به گزارش مشرق، اشعار روز عاشورا که معمولا در همه هیئات روضه حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) خوانده می شود:
سید رضا موید:
ای شمع گریه کن که شب گریه کردن است
شام عزاست امشب و این قصه روشن است
ای شمع گریه کن تو و از سوز جان بسوز
که امشب چراغ آه به هر کوی و برزن است
ای شمع گریه کن تو و زهر بلا بریز
بر خنده های لاله که در باغ و گلشن است
ای شمع گریه کن تو به سوز دل حسین
کامشب اسیر پنجه ی بیداد دشمن است
امشب شب وداع حسین است و زینبش
در خیمه های آل علی شور و شیون است
امشب حسین گرم مناجات با خداست
فردا سرش به نیزه و صد زخم بر تن است
امشب زمین کرب و بلا جای امتحان
فردا حریم عشق خدای مهیمن است
امشب سخن ز طاعت و قرآن و سجده است
فردا حدیث نیزه و شمشیر و جوشن است
در این شب وداع از این آستان قدس
ما را سلام در بر هفتاد و دو تن است
آنان که دین ز نهضتشان دارد افتخار
گوید حسین هر یکشان را، که از من است
ای شمع گریه کن تو چو مولایمان رضا
که امشب ز داغ کرب و بلا گرم شیون است
باغ خداست کرب و بلا و در این چمن
هفتاد و دو شهید، گل یاس و سوسن است
سید رضا موید:
ای شمع گریه کن که شب گریه کردن است
شام عزاست امشب و این قصه روشن است
ای شمع گریه کن تو و از سوز جان بسوز
که امشب چراغ آه به هر کوی و برزن است
ای شمع گریه کن تو و زهر بلا بریز
بر خنده های لاله که در باغ و گلشن است
ای شمع گریه کن تو به سوز دل حسین
کامشب اسیر پنجه ی بیداد دشمن است
امشب شب وداع حسین است و زینبش
در خیمه های آل علی شور و شیون است
امشب حسین گرم مناجات با خداست
فردا سرش به نیزه و صد زخم بر تن است
امشب زمین کرب و بلا جای امتحان
فردا حریم عشق خدای مهیمن است
امشب سخن ز طاعت و قرآن و سجده است
فردا حدیث نیزه و شمشیر و جوشن است
در این شب وداع از این آستان قدس
ما را سلام در بر هفتاد و دو تن است
آنان که دین ز نهضتشان دارد افتخار
گوید حسین هر یکشان را، که از من است
ای شمع گریه کن تو چو مولایمان رضا
که امشب ز داغ کرب و بلا گرم شیون است
باغ خداست کرب و بلا و در این چمن
هفتاد و دو شهید، گل یاس و سوسن است
میلاد عرفان پور:
چنان اسفند می سوزد به صحرا ریگ ها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا
تمام دشت را زینب به خون آغشته می بیند
مگر باران خون می بارد از عرش خدا فردا
برادر! دل گواهی می دهد امشب شب قدر است
اگر امشب شب قدر است، قرآن ها چرا فردا...
همه در جامۀ احرام دست از خویشتن شستند
شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا...
ببین شش ماه ات بی تاب در گهواره می گرید
علی از تشنگی جان می دهد امروز یا فردا
ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را
همانانی که می افتند زیر دست و پا فردا
برادر! وقت جان افشانی عباس نزدیک است
قیامت می شود وقتی بگوید یا اخا فردا
برادر! خوب می خواهم ببینم روی ماهت را
هراسانم که نشناسم تو را بر نیزه ها فردا
به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می مانم
تمام هستی من، می روی بی من کجا فردا؟
محمد علی مجاهدی:
آن شب که بود فرصت سبز دعا فقط
گل کرد در قنوت شما، ربّنا فقط
باریده بود عشق به صحرا و می وزید
عطر زلال نافله از خیمه ها، فقط
وقتی نسیم گلنفسی های او وزید
پر شد فضای خیمه ز بوی خدا فقط
پرسید می روید اگر، وقت رفتن است
کوتاه بود پاسخ تان: ها! کجا؟ فقط
کامل عیار سنگ محک خورده ایم ما
آغوش مان گشوده به روی بلا فقط
آن روح غیرتیم، که ما را توان گداخت
از التهاب حسرت «یا لیتنا» فقط
بی رنگ می شدید از آن آزمون سرخ
من های تان گرفت ازو رنگ ما، فقط
باور نداشتید اگر عشق را چرا
بر داشتند پرده ز چشم شما فقط؟
روزی که آه شیونیان طعم خاک داشت
زد خیمه گلخروش شما در فضا فقط
منظومه ی بلند شهادت سرودنی است
با حنجر بریده سر نیزه ها فقط
یک کاروان دلید ولی روی نیزه هاست
سر های تان درین سفر از هم جدا فقط
ای از زمان همیشه فراتر که مانده است
از تو به یاد خاطره ی کربلا فقط
علی اکبر لطیفیان:
شبِ آخر بگذار این پَر من باز شود
بیشتر رویِ تو چشم تر من باز شود
حرفِ هجران مزن این قدر مراعاتم کن
دست بردار، دلِ مضطر من باز شود
جان زینب برو از کرب و بلا زود برو
مگذاری گره ی معجر من باز شود
آه! راضی نشو بنشینم و گیسو بکشم
آه! راضی نشو موی سر من باز شود
پای دشمن به روی پیکر تو باز شود
روی دشمن به روی معجر من باز شود
جانِ من حرز بینداز به گردن مگذار
جای این بوسه ی پیغمبر من باز شود
جان زینب برو مگذار غروب فردا
سمت گودال رهِ مادر من باز شود
حیف ازین زیر گلو نیست خرابش بکنند؟!
پس اجازه بده تا حنجر من باز شود
لااقل قول بده زود خودت جان بدهی
بلکه راهِ نفس آخر من باز شود
نیر تبریزی:
گفت: ای گروه هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما
ناداده تن به خواری و ناکرده ترک سر
نتوان نهاد پای به خلوتسرای ما
تا دست و رو نشست به خون می نیافت کس
راه طواف بر حرم کبریای ما
این عرصه نیست جلوه گه روبه و گراز
شیرافکن است بادیه ی ابتلای ما
همراز بزم ما نبوَد طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آنکه با هوس کشور آمده
سر ناورد به افسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت مُلک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما
یزدان ذوالجلال به خلوت سرای قدس
آراسته ست بزم ضیافت برای ما
برگشت هر که طاقت تیر و سنان نداشت
چون شاه تشنه کار به شمر و سَنان نداشت
سعید توفیقی:
در خیمه ها صدای خدایا بلند شد
زینب برای پرسش آیا؛ بلند شد
فریاد وا حسین؛ ز اعماق سینه اش
تا گشت با خبر ز قضایا بلند شد
پرسید غرق ناله که آقا چه می شود؟
تکلیف زینبت شب فردا چه می شود؟
سجاده باز کرده ای و ناله می کُنی
باران شدی و توبه ی صد ساله می کُنی
گاهی خروج می کنی از خیمه گاه خود
خیره نگاه جانب آن چاله می کُنی
انگار این عمل؛ عمل دل به خواه توست
این تکّه از زمین نکند؛ قتله گاه توست
امشب فضای خیمه پُر از عطر سیب توست
زینب اسیر گریه؛ ز حال عجیب توست
حرفی بزن عزیز دل من که خواهرت
مضطر ترینِ ناله امن یجیب توست
اشکت به من اجازه آوازه می دهد
دل شوره ام خبر ز غمی تازه می دهد
یک لحظه کن نظر به من زار و مضطرت
آری منم که زل زده ام در برابرت
از بس که محو ذات خداوند اقدسی
اصلاً محل نمی دهی امشب به خواهرت
از جان من عروج مکن روح پیکرم
حرفی مزن ز رفتن خود؛ ای برادرم
وحید قاسمی:
خواب دیدم در این شب غربت
خواب دستی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم خواهر
طعمه ی گرگ های وحشی بود
اضطرابی به جانم افتاده
که بیان کردنش میسّر نیست
یک جوان مرد با شرف زینب
بین این سی هزار لشگر نیست
ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو می بینم
راضیم به رضای معبودم
تا سحر بوته خار می چیینم
شب آخر وصیتی دارم
در نماز شبت دعایم کن
ظهر فردا به خنده ای خواهر
راهی وادی منایم کن
باغ سر سبز خاطراتت را
غصه پاییز می کند زینب
گوش کن شمر خنجر خود را
آن طرف تیز می کند زینب
علی اکبر لطیفیان:
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
شبیه آیینه ای در برابرم باشی
هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است
بمان که مایه ی دل گرمی حرم باشی
چه شد که از ته گودال سر در آوردی
تو زینت سر دوش پیمبرم باشی
در این شلوغی گودال تنگ، قول بده
کمی مراقب پهلوی مادرم باشی
تو در بلندترین نیزه منزلت کردی
به این بهانه مگر سایه ی سرم باشی
جواب خنده ی دشمن به خواهرت با کیست
مگر تو قول ندادی برادرم باشی
تو آفتابی و بالای نیزه هم که شده
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
****
باطن ترین من، نه خدا حافظی مکن
هرچند ظاهراً، نه خدا حافظی مکن
من نیمه توأم جلویت ایستاده ام
با نیمِ خویشتن، نه خدا حافظی مکن
یک اهل بیت را ته گودال میبری
ای خمس پنج تن، نه خدا حافظی مکن
اصلاً بدون من سفری رفته ای ؟ بگو ...
...حالا بدون من، نه خدا حافظی مکن
پس حرف میزنی که خداحافظی کنی
اینگونه نه نزن، نه خدا حافظی مکن
شاید کسی نبُرد خدا را چه دیدی
با کهنه پیرهن، نه خدا حافظی مکن
این سمت عزیز، محترم، با کفن ، ولی
آن سمت بی کفن، نه خدا حافظی مکن
بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن
بعد از تو چند زن.... نه خدا حافظی مکن
یاسر حوتی:
آرام تر بـرو که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!
یک لحظه بعد از تو نشانی نمانده است
میخواستم فدای تو گردم ولی نشد
بعد از شهید علقمه جانی نمانده است
تو می روی ... پس که ؟ عنان گیر من شود
وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است
این گله های گرگ نشستند درکمین
تا با خبر شوند شبانی نمانده است
**
او رفت و بعد ،شیهه اسبی غریب ؛ . . . ماند
شاخه شکست ؛ رایحه عطر سیب ماند
یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت
اما سری ؛ دریغ . . . به روی صلیب ماند
از آن همه جمال جمیل خدا ؛ فقط
تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند
دیگر برای بوسه شمشیر جا نبود
حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند
درلابلای آن همه فریاد و هلهله
تنها صدای مادری آنجا غریب ماند
**
صحرا میان شعله صدتازیانه سوخت
پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت
تنها نه بال نازک پروانه های دشت
گل های سرخ روسری دخترانه سوخت
یکباره کربلا و مدینه یکی شدند
پهلو و دست و بازو و هم شانه سوخت
منبع:تبیان