خواهرم رفته بود جلوی در خانهشان تا از او دعوت کند برای سخنرانی به مدرسهمان بیاید؛ اما او قبول نکرده بود و گفته بود من به مدرسهی دخترانه نمیآیم.
ما از طریق مدرسه کم کم با جبهه آشنا شده بودیم و گاهی هم به مسجد حظیره می رفتیم که بچههای سپاه زیاد آنجا رفت و آمد داشتند. وقتی آنها را با لباس سپاه میدیدم خیلی خوشم میآمد و احساس میکردم که این لباس آنها را عجیب نورانی میکند.
خواهر بزرگترم که ازدواج کرد، خواستگارهای من هم جدی تر شده بودند؛ اما من تصمیم جدی داشتم درس بخوانم. یک روز که از دبیرستان به خانه برگشتم مادرم از خواستگار جدید سخن به میان آورد؛ من سریع حرفش را قطع کردم و گفتم می خواهم درست بخوانم. مادرم گفت:«این بار خواستگارت حسن دایی است».
خودش حسن را خیلی دوست داشت؛ حتی شاید از پسرهایش هم بیشتر. وقتی اسمش را شنیدم تو دلم لرزید. او همانی بود که من انتظارش را داشتم؛ ولی اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم. جواب منفی دادم؛ ولی فکرم مشغول بود. مادرش هر روز پیگیری می کرد و پدرش هر وقت مرا می دید، خیلی تحویل می گرفت. پدرم استخاره کرده بود جوابش مثبت بود؛ اما خودش می گفت: «می خواهم این دختر آخریم درس بخواند و دکتر بشود».
یک روز که با مادرم به مسجد حظیره رفته بودیم، ناگهان با موتورش از کنارمان عبور کرد. همان لحظه به دلم افتاد بر سر مزار شهید صدوقی بروم و از ایشان بخواهم کمکم کنند. کنارقبر ایشان نشستم و گفتم «آقا حسن پاسدار و محافظ شما بوده،اگر صالح می دانید این وصلت سر بگیرد». به خانه برگشتم و ساعتی نگذشت که مادر حسن با یک جعبه شیرینی و انگشتر به خانه مان آمد. خواهرم سراغ من آمد و خبر آمدن زندایی را به من داد و گفت: «نظرت چیست؟» نمی دانم چه اتفاقی افتاد؟ من با همه خجالتی بودنم خیلی صریح گفتم«بسیار خُب بگو بله!» پدرم نظرش این بود اگر خودم موافق باشم، او هم موافق است.
چند روز بعد با پدرش به خانه مان آمد. از پشت شیشه دیدمش. اورکت تنش بود و محاسن بلندی داشت. با اینکه آنچنان رسم نبود داماد برای تعیین مهریه با پدرش بیاید؛ ولی او آمده بود.
مهریه ام شد نیم دانگ خانه، 25 هزار تومان پول نقد و 25 هزار تومان هم خرید بازار.
حسن به برادرم گفته بود می خواهد با من صحبت کند. او پیغام را رساند؛ اما من قبول نکردم. گفته بود «خُب پس پیغام من را به خواهرت برسان». برادرم می گفت «شرط های خیلی سختی دارد». یکی اینکه گفته:«من داماد یک هفته ای هستم و نهایتش دو سال بیشتر نمی مانم. دیگر اینکه من سه ماه جبهه هستم، یک ماه یزد» حرفش که تمام شد، گفتم «او که عزیزتر از دیگران نیست» و قبول کردم.
فکر می کنم سه شنبه شب بود که برای عقد به منزل آیت الله خاتمی رفتیم.
جالب اینکه از بس افراد بیش از ظرفیت خانه رفته بودند داخل، دیگر برای من که عروس بودم جا نبود و مرا راه نمی دادند. بالاخره بعضی بیرون آمدند و من رفتم داخل. حسن اورکت سپاه پوشیده بود و کنار آقای خاتمی نشسته بود. اصغر، برادرش آمد یک عکس یادگاری از ما گرفت که حالا همان یکی عکس را از مراسم عقد دارم. بعد از مراسم عقد ما را به خانه بردند و تا پنج شنبه شب که قرار بود جشن بگیریم دیگر همدیگر را ندیدیم.
در مراسم جشنمان یک گردان از بچه های سپاه که آماده اعزام بودند، شرکت کردند. او برایشان صحبت هم کرد. آن موقع بین بچه حزب اللهی ها خیلی رسم نبود که در عروسی عکس بگیرند ولی او خیلی دوست داشت عکس بگیرد. می گفت:«مسئله اش را از استاد مازارچی پرسیده ام». بدون توجه به نگاه و نظر مردم آن شب خودش دوربین آورد و تعدادی عکس گرفتیم.
همیشه مرتب بود. لباس های تمیز و اندازه می پوشید و موهایش را مرتب نگه می داشت. شب عروسی محاسنش را آنکارد کرده بود و لباس تمیز سپاه پوشیده بود. خیلی خوش تیپ و خوشگل شده بود.
برای عروس کشانی مخالفتی نداشت گفت «شما بروید؛ ولی من نمی آیم». من را با ماشین برادر بزرگم تا امامزاده جعفر بردند و به خانه پدرش برگرداندند.
خیلی خجالت می کشیدم. حتی حاضر نشدم در آینه او را نگاه کنم؛ اما او نه. کارهای عجیب زیاد انجام می داد و اصلاً نمی گذاشت کسی از روحیه معنویش با خبر شود. رفتارش را که دیدم می گفتم «قرار نیست حالا حالاها شهید شود».
خودش نمازهایش را در مسجد حظیره به جماعت می خواند؛ ولی هرگز به من نمی گفت باید تو هم با من به نماز جماعت بیایی. شب اول زندگی مان وقتی به نماز ایستاد، خوب نگاهش کردم. انتظار داشتم قنوت هایش را نیم ساعت ادامه دهد و مدت زمان زیادی در مسجد بماند؛ اما او خیلی زود نمازش را خواند.
این نمازش خیلی برایم جالب بود. وقتی به خانه مادرم می رفتم بیشتر از نیم ساعت نمی ماندم. برای رفتن به خانه مادرم چند بار از او اجازه می گرفتم؛ ولی خودش می گفت «نمی خواهد زیاد اجازه بگیری، مرد وقتی زیاد ازش اجازه بگیری لوس می شود».
زیاد اهل حرفهای عاشقانه نبود؛ اما وقتی حرف می زد آدم را خیلی بزرگ می کرد. همیشه مرا قشنگ و با اسم کامل صدا می زد بعضی مواقع می گفت «من تو را از امام رضا (علیه السلام) گرفته ام». می گفت «اینکه مانع جبهه رفتنم نمی شوی، خیلی خوب است».
شخصیت و تیپش به گونه ای بود که خیلی افراد دیگر هم دوستش داشتند. خیلی رزمنده ها التماسش می کردند که در گردان او باشند. اصغر برادرش هم عاشقش بود و بعضی اوقات برای مدتی او را در آغوش می گرفت. بین من و مادرش هم که برای دوست داشتن او مسابقه بود. از هم سبقت می گرفتیم در دوست داشتن و خدمت کردنش. مادربزرگم که عمه اش بود برایش غش می کرد و ناز و قربونش می شد.
مادرش می خواست دامادش کند تا شاید کمتر به جبهه برود؛ اما حسن بعد از ازدواج با من صحبت کرد و من را هم برای جبهه رفتن هایش آماده کرد. قبلاً سه ماه به جبهه می رفت و دو نامه می فرستاد و یک بار زنگ می زد؛ اما بعداز ازدواج، یک ماه و نیم که می گذشت دو یا سه روز به خانه می آمد، تلفن زدن و نامه نوشتن هایش هم بیشتر شده بود. البته از بابت من خیالش راحت بود به ویژه که من به او گفته بودم «حیف است که تصادف کنی و یا در رختخواب بمیری»، آخه وقتی حالت هایش را می دیدم دلم نمی آمد که شهید نشود؛ هرچند می خواستم 90 سالش بشود بعد شهید شود.
مادرش از دستم ناراحت بود می گفت «تو می توانی مانعش بشوی و نگذاری برود». به غیر از مادرش بعضی دیگر از افراد فامیل هم می گفتند باید جلویش را بگیری تا به جبهه نرود. وقتی به حسن ماجرا را گفتم که بعضی فکر می کنند من عاشقت نیستم که می گذارم به جبهه بروی، گفت «چون تو من را برای خودم می خواهی و می دانی بالاترین سعادتی که می تواند نصیبم شود شهادت است، با من همراهی می کنی». این حر فهایش مرا آرام می کرد.
من او را دوست داشتم و او هم من را. بعضی اوقات دوست داشتن من را خیلی علنی می کرد در جمع فامیل از من خیلی تعریف می کرد. یکی از خواهرهایش دختر دو ساله ای داشت که اسمش مرضیه بود او را خیلی می بوسید و می گفت «دایی من تو را خیلی دوست دارم چون اسمت مرضیه است»
وقتی نامحرم به خانه مان می آمد، زیاد جلوی چشم نبودم، از این بابت خیلی خوشحال می شد و مدام از این کارم تعریف می کرد.
در طول زندگی مشترکمان خیلی نتوانستم با او باشم، خیلی وقت ها جبهه بود وقتی به یزد هم می آمد خاطرخواه زیاد داشت. برای با او بودن بدشانس هم بودم.
حتی زمانی که قرار شد با او به اهواز بروم و آنجا ساکن شوم، در بین راه هم نتوانستم پیش او باشم بالاخره یک ماجرایی پیش می آمد که ما را از هم جدا می کرد خودش هم می گفت «ما چقدر بد شانس هستیم، باید فراق بکشیم».
به طرف اهواز که به راه افتادیم، شب بود و جاده درتاریکی محض فرو رفته بود، شخص دیگری که همراهمان بود خوابیده بود و حسن رانندگی می کرد. به یک دو راهی رسیدم؛ چون نمی دانست از کدام طرف برود، مستقیم رفت. هرچه جلوتر می رفتیم جاده خالی تر می شد و از تردد ماشین ها هیچ خبری نبود.متوجه شد راه را اشتباه رفته، وقتی می خواست دور بزند لاستیک ماشین در گودالی فرو رفت و هرچه تلاش کردیم نتوانستیم ماشین را تکان بدهیم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد؛ اما حسن می گفت «شما صلوات بفرستید» شخصی که همراهمان بود، گفت «حسن! جان من بی خیال، اینجا دیگر بیابان است و صلوات کارساز نیست». دوباره گفت: «شما صلوات بفرستید انشاءالله فرجی می شود». خودش سه صلوات فرستاد. ناگهان یک تویوتای سواری سپاه از راه رسید. چهار نفر با لباس های پلنگی، بلند قد و چهار شانه و با محاسن بلند، از ماشین پیاده شدند و بدون اینکه حرفی بزنند، عقب ماشین را گرفتند و یک صدا یا اباالفضل(ع) گفتند و ماشین را بیرون آورند و بدون اینکه فرصت تشکر به کسی دهند چنان سریع از آنجا رفتند که اثری به جا نماند.
وقتی به اهواز رسیدیم خیلی خوشحال بود که دو نفری هستیم و می توانیم با هم باشیم؛ البته آنجا با اینکه بقیه رزمنده ها یک در میان شب ها به خانه می آمدند او شش یا هفت شب یک بار به خانه می آمد؛ اما هم من راضی بودم هم او. در مدت سه ماهی که اهواز بودم؛ حتی یک بار هم به مادرم زنگ نزدم. تازه در اهواز هم هفت خانواده در یک خانه بودیم و فقط دیوارهای تیغه ای و یا چوبی هر خانواده را از هم جدا می کرد؛ اما خودم فکر می کنم تمام زندگیم همان 21 شبی است که در طول این سه ماه حسن به خانه آمد.
هوای همه را داشت و سعی می کرد دل کسی را نرنجاند؛ برای همین بود که همه عاشقش بودند. من به او می گفتم «تو اگر دوباره هم دنیا بیایی همین جور خوبی؛ چون کامل هستی».
حتی وقتی می خواست جلوی غیبت کردن را بگیرد هرگز تَشر نمی زد؛ بلکه خیلی خوب بحث را عوض می کرد یا می گفت «صلوات بفرستید».
من خودم با اینکه حجاب خوبی داشتم ولی اهل مقنعه پوشیدن نبودم و کفش زرشکی می پوشیدم.هیچ وقت به من نگفت چرا مقنعه نمی پوشی و یا کفشت را عوض کن؛ ولی خیلی جالب مرا متوجه کرد که دوست دارد مقنعه بپوشم.
یک روز که خانه مادرم بودیم؛ مقنعه خواهرم را که دید گفت «مرضیه این مقنعه را بپوش بِهت میاد» من خندیدم و گفتم«ای کلک! می خواهی مقنعه سر کنم؟» گفت «نه فقط می خواهم ببینم مقنعه بپوشی چه جوری می شوی؟» مقنعه را که پوشیدم شروع کرد به تعریف کردن و چه تعریف هایی هم کرد! بعد از آن اتفاق به جبهه رفت. من هم به خواهرم گفتم برایم مقنعه بدوزد تا وقتی از جبهه برمی گردد خوشحال شود، یک کفش سورمه ای هم خریدم.
هر دفعه که می خواست به جبهه برود وصیت نامه می نوشت و وقتی برمی گشت با خط قرمز می نوشت: «باطل شد، از شهادت خبری نیست..»
وقتی به جبهه می رفت، برای اینکه تحمل دوریش برایم راحتتر باشد؛ نامه می نوشت. نامه هایش هم حالت عاشقانه داشت و هم پر از مضامین اخلاقی بود. در خط مقدم و آن هم در اوج درگیری برایم عاشقانه می نوشت. جملات اخلاقی را چاشنی کلامش می کرد، حدیث می نوشت و بعد هم با یک شوخی مطلب را به پایان می ر ساند.
بعدها، از دوستانش شنیدم که در جبهه روزها، را به آموزش بچه ها می پرداخته و شب ها در منطقه قبری درست کرده و در آن تهجد و شب زنده داری می پرداخته است. خودش را خیلی خوب با محیط تطبیق می داد؛ تا در جبهه بود یا به رزم مشغول بود یا به راز و نیاز؛ اما وقتی به خانه می آمد، مانند یک زوج معمولی و با علاقه روزهای اول ازدواج، محبت بی دریغی داشت.
روی لباس سپاه تعصب خاصی داشت. می گفت: «این لباس با خون بافته شده است، کاری به رنگش نداشته باشید، این لباس قداست دارد وقتی آن را می پوشیم، مسئولیت مان سنگین تر می شود». برای همین کمتر لباس سپاه را می پوشید یا اگر می پوشید خیلی مراقب بود کاری نکند که دیگران به سپاه بدبین بشوند.
تکیه کلامش «جونت شم» بود؛ به همرزمانش هم می گفت «جونت شم فلان کار را بکن و...» یکبار به او گفتم «تو به همه می گویی جونت شم به من هم می گی جونت شم! اینکه چه فرقی می کنیم؟» می گفت: «نه، جونت شم تو با دیگران فرق داره.»
