در شهرري ماجراهاي يكي از خيرترين شهداي مدافع حرم پيش‌رويمان قرار داشت؛ او كه تكه كلامش يك جمله بود «هرچه دارم از امام حسين(ع) دارم».

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ترك موتور محمد گزيان از بچه‌هاي عقيدتي و نظارت حوزه 215 ايثار مي‌نشينم و در آفتاب گرم مردادماهي مسافر خيابان‌هاي شلوغ تهران مي‌شويم. مقصدمان خانه شهيد مدافع حرم علي امرايي در شهرري است. جوان ديگري از خيل عاشقان آل‌الله كه در قيل و قال روزهاي بي‌خبري و سياسي‌بازي‌هاي ناتمام، فرياد هل من ناصر ينصرني حسين زمان را آن طور مي‌شنوند كه تمام هستي‌شان را تقديم حضرت دوست مي‌كنند...   حين راه گزيان خبر مي‌دهد پدر شهيد آقاعبدالهي كه حدود دو هفته قبل مهمان خانه‌شان بوديم هم قرار است ما را در ديدار با خانواده شهيد امرايي همراهي كند. بدون شك اين پدر شهيد داغ دل خانواده شهدا را بهتر از ما دو نفر درك مي‌كند و براي همين است كه در اين بعد از ظهر گرم و شلوغ همراهي‌مان مي‌كند. در شهرري ماجراهاي يكي از خيرترين شهداي مدافع حرم پيش‌رويمان قرار داشت؛ او كه تكه كلامش يك جمله بود «هرچه دارم از امام حسين(ع) دارم».

 خانه دوست كجاست؟

اين روزها يافتن خانه شهداي مدافع حرم كار چندان دشواري نيست. آنهايي كه سن‌شان به زمان جنگ تحميلي قد مي‌دهد، حتماً به ياد دارند كه مدت‌ها پس از شهادت يكي از رزمندگان، كوچه و خانه محل زندگي‌اش با تابلوي نقاشي او يا گلدان‌ها و پارچه‌نوشته‌ها آذين مي‌شد. خانه پدري شهيد علي امرايي هم با بنر تصوير او مشخص است. ضمن اينكه كوچه كناري محل زندگي آنها به نام اين شهيد نامگذاري شده است.

حاج‌آقا پهلوان مسئول فرهنگي حوزه 215 آدرس را دقيق داده و زود به مقصد مي‌رسيم.زنگ در را كه به صدا درمي‌آوريم، پدر شهيد به استقبال‌مان مي‌آيد و با راهنمايي او به طبقه فوقاني مي‌رويم. تصاوير شهيد در چهارگوشه اتاق وجود دارد. والدين شهيد با روي باز پذيراي‌مان مي‌شوند. اما ناگزيريم با مرور خاطرات علي امرايي، داغ دل پدر و مادري را كه حدود يك سال و دو ماه پيش جوان‌شان را از دست داده‌اند تازه مي‌كنيم!

كمي بعد باب گفت‌و‌گو باز مي‌شود و پدر شهيد خودش را غلامرضا امرايي، متولد سال 1327 معرفي مي‌كند. غلامرضا بازنشسته حسابداري يكي از شركت‌هاست كه هنوز هم براي رزق حلال تلاش مي‌كند. ريش و قيچي معرفي شهيد را به پدرش واگذار مي‌كنيم و او مي‌گويد: «علي متولد سال 1364 بود. ما چهار تا بچه داشتيم، دو دختر و دو پسر كه علي دومين پسرمان بود. از اخلاقش هرچه بگويم كم گفته‌ام. شايد اگر بخواهيم زندگي علي را خلاصه كنيم، بايد تكه كلامي را بگوييم كه هميشه خودش تكرار مي‌كرد: «هرچه دارم از امام حسين(ع) دارم».

