به گزارش مشرق، خبر تلخ بود؛ خانواده شاهرودی بی خانمان برای گذران شب در چادری به پارک تفریحی آبشار منتقل شده اند آن هم در سرمای منجمد کننده شبهای پائیزی این شهر کوهپایهای ... همه چیز از یک عکس شروع شد وقتی عبدالمحمد رضائیان خبرنگار و همکار ما با اطلاع یافتن از وضعیت این خانواده شریف شاهرودی توسط مدیر مدرسه فرزند خانواده خود را به پارک آبشار می رساند، آنجا که این روزها مامنی برای امیرحسین ۱۰ ساله و هستی هفت ساله است.
خان اول سرما
پارک آبشار شاهرود از روز سوم مهرماه جاری مامن خانواده ای شده است که به دلیل عمل پیوند کبد سرپرست خانوار و عدم توانایی پرداخت رهن و اجاره منزل، در چادری سه متر مربعی زندگی می کنند و در این شب های سرد سال تکه پارچه ای حائل میان آنها و آسمان شبهای شاهرود است.
دو قدمی مانده به سرویس های بهداشتی مجموعه آبشار شاهرود، چادری آبی و قرمز توجه را جلب می کند کمی نزدیک تر که می روی بند رختی که از سرما از آن بخار بلند می شود، گواه جریان داشتن زندگی در زیر این چادر نازک می دهد آن هم بی پناه، بی سرپرست، آن هم در شبهایی که بعضا به چهار درجه بالای صفر می رسد و در این بین اما مسئولان شهرستانی و استانی در خواب هستند.
چند متری مانده به چادر، مادر خانواده بیرون می آید زنی سی و چند ساله که با فشار عضلات کتف، دو سر شانه اش را به بالا می کشد شاید برای این است لرزه افتاده بر تنش نمایان نشود لرزشی از سرمای نیمه شب شاهرود آن هم در شبی که همه در آغوش گرم خانواده میهمان بخاری و شوفاژ هستند و بسیاری در سفره اطعام شب پنجم محرم، میهمان ... اما اینجا میهمانی از جنس دیگری است... صاحب خانه خداست و میهمانش این خانوده سه نفره ... آن هم بدون حضور پدر.
با همان حال به ما خوش آمد می گوید دو کودکش در چادر خوابند و برای فردای مدرسه خود را آماده می کنند پسرک در ابتدا سری نشان می دهد اما شرم امانش را می برد و به کنار خواهر می رود تا شاید ما کمتر او را ببینیم آن هم در عنفوان نونهالی که تا صدای دو رگه و جوش غرور جوانی چند سالی فرصت دارد.
خان دوم ترس
با این بانوی شاهرودی کم کم سرگفتگو را باز می کنیم می گوید ترس های فراوانی دارم نخستین آنها این است که شوهرم خدایی نکرده فوت کند او را به تازگی مورد عمل پیوند کبد قرار داده ایم، پیوندی که از جسد فردی صورت گرفت و تمام هزینه هایش را مجبور شدیم پرداخت کنیم شوهرم هپاتیت هم دارد او زمانی که تصادف کرد و نیاز به خون داشت هپاتیت گرفت اینها را به برونشیت ریه و پروستات هم بیافزائید تا کلکسیون ترس هایم کامل شود آن وقت ببینید من حق دارم بترسم یا خیر...
دومین ترسم اما اینجاست در این چادر سه متری کوچک که از یک سو محافظ خوبی برای گرمای گاز پیک نیکی نیست ازسوی دیگر کافی است لحظه ای با روشن بودن این گاز به خواب فرو برویم و دیگر همه چیز تمام شود این ترس دوم من است که این جا با دو کودک تنها هستم سرپناهم همین چادر است و بس، اگر باران بیاید نمی دانم باید چه کنم شبها هم از سرما نمی توانیم بخوابیم مجبورم برای روشن کردن گاز، یکی از درزهای چادر را باز بگذارم اما سرما آنقدر پر زور است که بر گرما غلبه می کند.
ترس دیگرم از آتش سوزی این چادر است اما از ناامنی خیلی نمی ترسم در کل اینجا مکانی امن است و از آن لحاظ اطمینانی دارم هرچند شاید این اطمینان کاذب باشد اما شبها پسرم هست او دیگر بزرگ شده و مراقبمان است اما بیشترین ترسم هم می تواند از جانب او باشد چرا که یکبار می گفت «مادر بیا گاز را باز کنیم و بخوابیم و صبح همه چیز تمام...» من از حرفش می ترسم هر شب با ترس به خواب می روم در هر حال نونهال است و غرور دارد.