می دانستم نماز شب می خواند؛ اما هیچ وقت ندیده بودم، حالا چطور بلند می شد و نماز می خواند که من نمی فهمیدم، نمی دانم. فقط یکبار که درخانه تفت بودیم، نیمه های شب با صدای گریه اش بیدار شدم. با سوز و از ته دل می گفت: «خدایا! گناهکارم، شرمنده ام، روسیاهم، چه کار کنم، نمی دانم در مقابل عفو تو چه کنم؟» نتوانستم طاقت بیاورم، گفتم «حسن آقا! التماس دعا، ما را هم دعا کن». در اوج اشک و آه و تضرع، یک لحظه سکوت برقرار شد و گفت: «چشم » صبح که بیدار شد طوری برخورد کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
آخرین شبی که به خانه آمد نشست و شروع کرد به قرآن خواندن. وقتی دید من یک جور خاصی هستم، سریع بلند شد و گفت «من خوابم می آید» گفتم «تو بخواب، من می خواهم تا صبح بنشینم و تو را نگاه کنم». خوابید و دائم می خندید و می گفت: «اینجوری که من خواب نمی روم» گفتم: «یعنی حسن تو شهید می شوی؟!» گفت:«اگر من شهید بشوم چی میشه؟» گفتم «تو می مانی!» گفت:«بله من می مانم منتظر تو، میگم من هیچ حوریه ای نمی خواهم جزء مرضیه. من مطمئنم تو از بس من رو دوست داری اگه خبر شهادت من رو برات بیاورند سکته می کنی و می میری».
حالا بعضی وقت ها به خودم می گویم چقدر من پوست کلفت هستم که 27 سال بعد از حسن زنده مانده ام.
آخرین بار که می خواست برود سه بار از من خداحافظی کرد. بعد هم نشست توی ماشین وگفت «کاری نداری، ما هم رفتیم خداحافظ» بعد هم خندید و برایم دست تکان داد. در کتاب زندگی نامه شهید دستغیب خوانده بودم که وقتی برای آخرین بار می خواستند از خانه بروند به همسرشان این جمله را گفت، دلم لرزید و احساس کردم که این آخرین وداع است.
ما در اردیبهشت ازدواج کرده بودیم. سال بعدش امام سفارش کرده بودند رزمنده ها نوروز در جبهه ها بمانند، برایش نامه نوشتم که تو هم در جبهه بمان.
خیلی از این نامه ام خوشش آمد و تعریف می کرد. سال بعد به او گفتم «پارسال که مزه نوروز را نفهمیدیم. امسال باید طوری برنامه ریزی کنی که برای نوروز یزد باشیم». گفت: «امسال حتماً با هم به یزد می رویم؛ فقط تو عمودی و من افقی!».
البته اینها را شوخی می کرد. یکبار گفت «اگر برایت خبر شهادتم را آوردند، برو داخل خانه و به گونه ای که نامحرم صدایت را نشنود، گریه کن» با این حرفها، می خواست من را برای شهادتش آماده کند.
یکی از دوستانش می گفت «یک شب حسن به من گفت می خواهم در این عملیات گمنام، گمنام باشم. اگر جنازهام را پیدا کردی و بردی، مبادا من را در میان شهدا شاخص کنید؛ چون خانواده دیگر شهدا ناراحت می شوند. مرا در میان دیگران مطرح نکن.»
حسن شب عملیات تمام مدارکش را در آبهای مجنون ریخته بود. تنها یک قرآن جیبی و ساعت و انگشتر عقیق همراهش مانده بود.
وقتی که شهید شده بود بچه های سپاه آمدند در خانه را زدند و گفتند «حسن گفته شما به یزد بروید. او هم می آید». اما من قبول نکردم. گفتند «به این نشانی که برادرتان مسئول آموزش و پرورش کرمانشاه است، حسن گفته شما به یزد بروید».
گفتم پس برایش نامه می نویسم؛ بعد می روم. نشستم و با اشک و گریه نامه ای برایش نوشتم و از بی وفایی هاش گله کردم، البته حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که او شهید شده است. در راه که برمی گشتیم می دیدم آقای محقق صورتش ورم کرده، بی خواب شده و بد اخلاق. او که اینقدر آدم نجیبی است؛ دائم بچه اش را کتک می زند و بداخلاقی می کند؛ اما به چیزی شک نمی کردم.
مرا به خانه مادرم رساندند؛ اما او نبود. خودم را به خانه مادر شوهرم رساندم. زن دایی تا مرا دید پرسید «پس حسن کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ » من با خیال راحت جواب دادم « نه، اتفاقی نیافتاده فقط عملیات طول کشید به من پیغام داد که زودتر به یزد بیایم».
دو سه روز بعد، برادرم برگشت و خبر آورد که به چشم حسن ترکش اصابت کرده است. من هم که نمی خواستم شهادتش را باور کنم، دائم گریه می کردم و قربون صدقه اش می رفتم و می گفتم «الهی برای چشمای قشنگش بمیرم و ...»
من با خانم فرشی؛ جاری ام هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء برای سلامتی شوهرانمان نماز امام زمان(عج) می خواندیم. آن شب هم در خانه مادرمان داشتیم این نماز را می خواندیم؛ اما خانه مادرم رفت و آمد زیاد بود. نمازم که تمام شد. موسی، برادرم کنارم نشست. گفتم «موسی! خبری شده است؟»
گفت «نه» گفتم «چرا اینجا اینقدر رفت و آمد زیاد است». گفت: «مرضیه! حسن چه آرزویی داشت؟» و بعد گریه افتاد.
آن شب خواب دیدم؛ آمد کنارم نشست و یک مشت پسته به من داد و اصرار کرد بخورم و من هم خوردم. من که خیلی گریه می کردم و بی تاب بودم از آن به بعد خیلی بهتر شدم.
پیکرش را که آورده بودند دست بر محاسنش کشیدم. دست هایم خونی شد. خودش می گفت «بچه ها می گویند محاسنم را کوتاه کنم؛ اما این کار را نمی کنم، آخه می خواهم محاسنم با خون سرم خضاب شود». چهر ه اش طوری بود که احساس کردم به من لبخند می زند.
در پایان جالب است تکه وصیت نامه اش را که برای من نوشته را مرور کنیم تا عشقش نسبت به خانواده مشخص شود.
«ای همسر عزیزم من معلوم نیست که در این عملیات شهید شوم و میدانم تو تحمل این را نداری که در نبود من زندگی را ادامه دهی ولی این را بدان تو باید خودت را تسلیم خداوند کنی که دلها همیشه به یاد او آرام می گیرد این راهی است که باید همه برویم یکی زودتر یکی دیرتر همه مسافر هستیم تو اگر می خواهی در این راه موفق باشی همیشه نعمت های خداوند را شکر گذار که هر چه از طرف دوست بیاید نکوست
مرضی عزیزم من تو را دوست دارم و به تو علاقمند هستم و می دانم که تو هم عاشق شهادت هستی من در حق شما دعا می کنم تا خداوند این درجه عظیم را به تو و من بدهد و مرا ببخش اگر در زندگی کوتاهی کرده ام. ان شاالله اگر خداوند به من توفیق شهادت داد در روز قیامت شما را شفاعت می کنم فقط مراقب خود باش که شیطان وسوسه در وجودت نکند و همیشه به خدا پناه ببر».
به من می گفت معمولا تا آخرین لحظه شروع عملیات در فکرت هستم اینقدر با خودم مبارزه می کنم از شروع عملیات دیگر فکری نداشته باشم این حالت خود برایم عجیب بود.
یکی ار رفقایش می گفت «یک روز حسن پیش من آمد دیدم خیلی ناراحت است گفتم چطور شده؟ گفت امروز حوس کشک و بادمجان کرده بودم به خانمم گفتم درست کند ظهر که منزل رفتم دیدم به خاطر اینکه کشک را در کشک ساب سابیده بود نوک انگشتانش سرخ شده و آنقدر ناراحت شدم که به خودم گفتم دیگر ازش تقاضای کشک و بادمجان نمی کنم».
یکی دیگر از دوستانش می گفت «قبل از شروع عملیات بدر دیدم حسن خیلی گرفته بود من را به کناری برد و گفت من بابت همسرم خیلی نگرانم به من قول بده که اورا به یزد بفرستی تا فکر و خیالم راحت شود».