گروه جهاد و مقاومت مشرق - یک ماهی بیشتر از گرفتن گواهینامه رانندگیاش نمیگذشت که «فرماندار» خودروی «فرمانده» شد و «پا به رکابِ» او! اگرچه فرمان دست خودش بود ولی فرمان را از فرمانده میگرفت و با یک «تویوتا وانت» که خودش میگوید خیلی مدل پایین و معمولی بود؛ حسین را از این جلسه به آن جلسه میبرد و از این شهر به شهر دیگر...گاهی مسیرشان از اهواز به کردستان بود و گاهی از کردستان به اهواز، گاهی هم باختران و گاهی...! ماموریت برایش ساعت و زمان نداشت. چه«تاریکی» شب، چه «روشنی» روز؛ هر لحظهای که حاجی دستور میداد حتی زیر آتش دشمن و در مخوفترین و ناامنترین معبرها، دل را به دریا میزد و اطاعت امر میکرد. حالا «سید مهدی هاشمی» معروف به «آقا سیدِ» حاج حسین خرازی یا «هاشمیچی»؛ اگرچه سالهاست پایش به رکاب فرماندهاش نرسیده ولی همچنان پا به رکاب او مانده و در رفاقت با او «چپ» نکرده است. او هنوز در «خط» فرماندهاش با همان دست فرمانی که حسین دوست داشت، میراند و معتقد است اگر امروز حرمت و احترامی دارد، به حرمت و احترام حسین است...
چند ساله بودید که جنگ را تجربه کردید و از کجا؟
16-15 سال بیشتر نداشتم که رفتم جنگ. در حین ورود چند روزی را در گردان پیاده خدمت کردم و بعد با توجه به تخصصی که داشتم، وارد لجستیک شدم.
یعنی نقطه شروع خدمتتان با گردان پیاده بوده است؟
بله، اما زمان زیادی نگذشت که به لجستیک رفتم.
و از همان ابتدا با لشکر 14 امام حسین(ع) بودید؟
با تیپ امام حسین(ع) بودم. هنوز لشکر نشده بود.
بله؛ پدر من مکانیک بود و در خیابان توحید اصفهان تعمیرگاه داشت. من از همان از بچگی بیشتر اوقات کنار دست ایشان بودم؛ به خصوص زمان تعطیلات.
لجستیک در جنگ چه میکرد؟
لجستیک به طور کلی تدارکات و پشتیبانی جنگ بود که تامین آذوقه، ماشین آلات، مهمات و ... و حتی جابهجایی آنها را برای رزمندگان برعهده داشت.
شما در کدام بخش لجستیک فعال بودید؟
تعمیرات خودرو.
و کجا به شهید خرازی رسیدید؟
بعد از لجستیک وارد طرح و عملیات لشکر امام حسین(ع) شدم و از آنجا در خدمت حاج حسین بودم.
اولین بار که شـــهید خرازی را دیدیـــد، خاطرتان هست؟
در قرارگاه کربلا ، یکی از قرارگاه های فرماندهی سپاه.
ارتباطتان با حاج حسین قبل از اینکه راننده او بشوید، چطور بود؟
ارتباط خاصی نبود. بههرحال ایشان استاد من بودند و من هم مثل بقیه بسیجیها تحت فرمانش.
شما اولین راننده حاج حسین بودید؟
نه؛ قبل از من هم آقایانی بودند که به عنوان راننده کنار حاج حسین باشند، ولی خب چون نیاز صددرصدی نداشتند، همیشگی نبود.
یعنی شما بر حسب شرایطی که حاج حسین در آن قرار گرفت، رانندهاش شدید؟
بله؛ مجروحیتی که در عملیات خیبر برای حاجی پیش آمد و باعث قطع شدن یکی از دستانش شد، شرایط را به سمتی برد که حاجی یک راننده کنارش داشته باشد.
این اتفاق را بهانه میدانید یا توفیق؟
به عقیده من بهانه نبود؛ توفیق بود. من یک ماه بیشتر نبود که گواهینامه گرفته بودم و اصلا به قیافه من نمیخورد رانندگی بلد باشم.
کجا گواهینامه گرفتید؟
سنندج؛ سال 63. لشکر 14 امام حسین(ع) برای انجام یک عملیات در آن منطقه مستقر بود. 300-200 نفری بودیم که امتحان دادیم. اما فقط من وشهید مجید نصر قبول شدیم.
خب از روزی بگویید که برای اولین بار کنار دست شهید خرازی نشستید؛ به عنوان راننده... خود حاجی انتخابتان کرد یا اینکه معرفی شده کسی بودید و به قول معروف، سفارش شده؟
نه آن زمان این حرف و حدیثها نبود. ماجرای انتخاب من هم از آنجا شروع شد که یک روز حاجی قرار بود جایی برود. مثل همیشه پرسید کسی هست من را برساند؟ همان لحظه سردار ابوشهاب به حاجی گفت سیدمهدی هاشمی اینجاست. دیگه همان شد. حاجی وقتی دست فرمانم را دید، خوشش آمد و خواست به عنوان راننده کنارش باشم.
تمام وقت در اختیار حاجی بودید؟
از آن روز به بعد، اکثر جاهایی که حاجی میخواست برود، با من میرفت. ولی خب بعضی مواقع هم پیش میآمد که ملاحظه من را می کرد.
پس با این حساب میشود گفت به جز مواقعی خاص، شما راننده 24 ساعته حاجی بودید؛ بدون احتساب ساعت کار!
بله؛ تقریبا همه جا با ایشان بودم. جنگ هم ساعت نداشت. شبانهروزی بود.
جلسات مهم هم با شما میرفت؟
بله، اما خب گاها که میرفتیم جلسات قرارگاه فرماندهی، به من میگفت آقاسید شما برو استراحت کن، من با فرماندهان دیگر برمیگردم.
میشود به نوعی شما را محافظ حاجی هم حساب کرد!
به تعبیری بله. به هرحال من زمان زیادی با ایشان بودم و همین برای من مسوولیت زیادی داشت.
خود حاجی هم چنین حسی نسبت به شما داشت؟
خودشان که ابدا؛ اصلا توی این حال و هواها نبودند. تاکید همه به من این بود که مراقب حسین باش، ولی او اصلا دنیا برایش مهم نبود.
ماشین حاجی چی بود؟
یک تویوتا وانت معمولی. مثل بقیه ماشینهایی که آنجا بود. البته شهیدخرازی اگر اراده میکرد، بهترین ماشینهای کولردار برایش آماده بود ، ولی همیشه دوست داشت مثل بقیه بسیجیها باشد: خاکی و بیریا!
از چپ: سید مهدی هاشمی - شهید حسین خرازی
(میخندد) بله چندباری پیش آمد. مثلا گاهی که ماشین میرفت داخل یک دست انداز، میگفت سید صبر کن؛ یک دنده عقب بگیر. فکر کنم یک دستانداز را جا انداختی!
پیش آمده بود از دستتان دلخور شود؟
به هرحال من بچه بودم، اشتباهاتی هم داشتم. (میخندد) البته نه آنقدر بد و غیرقابل بخشش!
شوخی چی؟ اهل شوخی هم بود، به خصوص مواقعی که با هم در مسیر بودید؟
بله خیلی زیاد... همیشه میگفت سید حواست را جمع کن کسی نباید از ماشین تو جلو بزنه. خیلی اهل روحیه دادن به من بود. یا مثلا خمپاره 61 یکی از سنگینترین گلوله های موجود در جنگ بود که صدا هم نداشت. وقتی این خمپاره به طرف میخورد؛ تازه میفهمیدیم که او شهید شده است. شهید خرازی همیشه به من میگفت: «سید مواظب باش خمپاره 60 توی جیبت نره!»
با توجه به نزدیکی که به شهیدخرازی داشتید، مسلما از بعضی حرفها و تصمیمات زودتر از دیگران خبردار میشدید. اعتماد و اطمینان حاج حسین به شما چقدر بود؟
آنقدر که شاید بیش از صدبار من را امتحان کرده بود.
هیچ وقت حس غرور به سراغتان آمد؟
غرور نبود؛ هرچه بود حس افتخار بود. آن زمان همه برای خدا رفته بودند، هیچ کسی دنبال غرور و خودنمایی نبود. خداراشکر میکنم که در حال حاضر بزرگترین افتخار عمرم، این است که چندسالی را در محضر ایشان بودهام. اگر امروز هم کسی به من احترامی میگذارد، به حرمت و احترام حاجی است که من تا همیشه مدیون او هستم.
اینکه امروز هرچه دارید از حاجی است، برایتان به یقین تبدیل شده یا فقط یک حس است؟
یک یقین است. یک باور تمام عیار است. من نگاه حسین را در لحظه لحظه زندگیام حتی در حل مشکلاتم حس میکنم. حسین همه جا کنار من است و کمک من. این برای من یک افتخار است که در کنار گل سرسبد همه رزمندهها بودم.
چه ویژگی شهید خرازی را بیشتر دوست داشتید؟
اینکه شهید خرازی همیشه جلوتر از نیروی پیاده بود. حتی خودش میرفت منطقه را برای انجام عملیات شناسایی میکرد. اینکه او در جنگ از اخلاص و تقوا و بزرگ منشی چیزی کم نگذاشت. شب و روزش یکی بود. وقتی منطقه ناامن
می شد، چه گلوله میآمد، چه نمیآمد، برایش فرقی نداشت. کار خودش را میکرد.
گفتید حسین بی توجه به دنیا بود... مصداقی هم برای این حرف دارید؟
یک بار با هم رفته بودیم بیرون. داشبرد ماشین پر از پول بود. کوپن بنزین هم داشتیم. نه کسی به او میگفت چقدر پول گرفتی نه کسی میگفت چقدر مانده برایت. یا چقدر کم آوردی. اما حسین هر خرجی که در مسیر کرد حتی پول ناهار و شامی که خوردیم را از جیب خودش حساب کرد. اصلا به پول های داخل داشبرد دست نزد. فقط یک کوپن بنزین مصرف کردیم. با اینکه حقش بود ولی استفاده نکرد. حتی اجازه نداد من دست توی جیبم بکنم. حقوقش را خرج میکرد.
حقوقش چقدر بود؟
حسین فرمانده بود، اما حقوق من و او یکی بود. هر دو دو هزار و 200 تومان.
دفتر مدیریتی یا همان فرماندهی هم داشت؟
حسین دفتر نداشت. یک اتاق کوچک بود با یک فایل چندطبقه. در یک طبقه آن لباسهایش را میگذاشت و در طبقه دیگر، هدایایی که برایش میآوردند. چندتا پتو هم کنار اتاقش چیده بود.
هدایای کجا؟
حسین آنقدر خوب و خاص بود که خیلیها برای دیدارش میآمدند، چون به پاکیاش اعتقاد داشتند؛ از وکیل و وزیر و معاون رییس جمهور بگیر تا امام جمعه و نمایند مجلس و ...! حتی خیلیها میآمدند که فقط یک عکس با حسین بگیرند و بروند. کم پیش میآمد کسی برای دیدار حسین بیاید و هدیهای با خودش نیاورد.
با این هدایا چه میکرد؟
یکی از این هدایا را حتی برای خودش استفاده نمیکرد.
هدیهای هم بود که برای حاج حسین بیاورند و قبول نکند؟
یکبار با حاجی گلف بودیم؛ مرکز فرماندهی جنگ. مهدی باکری را آنجا دیدیم. رو کرد به حاجی و گفت: حسین من دو کیلو پنیر از تبریز برایت آوردهام. حاجی از گرفتن آنها امتناع کرد و گفت: «این پنیرها را مردم تبریز برای رزمندهها فرستادند نه برای من!» هرچه شهید باکری سعی کرد حسین را قانع کند که پنیرها را هدیه برایش آورده و از جیب خودش خریده است، فایده نداشت. گفت میترسم اشکال داشته باشد. بعد شهید باکری به حسین گفت این(یعنی من) را بفرست تا بیاید پنیرها را بگیرد. حاجی گفت نه ماشین بیت المال را نمی فرستم برای این کار. گفت نه ماشین نمیخواهد، نزدیک است. پیاده بیاید بگیرد که خلاصه به هر زوری بود ما را برد و پنیرها را داد دست من.
به عنوان نزدیکترین فرد به حاجی، سختترین لحظهای که بر حسین گذشت، کدام لحظه بود؟
یکی از عملیاتهایی که خیلی شهید داشت، عملیات بدر بود. عملیاتی که حسین را خیلی از نظر روحی بههم ریخت. بههرحال او بچه بسیجیها را دوست داشت و برایش فرقی نداشت که این بسیجی مال کدام منطقه شهر است.بعد از این عملیات بغض شدیدی حسین را گرفت، یکمرتبه به من گفت ماشین را بردار تا برویم جزیزه مجنون. وقتی رسیدیم به ورودی جزیره، شهید احمدکاظمی را دیدیم که داشت از جزیزه میآمد بیرون. بعد از دست و روبوسی و احوالپرسی، حسین به احمد گفت از مهدی چه خبر داری؟ مهدی باکری را میگفت. حاج احمد هم بی مقدمه گفت: «مهدی تکه پاره شد.» وقتی حسین این حرف را شنید؛ مثل مادری که بچهاش مرده باشد، بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد. سه شبانه روز فقط برای مهدی گریه میکرد و فقط من بدبخت، شاهد حال خراب او و بیتابیهایش بودم. به قدری ناراحت بود که موقع خواندن نماز، دستهایش میلرزید. گفتم نمازت اشتباه نیست. می گفت دست خودم نیست.
شهید دیگری هم بود که شهادتش، حاج حسین را اینطور به هم بریزد؟
برای حاج حسین شهادت همه سخت بود. منتها چیزی که بود مهدی رفیق صمیمیاش بود، مهدی امید جنگ بود، نبودنش خیلی ضرر داشت. من خودم شاهد بودم یکبار یک بسیجی تیر خورده بود و نفسهای آخرش را می کشید. حاج حسین رفت بالای سرش و تکانش داد و گفت: «من حسین خرازیام. سلام من را به امام حسین(ع) برسان.» این یعنی برای حسین فرمانده و بسیجی فرقی نداشت.
چقدر به قدرت جاذبه شهید خرازی پی بردید؟
خیلی زیاد. شهید خرازی کسی بود که همه به آن احترام میگذاشتند؛ کوچک و بزرگ! حتی یک فرمانده رده بالای ارتش که جای پدرش بود، جلوی او پا روی زمین میکوبید و احترام نظامی میگذاشت. فرماندهان عراقی هم به احترام ایشان خبردار میایستادند و کلاه از سر برمیداشتند. اما حسین از بس حیا داشت و نجیب بود، در برابر این رفتارها، از خجالت آب میشد.
این یعنی بزرگی حاج حسین...
بله بزرگ بود و بزرگ زاده. من مدیون هستم اگر این خاطرات را از حاج حسین تعریف نکنم که هرکدامشان بزرگی او را به تصویر میکشد. یکبار من و حاجی داخل ماشین نشسته بودیم در منطقهای که درجه حرارت آن 52 درجه بود. گرمای هوا به قدری بود که انگار ما را با لباسهایمان زده بودند توی آب. خیس خیس بودیم. همان لحظه حاج احمد کاظمی رسید. وقتی حسین از تویوتا وانت پیاده شد که برای سلام و احوالپرسی برود، به جایی نکشید تمام لباسهایش خشک شد؛ مثل اینکه گچ کشیاش کرده باشند. حاج احمد وقتی این صحنه را دید، من را کنار کشید و گفت چرا به حاجی
نمی رسید؟
من اول فکر کردم منظورش سرووضع ظاهری و لباسهایش است، حالا نگو منظورش ماشینی بوده که با آن حاجی را این طرف و آن طرف میبردیم. اشک در چشمانش جمع شده بود. گفت: «این لشکر یک ماشین کولردار نداره؟ این چه وضعش است. اگر ماشین ندارید بیایید از من بگیرید.» گفتم من باید به خودشان بگویم. وقتی به حاجی اطلاع دادم، جوابش این بود: «حاج احمد لطف دارند ولی من با بسیجیها چه فرقی دارم. ما کولر داشته باشیم و بچههای مردم گرما بخورند. این انصاف است؟!»
و ایمان حاج حسین...؟
ایمان، اعتقاد و صیانت نفسی که او داشت، نه تنها من بلکه هر رزمندهای را آرام میکرد. به عقیده من قبل از آن که خود حسین بر ما فرماندهی کند، قلبش فرماندهی میکرد. او قلب رزمندهها بود. به عقیده من شهادت کمترین مزد حسین بود.
هیچ وقت به حاجی گفتید چقدر دوستش دارید؟
بله، بارها ولی او سرش را زیر میانداخت و میگفت من را شرمنده میکنید. ما هر چه داریم از شما داریم. حتی نگاه در چشمان من هم نمیکرد.
و موقع شهادت حاج حسین کجا بودید؟
من اواسط عملیات کربلای 5 موج گرفتم و مجروح شدم و برگشتم اصفهان. یک روز تماس گرفتم مخابرات و گفتم وصل کن دفتر فرماندهی که یکدفعه آن طرف گفت: «رفیقت دیروز شهید شد...!» گوشی تلفن از دستم افتاد و دیگه نفهمیدم چی شد. آرزوم بود با خودش میرفتم...
در یک جمله با شهید خرازی حرف بزنید.
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند...؟
حاجی دستم را بگیر. تو سادات را خیلی دوست داشتی؛ پس کمکم کن...
* زینب تاج الدین / اصفهان زیبا