 ماكت جبهه در كشوي كمد
علي امرايي حسيني بود و عاقبت نيز عاشورايي به شهادت رسيد. به گفته پدر شهيد: «علي در نوجواني يكي از كشوهاي كمد اتاقش را مثل جبهه درست كرده بود. خاك مناطق عملياتي جنوب و كربلا را با هم آميخته بود و داخل كشو را مثل جبهه درست كرده بود. سنگر و خاكريز و از اين چيزها... آن قدر كه به شهدا علاقه داشت، هر وقت كمدش را باز مي‌كردي، روي درش عكس شهيد زماني قرار داده شده بود و بعد به اين ماكت داخل كشو مي‌رسيدي. از نوجواني فكر و ذكرش شهدا بود و عاقبت خودش هم يكي از آنها شد.»

نزديكي مزار پنج شهيد گمنام در فرهنگسراي ولاي ميدان نماز به خانه شهيد علي امرايي باعث شده بود تا او خيلي وقت‌ها مهمان زيارتگاه اين شهدا بشود و به آنها سر بزند اما علي نقشه هايي هم براي خارج كردن اين پنج شهيد از گمنامي و مظلوميت داشت. پدرش مي‌گويد: «علي مي‌گفت مي‌خواهم كاري كنم اين شهدا نه تنها در اين منطقه بلكه در كل شهر ري شناخته شوند. بنابراين برنامه خواندن زيارت آل‌ياسين در روز جمعه را چيد و هر جمعه اين مراسم را همراه با بسيجي‌هاي محله اجرا مي‌كرد. آن قدر اين كار را ادامه دادند كه رفته رفته آوازه مراسم‌شان در كل شهرري پيچيد.»

 يك خير به تمام معنا
شهيد امرايي عضو نيروي قدس سپاه بود، اما در ميان مأموريت‌ها و مشغله‌هايش در بسيج هم فعاليت مي‌كرد و فرمانده پايگاه بسيج مسجد سيدالشهدا(ع) بود. فعاليت‌هاي فرهنگي و اجتماعي علي امرايي كه رويكردي خيرانه داشت، نقطه عطف زندگي او به شمار مي‌رود. در همين خصوص پدر شهيد پرده از مسائلي مي‌گشايد كه شايد راز شهادت علي امرايي را بايد در همان‌ها جست‌وجو كنيم: «بعد از شهادت پسرم فهميديم كه او يك خير به تمام معنا هم بود. همان اولين روزهاي شهادتش مقابل در ايستاده بودم كه ديدم يك پيرزن آمد و با ديدن اعلاميه علي خيلي تأسف خورد. بدون اينكه بداند پدر شهيد هستم با حالت خاصي از من پرسيد اين جوان كي شهيد شد؟ پرسيدم علي را از كجا مي‌شناسي؟‌ پيرزن شروع كرد به گريه كردن و گفت: زمستان دو سال پيش ما بخاري نداشتيم و از سرما به زحمت افتاده بوديم. نمي‌دانم شهيد از كجا فهميده بود بخاري نداريم كه يك بخاري براي‌مان خريد و به خانه‌مان آورد.»

 دوچرخه آسماني
رفته رفته كه ماجراي فعاليت‌هاي خيرانه علي امرايي باز مي‌شود، خوب درك مي‌كنيم چرا بايد از ميان مدعيان زمانه، جواناني چون علي امرايي لايق شهادت شوند. غلامرضا امرايي پدر شهيد، در ادامه ماجراي دوچرخه آسماني را براي‌مان بازگو مي‌كند: «چند روز مانده بود به چهلم علي كه تلفن خانه زنگ خورد و با علي كار داشتند؟ از قرار به جلسه‌اي در تهرانپارس دعوت بود. گفتيم شهيد شده و از شنيدن اين خبر خيلي تعجب كردند. آدرس‌مان را گرفتند و يكي دو روز بعدش يك پسر و يك دختر همراه خانواده‌هاي‌شان به خانه ما آمدند. تازه آنجا متوجه شديم كه علي سرپرستي آن دو كودك و چند كودك ديگر را برعهده داشت. در بين صحبت‌هاي مسئولان خيريه‌اي كه علي هم عضو بودش فهميدم پسرم از خيلي وقت پيش عضو اين مؤسسه خيريه بوده و حتي در مقطعي از او با عنوان كم‌سن‌ترين خير تقدير شده بود. در ميان خانواده‌هايي كه آمده بودند يك كودك 9 ساله به نام علي‌اصغر بود كه شهيد امرايي از شش ماهگي او را تحت سرپرستي خود قرار داده بود. علي‌اصغر مي‌گفت يك بار علي‌آقا به من گفت دعا كن شهيد بشوم تا برايت يك دوچرخه بخرم.

