اواخر اردیبهشت سال 67 بود و مقر شهید ضیایی در اطراف شهر ماووت عراق بودیم. شهید علیرضا عباسیان آماده رفتن به مرخصی بود ولی خیلی پکر و غمگین بنظر می رسید. معمولا بچه ها وقتی برای مرخصی می رفتند شاد و شنگول بودند ولی شهید عباسیان خیلی گرفته به نظر می رسید. ازش پرسیدم علی چرا پکری؟ با غصه گفت: شاید برم مرخصی دیگه برنگردم. پرسیدم چرا برنگردی؟ گفت چون مادرم ناراحتی قلبی داره می ترسم برگردم حالش بد بشه. بهش گفتم علیرضا این شیطونه که می گه بخاطر بیماری مادرت برنگرد و توصیه کردم حیفه این فضای معنوی را از دست بدیم و گفتم برو مرخصی تا مادرت با دیدنت کمی بهتر بشه ولی برگرد. دو هفته بعد علیرضا برگشت و دیگر به مرحصی نرفت و ملائکه او را به معراج بردند.
راوی: حسین گودرزی