گروه جهاد و مقاومت مشرق- وقتی برای تکمیل گزارش زندگینامه شهید صابر بابا به سراغ بهادر بابا برادر ایشان رفتیم حیفمان آمد گذری به حضور و خاطرات این رزمنده جانباز در میدان جهاد نداشته باشیم. از این رو دقایقی با جانباز بهادر بابا برادر شهید صابر بابا همکلام شدیم تا از روزهای رزم و حماسهسراییاش بیشتر بدانیم.
چطور شد که راهی میدان جهاد شدید؟
من سال 1362 وارد بسیج شده و در پایگاه شهید بهمن کمالزاده ثبت نام کردم. سال 1364 به جبهه اعزام شدم. من به سختی توانستم به منطقه اعزام شوم. پدرم راضی بود و تشویقمان هم میکرد ولی مادرم نگران بود. خوب به یاد دارم مادر ساکم را قایم میکرد که نروم.
پس توانستید لباس رزم بر تن کنید؟
بله، یک سالی طول کشید تا سرانجام با نامه امام جمعه موقت کرج شهید هدایتالله ملکزاده – که در عملیات کربلای یک که من مجروح شدم، شهید شد- توانستم اعزام شوم. البته ایشان قبل از نوشتن نامه از رضایت پدرم مطمئن شد. سه ماه در پادگان ۲۱ حمزه آموزش دیدم، از همان جا هم به پادگان دوکوهه اندیمشک رفته و به لشکر ۲۷حضرت رسول(ص) منتقل شدم و مدتی بعد به گردان شهادت ملحق شدم. گردان شهادت به گردان آرپیجیزنها معروف بود. فرمانده گردان شهید صفرخانی بود که به کرخه رفتیم و مدتی بعد از برای عملیات کربلای یک به دهلران رفتیم. حدود 20 روز آنجا بودیم و آماده عملیات شدیم.
عملیات کربلای یک چگونه بود؟
عملیات کربلای یک با رمز یا ابوالفضل العباس(ع) ادرکنی در محور مهران به صورت گسترده در تاریخ ۹ تیر ۱۳۶۵ توسط سپاه انجام شد. عملیات 10 روز طول کشید. همان شب اول عملیات فرمانده گردان شهید صفرخانی و مسئول گروهانمان شهید شدند. در همان عملیات شهر مهران آزاد شد. بعد از عملیات، گردان به دوکوهه برگشت و نیروهای زیادی مجروح و شهید شدند. عملیات کربلای یک اوج ایثار و از خودگذشتگی و ولایتمداری رزمندگان بود چراکه نیروها بدون استراحت و مرخصی در چند عملیات نظیر عملیات آزادسازی فاو و بعد فکه پشت سر هم شرکت کردند. صدام گفته بود اگر فاو را بدهید مهران را میدهم که خود رزمندگان در عملیات کربلای یک به سختی مهران را آزاد کردند. حتی بعد از عملیات هم بچهها مرخصی نرفتند و برگشتند و با همه سختی و خستگی مهران را نگه داشتند.
جانبازی و مجروحیت شما مربوط به همین عملیات است؟
بله، از طرف فرماندهی لشکر ۲۷ قرار شد گردان شهادت به مشهد اعزام شود. ما مشغول و مهیای رفتن شدیم که سفر مشهد لغو شد و نیروهای جدیدی به گردان ما اضافه شده و ما را مستقیم به خط پدافندی مهران که از خود عملیات سختتر بود، اعزام کردند. آتش زیادی از سمت عراقیها میآمد. به خاطر آتش سنگین، خط مرتب جابهجا میشد. بعد از هشت روز گردان شهادت، پنج، شش کیلومتر عقب آمد که آنجا هم در تیررس خمپاره دشمن بود که چند روز بعد من بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ مجروح شدم و به درمانگاه صحرایی در ایلام و بعد به بیمارستان باختران اعزام شدم. بعد از مجروحیت، من و مجروحان دیگر را با اتوبوسی که صندلی نداشت به بیمارستان صحرایی ایلام بردند. ۴۰، ۵۰ مجروح بدحال در اتوبوس بودیم. شرایط خیلی سخت و بدی بود. من که ترکش به لگن، پا، دست و کتفم اصابت کرده بود واقعاً اذیت شدم. اوضاع باقی مجروحها از من هم بدتر بود. از ایلام به بیمارستان باختران و از آنجا هم به بیمارستان آیتالله گلپایگانی قم اعزام شدم و در آنجا بستری شدم.
خانواده چطور در جریان مجروحیت شما قرار گرفت؟
خانواده ۴۵ روز از من بیخبر بودند. صابر و یکی از دوستانش دنبال من میگشتند و فکر میکردند مفقود شدهام. از آن طرف در بیمارستان قم نتوانستند ترکشی را که در لگنم بود خارج کنند و بعد با محل کار پدرم تماس گرفتند و صابر به قم آمد و بعد از آن هم یک اتوبوس از بستگان به قم برای عیادت آمدند و من را هم با همان اتوبوس به بیمارستان شهید مدنی کرج آوردند. بعد از یک ماه بستری، ترکش را بعد از چند نوبت عمل از بدنم خارج کردند. خوب به یاد دارم آقای دکتر بابایی زحمت زیادی کشید تا توانست ترکش را از بدنم خارج کند چراکه احتمال قطع نخاع شدنم وجود داشت. بعد از شهادت صابر در عملیات کربلای ۵ و بیتابیهای مادر و خانواده به جبهه نرفتم تا اینکه در سال 1366 مجدد به منطقه اعزام شدم و تا پایان جنگ در جبهه بودم.
وقتی آن روزها را مرور میکنید بیشتر از هر چیزی دلتنگ چه میشوید؟
هیچ وقت آن روزها را فراموش نمیکنم، واقعاً باصفا بود و غیر از بحث ایثار و فداکاری رزمندهها جو معنوی فوقالعادهای بین بچهها حاکم بود. حال و هوای عجیبی که الان واقعاً نمیشود آن زمانها را برای لحظهای خلق کرد. هر کس میآمد با هر اخلاق و منش و اعتقادی در آنجا تغییر میکرد. روزهای قشنگ و به یاد ماندنی که هرگز از یاد و خاطرمان بیرون نمیرود.
منبع: روزنامه جوان