گروه جهاد و مقاومت مشرق - گذر زمان لازم است تا مردم آنچه بر شهدای خانطومان گذشت را بدانند. رزمندگان ما در آنجا عاشورایی جنگیدند و توانستند بار دیگر آنچه در مکتب عاشورا رقم خورده بود را به منصه ظهور برسانند. حادثهای که در خانطومان شکل گرفت، از عظمت بسیاری برخوردار بود چراکه نسلی در آنجا جنگید که با تکیه بر ولایت و درسهای دفاع مقدس کار بزرگی را خلق کردند. آنها بدون تکلیف و منت در میدان حاضر شدند. تکلیفی که برایشان شهادت را رقم زد. شهید امیرحسین رضایی به عنوان جوانترین شهید مدافع حرم فاطمیون معرفی شده است. گرچه با کمی تحقیق متوجه شدیم او جوانترین شهید این لشکر نیست، ولی امیرحسین دلاورمردی 18 ساله بود که همراه پسر خاله خود شهید مصطفی حصاری وارد معرکه خانطومان شد و شهادت را نصیب خود کردند. وقتی میخواستم پای صحبت زهرا قربانی مادر شهید بنشینم، از من خواست اگر نحوه شهادت فرزندش را از دوستان و همرزمانش جویا شدیم به او نیز اطلاع دهم!
فرزندتان متولد چه سالی بودند؟ گویا ایشان از جوانترین شهدای فاطمیون هستند.
امیرحسین متولد 26 خرداد 1377 بود که در فروردین 1395 در سن 18سالگی به شهادت رسید. همسرم بعد از شهادت ایشان به رحمت خدا رفت. ما زمان جنگ تحمیلی به ایران مهاجرت کردیم و ابتدا در مشهد ساکن شدیم. کمی بعد راهی دلیجان شدیم و در حال حاضر هم در همین شهر ساکن هستیم. همان ابتدا که من و همسرم زندگیمان را آغاز کردیم، ایشان کارگری میکرد. حاصل زندگی من و مرحوم همسرم سه فرزند است. دو پسر و یک دختر که اولین فرزندم امیرحسین به شهادت رسید.
امیرحسین محصل بود که به جبهه رفت؟
پسرم تا اول دبیرستان درس خواند. شرایط زندگی فرصت ادامه تحصیل را به پسرم نداد. خودش هم چندان علاقهای به درس نشان نداد برای همین درس را رها کرد.
چطور شد تصمیم گرفت رزمنده مدافع حرم شود؟
امیرحسین بعد از اینکه درس را رها کرد، متوجه اوضاع سوریه و عراق شد. بسیار علاقهمند بود که به جبهه برود. همراه پسر خالهاش شهید حصاری راهی میدان نبرد شد. اولین اعزامش هم سال 1394 بود. امیرحسین دو بار اعزام شد. در اعزام دوم در تاریخ 25 فروردین 1395 همراه پسر خالهاش به شهادت رسید. امیرحسین فرزند اول من بود و از جان خودم هم بیشتر دوستش داشتم. الان هم واقعاً با تمام وجود حسش میکنم. وقتی بحث رفتن و دفاع از حرم به میان آمد به من گفت مادر مگر ما شیعه 12 امامی نیستیم؟ مگر ما ادعا نمیکنیم که باید در راه اسلام مجاهدت کنیم؟ مگر ما نمیگوییم که شهادت بهترین نوع مرگ است؟ گفتم چرا درست است. گفت پس اجازه بدهید من بروم. نمیخواهم در روز قیامت خانم حضرت زهرا(س) از ما گله کند که چرا هیچ کاری در حق ما انجام ندادید. مادرجان من میخواهم روسفید باشم. خودش دوست داشت برود. برای من هم بسیار سخت بود، اما سپردمش به خانم حضرت زینب (س) و راضی شدم به رضایشان. پدرش هم راضی شد. وقتی بعد از اعزام اول به مرخصی آمد و سالم بود، بارها و بارها خدا را شکر کردم و با ذوق گفتم خدایا شکرت که پسرم سالم آمده اما هنوز یک ماه تمام نشده بود که دوباره راهی شد و رفت.
این بار که میخواست برود نخواستید جلویش را بگیرید و مخالفت کنید؟
چرا اتفاقاً همین صحبت را با امیرحسین داشتم و گفتم امیرحسینجان نمیخواهد بروی. مامان، تو که یک بار رفتی و متوجه اوضاع شدی و فهمیدی چی به چی است، دیگر نمیخواهد بروی. همین که به من و پدرت خدمت کنی کافی است اما گفت مادرجان من به خانم حضرت زینب(س) قول دادهام. به حضرت زینب(س) قول دادهام دوباره برمیگردم اما مادرجان شهید شدن لیاقت میخواهد. اگر من لیاقتش را داشته باشم شهید میشوم اگر نه که شهید نمیشوم. در همین ایام بود که یک شب از خواب بلند شد و گفت مادر من شهید میشوم! من هم گفتم بیخود، چرا اینطوری میگویی؟ گفت حرفت را پس بگیر مادر. گفتم چرا، گفت خب دیگر، شهید شدن لیاقت میخواهد. من در خواب شهید فاتح را دیدهام. آن شب آنقدر به شهادتش ایمان داشت که همان جا وصیتهایش را کرد و گفت اگر شهید شدم ناراحت نشوید. من را برای همه بدیهایی که در حقتان داشتهام ببخشید. اگر پسر خوبی برایتان نبودم حلال کنید، من هم گفتم نه مادر، این چه حرفی است که میزنی؟ برو انشاءالله برمیگردی. وقتی از محتوای خوابش سؤال کردم گفت فقط این را بدان که من با شهادت از میان شما خواهم رفت. من هم گفتم هرچه خدا بخواهد همان میشود. از دلاوری بچهها صحبت میکرد و از مجاهدتهای نیروهای لشکر فاطمیون. خودش هم آرامتر و بهتر از قبل شده بود. میدانستم حضور در فضای جبهه و شهادت تأثیر خوبی بر او داشته است.
پس شما هم حدس میزدید که بار دوم پسرتان شهید میشود؟
راستش من نمیخواستم این موضوع را قبول کنم. شب قبل از اینکه برای بار دوم اعزام شود، با پدرش به بیمارستان رفته بودم و از آنجایی که پدرش مشکل کلیوی داشت و دیالیز میشد، پیگیر بیماری پدرش بودم. وقتی به خانه رسیدم خیلی خسته بودم. امیرحسین گفت مادرجان من دارم میروم. با خودم گفتم حتماً دارد شوخی میکند. گفتم چه میگویی؟ گفت مادر شوخی نمیکنم. جدی دارم میروم. من آنقدر خسته بودم که این حرفش را به حساب شوخی گذاشتم و با آب و قرآن بدرقهاش نکردم. فقط از پنجره پشت سرش آب ریختم. امیرحسین برگشت، یک نگاهی کرد و خندید و از خیابان رد شد. آخرین صحنهای که از پسرم در ذهن دارم همان خنده لحظه وداع است.
با هم تماس داشتید؟
بله، دو سه بار تماس گرفت. حال و احوالی پرسید. آخرین بار خیلی گرفته بود. یک جوری خاص بود. اصلاً به دلم برات شده بود. گفتم حسین حالت خوب است مادر؟ گفت بله. گفتم پس چی شده، چرا صدایت گرفته؟ گفت هیچی مادر مشکلی نیست. فقط شما مواظب خودت، آبجی و داداش و بابا باش. گفتم باشه مامان. گفت اگر توانستم دوباره به شما زنگ میزنم. اگر نتوانستم تماس بگیرم ببخشید. لحظات آخر میگفت مادرجان خداحافظ. چند بار این خداحافظی را تکرار کرد و گفت مواظب خودت باش. ساعت 9 شب بود که تماس گرفت و دو، سه هفته بعد خبر شهادتش را به من دادند. شب قبل از اینکه خبر شهادتش را بدهند، دنداندرد شدیدی داشتم. در خواب و بیداری بودم که امیرحسین به خوابم آمد و گفت سلام مادرجان من آمدم خانه. چند بار در خواب از امیرحسین پرسیدم کی آمدی که من متوجه نشدم؟ گفت بهبه، چه مادری، من خیلی وقته آمدم. از خواب پریدم، حالم دگرگون بود. گفتم این چه خوابی بود که دیدم، اوقاتم خیلی تلخ شده بود.
کی خبر شهادتش را به شما دادند؟
از طرف سپاه با برادرم تماس گرفتند و شهادت امیرحسین را به ایشان اطلاع دادند. برادرم با من تماس گرفت و گفت آبجی چه خبر از حسین. با شما تماسی نداشته است؟ گفتم سه هفته پیش با هم صحبت کردیم که خوب بود. گفت ما میخواهیم بیاییم دلیجان، گفتم خوش آمدید. نمیدانستم قضیه چیست. تا اینکه داداشم و خانوادهاش همراه با مادرم آمدند. مادرم به من گفت با برادرت تماس گرفتند و گفتند که امیرحسین رضایی شهید شده (پسرم نامش حسین بود اما وقتی میخواست به سوریه برود اسمش را به امیرحسین تغییر داد) با بهت و حیرت از مادر سؤال کردم چی گفتید؟ گفت امیرحسین شهید شده. گفتم خاک بر سرم شد. همه زندگیام رفت، امیدم رفت. قربانت بروم حضرت زینب(س)، شما این طور برایم میخواستید من هم راضی هستم به رضای خدا. گویی دنیا روی سرم خراب شده بود. من مادر بودم و دلتنگش میشدم و وقتی یاد آخرین لحظه جداییمان میافتادم یاد حرفهایش میافتادم بههم میریختم، از طرفی هم کنایههای مردم و طعنههایی که میزدند و میگفتند پسرت برای پول به سوریه رفته، فقط برای گرفتن حقوق و... خیلی آزارم میداد.
مراسم تشییع چگونه برگزار شد؟
به من اجازه ندادند در روز تشییع پیکرش او را ببینم. هر چه سؤال کردم پسرم به چه نحوی شهید شده به من توضیحی ندادند. گفتند میخواهی چه کنی؟ گفتم میخواهم دلم آرام شود. گفتند مهم این است که جای پسرت خوب است. او لیاقت شهادت را داشت و این از همه مهمتر است. او و پسر خالهاش با هم شهید شده بودند و با هم پیکرشان تشییع شد. ابتدا به ما اجازه نمیدادند شهیدمان در گلزار شهدای شهر دفن شود، گفتند باید به بیابانی در جاده اصفهان منتقل شود. من هم ناراحت شدم، آنقدر به خانواده شهید صلاحی متوسل شدم و گفتم اگر پسر من واقعاً شهید است پس اجازه بدهید در گلزار شهدا دفن شود. بعد که خانواده شهید حصاری هم با مسئولان صحبت کردند آنها پذیرفتند که هم شهید من و هم خواهرزادهام شهید مصطفی حصاری در گلزار دفن شوند. همان ابتدا که میخواستند امیرحسین را در آن بیابان دفن کنند و من را به آنجا بردند تا پیکر برسد یاد غربت حضرت زینب(س) افتادم، گفتم حضرت زینب (س) شما زیاد زجر کشیدی، غریبی کشیدی، اجازه ندهید پسرم از من دور بماند. همان لحظه بود که تماس گرفتند و به من گفتند به گلزار شهدا بیایید تا بچهها را تشییع کنند. شهید مصطفی حصاری و امیرحسین رضایی را با هم تشییع کردند.
چه مدت بعد از شهادت امیرحسین، پدرش فوت کرد؟
امیرحسین 25 فروردین 1395در حلب شهید شد و پدرش در آذر ماه همان سال به رحمت خدا رفت. اگر امروز امیرحسینم بیاید به او میگویم پسرم شیرم حلالت. دوستت دارم. واقعاً لیاقت شهادت را داشتی، من هم راضی هستم به رضای خدا.
امیرحسین چه کاری کرده بود که میگویید شهادت حقش بود؟
خیلی مهربان بود. فهم و درک بالایی نسبت به مسائل داشت. هر زمان ناراحت بودم با من حرف میزد و به من روحیه میداد. پدرش 10سال دیالیز میشد. هر زمان به خانه میآمد کارهایی میکرد که من و پدرش روحیه بگیریم و شاد باشیم. نمیتوانست ناراحتیمان را ببیند.
فکر میکردید روزی مادر شهید مدافع حرم شوید؟
من زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق از افغانستان مهاجرت کردم و به مشهد رفتم. آنچه از جنگ در ذهن دارم دفاع از اسلام بود و دفاع از ناموس شیعه. امروز هم پسرم به خاطر دفاع از اسلام و قرآن و ناموس شیعه راهی میدان نبرد شد و فدایی عمه سادات شد. بعد از شهادت امیرحسین به زیارت حضرت زینب (س) رفتم، اصلاً دلم نمیخواست برگردم، میخواستم همانجا بمانم. حال غریبی بود. آنقدر آنجا درد دل کردم که آرام شدم. با خودم گفتم نوکری حضرت زینب (س) واقعاً ارزشش را دارد. ارزش شهادت را دارد. اینکه به خاطر اهل بیت و خاندان عصمت و طهارت شهید شود لیاقت میخواهد که نصیب هر کس نمیشود. غربت آنجا دلم را سوزاند. پیش از این همیشه در نوحهها و روضهها از غربتشان شنیده بودم اما این بار خودم با تمام وجود این غربت را حس کردم. بعد از زیارت خانم آرامتر شدم. کارم شب و روز گریه بود. از خانم خواستم که صبرش را به من بدهد، چون خیلی بیقرار بودم، آن روزها خیلی سخت گذشت.
منبع: روزنامه جوان