علي‌اصغر هم گفته بود عمو اگر تو شهيد شدي چطور برايم دوچرخه مي‌خري؟ شهيد در جوابش گفته بود برايت يك دوچرخه آسماني مي‌خرم. بعد از برگزاري چهلم علي، ما از طرف پسرم دوچرخه‌اي براي علي‌اصغر خريديم.»

به گفته پدر شهيد، علي امرايي در دوران تحصيلش به دليل نقاشي و دستخط خوبي كه داشت، ديوارنويسي‌هاي مدرسه را برعهده مي‌گرفته و با اجاره بوفه مدرسه و جمع كردن پول‌هايش، از نوجواني كارهاي خير انجام مي‌داده است طوري كه وقتي سرپرستي يك خانواده پنج نفره را از طرف كميته امداد برعهده مي‌گيرد، اعضاي آن خانواده با ديدن علي مي‌گويند: اين پسر نوجوان مي‌خواهد سرپرست ما باشد؟‌ علي آن وقت تنها 17 سال داشت. اما زندگي آن خانواده را تغيير داده و حتي محل زندگي‌شان را از محيطي ناامن به يكي از محلات آرام تغيير داده بود.

 گلي از گل‌هاي بهشت
سؤال بعدي‌ام از پدر شهيد در خصوص چگونگي تربيت فرزند صالحي مثل علي است كه گلي از گل‌هاي بهشت به شمار مي‌رود. پاسخ پدر گريه است و اينكه سؤال‌مان را از مادر شهيد بپرسيم. فرهنگ مؤذن گودرزي مادر شهيد علي امرايي در طرف ديگر اتاق نشسته و تا اين لحظه تنها شنواي گفت‌و‌گوي‌مان است. پرسش‌مان را پيش مادر مي‌بريم و او مي‌گويد: علي خودش بچه خوبي بود. ذات پاكي داشت. از همان كوچكي دنبال كار هيئت و امام حسين(ع) و كمك به مردم بود. وقتي خيلي بچه بود با خودم به هيئت مي‌بردمش. روح و جانش با ذكر امام حسين(ع)‌ و اهل بيت به هم آميخت طوري كه بعدها مي‌گفت از من هر چيزي بخواهيد جز اينكه برنامه هيئت را تعطيل كنم.

پسرم يك مداح افتخاري بود و امكان نداشت مراسم ماه محرم را از دست بدهد. يا ايام شهادت يكي از اهل بيت و معصومين باشد و او غير از پيراهن مشكي لباس ديگري به تن كند.  مادر به ياد مي‌آورد كه علي كوچولو چادر مشكي او را مي‌گرفت و براي درست كردن هيئت همراه ساير بچه‌ها در كوچه هيئت خودشان را درست مي‌كردند. اين بچه هيئتي هرچه بزرگتر مي‌شد عشق به اهل بيت را با بصيرت بالاتري درك مي‌كرد و عاقبت به جايي رسيد كه هميشه مي‌گفت: هرچه دارم از امام حسين دارم.

مادر در ادامه مي‌گويد «علي توجه زيادي به جذب بچه‌ها و نوجوان‌ها به بسيج داشت. بچه‌هاي كوچك را در پايگاه بسيج جذب مي‌كرد و الان همان بچه‌ها بزرگ شده‌اند و پاجاي پاي او گذاشته‌اند.»

مادر شهيد با سوز خاصي از پسرش مي‌گويد. هرچه نباشد او و همسرش پسري را از دست داده‌اند كه شايد آرزوي هر پدر و مادري باشد. جواني كه تمام زندگي‌اش را وقف كمك به ديگران كرده بود و عاقبت نيز با برترين مرگ‌ها كه همان شهادت است، عمر 29 ساله‌اش را تمام كرد.

 مسافر 13 ماه رجب
مادر شهيد از اعزام‌ها و مأموريت‌هاي ناتمام فرزندش مي‌گويد: «شغل علي طوري بود كه بارها به مأموريت‌هاي مختلف مي‌رفت. ما ديگر به مأموريت‌هاي او عادت كرده بوديم. براي دفاع از حريم اهل بيت هم سه بار به سوريه اعزام شد. بار آخر 13 ماه رجب سال 94 بود كه به سوريه رفت و اول تيرماه 94، مصادف با پنجم ماه مبارك رمضان به شهادت رسيد.»

از مادر شهيد مي‌پرسم مخالف اين همه اعزام‌ها و مأموريت‌هايش نبوديد؟ پاسخ مي‌دهد: ما مي‌دانستيم كه علي وظايف و اعتقاداتي دارد كه بايد به آنها عمل كند. بنابراين من به عنوان مادرش مخالفتي نمي‌كردم. اما بار آخر كه 13 رجب بود، از او خواستم رفتنش را به عقب بيندازد. خيلي جدي گفت من اگر نروم كي مي‌خواهد برود. خوب يادم است از يك هفته قبل اعزام گوش به زنگ بود تا تماس بگيرند و راهي شود. آن يك هفته از فرط انتظار كلافه شده بود. با اينكه بار اولش نبود، اما لحظه‌شماري مي‌كرد تا برود.

 مجروحيت پيش از شهادت
شهيد علي امرايي چند روز قبل از شهادت مجروح مي‌شود. اما از همرزمانش مي‌خواهد هيچ حرفي در اين خصوص به خانواده‌اش نزنند و حتي به يكي از آنها مي‌گويد «هرچه خواستي به تو مي‌دهم اما خبر مجروحيتم را به خانواده‌ام نرسان.» مادر شهيد در ادامه مي‌گويد: ما هر شب با علي تماس داشتيم. يا او زنگ مي‌زد يا پدرش تماس مي‌گرفت. تا رسيديم به روز پيشواز ماه مبارك رمضان كه من رفتم خانه پسر بزرگم و ديدم ساك علي آنجاست. گفتم علي آمده است؟ برادرش گفت نه ساكش را فرستاده. درونش را نگاه كردم ديدم سه بسته شيريني سوريه‌اي، يك پيراهن مشكي و شال و يك شلوار نظامي با خميردندان و مسواك است. همين حين علي زنگ زد و گفتم اينها را چرا فرستادي؟ گفت من آنها را لازم ندارم. در حالي كه پيراهن مشكي را برده بود تا 21 رمضان در شهادت امام علي(ع) بپوشد.

به هرحال سوم ماه رمضان آخرين تماسش را گرفت. من آن وقت خانه خواهر علي بودم. شب پنجم ماه رمضان هرچه به او زنگ زديم گوشي‌اش بوق مي‌خورد ولي جواب نمي‌داد. من اضطراب گرفتم. فردا صبحش ساعت 9 در حياط بودم كه پسر بزرگم آمد و گفت كجا مي‌روي؟ گفتم كلاس قرآن دارم. پرسيد خانه كسي است. من هم آن چه توي دلم داشتم را رك و راست به زبان آوردم. گفتم علي شهيد شده. برادرش جا خورد و خواست انكار كند اما از وقتي كه علي رفته بود من خودم را آماده شنيدن خبر شهادتش كرده بودم. گاهي خانه را مرتب مي‌كردم كه در برابر خبر شهادتش غافلگير نشوم و همه چيز مهيا باشد. همان روز خبر شهادتش را به من دادند.»

پيكر علي امرايي چند روز بعد به خانه برگشت و خواهرش پيراهن مشكي‌اش را روي كفنش انداخت و شال سياهش را دور كمرش بست. علي كفنش را خودش از كربلا آورده بود. هر سفر زيارتي مثل مشهد و كربلا و حتي حج كه مي‌رفت، كفن را با خودش مي‌برد و توي خانه هم از مادر مي‌خواست كفن را دم دست بگذارد. او هميشه در انتظار شهادت بود.

 ماجراي وصيتنامه
پيدا شدن وصيتنامه شهيد علي امرايي ماجرايي شنيدني دارد كه حقيقت زنده بودن شهدا را براي‌مان بازگو مي‌كند. مادر شهيد ماجراي پيدا شدن وصيتنامه پسرش را اين طور بيان مي‌كند: يك روز بعد از شهادت علي به دنبال وصيتنامه‌اش گشتيم اما پيدايش نكرديم. گذشت تا اينكه در شب هفدهم ماه رمضان، نوه دختري ام مليكا خواب علي را مي‌بيند و او به مليكا مي‌گويد برو وصيتنامه مرا از كتابخانه‌ام پيدا كن. مليكا فردايش مي‌رود و هرچه مي‌گردد تنها دستنوشته‌هاي دايي علي را پيدا مي‌كند. نااميد نمي‌شود و شب نوزدهم ماه رمضان به سر مزار دايي‌اش مي‌رود و مي‌گويد دايي خودت كمكم كن. از بهشت زهرا برمي‌گردد و باز سر كتابخانه مي‌رود و آن قدر مي‌گردد تا اينكه وصيتنامه را داخل يك پاكت چسب شده و امضا كرده پيدا مي‌‌كند. شب بعدش علي به خواب مليكا مي‌آيد و از او تشكر مي‌كند.

‌  شباهت دو شهيد
شهيد علي امرايي، اين بچه شيعه كه كرامت و بخشندگي را از اهل بيت آموخته بود، مزد كارهاي خيرش را در منطقه درعاي سوريه گرفت. علي همراه با شهيدان غفاري و محمد حميدي سوار بر خودرويي بودند كه مورد اصابت موشك تروريست‌ها قرار مي‌گيرند و به شهادت مي‌رسند. شدت انفجار به حدي بود كه تكه‌هايي از بقاياي پيكر شهيد امرايي همان طور كه در وصيتنامه‌اش نوشته و خواسته بود، در سوريه مي‌ماند.

اما نكته جالبي كه در ديدار با خانواده شهيد امرايي با آن روبه‌رو مي‌شويم، شباهت شهيد علي امرايي با شهيد علي آقاعبدالهي است. خصوصاً در تصويري كه شهيد امرايي چشمان بسته‌اي دارد. پدر شهيد آقاعبدالهي با ديدن تصوير مي‌گويد: «‌همه‌اش فكر مي‌كنم اين تصوير علي من است كه اين طور آرام خوابيده است.» در آن سو پدر و مادر شهيد امرايي نيز با ديدن عكس شهيد آقا‌عبدالهي حرف او را تأييد مي‌كنند و اين شباهت ظاهري، خانواده دو شهيد را منقلب مي‌كند.

دسته گل‌ها به نوبت مي‌روند. كاش براي يك بار هم كه شده رايحه بهشتي‌شان را آن طور كه هست استشمام كنيم.

 جملاتي به قلم شهيد علي امرايي
بخشي از دلنوشته شهيد: حسين‌جان كمكم كن تا در ادامه عمر واقعاً از شما باشم. كمكم كن به شما برگردم و كمكم كن تا اسم شما را تا فراز بالاترين نقطه‌هايي كه هست بالا ببرم و عشق بين من و شما بالاترين عشق‌ها باشد تا همه غصه اين عشق‌بازي را بخورند...
وصيتنامه شهيد: اهل بيت فرمودند هركس را خدا دوست بدارد ابتدا عاشق حسينش مي‌كند. بعد به كربلا مي‌بردش. بعد ديوانه حسينش مي‌كند. بعد جانش را مي‌ستاند و بعد خود خدا خون‌بهايش مي‌شود. آيا مرگ بهتر از اين سراغ داريد. پس جاي نگراني نيست. بزرگ‌ترين آرزويم شهادت و ديگري خاك كردن بدنم در يكي از حرمين ائمه بود و اكنون به يكي از آنها رسيدم. ولي دومي دست شماست... (بخش‌هايي از پيكر شهيد امرايي در شام باقي ماند.) / روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس