گروه جهاد و مقاومت مشرق - زودتر از موعد به منزل شهید می رسم و این موضوع فرصتی مغتنم را برایم مهیا میکند تا سری به مزار شهید بزنم و زیارتی کنم. حرم امامزاده حسن علیه السلام خلوت است. دستهای کبوتر و قمری میان حیاط مینشینند. با عبور زائری دوباره پرواز میکنند و دور گنبد چرخ میزنند. از همان ورودی امامزاده مزار شهید پیداست؛ پوشیده در گلهای پرپر شده. اولین بار است بر مزار شهیدی حاضر میشوم که تازه به خاک سپرده شده. نگاهش را حس میکنم. آرامشی عجیب فضای اطراف را در بر گرفته.
عقربهها ساعت4 را نشان می دهند. به سمت خانه شهید به راه میافتم. به محض ورود با خوشروئی مرا در جمع گرم و صمیمانهشان می پذیرند.
*خانم رسول زاده (همسر شهید احمد مایلی) میخواهم کمی به عقب برگردیم و از روزهای اول آشنایی با همسرتان سوالهایی بپرسم. چطور با هم آشنا شدید؟ اولین بار کجا یکدیگر را دیدید؟
همسر شهید: سال 60 که با هم ازدواج کردیم، من 18 ساله و احمد 24 ساله بود. پدران ما نسبت فامیلی داشتند و اهل شهرستان سراب، روستای زرین قبا بودند. اولین بار او را در خانه پدرم دیدم؛ در مراسم خواستگاری که خانواده هر دو طرف حضور دارند. آن روز همراه با مادر و خواهر و چند نفر از اقوام به خانهمان آمدند. آنجا بود که همدیگر را دیدیم. احمد آن موقع چترباز بود و هنوز خلبان نشده بود. بعد از مراسمات رسمی و عقد به مشهد رفتیم و زندگیمان را آغاز کردیم.
*چرا به خواستگاری او جواب مثبت دادید؟ زمانی که با هم صحبت کردید چه خواستههایی از یکدیگر داشتید؟
همسر شهید: میخواستم ساده زندگی کنم. همسری میخواستم که نمازش ترک نشود و اخلاق خوبی داشته باشد و او همه این ویژگیها را داشت. هرچه گفتم ایشان پذیرفت و هر شرایطی او مطرح کرد، من پذیرفتم.
* اولین خانه ای که در آن ساکن شدید به یاد دارید؟
همسر شهید: منزل مادر شوهرم ساکن شدیم. یک سال با آنها زندگی کردم و بعدها که برادرشوهرم ازدواج کرد از آنها جدا شدیم. 3، 4 سال هم در خانه شهید بهروز صبوری زندگی کردیم که خانوادهاش الان تنها یک کوچه با ما فاصله دارند. سال 63دختر بزرگم در همین خانه بدنیا آمد.
احمد و شهید صبوری با هم دوست بودند و زمانی که در منزلشان ساکن شدیم مفقود الاثر بود و خبری از زنده بودن یا اسارتش نیاورده بودند. حدود 30 سال بعد پیکرش را آوردند و حالا مزارشان در حیاط امام زاده حسن(ع) کنار هم است. خلاصه پس از این مدت باز برگشتیم در خانه پدر شوهرم با این تفاوت که خودشان از آن خانه رفته بودند.
*بلافاصله پس از ازدواج رفتند جبهه؟
همسر شهید: خیر، حدود یک سال بعد بعد رفت. البته به صورت بسیجی ساده وارد جبهه شدند و بعدها یعنی سال 65وارد سپاه شد.
* زمان تولد بچهها شهید مایلی کنار شما بودند؟
همسر شهید: نه، زمان تولد بچهها کنارمان نبودند، اما بعد از آن بیشتر به ما سرمیزدند؛ یعنی تا چهار، پنج سال اینطور بود. بعد ازآن وضعیت کمی بهتر شد. بیشتر او را میدیدم.
*از دورانی که ایشان به جبهه میرفتند خاطرهای دارید؟
همسر شهید: در چند عملیات اتفاق افتاده بود که عراقیها محاصرهشان کرده بودند، ولی آنها نذر کرده بودند اگر از این محاصره نجات پیدا کنند، به زیارت امام رضا بروند که این اتفاق افتاد. به محض بازگشت همگی با هم به مشهد رفتیم و وقتی برگشتیم دوباره به جبهه رفتند.
*قبل از اینکه به زاهدان بروند حال و هوایشان چطور بود؟ منظورم روزها و ماههای قبل از شهادتشان است.
همسر شهید: احمد بیشتر دوست داشت به زاهدان برود و اکثر اوقات آنجا بود. حدود یک هفته، شاید هم کمتر پیش ما میماند و دوباره میرفت. وقتی میگفتم بیشتر بمان، میگفت ما باید آنجا باشیم، اگر نرویم شما نمیتوانید اینجا در شهر راحت زندگی کنید.
*وقتی خبر شهادتشان را به شما رساندند، کجا بودید؟ چه کسی شما را باخبر کرد؟
همسر شهید: منزل بودم. زنگ زدند. همسر برادر احمدآقا آمد خانهمان. دلم شور میزد. بچهها هم همگی آمده بودند. اول گفتند زخمی شده، اما بعد خبر دادند که به شهادت رسیده است.
* روز قبل از حادثه با شما تماس نگرفت؟ حرفی نزد که معنی خداحافظی بدهد؟
همسر شهید: دو سه روز قبلش تماس گرفت. گفت شاید چند روزی نتوانم با شما تماس بگیرم. بچهها دارند دو گروه میشوند؛ یک گروه میروند سمت سراوان و گروهی سمت ایرانشهر. گفتم شما جزء کدام گروه هستید؟ گفت میروم ایرانشهر. اینجا آنتن ندارم. خودم تماس میگیرم. روز قبل از حادثه هم تماس گرفت. گفتم بچهها میگویند دسته عزاداری میخواهد بیاید جلوی خانه. گفت بگو بیایند، گوسفندی هم بخرید. گفت دوباره تماس میگیرم، اما خبری نشد. هرچه تلفن زدم جواب نداد. تا اینکه روز بعد خبر شهادتش را آوردند. این خبر را دقیقا همان شبی آوردند که قرار بود دسته عزاداری بیاید جلوی خانه.
*منش، رفتار و حالاتشان چطور بود که از قبل شما انتظار شهادتشان را داشتید و برایتان دور از ذهن نبود؟
همسر شهید: چند وقتی بود توی خودش بود و در خانه آرام و قرار نداشت. وقتی میآمد خانه دائم به او میگفتم چند روزی پیش من و بچهها بمان. میگفت میخواهم برگردم؛ بچهها آنجا به من نیاز دارند. کارمان ناتمام میماند. هدفش فقط این بود که به زاهدان برود. لحظهای از مسئولیتش غافل نمی شد.
* شهید مایلی ماههای محرم و صفر کجا میرفتند؟ چه میکردند؟
همسر شهید: این اواخر ماههای محرم و صفر را هم در زاهدان میماند.
* چرا این محله را برای زندگی انتخاب کرده بود؟
همسر شهید: همیشه میگفت هرچه داریم از این آقا (امامزاده حسن(ع)) داریم. خیلی محلهمان را دوست داشت. همینجا هم متولد شده بود و جز اینجا هیچ جای دیگری را برای زندگی قبول نمیکردند..
*رفتارشان در خانه با شما چطور بود؟
همسر شهید: رفتار بسیار خوبی با ما داشت. هر چه بگویم کم گفتهام. یک ساعت قبل از اذان برای خواندن نماز شب از خواب بیدار میشد و همیشه زیارت عاشورا میخواند. محال بود آن را ترک کند. صبحها بعد از نماز، زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. برای خواندن نماز یا مسجد میرفت یا به حرم امامزاده حسن علیه السلام. وقتی از ماموریت برمیگشت، قبل از اینکه سوار هواپیما بشود زنگ میزد به من و میگفت بچهها را خبر کن و بگو نوهها را بیاورند؛ میخواهم به محض رسیدن ببینمشان.
*جناب آقای مایلی برادرتان چرا جذب سپاه شدند؟ میتوانستند بسیجی بمانند یا به ارتش ملحق شوند.
برادر شهید: در بحبوحه انقلاب سرباز بود. امام که دستور داد سربازان پادگانها را تخلیه کنند، ایشان هم جزو سربازانی بود که از پادگان فرار کرد. انقلاب که پیروز شد دوباره جذب خدمت شد؛ چون تقریبا پایان خدمتش بود، وقتی دوره خدمتش را تمام کرد با شروع جنگ تا سال 65 به عنوان نیروی بسیجی اغلب جبهه بود.
چون قبل از انقلاب (سال 55) در کلوپ شاهنشاهی سابق که آقای جهانبانی رئیسش بود و حالا به آن باشگاه انقلاب میگویند آموزش چتربازی و سقوط آزاد دیده بود، بعد از انقلاب که جنگ شد تعدادی از دوستانش که از بچههای چترباز هوابرد ارتش بودند از او دعوت میکنند که به صورت نیروی بسیجی وارد هوابرد ارتش شود و همراه آنها به جزیره موسیان برود. در صورتی که آن زمان نه سپاهی بود و نه ارتشی. از آن به بعد آهسته آهسته جذب سپاه میشود؛ یعنی 1/8/65 جذب سپاه میشود و 1/8/95 هم باید بازنشسته میشد.
*برادر دیگرتان هم در جنگ تحمیلی به شهادت رسید. از ایشان بگویید.
برادر شهید: در عملیات کربلای 5 که پسرعمو، برادرم و چند نفر دیگر از بچههای محل در این عملیات شرکت کرده بودند، برادرم داوود مایلی آنجا شهید میشود. نحوه شهادتش این طور بود که راکت خورده بود به گردنش و قسمت شاهرگ و ماهیچه گلوگاهش را برده بود و نای و مریاش کاملا مشخص بود. داخل آمبولانسی که ما را از جلوی خانه تا بهشت زهرا برد، من و پسرعمویم و حاج احمد نشسته بودیم. حاج احمد دستش را زیر سر داوود گرفته بود و دائم با او صحبت میکرد و گلویش را می بوسید. اصلا این صحنه برای من بسیار عجیب بود. دقیقا همین مساله برای خودش پیش آمد؛ یعنی همانطور شهید شد. داوود آر.پی.جی زن و پیاده نظام بود.
در ارتش ماهیانه مجلاتی چاپ میشد. در اداره نشسته بودم و ماهنامه را میخواندم؛ مطلب جالبی در آن نوشته شده بود. فکر میکردم صحت ندارد و برای اینکه جوانها را به جبهه بکشانند این مطالب را مینویسند، اما روزی بعد از شهادت برادرم که در محله ستارخان زندگی میکردیم، چند نفر از بچههای رده بالای سپاه آمده بودند آنجا و به پسر عمویم میگفتند که یادت هست محاصره شده بودیم و هیچی نداشتیم و تنها یک گلوله برایمان باقی مانده بود؟ همان را دادی دست داوود و گفتی آن تانک را بزن؟ با شنیدن صحبتهای آنها به یاد مطلبی افتادم که در ماهنامه ارتش خوانده بودم. من که کنجکاو شده بودم، خاطرهشان را به دقت گوش دادم و متوجه شدم خاطرهای که در ماهنامه خواندم درباره برادر خودم بوده و باور نکرده بودم. گاهی اوقات بعضی اتفاقات طوری است که آدم نمیتواند باور کند. میخواهم به قدرت خدا اشاره کنم. خداوند قدرتش را اینطور به بندهاش نشان میدهد. آن روز متوجه شدم برادرم با همان یک گلوله جلوی پیشروی تانکها را گرفته بود. به این صورت که اولین و دومین تانک را نزده بود، بلکه سومین تانک را نشانه رفته بود؛ تانک فرماندهی را. تانک فرماندهی که آتش گرفته بود بقیه برگشته بودند.
البته این را هم بگویم که سال 65 اولین کارش آموزش چتربازی به نیروهای سپاه بود. ایشان از کسانی بود که کاملا ولایتی بودند؛ یعنی بخاطر رهبری از زن و بچه و مالش میگذشت. از طرفی معتقد بود که باید بین شیعه و سنی وحدت و برادری ایجاد کرد.
بزرگان طوایف سیستان و بلوچستان را اصطلاحا سردار میگویند. سرداران آنجا رابطه بسیار خوبی با حاج احمد داشتند. گاهی حاج احمد برایمان صحبت میکرد. میگفت شهید شوشتری کار خوبی کرد که جریان وحدت شیعه و سنی را شروع کرد. از خودش چیزی نمیگفت؛ دائم درباره شهید شوشتری صحبت میکرد.
