گروه جهاد و مقاومت مشرق - قبل از گفت و گو با مادر شهید خادمی، تصاویر این شهید را مرور میکردم که متوجه مشکلی در چشم چپ ایشان شدم. برایم جالب بود که شهید خادمی با وجود چنین مشکل جسمی، چطور اذن ورود به منطقه جنگی را گرفته است. همین سؤال را از عذرا خادمی مادر شهید پرسیدم. پاسخ این سؤال را از زبان خود شهید داد. زمانی که مسئولان اجازه حضور در جبهه را به مصطفی نمیدادند، به آنها گفته بود «یک چشمم نابینا است، چشم دیگرم که میبیند. کار خدا است اگر همین چشم سالمم را فدای حضرت زینب(س) کنم». نهایتاً مصطفی راهی میشود تا نه تنها یک چشم که همه وجودش را فدای بیبی زینب(س) کند. او میرود تا به قول خود حداقل در جایی به درد اسلام بخورد. آنچه در پی میآید روایتی از زندگی شهید مصطفی خادمی است که در گفت و گو با مادر این شهید تقدیم حضورتان میکنیم.
آقا مصطفی چطور با وجود نابینایی یک چشم توانست رزمنده مدافع حرم شود؟
چشم چپ مصطفی مادرزادی کمبینا و میتوانم بگویم نابینا بود. برای همین اصلاً فکرش را هم نمیکردم با این شرایط بخواهد اعزام شود. مسئولان هم اجازه نمیدادند پسرم به جبهه برود اما مصطفی گفته بود وضعیت یک چشمم که نمیبیند کار خدا است. چشم دیگرم که سالم است و آن هم فدای حضرت زینب(س). مسئولان باز مخالفت میکنند و پسرم میگوید: خانم من را طلبیده و شما اجازه نمیدهید. پس آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را خودتان بدهید. با اصرارهای مصطفی نهایتاً اجازه میدهند که به جهاد برود. وقتی پسرم رفت متوجه شدیم که مدتهاست این تصمیم را گرفته است. من اوایلی که او رفت خیلی ناراحت بودم. مخصوصاً وقتی که خبر شهادتش را به ما دادند اما بعدها که به شهادتش فکر کردم دیدم او بهترین راه برای رسیدن به خدا انتخاب کرده بود.
شما چه زمانی به ایران آمدید؟ مصطفی متولد ایران بود؟
من و پدر شهید با هم پسر عمو و دخترعمو بودیم. ما 28 سال پیش به ایران مهاجرت کردیم. خوب به یاد دارم که ورود ما به ایران همزمان با رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی امام خمینی(ره) بود. من هشت فرزند داشتم و همسرم کارگر روزمزد بود. اگر چه کار دائمی نداشت اما با همان دستان پینه بسته کارگری نان و رزق حلال به خانه میآورد. ما پنجسال در مشهد زندگی کردیم. فرزند شهیدم مصطفی اول فروردین 1372 در مشهد متولد شد. بعد از تولد مصطفی به قم نقل مکان کردیم.
شغل شهید چه بود؟
مصطفی فرزند آخرم بود که تا مقطع راهنمایی بیشتر درس نخواند. یعنی شرایط برای ادامه تحصیلش مهیا نبود. برای همین بعد از فراغت از تحصیل برای کار به یک کارخانه تولید دمپایی رفت.
یک کارگر کارخانه دمپاییسازی، چطور عزم رفتن به جبهه مقاومت اسلامی کرد؟
پسرم از بچگی شجاع و ساده و خوشاخلاق بود. دست خیر هم داشت. تمام دوستان و همسایهها و همکارانش از او راضی بودند و از اخلاق خوب مصطفی تعریف میکردند. مصطفی بسیار دلسوز و باغیرت بود. نمیتوانست نسبت به وقایع پیرامونش بیتفاوت باشد. همین غیرتش هم او را برای دفاع از حرم به سوریه کشاند. پسرم اوایل شروع بحث جبهه مقاومت اسلامی آرام و سربه زیر داشت کارش را میکرد. موضوع تعدی تروریستها به حرم اهل بیت که جدیتر شد، تصمیم به رفتن گرفت. موضوع رفتنش را خیلی مطرح میکرد اما من مخالفت میکردم و میگفتم تو هنوز کوچک هستی، اجازه بده تا مدتی از جنگ سوریه بگذرد، بعد برو. او اصرار کرد و نهایتاً هم رفت.
قاعدتاً برای شما خیلی سخت بود که اجازه رفتن به تهتغاری خانهتان بدهید.
همیشه وقتی صحبت از جنگ در سوریه و عراق میشد، پسرم از شوق رفتن و دفاع از حرم بیبی میگفت. مصطفی معتقد بود ما شیعه هستیم و باید برای جهاد در راه اسلام و شریعتمان برویم. باید برویم و دفاع کنیم. اگر برای دفاع از عمه سادات نرویم نمیتوانیم نام خودمان را شیعه علی ابن ابیطالب(ع) بگذاریم. برخی از دوستان مصطفی برای کار و زندگی به کشورهای دیگر سفر کردند اما مصطفی نمیتوانست برود، انگیزهای برای همراهی دوستانش نداشت. تنها صحبت و هدفش این بود جایی برود که به درد اسلام بخورد و پیش ائمه سربلند باشد. من این حرفها و صحبتهای مصطفی را جدی نگرفتم. اصلاً فکر نمیکردم مصطفای من آن قدر بزرگ شده باشد که لباس رزمندگی به تن کند و چنین تصمیم سختی بگیرد. تصور میکردم بچه است و دارد شوخی میکند. یک روز گفت مادرجان من را وقتی کوچک بودم به کربلا بردی حالا باید بروم تا همه حماسه عاشورا را با تمام وجود درک کنم. من گفتم باشد، اما متوجه منظورش نشدم. به من میگفت مادر هیچ گاه غصه دنیا را نخور، پول و مال این دنیا به درد هیچ کس نخورده و نخواهد خورد. خودش اصلاً دلبسته مال دنیا نبود. وقتی در کارهای خانه کمکم میکرد و چای میریخت و کنارم مینشست میگفت: مادر دلت را از من سرد کن و وابسته من نشو. میگفتم این چه حرفهایی است که میزنی. اولین بار 11 مرداد 1393 بود که بعد از طی دوران آموزشی راهی سوریه شد.
بعد از اعزام با هم تماس داشتید؟
بعد از اعزامش من نگران و بیتاب بودم. نذر سفره صلوات کردم. مصطفی با خانه تماس گرفت و با من و خواهرهایش صحبت کرد. وقتی به من زنگ زد بیقراری و دلتنگی کردم و نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. اما او دلداریام داد و گفت: چرا بیقراری، جای من امن است، من جای خطر ناک نمیروم. من آمدهام زیارت نگران نباش اما وقتی که با خواهرهایش صحبت میکرد از آنها میخواست از من به خاطر رفتنش حلالیت بگیرند. مصطفی در آخرین تماسش به من گفت: نگران نباش مادر من دو هفته دیگر برمیگردم. آری مصطفی به قولی که به من داد عمل کرد و درست سر وعده خود برگشت ولی دیگر او فقط مصطفی نبود حالا او فدایی بیبی زینب(س) و شهید مصطفی خادمی بود... سر وعدهای که کرده بود برگشت اما این بار پیکرش را برایم آوردند. مصطفی بعد از 65 روز حضور در حماه سوریه در تاریخ 10 مهر ماه 1393 شب شهادت امام محمد باقر(ع) به شهادت رسید.
از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
همرزمانش میگویند مصطفی تازه از عملیات بازمیگردد که برای استراحت و غسل شهادت و نماز خود را آماده میکند. ناگهان خبر حمله تروریستها میرسد و با وجود اینکه تازه از عملیات بازگشته بود و نوبت ایشان هم نبوده که برود، به جای دوستش که حال مساعدی نداشته، میرود. در روند اجرای عملیات یک تیر به پایش و یکی به شکم و دیگری به سرش اصابت میکند. داعشیها قصد داشتند تا پیکر بیجان و مجروحش را به اسارت ببرند که او مقاومت میکند و با نزدیک شدن نیروهای کمکی اسلحه او را به غنیمت میبرند. قبل از بردن اسلحه ایشان هم سربند یا ابوالفضل را که به قنداق اسلحهاش بسته شده بود را باز کرده و به سمت مصطفی پرتاب میکنند. در این درگیری پلاک پسرم گم میشود. بعد از آمدن پیکرش هم مراسم خیلی خوبی به همت بسیج و سپاه برگزار شد و در نهایت در بهشت معصومه(س) قم به خاک سپرده شد.
عکسالعمل شما بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان چه بود؟
خب وقتی خبر شهادت آخرین فرزندم را شنیدم ناراحت شدم. سخت بود. اما خب آرام آرام کنار آمدم. وقتی به شهیدم فکر کردم که فدایی حضرت زینب (س) شده است، افتخار کردم و گفتم من مادر شهید مدافع حرم هستم.
خانم خادمی شما هم از زخم زبان و طعنه و کنایههای برخی از افراد نصیب بردهاید؟
بله اما فکر نمیکنم انگیزه مصطفای من برای رفتن برای پول بود. مگر چقدر حقوق میدهند. حقوق مصطفایم یک میلیون و 250 هزار تومان بود. این مبلغ به نظر خود شما ارزش دادن جان را دارد؟ نه آنها رفتند برای دل خودشان، برای روسفیدی پیش حضرت زینب(س). ما که این همه حسین حسین میکنیم نهایت چه میشود. این حرف زدنها باید عملی شود. اینها راهی را انتخاب کردهاند که صراط منیر بود. راهی که به تعالی میرسید. خود حضرت زینب اینها را گلچین میکند که مدافع حرم شوند. شهادتش برای من و خانوادهام سخت و دردناک بود اما وقتی به راهی که رفته فکر میکنم آرام میشوم.
منبع: روزنامه جوان / صغری خیلفرهنگ