خواهیم کرد. فکر نمیکردیم این همکاری با همین فیلم به پایان خواهد رسید»
اما مایهی خشنودی است که این شخصیت، همان گونه که در سکوت برهها تصویر شده است، در تمام فیلمهای بعدی هم با همان قدرت حضور دارد و کلیتش را در زنان مختلف حفظ کرده است. فاستر داستان وقتی را تعریف میکند که فرزندانش را-که دیگر به سن قانونی رسیده بودند-به دیدن فیلم سکوت برهها در سینمایی در لس آنجلس برد و گفت که چقدر خوشحال شده که بچهها بعد از دیدن فیلم، دوست داشتند راجع به آن صحبت کنند. این یعنی از آزمون زمان سربلند بیرون آمده است. کلاریس در امتحال زمان موفق شده است و همچنان صدایش شنیده میشود.و اینجاست که رتبهی ششم احساس میکند در حقش جفا شده است.
بیست و پنج سال از اکران سکوت برهها میگذرد و هانیبال لکتر برای خودش تبدیل به مجموعهای پولساز شده. کتابها و فیلمها و برنامههای تلویزیونی در مورد این قاتل زنجیرهای وجود دارد، صدای «ففففففففف»اش بیشتر از دیالوگهای تک مضرابی کلاسیک سینما به گوش آشناست. بدون شک بازی بینظیر آنتونی هاپکینز در سکوت برهها یکی از نقاط عطف کارنامهاش است، اما قلب تپندهی فیلم متعلق به رتبهی ششم این لیست بوده و هست: کلاریس استارلینگ.
این شخصیت به کل چیز متفاوتی بود. جودی فاستر و تد تالی فیلمنامهنویس تقریبا همزمان کتاب توماس هریس را کشف کردند. و با این که در هالیوود چند بار دست به دست شد و چند نویسنده گفتند نمیشود از این داستان اقتباس کرد، هر دوی آنها احساس کردند باید حق اقتباس آن را خرید. تد تالی به امپایر میگوید: «داستان آنقدر تلخ و گزنده بود که کسی درست نمیدید با چه اثری طرف است. زیباییهای قصهای را که شخصیتش از سر میگذراند درک نمیکردند»
در این میان جین هکمن زودتر دست به کار شد و میخواست هم فیلمنامه را بنویسد، هم تهیهکننده و کارگردانش باشد، هم در آن بازی کند. اوریون پیکچرز به محض این که هکمن از تصمیمش در تمامی موارد صرفنظر کرد، پروژه را دست گرفت و تالی به چیزی که همیشه منتظرش بود رسید. قرار شد جاناتان دم کارگردان فیلم شود، و برای بازیگر نقش کلاریس فردی خاص و کمی غیرمنتظره را در نظر داشت: میشل فایفر. اما فاستر نمیخواست همین طوری از خواستهاش عقب بکشد.
درگیریاش با شخصیت موقتی نبود و با شهامت تمام راهی نیویورک شد تا دم را قانع کند که او بهترین گزینه برای نقش کلاریس است. «به او گفتم میدانم بازیگر دیگر را در نظر داری، من هم عاشقش هستم و به نظرم بازیگر فوقالعادهای است، اما دوست داشتم من را هم به عنوان گزینهی دوم گوشهی ذهنت داشته باشی» نقش را رد کرد و این باعث شد فاستر تبدیل به گزینهی اول شود. اما این میان یک نفر بود که از همان ابتدا که نسخهی دستنویس هریس به دستش رسیده بود و از آن «به وجد آمده بود» تا پایان نسخهی اول فیلمنامه طرف فاستر را گرفت.
وقتی از تالی پرسیدند کدام جنبه از کلاریس را در جودی(و برعکس) دیدی، جواب داد: «هوش». «خیلی از بازیگرها خیلی جذاب و دوستداشتنی و بانمک هستند اما به اندازهی شخصیتی که نقشش را بازی میکنند باهوش نیستند. میدانستم که جودی باهوش است و مطمئن بودم که میتواند شکنندگی او را در عین سرسخت بودنش به نمایش بگذارد. اتفاقاتی که در زندگی واقعی برایش رخ داده بود میتوانست او را با شخصیت فیلم همراه کند و او را قهرمان زنانی کند که قربانی میشوند»
راضی کردن هم ممکن بود کار سختتری باشد، اما فقط شرایط نبود که جایگاه او را برای بازی در این نقش محکم کرد. فاستر بعد از خواندن کتاب به این نتیجه رسیده بود که این نه تنها نوع جدیدی از قهرمان زن در داستان بود، بلکه نوع جدیدی از روایت بود، خصوصا در این ژانر. با او از اسطورهها حرف زد، به طور خاص اسطورهای که در آن شاهزادهی جوانی برای کشتن اژدها راهی میشود اما زمانی که کسی باید مردم را نجات دهد، بازمیگردد. فاستر میگوید: «او در میانهی راه بازگشت با خودش و ضعفهایش مواجه میَشود. تغییر میکند، برمیگردد و اوضاع مردمش را اصلاح میکند، اما دیگر عضوی از آنها نیست. افسانهی قدیمی فوقالعادهای است اما نه از آنهایی به درد زنها بخورد. همیشه یک مرد بوده که در گذر از مسیری به این بلوغ رسیده»
بازی فاستر در نقش کلاریس علاوه بر خود شخصیت، ارزش فیلم را هم به عنوان یک کل، برجستهتر کرده است. از آن قصهها نیست که یک پلیس دنبال قاتل زنجیرهای بگردد و این میان زنها تکه و پاره شوند. داستان زن جوانی است که تلاش میکند زنهای دیگر را نجات دهد و در این راه تبدیل به یک قهرمان شود.
برای این حرکت در روایت، داستان ناگزیر باید فقط از زاویهی دید کلاریس تعریف میشد، و اینجا بود که سبک منحصر به فرد فیلمبرداری دم، هم نمای زاویهی دید و هم کلوزآپها از زاویهی پایین، تعیین کننده بود. اما اینها همه بعد از این بود که تالی فرار لکتر و ربودن کاترین مارتین را به طور کامل از زاویهی دید کلاریس تعریف کرد؛ تغییر مهمی که فیلمنامه در مقایسه با داستان کتاب کرده بود.
تالی میگوید: «این مهمترین تصمیمی بود که در اقتباس باید میگرفتم همه چیز از آنجا نشئت میگرفت. کتاب چندین زاویه دید داشت، درون ذهن لکتر میرفت (جک، مأمور افبیآی)، ذهن کرافورد و جیم گامب. با خودم گفتم این داستان کلاریس است و میخواستم تا جایی که میَشود مخاطب چیزی بیشتر از کلاریس نداند. چیزها را هم زمان با او کشف کند. میخواستم او نمایندهی مخاطب باشد و در این ماجرا آنها را با خود همراه کند»
از این نظر، فاستر و استارلینگ هر دو نظارهگر بودند. او هدایتگر اخلاق بود، نماد هنجار و نجابت در تقابل مستقیم با آن حجم از سیاهی و توحش و به طور خاص در تقابل با لکتر. این شد کلید فاستر برای درک جایگاهی که کلاریس در قلب فیلم داشت.
«هانیبال رخم خورده است. هیولاوار است و بددهن. حمله میکند. این به نظرش جذاب است – از آن آزار تغذیه میکند چرا که این تنها راهی است که برای ارتباط با قدرت بلد است. این شخصیت نمیتواند قهرما داستان شما باشد. باید او را از طریق کسی که زمینی است و با مسائل انسانی درگیر است، بشناسید و درک کنید»
البته رابطه با لکتر از جنس خیر در برابر شر یا حق در برابر باطل نیست. کلاریس او را، همین طوری، یک هیولا نمیبیند، برایش شخصیت قایل است، و میشود گفت به هوش او احترام میگذارد. این نکته حیاتی است که لکتر تنها مرد داستان است که با کلاریس از موضعی برابر مواجه میشود. در برابرش نقش حمایتی نمیگیرد، متواضع نیست و او را از روی جنسیتش قضاوت نمیکند. مخاطب در همان ابتدای کار در سکانس اولیه و معرفی کنندهی آسانسور کوانتیکو، موقعیت او را در جهان خودش درک میکند، بیحرکت، ایستاده در مرکز دایرهای از مردان که مثل ستونهایی احاطهاش کردهاند.
هر دویشان بازیهای اسکاری به نمایش گذاشتند اما تالی خوب میداند که درنهایت فیلم متعلق به کدام یک از آنهاست: «وقتهایی که مردم یکریز در مورد هانیبال صحبت میکنند، میگویم: " او فقط صدای جلزولز است، استیک واقعی کلاریس است. همه چیز دربارهی اوست. هانیبال فقط نقش مکمل است"»
البته کلاریس، شخصیت محوری داستان، بدون شک قهرمان نیست که پیچیدگی داشته باشد. هم آسیبپذیر است هم باهوش و قوی، اما به شدت بلند پرواز است و از این مسئله شرمگین نیست؛ خصوصیتی کمیاب در شخصیتهای زن که انتظار می رود مخاطب با آنها همدلی کند کلاریس در همان اولین ملاقاتش با لکتر، از زنانگیاش استفاده میکند تا از دکتر فردریک شیلتون (آنتی هالد) اجازه بگیرد که به تنهایی با لکتر ملاقات کند؛ شیلتون از او میپرسد چرا زودتر درخواست نداده است، و در کلاریس با لحنی خجالتی میگوید: «کم سعادت بودهام قربان»
همچنین به نظر میرسد که کلاریس صرفاً طعمهی لکتر است و در تمام مدت فیلم تحت تسلط اوست، اما فاستر این مسئله را تصمیم آگاهانهی شخصیتش میداند. میگوید: «او شخصیتی متعادل و محتاط و حسابگر است. خود خواسته میگذارد لکتر ازش استفاده کند. به قدری بلند پرواز است که اجازه میدهد چنین اتفاقی رخ بدهد»
در نهایت همین بلند پروازی است که کلاریس را به بوفالو بیل میرساند، نه از راه قدرت بدنی و زور، بلکه از طریق خواندن ذهن قاتل از دریچهی چشم قربانیانش، از طریق همدلی. فاستر و تالی بخش اعظم آن را مربوط به سابقهی خود کلاریس میدانند(«خب کلاریس-برهها دیگر جیغ نمیزنند؟») اما به شکلی حیاتی و البته تکان دهنده. مورد او با موارد رایجی که معمولا نوسیندهها در خصوص زخمها و مشکلات شخصیتهای زن مینویسند متفاوت است.
فاستر تأکید میکند: «گذشتهی او از جنس تجاوز و سوءاستفادهی پدر از دختر و چیزهای رایج از این دست نیست که معمولا برانگیزانندهی شخصیتهای زن فیلمهاست. انگار همه منتظر آن خاطرهی آزاردهندهاند در حالی که اصل قضیه خیلی ساده است: عشق او به پدرش چیزی که همه میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. این خیلی لطیف است، خود رابطه، اهمیت و مفهومش در زندگی کلاریس خیلی لطیف است. شاید همین است که او را خاص میکند»
فاستر بعد از بازی درنقش سارا توبیاس که قربانی تجاوز بود. در فیلم مظنون، باید شخصیتی کاملا متفاوت را بازی میکرد، و مهمتر از آن، نوعی کاملا متفاوت از شخصیت زنانه. خیلیها فکر میکردند که بعد از گرفتن مجسمهی طلایی، این مسیر جدید، قدمی اشتباه است. وقتی این اتفاق نیفتاد، تعجب کرده بودند، و همان طور که خودش میگوید، راه برای «شخصیتی درخشان و پرزرق و برق» باز کرد. فاستر هم از قربانی بودن تغییر مسیر داد.
فاستر میگوید: «وقتی نقش زنان قربانی را بازی میکردم، واقعا یک الگوی واحد وجود داشت. این تغییر مسیر به سمت زنی که قربانیها را میفهمد و به دنبال این است که آنها را نجات بدهد چون به خوبی می شناسدشان نکتهی مهمی در خودش داشت. به شکل عجیبی آیینهی خودم بود و کاری که میخواستم با حرفهام انجام بدهم.» قمار فاستر (اگر بشود چنین اسمی بر آن گذاشت) نتیجه داد و کلاریس در دورهی خودش، اواخر دههی 80 و اوایل 90 واقعاً انقلابی در سینما بود. فاستر و تالی و دم میدانستند چیزی خلق کردهاند که هیچ کس تا به حال بر پردهی سینما ندیده است. شاید به همین دلیل وقتی فاستر بازی در دنبالهی آن را رد کرد برای خیلیها تعجب آور بود.
او دلیل این تصمیم را زمان زیادی میداند که هریس برای نوشتن کتاب بعدی صرف کرد(هانیبال تا سال 1999 منتشر نشد) چیزی که فاستر میگوید همه را متعجب کرد. او با افسوس میگوید «فکر میکنم همه گمان میکردیم دوباره با هم کار خواهیم کرد. فکر نمیکردیم این همکاری با همین فیلم به پایان خواهد رسید»