شهید مهدی عسکری

الهام مولایی همسر شهید مهدی عسگری از شهدای مدافع حرم از همراهی با رزمنده پاسداری برایمان روایت می‌کند که هنگام ازدواجشان شرط کرده بود می‌خواهد عمرش را صرف خدمت به اسلام کند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - الهام مولایی متولد تهران است و همسر شهید مهدی عسگری از شهدای مدافع حرم. او از همراهی با رزمنده پاسداری برایمان روایت می‌کند که هنگام ازدواجشان شرط کرده بود می‌خواهد عمرش را صرف خدمت به اسلام کند. شهید عسگری از خانواده‌ای بود که دین خود را به انقلاب و اسلام در سال‌های دفاع مقدس ادا کرده بودند. زین‌العابدین عسگری برادر این شهید در کربلای 5 آسمانی شده بود و اکنون برادر کوچک‌تر اسلحه برادر بزرگ‌تر را برمی‌داشت تا در آوردگاهی دیگر حماسه‌آفرینی کند. گفت و گوی ما با همسر این شهید بزرگوار را پیش رو دارید.

شهید عسگری در نیروی دریایی سپاه مشغول بود، زندگی با یک نظامی که دائم در مأموریت بود چه حال و هوایی داشت؟
بله ایشان در نیروی دریایی قشم فعالیت می‌کرد و بعد از یکی دو سال به تهران و بعد هم به کرج منتقل شد. وقتی با ایشان آشنا شدم، در همان آغازین ساعات همکلامی‌مان تکلیف زندگی مشترکمان را معلوم کرد. آقا مهدی شرط کرد: اگر یک زمانی آقا دستور بدهند و جایی نیاز به جهاد باشد من خواهم رفت. شما با این شرط من موافقت می‌کنید یا خیر؟! شاید باورتان نشود، یکی از معیار‌های ازدواج من هم این بود؛ وقتی این موضوع از طرف مهدی مطرح شد، با جان و دل پذیرفتم و گفتم باید اینطور باشد اگر غیر از این بود من درانتخاب شما شک می‌کردم. آقا مهدی از همان زمان به من می‌گفت من بیش از 40 سال عمر نمی‌کنم و مطمئن هستم که در جهاد شهید می‌شوم و از خدا می‌خواهم که شهید بشوم. من و آقا مهدی 20مرداد ماه سال 1385 با هم عقد کردیم و تا زمان شهادتش در 27 خردادماه سال 1395 مصادف با  ماه مبارک رمضان در کنار هم بودیم. مهدی یک هفته بعد از عقد به مأموریت رفت. 20 روزی آنجا بود و 10 روزی هم اینجا پیش ما. من با کارش مشکلی نداشتم. شغل پاسداری‌اش را دوست داشتم و با نبودن‌هایش می‌ساختم.
وقتی گفت بیشتر از 40 سال عمر نمی‌کند برایتان نگران‌کننده نبود؟
نه؛ فکر نمی‌کردم که شاید این اتفاق واقعاً بیفتد. از طرفی نگران نبودم چون باور دارم عمر دست خدا است. خانواده من و خانواده آقا مهدی با مفهوم ایثار و شهادت آشنا بودند. عموی من علی الله مولایی سال 1364 در دفاع مقدس به شهادت رسیده بود. برادر آقا مهدی، زین‌العابدین عسگری هم در کربلای 5 در سال 1364 آسمانی شده بود.
اینکه شهید از نظر شغلی دائم در مأموریت بود، باعث شد که تمرینی برای نبودن همیشگی‌شان باشد؟
از جهاتی می‌شود گفت همین طور است که شما می‌گویید. من از همان ابتدا عادت به نبودنش داشتم. آقا مهدی مدت دو سالی در قشم بود. دیر به دیر به خانه می‌آمد. هرچند وقتی برمی‌گشت به قدری از همه جهات محبت به من داشت و همراهی می‌کرد که نبودن‌هایش جبران می‌شد. اینطور باید برایتان بگویم که حتی بعد از شهادت آقا مهدی هیچ حس جدیدی ندارم. امروز که به آن روزها فکر می‌کنم با خود می‌گویم همه آن ایام تمرینی بود برای روزهای بعد از شهادتش. ایشان برای امروزش برنامه‌ریزی داشت، مثلاً وقتی می‌خواست روغن یا لاستیک ماشین را عوض کند من را صدا می‌کرد و می‌گفت بیا نگاه کن یاد بگیر که اگر من نبودم بتوانی به راحتی این کارها را انجام بدهی. شاید بعد از من کسی کمکت نباشد.
