به گزارش مشرق، مهدی ۳۳ سال پیش هم، مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت، مثل همه آن روزهایی که در چهارسال قبلی، خداحافظی می کرد، از زیر قرآن رد می شد، یک کاسه آب پشت سرش خالی می شد. مهدی آخرین بار هم همان طور رفت، گفت زود برمی گردد، اما وعده دیدار او و خانواده اش به اندازه ۳۳ سال طولانی شد، آنقدر طولانی که چشم های مادر به انتظار برگشتنش به در خشک شود و قامت پدر خمیده تر و موهایش سپید تر... ر.
مهدی که رفت، ۱۸ ساله بود... حالا هم که برگشته، هنوز همان سن و سال است. پدرومادرش اما در این سالها پیر شده اند از انتظار... انتظار شنیدن خبری از جوان بلندبالایشان؛ جوانی که دیروز، در معراج شهدای تهران در تابوتی پرچم پوش، پیچیده در کفنی سفید به دیدار خانواده آمد.
معراج شهدا دیروز هم مثل همیشه شلوغ بود؛ همه آمده بودند، برای خوشامدگویی، برای تازه کردن دیدار... مگر می شد پسر خوش اخلاق خانواده بیاید و فامیل برایش یک جا جمع نشوند!؟ آن هم وقتی که غریبه ها هم به استقبال این شهید آمده بودند!؟
غریبه هایی که مهدی را نمی شناختند، حتی سن و سال خیلی هایشان کمتر از ۳۳ سال دوری مهدی از خانواده اش بود، اما آمده بودند برای وداع، برای ادای احترام...برای اینکه نشان بدهند هنوز یادشان نرفته رشادت های مهدی و بقیه همرزمانش را.
اشکِ چشم های آنها هم تمامی نداشت. سرگذاشته بودند روی تابوت شهدای گمنامی که گوشه معراج، ساکت و بی سروصدا نظاره گر بقیه بودند و با صدای بلند گریه می کردند. از ساعت ۱۵ همه منتظربودند، می آمدند و می رفتند و سراغ تابوت مهدی را می گرفتند، تنها شهیدی که دیروز در معراج بود و هویتش شناسایی شده بود.
عقربه های ساعت از ۱۶ که گذشتند، بالاخره انتظارها به سر رسید، سربازها تابوت پرچم پوش مهدی را روی دست آوردند، صدای گریه جمیعت اوج گرفت، صدای بلند گریه مادر و خواهرهای مهدی...برادرهایش، پدرش...« مهدی جان برگشتی...مهدی جان این همه سال کجا بودی؟ ...دیدید بالاخره گم گشته ما هم برگشت...یوسف ما هم برگشت...»
هرکسی یک گوشه تابوت نشسته بود به گریه...به راز و نیاز...به درد دل...به « مهدی جان » گفتن، به قربان صدقه رفتن...
پدر شهید مهدی غلامی : پسرم دلش با جبهه بود
اسم مهدی را با خط قرمز، درشت روی کفن سفیدش نوشته بودند. سید یحیی غلامی پدر مهدی، هروقت دست می کشید روی کفن، هروقت می رسید به اسم مهدی، به اسم پسر گم گشته اش... اشک امانش نمی داد ...شانه هایش تکان می خورد از شدت گریه؛ زیر لب می گفت :« بالاخره برگشتی ...بالاخره»
« بالاخره» برای این خانواده ۳۳ سال طول کشید، یعنی خیلی بیشتر از سالهای عمر مهدی، وقتی کنار خانواده بود... «دیگر سالهای چشم انتظاری مان بسر آمد» این را پدر شهید مهدی غلامی به ما گفت؛ وقتی از اودرباره پسر شهیدش پرسیدیم.
آقای غلامی اولین باری که مهدی رفت جبهه چندساله بود؟
تقریبا ۱۴ ساله. همان ابتدا که جنگ شروع شد، اصرار های مهدی هم برای رفتن به جبهه شروع شد.