* نکتهای که درباره شهید احمد مایلی نظرم را جلب کرد متفاوت بودن اخبار شهادت او بود؛ یکی سقوط هواپیما حین بازگشت از ماموریت شناسایی و دیگری سانحه ناشی از نقص هواپیما حین آموزش پرواز با هواپیمای سبک. کدام یک از این دو خبر صحیح است؟
فرزند شهید: پدرم هنگام بازگشت از ماموریت شناسایی به همراه کمک خلبان به شهادت رسیدند.
*شاید درباره دورانی که پدر به جبهه میرفتند اطلاعاتی داشته باشید؛ اگر مطلبی میدانید یا از دیگران درباره پدرتان شنیدهاید برایمان بگویید.
فرزند شهید: پدر ابتدا به جبهههای غرب رفت؛ جبهه اسلام آباد. حدود یک سال هم دهلران بود. بعد به شلمچه میرود. البته مدتی را هم که در جبهه نبود، در تهران به آموزش نیروها می پرداخت؛ یعنی عمده فعالیتهایش در زمینه آموزش نیرو بود، اما در سالهای پایانی جنگ بیشتر به منطقه میرفت؛ مثلا در جریان عملیات مرصاد و عملیاتهای والفجر تمام مدت در جبهه بود. البته در ابتدا مطلبی را بگویم و صحبتم را اینگونه اصلاح و تکمیل کنم که وقتی جنگ در 31 شهریور ماه سال 59 شروع شد، فردای آن روز به جبهه میرود؛ یعنی ماه اول جنگ، در خرمشهر میجنگید. وقتی هم به تهران برگشت دوباره شروع به آموزش نیروها کرد.
* از آن دوران چیزی بخاطر دارید؛ یعنی مطلبی که اقوام دوستان پدرتان تعریف کرده باشند و در ذهن شما باشد. مثلا آزادسازی خرمشهر یا موفقیت در یک عملیات یا امثال آن؟
فرزند شهید: یک مغازه قنادی در همین کوچه روبهرو بود. وقتی خرمشهر آزاد شد، پدرم همه بستنیهایش را خرید و بین مردم قسمت کرد.
*پدرتان به عنوان چترباز به جبهه رفت؟
فرزند شهید: خیر، تا سال 65 به عنوان نیروی بسیجی به جبهه رفتند؛ چون بعد از انقلاب مدت 2 الی 3 سال آموزش چتربازی به طور کامل متوقف شد و سال 65 این آموزشها دوباره از سرگرفته شدند. البته پدرم بعد از سال 65 جذب سپاه شدند.
*تحصیلاتشان چه بود؟
فرزند شهید: پدرم دیپلم فنی داشتند و در مدت اشتغال در سپاه تا مقطع لیسانس در رشته مدیریت دفاعی دانشگاه امام حسین ادامه تحصیل دادند. از سال 83. رشته اصلی ایشان چتربازی نظامی و بار ریزی سنگین بود. بعد از آن در سال 73 پاراگلایدر و کایت موتوردار و از سال 83خلبانی هواپیما را شروع کردند. بعدها در تمام این رشته ها مربی شدند.
*مسئولیت پدرتان در مناطق مرزی چه بود؟ چون یک وجه مسئولیتشان آموزشی است و بخشی هم امنیتی.
فرزند شهید: پدرم فرمانده یگان هوایی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه بودند و مسئول امنیت استان سیستان و بلوچستان هم قرارگاه قدس است. قبل از این سمت به مدت هفت سال فرمانده گردان هوایی یگان ویژه صابرین بودند. سه سال پیش فرمانده یگان هوایی قرارگاه قدس شدند و در این قرارگاه مستقر بودند.
*چقدر پدر برایتان وقت میگذاشت؟ آیا با وجود مسئولیت سنگینی که داشتند ماهها یا روزهای خاصی بود که به تهران بیایند؟
فرزند شهید: مسئولیتهایشان کمتر این اجازه را به ایشان میداد. ما هم موقعیتشان را درک میکردیم. در 5سال گذشته تنها یک بار عید نوروز را در تهران بودند. در ماههای محرم و صفر هم دائم زاهدان بودند؛ چون منطقه از نظر امنیتی خطرناک و ناامن میشد. احتمال بمبگذاری و فعالیتهای این چنینی در آنجا بسیار زیاد بود؛ چون گروهکهای تروریستی در منطقه بسیارند و در مراسم عزاداری شیعهها اخلال ایجاد میکنند و حتما و باید در آنجا میماند.
*قبل از شهادت حالت دل کندن و بریدن از علاقههایش را در او میدیدید؟
فرزند شهید: چند سالی بود که پدر این حال را داشت؛ خصوصا طی دو، سه سال گذشته؛ چون پدرم چند سال پیش باید بازنشسته میشد. خدا را شکر، مشکل مالی هم نداشت، اما اصلا دنبال بازنشستگی نبود. همیشه دوست داشت در محل کارش باشد و وقتی هم میگفتیم پیش ما بمان، چرا بازنشسته نمیشوی؟ میگفت: چرا وقتی سالم هستم، در خانه بنشینم و کاری نکنم؟!
پدرم سال 81 در دیزین حین پرواز دچار سانحه شد. قرار بود او را ردهبندی کنند؛ یعنی هم رده جانبازی به او بدهند و هم درجهاش را بگیرد و تا زمان بازنشستگیاش سرکار نرود. پدرم نه جانبازی را قبول کرد و نه بازنشستگی را؛ دنبال هیچ کدام هم نرفت. سی سال سابقه کاریشان 5 فروردین 95 پر شده بود.
*با شما درباره برادرش حرف میزد؟
دختر شهید: عمویم را در قطعه 53 بهشت زهرا به خاک سپردند. یادم هست بچه که بودیم، همیشه وقتی سر مزار عمویم میرفتیم، پدرم می|گفت عمویتان بزرگترین سعادت نصیبش شده است. با حسرت زیادی این حرف را می زد. شاید خالی از لطف نباشد اگر بدانید قرار بود اسم برادرم را میثم بگذارند. وقتی عمویم تماس میگیرند، میگویند نامش را حسین بگذارید؛ یعنی عمویم نام برادرم را حسین گذاشتند.
در دوران کودکی پدرم درباره برادر شهیدش و درباره شهادت و مسائل معنوی با ما صحبت میکردند و با این فضاها مانوسمان میکردند، اما کنار آن فضای شادی هم برایمان ایجاد میکرد. شام میرفتیم بیرون و بعد هم به زیارت مرقد امام میرفتیم. خیلی با آن فضا مانوس بودیم؛ گلاب میخریدند و با هم به بهشت زهرا میرفتیم. مزار برادرشان و شهدای گمنام را با گلاب میشستیم و شمع روشن میکردیم. یادم هست وقتی خانه بود محال بود وارد شویم و جلوی پایمان بلند نشود. وقتی بچه بودم و پدر از جبهه برمیگشت، ما را بغل میکرد و میبوسید. بعدها هم هر وقت از ماموریت میآمد، قبلش زنگ میزد و میگفت بچهها را بیاور تا ببینمشان. اغلب اوقات وقتی رسیده بودند و میآمدیم، جلوی آسانسور منتظرمان ایستاده بود.
* این روزها وقتی کسی نام پدرتان را میبرد او با چه تصویری در ذهنتان تداعی میشود؟
فرزند شهید: با لباس پرواز تصورش می کنم. چون همیشه لباس پرواز یا لباس نظامی می پوشید. تنها باری که پدرم بدون لباس پرواز به محل کارش رفته بود، روز شهادتش بود. با پیراهن مشکی سرکار رفته بود. وقتی همکارانش از او می پرسند حاجی چرا لباس پرواز نپوشیده اید؟! میگوید چون امشب شب تاسوعاست. با لباس مشکی آمده ام که کارها را سریع تر انجام بدهیم و برویم هیئت برای عزاداری.
*خط قرمز شهید مایلی به لحاظ مسائل اعتقادی چه بود؟
فرزند شهید: روی ولایتمداری تاکید میکرد و بسیار حساس بود. همیشه و خصوصا پس از فتنه سال 88خط قرمزشان حضرت آقا بود. اصلا نمیتوانستند ناراحتی آقا را ببینند؛ طاقتش را نداشتند.
* درباره جنگی که در سوریه اتفاق افتاده نظرشان چه بود؟ سوریه هم میرفتند؟
فرزند شهید: پدرم چند باری به سوریه رفته بود. دوستانش هم همینطور. شهید روحالله عمادی هم که یکی از دوستان صمیمی پدرم بود، دقیقا شب تاسوعای سال گذشته در سوریه شهید شد. شهید قاسم غریب که از شاگردان پدرم و از بچههای گردان هوایی بود در سوریه شهید شد. او چترباز و از اهالی مازندران بود. اتفاقا پدرم خانهای روستایی در مازندران اجاره کرده بود، درست نزدیکی محل خانه شهید عمادی و با خانواده ایشان رفت و آمد میکردیم. چندین بار همانجا با ایشان پرواز کردم.
* پرواز را چه سالی از پدر یاد گرفتید؟
فرزند شهید: سال 83گواهینامه پروازم را گرفتم؛ 18سالم بود. البته از حدود هشت سالگی همیشه برای پرواز مرا با خودش می برد. اولین بار هفت ساله بودم که با پدرم پرواز کردم. الان هم بصورت شخصی پرواز میکنم و عضو ارگانی نیستم.
* خودتان به این رشته علاقه داشتید یا پدر این علقه را در شما ایجاد کرد؟
فرزند شهید: من به پرواز بسیار علاقه داشتم، اما پدرم زیاد مایل نبود در این رشته فعالیت کنم؛ می فت خطرناک است. آنقدر اصرار میکردم که مرا با خود برای پرواز میبرد. خیلی از بچههای محل را پدرم برای پرواز میبرد و آموزششان میداد. شهید چاردولی، شهید روحالله عمادی(مدافع حرم)، شهید قاسم غریب(مدافع حرم)، شهید احمد عادلی، شهید جواد شاعری، شهید محمد ناظری فرمانده یکی از گردان های یگان صابرین، شهید سردار جعفر خان که سال 89 در درگیری با گروهک تروریستی پژآک در سردشت شهید شدند از شاگردان پدرم بودند.
* آیا آموزشهای چتربازی منحصر به تهران میشد؟
فرزند شهید: چیزی که به یاد دارم این است که در همه استانها آموزش داشتند؛ شیراز، اصفهان، تبریز، شمال و جنوب کشور، زاهدان، مشهد و...؛ چون همه استانها یک لشکر خاصی دارند، بنابراین همه استانها برای آموزش رفته بودند. پدرم در رشته بارریزی سنگین هم مربی بودند. پیش از آن در ارتش این رشته وجود داشت و اجرا میشد، اما در سپاه برای اولین بار پدرم این کار را انجام دادند. به این صورت که وسائلی مثل نفربر را از هواپیمای 330 به صورت بارریزی پرتاب کردند. ماشین تویوتا هم بارریزی کرده بودند.
این کار به گونهای است که ابتدا زیرسازی میشود، یعنی چند چتر بزرگی که به ماشین یا هر وسیله دیگر، فرقی نمیکند، باز میشود و آرام روی زمین قرار میگیرد؛ حتی تانک نفربر هم انداخته بودند. علاوه بر این به این وسیله به نیروهایی که در محاصره هستند غذا، اسلحه و مهمات میرسانند.
ناگفته نماند که پدرم سال 73 در اولین مسابقات سراسری نیروهای مسلح که بعد از انقلاب برگزار شد، نفر اول شدند و دو سال بعد؛ یعنی در سال 75 عضو تیمی بودند که برای شرکت در مسابقات ارتش های جهان به ایتالیا اعزام شدند.
البته در کنار تمام مشغلههایی که داشتند، همیشه هفته دفاع مقدس در بوستان ولایت پرواز می کرد و همیشه با پرچم یا حسین فرود می آمد؛ دور گنبد امام زاده حسن چرخ می زدند و شکلات پخش می کردند. علاقه داشت در مراسم مذهبی پرواز کند تا مردم خوشحال شوند.
مثلا در مراسم سیزده آبان پرواز می کردند و همراه تراکت های تبلیغاتی درباره این روز از بالا شکلات روی مدرسه می ریختند و بچه ها را خوشحال می کردند. به شرکت در این دست مراسم بسیار علاقه داشت. در مراسم 22بهمن که در میدان آزادی برگزار می شد و چتربازها در میدان فرود می آمدند او با بزرگترین پرچم ایران در میدان فرود می آمدند؛ با پرچم 130متری.
*وقتی خبر شهادت پدر را شنیدید کجا بودید؟
فرزند شهید: خانه بودم. عمویم تماس گرفتند و گفتند با برادرم محسن به فروشگاه برویم. گفتم اگر ضروری است، بیاییم؛ چون مراسم داشتیم. ساعت حدود 7یا 7:10دقیقه بود. طبقه بالای فروشگاه یک اتاق جلسات هست که در آنجا شرکای پدرم و عموها دور هم جمع شده بودند. آنجا بود که به ما گفتند موضوع از چه قرار است. فردای آن روز من و محسن و عموها و چند نفر از دوستان پدر رفتیم فرودگاه مهرآباد. پدر را از زاهدان آورده بودند. چند دقیقه ای پدرم را در حسینیه مدافعان حرم همانجا نگه داشتند و پس از آن به سمت معراج شهدای بهشت زهرا حرکت کردیم. بدن پدر را سر مزار عمویم هم بردند. ظهر عاشورا ساعت 3بعدازظهر پدر را آوردند خانه. خداحافظی کردیم. در مسجد محل شام غریبان گرفتیم و صبح فردا مراسم خاکسپاری ایشان بود.
سردار مارانی میگفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد متعلق به شما و تهران بود؛ حاج احمد متعلق به سیستان و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود. فرمانده قرارگاه می گفت حاج احمد چشم ما در منطقه بود. جایی که نمی توانستیم برویم یا جایی که برای اولین بار می خواستیم به شناسایی اش برویم، ابتدا حاج احمد از راه هوایی به آنجا می رفت و شناسایی می کرد؛ حاج احمد در جایی که ما نابینا بودیم مثل عصای ما بود. جایی که آلوده بود و گروهک ها حضور داشتند حاج احمد از راه هوایی می رفت شناسایی می کرد و بعد ما از راه زمینی به محل می رفتیم.
پدرم در پی وحدت سنی و شیعه بود. خیلی از مسائل را درباره پدرمان از صحبت های سنی های منطقه شنیدیم و هیچ خبری از کارها و فعالیت های پدرم در این زمینه نداشتیم. می گفتند اخلاق حاج احمد طوری بود که به سمتش جذب می شدیم. عجیب آنجاست که آنها ذهنیت خوبی نسبت به نظام ندارند. خیلی ها می گفتند ما به واسطه ایشان به نظام دلبستگی پیدا کردیم؛ چون سپاه آنجا کارهای زیادی برای مردم انجام داده است. استان محرومی است. بیمارستان صحرایی برایشان ساخته شده و پزشکانی هم به منطقه فرستاده اند. در آن دو، سه روزی که آنجا بودیم لطف زیادی به ما داشتند؛ در حالی که اغلب سنی مذهب بودند. تعجب می کردیم که چطور پدرم را میشناختند و با هم رفت و آمد داشتند.
در سفر به زاهدان متوجه شدیم که در ایام بعثت پیامبر اهل سنت همایشی صدهزار نفری برگزار کرده بودند و زمانی را مشخص کرده بودند تا علمای شیعه سخنرانی کنند. پدر من آیت الله احدی را که یکی از بزرگترین اساتید درس اخلاق هستند و رابطه بسیار نزدیکی با پدر داشتند، به آنجا برد و آقای احدی در آن همایش صحبت کردند.
نکته دیگری که آیت الله احدی در مراسم پدرم گفتند و ما از آن بی خبر بودیم این بود که چندین بار به او گفته بودند مرا پیش آیت الله حسن زاده آملی ببر. فرصتی دست داد و او را پیش آیت الله حسن زاده آملی بردم. اولین سوالی که حاج احمد از آیت الله پرسید این بود که آیا من شهید می شوم؟ ایشان هم اصلا سرش را بلند نمی کند، اما آن روز با تبسمی حاج احمد را نگاه کرد. آقای احدی گفتند که همانجا سند شهادتشان امضا شد.
کد خبر 650104
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۱
- ۰ نظر
- چاپ
سردار مارانی میگفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد متعلق به شما و تهران بود؛ حاج احمد متعلق به سیستان و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود.
منبع: فارس