پس شما را آماده شهادتش کرده بود، اما به نظر شما چرا باید یک کسی مثل آقا مهدی با زندگی خوبی که داشت داوطلبانه راهی میدان جنگ می‌شد؟
اولین چیزی که باعث شد که آقا مهدی راهی شود غیرت دینی‌اش بود. می‌گفت زمانی که من به حرم بی‌تفاوت باشم زمانی خواهد بود که غیرت خودم را از دست داده باشم. یکی دیگر از علت‌هایی که مهدی را برای رفتن مصمم‌تر کرد، مهربانی بیش از حد ایشان نسبت به آدم‌های روی زمین بود. وقتی بچه‌های سوریه را نگاه می‌کرد انگار بچه‌های خودش را در آن وضعیت می‌دید که در شرایط سخت و پرمشقت روزگار می‌گذرانند. آقا مهدی می‌گفت نمی‌توانم تصور کنم که فرقی بین نازنین فاطمه من با بچه‌های سوریه باشد. می‌گفت الان یکی از دغدغه‌های شیعه حرم است و این من را خیلی ناراحت می‌کند. جهاد و دفاع از مسلمانان یکی از بزرگ‌ترین وظایفم است. همسرم از لحاظ بدنی خیلی قوی و ورزیده بود. همرزمانش می‌گفتند در این بدن تیر نمی‌رود. وقتی این تعریف را می‌شنید در پاسخ دوستانش می‌گفت: این بدن باید در راه اهل بیت خرج شود. این بدن برای من نیست.
اولین بار کی حرف از رفتن زد ؟ راضی کردن شما کار سختی بود؟
از بهار سال 1390 زمزمه‌های رفتن آقا مهدی به گوش می‌رسید. من با اینکه فوق‌العاده آمادگی داشتم اما خیلی ناراحت شدم، طوری که نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. مخالف رفتنش نبودم اما گریه می‌کردم و نمی‌گذاشتم مهدی متوجه گریه‌هایم شود. این غم و اندوه با من بود تا زمان شهادتش. یعنی پنج سال تمام. ابتدا من خیلی جدی مخالفت نکردم اما هر بار به زبان می‌آورد، من بهانه‌ای می‌آوردم. آن زمان خدا نازنین فاطمه را هنوز به ما نداده بود. من گفتم ما هنوز بچه‌ای نداریم خیلی کارها مانده و... اما ایشان گفت از تنها کسی که انتظار ندارم مخالف رفتنم باشد شمایید. اگر شما پشتم نباشید من دیگر به هیچ جا پشتم گرم نیست. حرف شما امروز من را یاد یاران امام حسین (ع) در سال61 هجری می‌اندازد، که پشت امام حسین را خالی کردند و هر کسی بهانه‌ای آورد؛ یکی گفت زن دارم یکی گفت بدهی دارم... می‌گفت: اینها بهانه است. من هم به خودم آمدم و تلنگری به خودم زدم و گفتم که اگر امثال آقا مهدی نروند پس چه کسی قرار است برود. اگر از حریم زینب (س)‌ دفاع نکند من در آینده قرار است چه جوابی بدهم؟ دیگر نمی‌توانم در ایام محرم گریه کنم. همه گریه‌ها الکی و عزاداری‌ها ظاهری می‌شود. مدافعان حرم رفتند تا بند بند زیارت عاشورا را به منصه ظهور برسانند؛ یا لیتنی کنا معک‌ها را عملی کنند. من اگر، اگر‌های خیلی زیادی با خود گفتم که اگر مهدی را از دست بدهم چه اما یاد عاشورا همه حال و هوایم را تغییر می‌داد. آن ایام چنان برای ابا عبدالله (ع) ماتم می‌گرفتم که گویی یکی از نزدیکانم را از دست داده‌ام. اما دیگر وقت عمل رسیده است شاید باور نکنید اما خودم دائم پیگیر کارهایش می‌شدم که آقا مهدی رفتنت چی شد و... در صورتی که از ته دل راضی نبودم. هیچ کس راضی نیست همسرش را از دست بدهد اما اعتقاد داشتم عمر دست خدا است. وقتی کاسه عمر پر شود، فرقی نمی‌کند تهران باشی یا سوریه. می‌روی. هیچ چیزی دست من نبود. واقعاً مطمئن هستم اجازه مدافع حرم شدنش به دستان متبرک خانم حضرت زینب (س) بود. ایشان اجازه مهدی را صادر فرمودند. اولین بار 20 خرداد ماه سال 1394راهی شد، شاید صدمین بار بود که او را از زیر قرآن برای مأموریت‌هایش رد می‌کردم ولی این بار خداحافظی برایم رنگ دیگری داشت و بعد از دو مرحله اعزام به درجه رفیع شهادت رسید.