سنش که کم بود، شما مخالفت نکردید؟
نه ...مهدی آنقدر برای جبهه رفتن شور و شوق داشت که رفته بود شناسنامه اش را بزرگتر کرده بود تا بگذارند اعزام شود. من چطور می توانستم جلوی او را بگیرم...مهدی دلش با جبهه بود، به خاطر همین در بسیج ثبت نام کرد و داوطلبانه اعزام شد.
چقدر بعد از رفتنش شهید شد؟
حدود چهار سال. در این چهارسال، چندماه جبهه بود، چند روز خانه بود. آن اواخر یک بار شدیدا مجروح شد، از ناحیه پا... سه ماه در بیمارستان امام خمینی(ره) بستری بود، بعد که کمی حالش بهتر شد، از بیمارستان مرخصش کردند اما گفتند که باید سه ماه هم در خانه استراحت بکنی. وقتی به خانه آمد، پایش کامل آتل بندی بود، اصلا نمی توانست درست راه برود. اما فقط چند روز دوام آورد، گفت من چطور سه ماه بنشینم خانه؟ اصلا نمی توانم. همانطوری گذاشت و رفت جبهه. دوماه جبهه بود، دوباره چند روز برگشت خانه. بعد که دوباره اعزام شد، دیگر برنگشت.
کدام عملیات شهید شد؟
عملیات بدر. اسفند ۱۳۶۳
در کدام منطقه؟
منطقه هورالهویزه، جزیره مجنون. توی این عملیات بود که قایقشان را زده بودند، به ما گفتند که مهدی افتاده توی آب...آب مهدی را برده.
منتظر بودید برگردد؟
مگر می شود پدرومادر چشم انتظار فرزندش نباشد...ما هم همیشه منتظر بودیم...هرچقدر که این سالهای بیخبری ما بیشتر شد، کم کم باور کردیم مهدی شهید شده و دیگر برنمی گردد. اما بازهم منتظر بودیم که یک نشانه ای از مهدی بیاید، تا اینکه هفته پیش به ما خبر دادند مهدی پیدا شده.
خوشحال شدید؟
خیلی زیاد...خیلی زیاد...
برادر شیهد سید مهدی غلامی: پدرومادرم از آزاده ها سراغ مهدی را می گرفتند
« همیشه جای خالی مهدی را بین خودمان احساس می کردیم، حالا دیگر جایش خالی نیست ...برگشته. » این را هم مصطفی غلامی گفت، برادر کوچکتر مهدی که کنار پدر ایستاده بود:
سالهای چشم انتظاری چطور گذشت؟
راحت نبود...چندسال اول ما همیشه امید داشتیم که مهدی برگردد، می گفتیم شاید شهید نشده باشد، شاید اسیر شده باشد. حتی یادم است، آن سالها وقتی اسرا به کشور برمی گشتند و پدرومادرم خبردار می شدند می رفتند عکس مهدی را به آزاده ها نشان می دادند میگفتند پسر ما را ندیدی؟ حتی چند نفر گفته بودند که ما او را در اردوگاه اسرا دیدیم...به خاطر همین تا یک مدت زیادی فکر می کردیم مهدی اسیر است. اما بعد از سقوط رژیم صدام، وقتی همه اسرا به کشورمان برگشتند، ما از برگشتن مهدی نا امید شدیم...دیگر باورمان شد که شهید شده... اما باز هم منتظر بودیم که حداقل پیکرش برگردد که یک مزار از او داشته باشیم. حتی آزمایش دی ان ای هم دادیم شاید بین شهدای گمنام پیدا شود.
مهدی از طریق آزمایش شناسایی شد؟
نه ...مهدی پلاک داشت، ساعت داشت البته پیکرش هم چون بادگیر پوشیده بوده، تقریبا سالم مانده و خیلی متلاشی نشده است. مهدی، پسر دوم خانواده بود. از ۱۴ سالگی مدام جبهه بود و آخر هم بعنوان یکی از نیروهای لشکر ۲۷ محمدرسول الله تهران در عملیات بدر به شهادت رسید.