خان سوم بیماری
کمی صحبت به درازا می کشد و این بانوی شاهرودی با آوردن مدارک پزشکی خود و همسرش کلکسیونی از بیماری را جلوی چشمانمان قطار می کند شوهرش علاوه بر پیوند کبد دچار بیماری کلیوی، تنفسی و پروستات نیز است و خودش هم با بیماری دست و پنجه نرم می کند که در سرما اوج می گیرد اما با صبوری می گوید: اگر به من فقط یک خانه بدهند، خودم کار می کنم و خرجم را در می آورم.
من بارها گفته ام پول نمی خواهم من فقط منزلی می خواهم تا در آن زندگی کنم خودم کار می کنم و خرج زندگی ام را می دهم مگر مدت ها زندگیمان بر همین منوال نبود؟ در خانه ای کرایه ای زندگی می کردم شوهرم یخچال ساز بود و من در خانه مردم رخت می شستم و برای هر روز ۲۵ تا ۳۰هزار تومان درآمد داشتم اما صاحب خانه برای تعمیر منزلش به یکباره خواستار رهن سنگینی شد که در توانم نبود آنرا پرداخت کنم.
متاسفانه شوهرم به علت بیماری با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کند، قرصهایی می خورد که تمام موهایش را سفید کرده اند، هر بسته آن ۴۰۰هزار تومان هزینه دارند و هنگام راه رفتن از مجاری اداری خون دفع می کند، این وضعیتی است که او را زمین گیر کرده است و من مانده ام اگر من را تنها بگذارد و برود، تکلیفم چه می شود این روزها در گرگان بستری است، منزل پدرم، چون من اهل آنجا هستم و اگر مدرسه و درس بچه ها و همچنین کار رو زندگی مان درشاهرود نبود، امروز به آنجا می رفتم اما اینجا ریشه خانواده من دوانیده شده، کجا بگذارم و بروم؟ فرزندانم اینجا درس می خوانند نمی توانم به این راحتی بروم.
خان چهارم مسئولان در خواب
از او می پرسم مسئولان شهرستانی تا کنون برایت چه کرده اند و با دلی پر و مسلسل وار می گوید: هیچ ... اولین مسئولی که به اینجا آمد شخص فرماندار بود ایشان با ابراز همدردی با محبت برخورد کردند و شبانه به بهزیستی تماس گرفتند اما رئیس بهزیستی حاضر نشد از شبش بگذرد و به اینجا بیاید و وضعیت مرا ببیند و در نهایت فرماندار قول همکاری داد و رفت.
صبحش از بهزیستی آمدند آن هم وقتی که خوب آفتاب، همه جا را گرم کرده بود وضعیتم را دیدند و گفتند این ۱۰۰هزار تومان را بگیر مقداری هم بدهکاری در بازار داری که آن را هم می دهیم اما چون تحت پوشش کمیته امداد هستی دیگر کاری نمی توانیم برایتان انجام دهیم و ... رفتند از آنها تشکر می کنم اما به واقع نمی دانم با این ۱۰۰هزار تومان باید چکار کنم؟ در این بین اما مددکارم به من پیشنهاد جمع کردن وسایل و رفتن به گرگان را می دهد که آن هم نه برایم عملی است و نه می توانم با این ۱۰۰هزار تومان آنرا عملی کنم من هم زنم، غرور دارم چرا باید با سری افتاده بعد از این همه سال به خانه پدرم بازگردم و سربار شوم. شوهرم آنجا سربار است و من دیگر نمی خواهم اضافه شوم.
مسئولان کمیته امداد که دیگر هیچ... چرا که پیشنهاد پنج میلیون تومان وام بدون سود و ۱۰میلیون تومان تسهیلات با سود ۱۸درصد شان را نپذیرفتم آن هم به این دلیل که در بانک یکی از کارکنان به من گفت «تو با این وضعیت چگونه می خواهی از پس ماهانه ۵۰۰ هزار تومان قسط و ۱۸درصد سود برآیی» و هر چه فکر کردم دیدم درست می گوید و آنرا نپذیرفتم چرا که نمی توانم این کار را صورت دهم.
خان پنجم گرسنگی
دیگر مشکل این بانو و خانواده اش تهیه غذاست آنها هیچ چیز در چادرشان ندارند جز یک گاز پیک نیک و یک قابلمه خالی از او درباره غذا می پرسم و در نخستین واکنش می گوید، خدا می رساند اما باید بگویم که گرسنگی از همان ابتدا بدجور ذهنم را مشغول کرده بود خوشبختانه مردم خیلی به من کمک می کنند دیروز خانمی خبرنگار برایم گوشت، مرغ، موز، مدادرنگی، دفتر نقاشی و ... آورد روزی دیگر غذایی نذری خوردم و با هرلقمه آن اشک می ریختم اما در نهایت از امام حسین(ع) می خواهم که بچه هایم سر گرسنه زمین نگذارند.
برای این موضوع به فرمانداری رفتم موضوع را به یکی از کارکنان گفتم و او گفت به بهزیستی و کمیته امداد زنگ می زنم تا برایت غذا بیاورند یکروز برای غذا پیاده از اینجا تا کمیته امداد شاهرود رفتم آن هم در حالی که دختر مدام به من می گفت خسته شدم ام (مسافت تقریبی هفت کیلومتر) و از آنجا وقتی به من گفتند تورا به خیریه ای معرفی می کنیم مسافت بسیار زیادی را تا آن خیریه رفتم اما دیدم که این خیریه ماه هاست تعطیل شده و آن کارمند عزیز حتی این موضوع را نمی داند یکبار دیگر تا مدرسه دخترم پیاده بازگشتیم و در آن روز تمام پاهای دخترم درد می کردند چرا که به دلیل بیماری نمی توانم او را در آغوش بگیرم درست یادم هست از فرمانداری تا بهارستان را پیاده رفتم (مسافتی برابر شش کلیومتر) و در نهایت آن روز بدون غذا به سر نقطه اول بازگشتم.
کارمند شریف فرمانداری مرا به بهزیستی پاس داد و قرار شد فردی برایمان غذا بیارود ما منتظر غذا بودیم که دیدیم خودرویی ایستاد و فردی با عصبانیت گفت اینجا چه کار می کنی؟ انگار همه را به زحمت انداخته ام من هم ترسیدم گفت برایتان نان آوردم اما تا پایان گفتگو نان را هم به ما نداد و دست آخر ۱۰هزار تومان بمن داد و گفت با آن پنیر بخرید و بخورید آن هم وقتی که کارمند فرمانداری به من قول داده بود علاوه بر غذای گرم مبلغی هم به من کمک می شود.
خان ششم خانه
خانه مهمترین مشکل این بانوست همانطور که خودش می گوید: من فقط می خواهم مشکل منزلم رفع شود من پول نمی خواهم که برخی مسئولان می گویند پول مفت به دهان بعضی ها مزه می کند من در صورتی که فرزندانم سرپناه داشته باشند کار می کنم حتی حاضرم وام کم بهره به من بدهند و دربرابر سفته می دهم من حتی حاضرم کار کنم اما فقیر نیستم که محتاج پول باشم خدا مردم را نگهدارد بسیار به من لطف دارند.
مسئولان اما درباره خانه مرا بسیاری آزار می دهند بهترین پیشنهادی که به من شد این بود که بیا ۱۰میلیون تومان در بانک بگذار تا برایت تسهیلات تقاضا کنیم و در روستایی حوالی شاهرود زمینی مسکونی را بساز ... آخر من اگر ۱۰میلیون تومان داشتم که پول پیش منزل و یا رهن یک آلونک می دادم دیگر منت مسئولان را نمی کشیدم.
من توقع از مردم ندارم اما از مسئولان دارم که برایم کاری صورت دهند، اصلا برای من نه برای فرزندم کاری انجام دهند پسرم امروز به من می گوید: «شما پدر و مادر بدی برایمان هستید چراکه ما امروز در این حال و روز سر می کنیم» شرم در صورتم دوید وقتی این را گفت به او گفتم مامان جان مریضی است و آدم، یکروز به سراغت می آید نباید ناشکر باشیم اینها امتحان الهی است اما حرفش را زد و من هم تا ته آن را گوش کردم و خم به ابرو نیاوردم چرا که راست می گوید من مادر بدی هستم چرا که تا صبح لرزیدن دختر هفت ساله ام در سرما را می بینم و تنها اشک می ریزم همین و بس...
خان هفتم جامعه
هفتمین خان درگیری این بانوی شاهرودی با جامعه است بله همین جامعه ای که از میانش دستانی پر مهر بیرون می آید می تواند مشکلات عدیده ای را نیز پدید آورد این روزها فضای مجازی پر است از اظهار نظرات مختلف برای این بانو و خانواده اش برخی می گویند، اگر پول نمی خواهد چرا به گرگان نمی رود برخی می گویند، برای پول این کار را کرده و حاضر است فرزندانش را سرما دهد و از این قبیل اظهار نظرها اما خودش چیز دیگری می گوید.
این روزها یک کودک و نونهال در منزل دارم نمی دانید چقدر سخت است صبح ها که امیرحسین به مدرسه می رود و مدام باید وضعیتمان را از همشاگردی هایش پنهان کند تا مبادا آنها بفهمند در چه وضعیتی زندگی می کند بارها به من می گوید از آبشار برویم چون سرد است اما من می دانم دلیلش این است که نمی خواهد همکلاسی هایش یکروز تصادفی او را ببینند.
آنقدر من را دعوا می کند که نرو بیرون بیا داخل چادر بنشین، تکان نخور ... و تمام اینها به دلیل قضاوت هایی است که جامعه برایم دارند آن هم برای من، یک زن تنها بدون سرپرست اما در نهایت امیدم به خداوند است و مردمی که بسیار به من لطف دارند آنقدر پیام های محبت آمیز به من منتقل می شود که می خواهم دست همه شان را بفشارم.
تهدید جای یاری رسانی را گرفت
نکته دیگری که در پایان با آن روبرو می شویم را محمد رضائیان، خبرنگاری که نخستین بار از این سوژه مطلع می شود، یاد آوری می کند، گویی داستان این خانواده تمامی ندارد، می گوید: سیل پیام به تلفن همراه من درباره این خانواده بسیار جالب است یکی از دوستان ما از گنبد تماس گرفته و گفت من شبی که این داستان را فهمیدم تا صبح نخوابیدم و منتظر بودم صبح شود تا خودم به تلفن برسانم و نحوه یاری رسانی به این خانواده را بپرسم.
اما مسئولان ما در همین شهر هنوز خواب هستند و قصد بیدار شدن ندارند امروز سیل کمک های مردمی برای این خانواده جاری می شود اما سیل مخالفت ها از سوی مسئولانی که قصد دارند صورت مسئله را پاک کنند همه را آزار می دهد.
آخرین غافل گیری توسط یکی دیگر از مسئولان رقم می خورد که با تهدید این خانواده به آنها گفته بود با خبرنگاران سخن نگوئید اینها به دنبال بازار گرمی هستند، بروید از اینجا، فردا شما را نبینیم ... خودمان به شما کمک می کنیم اینجا نمانید ... گویی این مسئول عزیز می خواسته به هر نوع صورت مسئله پاک شود و این خانواده دیگر اینجا نباشد، دم دست ... جلوی چشم مردم...تابدانند که اینجا همه چیز تحت کنترل است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
هوا هنوز سرد است
صحبت ها که تمام می شود کم کم فرزندانش به ما اعتماد می کنند وقتی به امیرحسین می گویم اینجا زندگی چقدر سخت است می گوید خیلی ... مادرش هم می گوید: خیلی عصبانی است از دست همه، حتی می ترسم او را به اداراتی مانند کمیته امداد ببرم آنجا داد و بیداد راه نیندازد بالاخره در آستانه نوجوانی است و غرور دارد و آنروز که آن آقای رئیس ... مرا از اتاقش بیرون کرد اگر می بود خدا می داند چه می شد.
از او می پرسم تنها ترست چیست و در این محرم یک جمله به امام حسین(ع) بگو با نگاهی به آسمان می گوید: تنها ترسم این است که زنگ بزنند و بگویند شوهرت مُرد...همین ... و می خواهم از امام حسین(ع) بخواهم تا در شب شهادت حضرت قاسم(ع) به دادمان برسد تا از این مهلکه بیرون آئیم.
مهلکه ای که این بانوی شاهرودی از آن سخن می گوید ملغمه ای از سرما، بیماری، گرفتاری، مسئولان در خواب، مردم مهربان و چادری پلاستیکی است که تنها حائل بین این خانواده سه نفره و آسمان شب است ... آسمانی که هوایش هنوز سرد است و به سرمایش افزوده می شود و آخرین سکانس این داستان هفت خان خدا افظی این بانوی شریف با خبرنگاران است.
خان اول سرما
پارک آبشار شاهرود از روز سوم مهرماه جاری مامن خانواده ای شده است که به دلیل عمل پیوند کبد سرپرست خانوار و عدم توانایی پرداخت رهن و اجاره منزل، در چادری سه متر مربعی زندگی می کنند و در این شب های سرد سال تکه پارچه ای حائل میان آنها و آسمان شبهای شاهرود است.
دو قدمی مانده به سرویس های بهداشتی مجموعه آبشار شاهرود، چادری آبی و قرمز توجه را جلب می کند کمی نزدیک تر که می روی بند رختی که از سرما از آن بخار بلند می شود، گواه جریان داشتن زندگی در زیر این چادر نازک می دهد آن هم بی پناه، بی سرپرست، آن هم در شبهایی که بعضا به چهار درجه بالای صفر می رسد و در این بین اما مسئولان شهرستانی و استانی در خواب هستند.
چند متری مانده به چادر، مادر خانواده بیرون می آید زنی سی و چند ساله که با فشار عضلات کتف، دو سر شانه اش را به بالا می کشد شاید برای این است لرزه افتاده بر تنش نمایان نشود لرزشی از سرمای نیمه شب شاهرود آن هم در شبی که همه در آغوش گرم خانواده میهمان بخاری و شوفاژ هستند و بسیاری در سفره اطعام شب پنجم محرم، میهمان ... اما اینجا میهمانی از جنس دیگری است... صاحب خانه خداست و میهمانش این خانوده سه نفره ... آن هم بدون حضور پدر.
با همان حال به ما خوش آمد می گوید دو کودکش در چادر خوابند و برای فردای مدرسه خود را آماده می کنند پسرک در ابتدا سری نشان می دهد اما شرم امانش را می برد و به کنار خواهر می رود تا شاید ما کمتر او را ببینیم آن هم در عنفوان نونهالی که تا صدای دو رگه و جوش غرور جوانی چند سالی فرصت دارد.
خان دوم ترس
با این بانوی شاهرودی کم کم سرگفتگو را باز می کنیم می گوید ترس های فراوانی دارم نخستین آنها این است که شوهرم خدایی نکرده فوت کند او را به تازگی مورد عمل پیوند کبد قرار داده ایم، پیوندی که از جسد فردی صورت گرفت و تمام هزینه هایش را مجبور شدیم پرداخت کنیم شوهرم هپاتیت هم دارد او زمانی که تصادف کرد و نیاز به خون داشت هپاتیت گرفت اینها را به برونشیت ریه و پروستات هم بیافزائید تا کلکسیون ترس هایم کامل شود آن وقت ببینید من حق دارم بترسم یا خیر...
دومین ترسم اما اینجاست در این چادر سه متری کوچک که از یک سو محافظ خوبی برای گرمای گاز پیک نیکی نیست ازسوی دیگر کافی است لحظه ای با روشن بودن این گاز به خواب فرو برویم و دیگر همه چیز تمام شود این ترس دوم من است که این جا با دو کودک تنها هستم سرپناهم همین چادر است و بس، اگر باران بیاید نمی دانم باید چه کنم شبها هم از سرما نمی توانیم بخوابیم مجبورم برای روشن کردن گاز، یکی از درزهای چادر را باز بگذارم اما سرما آنقدر پر زور است که بر گرما غلبه می کند.
ترس دیگرم از آتش سوزی این چادر است اما از ناامنی خیلی نمی ترسم در کل اینجا مکانی امن است و از آن لحاظ اطمینانی دارم هرچند شاید این اطمینان کاذب باشد اما شبها پسرم هست او دیگر بزرگ شده و مراقبمان است اما بیشترین ترسم هم می تواند از جانب او باشد چرا که یکبار می گفت «مادر بیا گاز را باز کنیم و بخوابیم و صبح همه چیز تمام...» من از حرفش می ترسم هر شب با ترس به خواب می روم در هر حال نونهال است و غرور دارد.
خان سوم بیماری
کمی صحبت به درازا می کشد و این بانوی شاهرودی با آوردن مدارک پزشکی خود و همسرش کلکسیونی از بیماری را جلوی چشمانمان قطار می کند شوهرش علاوه بر پیوند کبد دچار بیماری کلیوی، تنفسی و پروستات نیز است و خودش هم با بیماری دست و پنجه نرم می کند که در سرما اوج می گیرد اما با صبوری می گوید: اگر به من فقط یک خانه بدهند، خودم کار می کنم و خرجم را در می آورم.
من بارها گفته ام پول نمی خواهم من فقط منزلی می خواهم تا در آن زندگی کنم خودم کار می کنم و خرج زندگی ام را می دهم مگر مدت ها زندگیمان بر همین منوال نبود؟ در خانه ای کرایه ای زندگی می کردم شوهرم یخچال ساز بود و من در خانه مردم رخت می شستم و برای هر روز ۲۵ تا ۳۰هزار تومان درآمد داشتم اما صاحب خانه برای تعمیر منزلش به یکباره خواستار رهن سنگینی شد که در توانم نبود آنرا پرداخت کنم.
متاسفانه شوهرم به علت بیماری با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کند، قرصهایی می خورد که تمام موهایش را سفید کرده اند، هر بسته آن ۴۰۰هزار تومان هزینه دارند و هنگام راه رفتن از مجاری اداری خون دفع می کند، این وضعیتی است که او را زمین گیر کرده است و من مانده ام اگر من را تنها بگذارد و برود، تکلیفم چه می شود این روزها در گرگان بستری است، منزل پدرم، چون من اهل آنجا هستم و اگر مدرسه و درس بچه ها و همچنین کار رو زندگی مان درشاهرود نبود، امروز به آنجا می رفتم اما اینجا ریشه خانواده من دوانیده شده، کجا بگذارم و بروم؟ فرزندانم اینجا درس می خوانند نمی توانم به این راحتی بروم.
خان چهارم مسئولان در خواب
از او می پرسم مسئولان شهرستانی تا کنون برایت چه کرده اند و با دلی پر و مسلسل وار می گوید: هیچ ... اولین مسئولی که به اینجا آمد شخص فرماندار بود ایشان با ابراز همدردی با محبت برخورد کردند و شبانه به بهزیستی تماس گرفتند اما رئیس بهزیستی حاضر نشد از شبش بگذرد و به اینجا بیاید و وضعیت مرا ببیند و در نهایت فرماندار قول همکاری داد و رفت.
صبحش از بهزیستی آمدند آن هم وقتی که خوب آفتاب، همه جا را گرم کرده بود وضعیتم را دیدند و گفتند این ۱۰۰هزار تومان را بگیر مقداری هم بدهکاری در بازار داری که آن را هم می دهیم اما چون تحت پوشش کمیته امداد هستی دیگر کاری نمی توانیم برایتان انجام دهیم و ... رفتند از آنها تشکر می کنم اما به واقع نمی دانم با این ۱۰۰هزار تومان باید چکار کنم؟ در این بین اما مددکارم به من پیشنهاد جمع کردن وسایل و رفتن به گرگان را می دهد که آن هم نه برایم عملی است و نه می توانم با این ۱۰۰هزار تومان آنرا عملی کنم من هم زنم، غرور دارم چرا باید با سری افتاده بعد از این همه سال به خانه پدرم بازگردم و سربار شوم. شوهرم آنجا سربار است و من دیگر نمی خواهم اضافه شوم.
مسئولان کمیته امداد که دیگر هیچ... چرا که پیشنهاد پنج میلیون تومان وام بدون سود و ۱۰میلیون تومان تسهیلات با سود ۱۸درصد شان را نپذیرفتم آن هم به این دلیل که در بانک یکی از کارکنان به من گفت «تو با این وضعیت چگونه می خواهی از پس ماهانه ۵۰۰ هزار تومان قسط و ۱۸درصد سود برآیی» و هر چه فکر کردم دیدم درست می گوید و آنرا نپذیرفتم چرا که نمی توانم این کار را صورت دهم.
خان پنجم گرسنگی
دیگر مشکل این بانو و خانواده اش تهیه غذاست آنها هیچ چیز در چادرشان ندارند جز یک گاز پیک نیک و یک قابلمه خالی از او درباره غذا می پرسم و در نخستین واکنش می گوید، خدا می رساند اما باید بگویم که گرسنگی از همان ابتدا بدجور ذهنم را مشغول کرده بود خوشبختانه مردم خیلی به من کمک می کنند دیروز خانمی خبرنگار برایم گوشت، مرغ، موز، مدادرنگی، دفتر نقاشی و ... آورد روزی دیگر غذایی نذری خوردم و با هرلقمه آن اشک می ریختم اما در نهایت از امام حسین(ع) می خواهم که بچه هایم سر گرسنه زمین نگذارند.
برای این موضوع به فرمانداری رفتم موضوع را به یکی از کارکنان گفتم و او گفت به بهزیستی و کمیته امداد زنگ می زنم تا برایت غذا بیاورند یکروز برای غذا پیاده از اینجا تا کمیته امداد شاهرود رفتم آن هم در حالی که دختر مدام به من می گفت خسته شدم ام (مسافت تقریبی هفت کیلومتر) و از آنجا وقتی به من گفتند تورا به خیریه ای معرفی می کنیم مسافت بسیار زیادی را تا آن خیریه رفتم اما دیدم که این خیریه ماه هاست تعطیل شده و آن کارمند عزیز حتی این موضوع را نمی داند یکبار دیگر تا مدرسه دخترم پیاده بازگشتیم و در آن روز تمام پاهای دخترم درد می کردند چرا که به دلیل بیماری نمی توانم او را در آغوش بگیرم درست یادم هست از فرمانداری تا بهارستان را پیاده رفتم (مسافتی برابر شش کلیومتر) و در نهایت آن روز بدون غذا به سر نقطه اول بازگشتم.
کارمند شریف فرمانداری مرا به بهزیستی پاس داد و قرار شد فردی برایمان غذا بیارود ما منتظر غذا بودیم که دیدیم خودرویی ایستاد و فردی با عصبانیت گفت اینجا چه کار می کنی؟ انگار همه را به زحمت انداخته ام من هم ترسیدم گفت برایتان نان آوردم اما تا پایان گفتگو نان را هم به ما نداد و دست آخر ۱۰هزار تومان بمن داد و گفت با آن پنیر بخرید و بخورید آن هم وقتی که کارمند فرمانداری به من قول داده بود علاوه بر غذای گرم مبلغی هم به من کمک می شود.
خان ششم خانه
خانه مهمترین مشکل این بانوست همانطور که خودش می گوید: من فقط می خواهم مشکل منزلم رفع شود من پول نمی خواهم که برخی مسئولان می گویند پول مفت به دهان بعضی ها مزه می کند من در صورتی که فرزندانم سرپناه داشته باشند کار می کنم حتی حاضرم وام کم بهره به من بدهند و دربرابر سفته می دهم من حتی حاضرم کار کنم اما فقیر نیستم که محتاج پول باشم خدا مردم را نگهدارد بسیار به من لطف دارند.
مسئولان اما درباره خانه مرا بسیاری آزار می دهند بهترین پیشنهادی که به من شد این بود که بیا ۱۰میلیون تومان در بانک بگذار تا برایت تسهیلات تقاضا کنیم و در روستایی حوالی شاهرود زمینی مسکونی را بساز ... آخر من اگر ۱۰میلیون تومان داشتم که پول پیش منزل و یا رهن یک آلونک می دادم دیگر منت مسئولان را نمی کشیدم.
من توقع از مردم ندارم اما از مسئولان دارم که برایم کاری صورت دهند، اصلا برای من نه برای فرزندم کاری انجام دهند پسرم امروز به من می گوید: «شما پدر و مادر بدی برایمان هستید چراکه ما امروز در این حال و روز سر می کنیم» شرم در صورتم دوید وقتی این را گفت به او گفتم مامان جان مریضی است و آدم، یکروز به سراغت می آید نباید ناشکر باشیم اینها امتحان الهی است اما حرفش را زد و من هم تا ته آن را گوش کردم و خم به ابرو نیاوردم چرا که راست می گوید من مادر بدی هستم چرا که تا صبح لرزیدن دختر هفت ساله ام در سرما را می بینم و تنها اشک می ریزم همین و بس...
خان هفتم جامعه
هفتمین خان درگیری این بانوی شاهرودی با جامعه است بله همین جامعه ای که از میانش دستانی پر مهر بیرون می آید می تواند مشکلات عدیده ای را نیز پدید آورد این روزها فضای مجازی پر است از اظهار نظرات مختلف برای این بانو و خانواده اش برخی می گویند، اگر پول نمی خواهد چرا به گرگان نمی رود برخی می گویند، برای پول این کار را کرده و حاضر است فرزندانش را سرما دهد و از این قبیل اظهار نظرها اما خودش چیز دیگری می گوید.
این روزها یک کودک و نونهال در منزل دارم نمی دانید چقدر سخت است صبح ها که امیرحسین به مدرسه می رود و مدام باید وضعیتمان را از همشاگردی هایش پنهان کند تا مبادا آنها بفهمند در چه وضعیتی زندگی می کند بارها به من می گوید از آبشار برویم چون سرد است اما من می دانم دلیلش این است که نمی خواهد همکلاسی هایش یکروز تصادفی او را ببینند.
آنقدر من را دعوا می کند که نرو بیرون بیا داخل چادر بنشین، تکان نخور ... و تمام اینها به دلیل قضاوت هایی است که جامعه برایم دارند آن هم برای من، یک زن تنها بدون سرپرست اما در نهایت امیدم به خداوند است و مردمی که بسیار به من لطف دارند آنقدر پیام های محبت آمیز به من منتقل می شود که می خواهم دست همه شان را بفشارم.
تهدید جای یاری رسانی را گرفت
نکته دیگری که در پایان با آن روبرو می شویم را محمد رضائیان، خبرنگاری که نخستین بار از این سوژه مطلع می شود، یاد آوری می کند، گویی داستان این خانواده تمامی ندارد، می گوید: سیل پیام به تلفن همراه من درباره این خانواده بسیار جالب است یکی از دوستان ما از گنبد تماس گرفته و گفت من شبی که این داستان را فهمیدم تا صبح نخوابیدم و منتظر بودم صبح شود تا خودم به تلفن برسانم و نحوه یاری رسانی به این خانواده را بپرسم.
اما مسئولان ما در همین شهر هنوز خواب هستند و قصد بیدار شدن ندارند امروز سیل کمک های مردمی برای این خانواده جاری می شود اما سیل مخالفت ها از سوی مسئولانی که قصد دارند صورت مسئله را پاک کنند همه را آزار می دهد.
آخرین غافل گیری توسط یکی دیگر از مسئولان رقم می خورد که با تهدید این خانواده به آنها گفته بود با خبرنگاران سخن نگوئید اینها به دنبال بازار گرمی هستند، بروید از اینجا، فردا شما را نبینیم ... خودمان به شما کمک می کنیم اینجا نمانید ... گویی این مسئول عزیز می خواسته به هر نوع صورت مسئله پاک شود و این خانواده دیگر اینجا نباشد، دم دست ... جلوی چشم مردم...تابدانند که اینجا همه چیز تحت کنترل است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
هوا هنوز سرد است
صحبت ها که تمام می شود کم کم فرزندانش به ما اعتماد می کنند وقتی به امیرحسین می گویم اینجا زندگی چقدر سخت است می گوید خیلی ... مادرش هم می گوید: خیلی عصبانی است از دست همه، حتی می ترسم او را به اداراتی مانند کمیته امداد ببرم آنجا داد و بیداد راه نیندازد بالاخره در آستانه نوجوانی است و غرور دارد و آنروز که آن آقای رئیس ... مرا از اتاقش بیرون کرد اگر می بود خدا می داند چه می شد.
از او می پرسم تنها ترست چیست و در این محرم یک جمله به امام حسین(ع) بگو با نگاهی به آسمان می گوید: تنها ترسم این است که زنگ بزنند و بگویند شوهرت مُرد...همین ... و می خواهم از امام حسین(ع) بخواهم تا در شب شهادت حضرت قاسم(ع) به دادمان برسد تا از این مهلکه بیرون آئیم.
مهلکه ای که این بانوی شاهرودی از آن سخن می گوید ملغمه ای از سرما، بیماری، گرفتاری، مسئولان در خواب، مردم مهربان و چادری پلاستیکی است که تنها حائل بین این خانواده سه نفره و آسمان شب است ... آسمانی که هوایش هنوز سرد است و به سرمایش افزوده می شود و آخرین سکانس این داستان هفت خان خدا افظی این بانوی شریف با خبرنگاران است.