دل کندن از فرزند خیلی سخت است، رابطه شهید با فرزندش چطور بود؟
دل کندن از فرزندمان برایش خیلی سخت بود. دقیقاً بعد از به دنیا امدن دخترمان نازنین فاطمه آقا مهدی دیگر آقا مهدی قبل نبود. خیلی کمرنگ شد، گفت می‌ترسم وابسته بشوم و جا بمانم. می‌گفت یک سفره‌ای پهن شده است، چند سال دیگر جمع می‌شود و چه حسرت‌ها به دل ماها خواهد ماند. مهدی من را از همان زمان بارداری تنها گذاشت که دلبسته نشود. حتی یک بار هم من را در مراجعاتم به پزشک همراهی نکرد. وقتی دخترم زمین می‌خورد همه می‌دویدیم اما مهدی حرکتی نمی‌کرد می‌خواست از تعلقات دنیایی دور شود و این به رغم میل باطنی‌اش بود. اما دخترم اولین کلمه‌ای که بر زبان آورد «بابا» بود. هر زمان می‌گفتیم بگو مامان می‌گفت: «بابا». با اینکه نازنین فاطمه مدت کوتاهی با پدرش بود و خیلی کم ایشان را می‌دید، اما به پدرش وابسته بود.
از جبهه سوریه با هم در تماس بودید؟
جالب است برایتان بگویم که وقتی به سوریه می‌رفت‌ گویی ما را فراموش کرده باشد. تماسی نمی‌گرفت تا نکند حالش خراب شود و دلتنگی به سراغش بیاید. خیلی عجیب بود وقتی من اصرار می‌کردم که چرا شما زمانی که در اینجا هستید روزی 10 بار تماس می‌گیرید و از حال ما باخبر می‌شوید، اما وقتی می‌روی منطقه، یک بار هم زنگ نمی‌زنید، انگار نه انگار ؟آقا مهدی می‌گفت: خیلی سرم شلوغ است. به من می‌گفت سوریه تنها جایی است که از همه چیزش لذت می‌برم.
گویا تصاویر شهادت ایشان زودتر از خبر شهادتش منتشر شده بود؟
تصویر پیکر مهدی را النصره روی سایت گذاشته بود. همه دوستان و آشنایان دیده بودند. خواهرم می‌گفت زخمی است اما من گفتم نه این تصویر، نشان از شهادت ایشان دارد. وقتی خبر شهادتش را دوستان و همرزمان قدیمی‌اش شنیدند گفتند: خدا را شکر به آرزویش رسید. همه می‌دانستند که تنها دغدغه مهدی رفتن و البته چگونه رفتن است. نمی‌دانم شاید باورتان نشود اما خیلی سخت است با کسی زندگی کنید که همه 10 سال همراهی با ایشان در فکر رفتن باشد. آقا مهدی در تمام این 10 سال در اوج شادی و حتی مسافرت‌های شیرین هم از رفتن و شهادت صحبت می‌کرد. همه آقا مهدی را دوست داشتند و با شنیدن شهادت ایشان خوشحال شدند که به آرزویش رسیده است. آنهایی که به مقام شهادت و جایگاه شهدا آگاهند خوب می‌دانند که ایشان به چه درجه‌ای رسیده است. هر چند از دست دادنش ناراحتی و دلتنگی دارد.
سفارشی برای دخترتان نداشت؟
مهدی یک وصیت کلی نوشته بود اما به دخترش پیروی از خط ولایت فقیه و رهبری را توصیه کرده بود. مهدی به رهبری حساس بود. ایشان به حجاب و گریه برای امام حسین (ع) هم بسیار توجه داشت.
امروزتان بی ‌او چطور می‌گذرد؟
خیلی سخت است. اگر از این سختی‌ها و دلتنگی‌ها بخواهی ده‌ها کتاب بنویسی باز هم جا دارد. اما آنها هستند، حضور دارند؛ این را می‌شود از کمک‌های غیبی‌شان متوجه شد. که اگر شهدا امروز ما را رها کنند ما از غصه و سنگینی این غم دق می‌کنیم. مردن با شهادت خیلی فرق می‌کند. مردن خیلی زود فراموش می‌شود اما شهادت هر روز برایت تازه‌تر می‌شود و خاطرات همسرت برایت زنده می‌شود. اما یک فرق دیگر در این میان وجود دارد که ما با اتکا به زنان دشت کربلا و با دستان خودمان همسرانمان را راهی میدان جهاد و آنها را کربلایی می‌کنیم. راهی می‌کنیم. زندگی مشترک 10 ‌ساله‌ام با مهدی سراسر رضایت بود و خاطره و عشق و شور. از مهدی راضی بودم امیدوارم خدا از او راضی باشد، ان‌شاءالله که در مراحل رشد نازنین فاطمه روح پاکش یاورم باشد.

* روزنامه جوان /  صغری خیل فرهنگ

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس