گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعد از انتشار کتاب «حاجیفیروز» برای خیلیها عجیب بود که چرا تا بهامروز این سوژه از دید همه مغفول مانده است، اما میثم رشیدیمهرآبادی که دغدغه ادبیات دفاع مقدس را دارد، بهدنبال این سوژههاست تا بتواند هرچه بیشتر بهماندگار شدن خاطرات دفاع مقدس کمک کند. کتاب «خیابان تبریز» کتاب دیگری است که او از یک شهید ترور نوشته است تا این مظلومیتها در تاریخ گم نشود.به سراغ رشیدی رفتیم تا بیشتر از او درباره چگونه شکلگیری کتابهایش بشنویم.
چطور از وادی کار خبر به حوزه کتاب کشیده شدید؟
همیشه به کتاب علاقه داشتم. این چند کتاب به دلایلی چاپ نشده بود و بعد پشت سر هم چاپ شد. چند کتاب هم در مرحله ویراستاری دارم که به فاصله کمی از این کتابها منتشر میشود.
کمی درباره کتاب «خیابان تبریز» صحبت کنید.این کتاب از کجا شکل گرفت؟
داستان این کتاب برای 13 سال پیش است که مدیرکل بنیاد شهید قزوین از من و یکی از دوستان دیگر دعوت کرد تا صحبت کنیم و کتابی را در مورد دو تن از شهدای قزوین که هیچ کاری در موردشان صورت نگرفته است، منتشر کنیم. بعدها متوجه شدیم حساسیتهایی در مورد این شهدا وجود داشته که هیچ کتابی در موردشان منتشر
نشده است.
این حساسیتها چه چیزهایی بودند؟
کمی سختگیری خانواده و کمی هم فاصله زیاد با شهادتشان، باعث شده بود کتابی در موردشان نوشته نشود. یک شهید برای دوران انقلاب بود که آقای انبارداران قبول کرد در مورد ایشان کاری را منتشر کند و شهید چگینی را هم که از شهدای ترور بود، بنده قبول کردم.
این شهید سال 60 به شهادت رسید. بیست و چند سال از شهادتشان میگذشت و میخواستند کسی خارج از قزوین بیاید و کار را به سرانجام برساند. یکی از دوستان در قزوین در حوزه پژوهش و برخی گفتوگوها کمک کرد. این شهید برادری دارد که خیلی حساس و سختگیر است. مثلا از یک نفر مصاحبه گرفتیم که از شاگردان شهید بود و اطلاعاتی داشت. دو خاطره را به نقل از وی کار کردیم اما برادر شهید میگفت اسم این آدم نباید به عنوان راوی در کتاب آورده شود.
این سختــگیـریهــا و بوروکراسیهای اداری کار را به تعویق انداخت، تا اینکه سال 90 بدون اینکه ما متوجه شویم کتاب منتشر شد. کتاب را داده بودیم بنیاد شهید. در حالت ناامیدی بودیم که یکی از ناشران قزوینی کتاب را منتشر کرد. البته کتاب با وضعی نابهنجار چاپ شد. به لحاظ کتابسازی، غلطهای املایی و طرح جلد بسیار ضعیف بود. اما برای دیده شدن یک مسابقه در آموزش و پرورش قزوین برگزار شد و چاپ اول کتاب به اتمام رسید. هفت هشت سال از موضوع گذشته بود. کتاب برای من آینه دق شده بود. احساس میکردم هم در حق شهید اجحاف شده و هم زحماتمان هدر رفته است.برای همین تصمیم گرفتم یک کتاب جدید بنویسم. یکسری گفتوگوهای جدید گرفته شد. تمام گفتوگوها و مطالبی که به سختی توانستیم از دوستان و شاگردان شهید بگیریم حجم کمی از خاطرات بود. ما میخواستیم این سد شکسته شود و خاطرات بیشتری داشته باشیم. چاپ کتاب اول باعث شد خاطرات بیشتری به یاد دوستان شهید بیاید. گفتیم که بیایند و دوباره صحبت کنیم.
چند وقت پیش با برادر شهید که صحبت میکردم میگفت من الان اندازه دو کتاب خاطره دارم، که مشخص بود آن موقع در ذهنش تهنشین شده بود. هدف ما هم همین بود که این خاطرات زنده شوند، در هر صورت تنها راه چاره این بود که دوباره کتاب نوشته شده و با وضعیت مطلوب چاپ شود.
سعیام بر این بود که یک جمله هم با کتاب قبلی تشابه نداشته باشد و عین واقعیت را بگویم. البته این عین واقعیت را گفتن باعث شد دستم در زمینه جنبه ادبی کتاب بسته شود. شاید یکجاهایی قلم افت کند که این به خاطر آن است که سعی کردهام خاطرات کوتاه باشد و با میانتیترهایی جدا شود و تفکیک تاریخی هم انجام دادهام.
این شهید بسیار خوشپوش و شیک بود. خیلی اصرار داشتم طرح جلد کتاب درخور شخصیت ایشان باشد. عکسهایی هم که از این شهید مانده بود خیلی قدیمی و عمدتا سیاه و سفید بود. دوستان طراح اتودهایی زدند و در نهایت این کاری که خانم کمرروستا انجام داد با فضای قدیمی کتاب هماهنگ بود. بازخوردهای بدی از طرح جلد نگرفتیم؛ اگرچه فکرهای دیگری داشتیم برای طرح جلد، اما سرعتی که برای چاپ داشتیم باعث شد با همین طرح جلد کار کنیم. استقبال از کتاب خوب بوده است و فکر میکنم تا 12 شهریور که شهادت ایشان هم هست، بتوانیم چاپ دوم را منتشر کنیم.
کتاب با تلاش دوستان رسانهای دیده شد. البته با پخشهای مختلف صحبت کرده و با ارسال دستی تا حدودی برای توزیع تلاش کردهایم.
هدف اصلی در این کتاب برای من شناخته شدن خود شهید است و فکر میکنم خود شهید هم از کار راضی بود. کتاب را که به ارشاد دادیم، دو تا از خاطرات را گفتند حذف کنیم؛ در مورد باقی ماندن یک خاطره پافشاری کردیم که با اندکی تغییر چاپ شد، اما آن یکی خاطره که خاطرهای چندخطی بود در مورد درختی که در روستای الموت قزوین است و روز عاشورا ماده سرخ رنگی از آن بیرون میآید، حذف شد.
مطمئنا به خاطر ترویج خرافه این اتفاق افتاده است؟
بله، احتمالا به خاطر همین مساله بوده در حالی که واقعیت دارد. فکر نمیکردیم آنقدر زود بعد از اصلاح، مجوز صادر شود. در آستانه روز خبرنگار دوستان فرهنگسرای رسانه با بنده تماس گرفتند و گفتند متوجه شدیم شما کتابی آماده چاپ دارید و چون سهشنبهها برنامه رونمایی کتاب داریم، میخواهیم این کتاب رونمایی شود.
کتاب در بامداد 17 مرداد از چاپخانه ترخیص و در فرهنگسرای رسانه رونمایی شد. این رونمایی که برایش برنامهریزی نشده بود گمانم کار شهید بود. با حضور خانواده شهید و دوستانی که آمدند مراسم خوبی برگزار شد. این روند را در کتاب قبلی هم داشتیم اما به این روانی نبود. احساس میکنم خود شهید هم به دیده شدن کتاب کمک کرد.
البته کتاب «حاجی فیروز» هم بسیار دیده شد؟
این مساله به خاطر این بود که راوی آن کتاب یک فضای رسانهای داشت. مثلا اگر کتاب را نزد یکی از فرماندهان جنگ میبرد، آنقدر حواسش بود که یک عکس تهیه کند. یا مثلا یک کتاب با دستخط خودش به یک شخصیت هدیه میداد و دوباره با دست خط آن شخص یک کتاب هدیه میگرفت. همین دستخطها برای ما تاثیرگذار بود.
آن کتاب هم در یک فاصله دو ماهه به چاپ چهارم رسید. البته مدت زیادی است که چاپش به اتمام رسیده است. به راوی و ناشر نیز تاکید کردیم هر چه زودتر چاپ پنجم کتاب منتشر شود.
خودم همیشه سعیام بر این است که ارتباط تصویری با رسانه از بین نرود؛ هر روز به هر بهانهای عکس و مطلبی در مورد کتاب چاپ شود.
مثلا در مورد کتاب «حاجی فیروز» سعی کردهایم برای اقشار مختلف این رونمایی صورت گیرد. مثلا یک بار برای فرماندهان دفاع مقدس، دوستان هممحلی ایشان در مسجدی رونمایی گرفتند. یک رونمایی همرزمان زمان جنگشان گرفتند؛ چون ایشان راوی راهیان نور بود کتاب را به آنجا هم برد. کتاب را به همه فروشگاههای یادمان بردند و تبلیغاتی خوبی برای کتاب شد، البته از این مساله هم نباید بگذریم که خاطرات جالبی هم دارند.
کمی هم درباره شکلگیری کتاب «حاجی فیروز» بگویید؟
در یک برنامه خبری با عدهای از دیدهبانهای لشکر 10 به فیروزکوه رفتیم. قرار بود کتابی جمعآوری شود از فعالیتهای دیدهبانها به اضافه یک مستند تلویزیونی. تهیهکنندگان کتاب و مستندسازان با هم هماهنگ کرده بودند که در یک اردو اینها را با خودشان ببرند، تا در آن اردو، محتوای بیشتری از این دوستان بگیرند.من هم خیلی اتفاقی متوجه این اردو شدم و با آنها رفتم. در این سفر با قهرمان کتاب «حاجی فیروز»، فیروز احمدی آشنا شدم. خاطراتی را به مرور برای بنده میگفت و ما هم به صورت بریده این خاطرات را در رسانه منتشر میکردیم. ایشان بعد از جنگ از تشکیلات سپاه منفک شده بود و نانوایی داشت. در آن اردو و در جلسات دیگری که با او بودم، من میدیدم وزن این آدم بسیار از بقیه همدورهایهایش بیشتر است؛ اما آنطور که باید و شاید قدرشناسی نمیشود. خودش هم انسان بسیار خاکی و متواضعی بود.
حاج فیروز احمدی پس از جنگ به پشت تنور نانوایی پدرش برگشت
بخشی از خاطرات را که منتشر کردیم، دیدم ظرفیت خوبی برای کتاب دارد. کسی هم تا به حال این پیشنهاد را به ایشان نداده بود و بنده مجموع خاطراتی را که قبل از آشنایی من با ایشان در رسانهها منتشر شده بود، جمعآوری کردم و یکسری خاطرات جدید را هم اضافه کردم.
خودش هم تمایل داشت که کتاب نوشته شود. گفتوگویی هم با پدر و برادر شان انجام شد. تقریبا میخواستیم فضای خانواده ایشان ترسیم شود، چون در زمان جنگ هر چهار فرزند این پدر در جنگ بودند و خودش هم در قسمت پشتیبانی لشکر 10 یک نانوایی تاسیس کرده و مدتها همانجا مانده بود. میخواستم به این واسطه تصویری کلی از خانواده ایشان به دست آید. با همه این تفاسیرکتاب چاپ و دیده شد.
اسم کتاب به نظرم در میزان استقبال تاثیرگذار بوده است؟
بله، اسم خوبی دارد. در یک برنامه زنده تلویزیونی هم که درباره این کتاب رفته بودیم، تاکید داشتند که کتابهای دفاع مقدس به سمتی رفته است که از اسمهای کلیشهای فاصله گرفته و طرح جلدها هم بسیار خوب شده است.روی طرح جلد کتاب یک ماه کار کردیم. در زمان جنگ هم دوستانشان «حاجی فیروز» صدایش میکردند، ولی اینکه بیاید روی اسم کتاب بنشیند، به این دلیل که فرزندانشان همه تحصیلکرده هستند بسیار حساس شدند و پیغام دادند این اسم خوب نیست، اما بالاخره موفق شدیم نظرشان را جلب کنیم و باعث دیده شدن کار هم شد.
ما هدفمان این بود که با انتشار این کتاب، یک بار دیگر «حاجی فیروز» را به اطرافیانش بشناسانیم، که به خوبی هم انجام شد، به لحاظ اجتماعی ایشان بعد از جنگ بسیار سختی کشیده است، با اینکه مجروح بوده و وضعیت جسمی مناسبی نداشته است، اما مجبور بوده کار کند. مدتی پیک موتوری بوده، مدتی در مترو کار میکرده، البته اخیرا در بخشی از شرکت نفت مشغول شده اما واقعیت این است که سالهای سختی را گذرانده بود و با این کتاب دوباره در بین خانواده و دوستان و همرزمانش متولد شد.
به غیر از این کتابها باز هم کتابی داشتهاید؟
خیلی اتفاقی فاصله این دو کتاب کم شد. قبل از این کتابها، خاطرات فواد مطاعی را که جانباز جنگ و تخریبچی بوده است، گرفتهام. 14 یا 15 جلسه با ایشان گفتوگو کردیم. تمام گفتوگوها پیاده و ویرایش شد و در حال ویرایش دوم است؛ اما کمی پشتش باد خورد و کار عقب افتاد، در حالی که اگر به نوبت بود باید اول آن اثر منتشر میشد بعد این دو کتاب. تلاش دارم آن کتاب را هم نهایی کنم .
خارج از حوزه دفاع مقدس هم کتاب دیگری دارید؟
بله، فعلا همین سه کتاب است اما همزمان دارم دو رمان مینویسم. این همزمانی هم به خاطر این است که رمان اول را که مینوشتم، طرح رمان دوم به ذهنم رسید و طرحش را نوشتم. البته هر دوی رمانها از جمله رمانهای عامهپسند خواهند شد. ادعایی ندارم رمانهای فاخری هستند اما در قلم سعی کردهام تمام تلاشم را بکنم که خوب نوشته شوند.اولی ساختار خانوادگی دارد. در یک خانواده مسائل مختلف پیش میآید و افتوخیزهایی دارد. رمان دوم کاملا عاشقانه است. وقتی طرح رمان دوم آمد، از ترس اینکه طرح از ذهنم نپرد، شروع به نوشتن کردم، اما رمان دوم سریعتر پیش رفت، ولی مقداری نهایی کردن کتاب «خیابان تبریز» باعث شد از نوشتنش فاصله بگیرم.
اسامی رمانهایتان مشخص شده است؟
نه هنوز نهایی نشده است. اسم موقت دارند. کتاب «حاجیفیروز» در نهایی کردن رمان اول تاخیر انداخت و کتاب «خیابان تبریز» در نهایی کردن کتاب دوم. از همه اینها گذشته مادر همسرم هم کتابی نوشته که کار ویرایش و نهایی کردنش با بنده است. مبنای من این بوده است که طبق سفارش امیرخانی حداقل روزی 200 کلمه بنویسم؛ اما برخی روزها نمیشود.
شما که در حال نوشتن رمان عامهپسند هستید، چرا به سراغ خاطره نویسی آمدید ؟ البته این را هم بگویم که من اسم عامهپسند را نمیپسندم؛ احساس میکنم خوب نیست؟
به نظرم تفکیک درستی نیست؛ هر کسی بنا به سلیقه خودش میتواند انتخاب کند که چه بنوسید و چه بخواند. من عامهپسند را از این باب میگویم چون شاید برخی این کتابها را بپسندند؛ اما مخاطب سختگیر شاید از کتاب خوشش نیاید.
رونمایی از کتاب خیابان تبریز در فرهنگسرای رسانه
به نظرم اگر کتاب شروعش خوب باشد مخاطب را به دنبال خود میکشد؛ یعنی افتوخیز در داستان وجود داشته باشد؟
این را قبول دارم. برخی کتابها را وقتی به نیمه میرسیم، دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم. کتاب انگیزهای به مخاطب برای ادامه دادن نمیدهد.یکی از کتابهای خوبی که در این مدت خواندهام مجموعه داستان «فرشته از تهران» خانم الفت بود که بعدا ایشان را پیدا کردم و متوجه شدم تکنسین آزمایشگاه است و کارش نویسندگی نیست. کتاب یک مجموعه داستان کوتاه است، اما هر کدام چند ساعت انسان را به فکر فرو میبرد. برعکس این هم وجود دارد که کتابی را میخوانید بدون اینکه تاثیری داشته باشد.
جواب سوال من را ندادید. چرا فقط خاطرهنویسی؟ الان خاطرهنویسی خیلی زیاد شده است. من میگویم خاطرهنویسی باشد اما جذاب نوشته شود. میشود همین خاطره را هم داستانوار نوشت. لازم نیست کلمه به کلمه حرفهای راوی منتقل شود.
دو ایده در زمینه کتابهای دفاع مقدس وجود دارد که کاملا با هم در تضاد هستند. ایده اول این است که افرادی مانند آقای کمری هستند که میگویند حتی شما اجازه اینکه یک حرف ربط را در جمله راوی جابهجا کنید، ندارید.کتابهایی را که حسین دهباشی با سران پهلوی گفتوگو کرده و آنها را نوشته است، بخوانید. همه همین طوری هستند. کتاب خیلی خوشساخت است و کنار هر صفحه یک سوتیتر میبینید.
اما عدهای هم هستند که میگویند میشود داستانوار نوشت.
یکموقع مصاحبهای تاریخ شفاهی است و نمیشود آن را تغییر داد.
بله، این کتابها هم تقریبا همینگونه است. تاریخ شفاهی حضور یک نفر در جنگ.
حرفم این است که مثلا اگر کتاب «خیابان تبریز» را که در مورد یک معلم شهید است، به صورت رمان بنویسیم، جذابتر میشود.
این کار از چند جهت سخت است. ما وقتی خاطره را به صورت داستانوار مینویسیم چقدر میتوانیم پایبند وقایع حقیقی باشیم؟ این مساله دست ما را خیلی میبندد. اما در رمانهایی که من دارم آنها را مینویسم، دستم برای نوشتن باز است. هر جایی میتوانم آن را بالا و پایین کنم اما در مورد خاطره این کار خیلی سخت است و خانوادهها گلایهمند میشوند. از طرفی خودم وقتی کتابها و رمانهای این طوری را میخواندم با نوعی گیجی همراه بودم که آیا نویسنده در واقعیت دست برده است یا نه؛ یعنی من با یک تصویر کامل از آن شهید روبه رو هستم یا نه. داستان کردن خاطرات دفاع مقدس در بازهای که اوایل دهه 80 بود، خیلی گل کرد. در ان زمان خاطرات شهدا را تبدیل به داستان میکردند. انتشارات شاهد هم کتابهای زیادی را با این مضمون چاپ کرد، اما من هیچ کدام از آن کتابها را دوست نداشتم.تکلیف من خواننده با این نوع داستان؛ که واقعی است یا داستان روشن نبود. مخصوصا در مورد شهدا این موضوع تشدید میشد. مثلا اتفاقهایی در مورد شهدا میافتاد که حتی در واقعیت هم قابلباور نیستند. اگر این خاطره با متن داستانی همراه شود، مخاطب خیلی باور نمیکند و فکر میکند تعلیقی وجود داشته است.
به نظرم در این کتابها باور مهم است. اما آن چیزی که بیشتر مهم است این است که به جان مخاطب بنشیند؛ مثل کتابهای «فرنگیس» یا «دختر شینا».
بله، آن کتابها هم مبنای داستانی دارد، هم خاطرات به درستی نقل شدهاند، اما آن کتابها یک ویژه دیگری هم دارد. نوع ساختار ممکن است ضعف داشته باشد، اما آنقدر زندگی جذاب و پرفراز و نشیب است که مخاطب متوجه این ضعف نمیشود؛ قلم در آن موارد پشت محتوا قرار میگیرد.همه زندگیها این ویژگی را ندارند. در خیلی از موارد ما با آدمهای معمولی سروکار داریم که صحبتهایشان به خاطر ماندن در تاریخ مهم است ولی آنقدر هم جذابیت ندارند که تبدیل به داستان شوند.البته این را هم بگویم که زمان هم در برخی کتابها مهم میشود.
اگر کتاب «خیابان تبریز» و «حاجی فیروز» را میخواستیم داستان کنیم، زمان زیادی میگرفت و انسان دچار وسواسی میشود که کتاب را بهتر بنویسد. ولی در خاطره تکلیف و ساختار جملات مشخص است، اما همین را اگر بخواهید در یک داستان بگنجانید فضا متفاوت میشود.خیلی از کسانی که در جنگ بودهاند سنشان بالا رفته است و باید خاطراتشان نوشته شود.
یکی از پیشنهادهایی که سردار کارگر داشت این بود که ما دستور دادیم به بنیادهای شهید که در حجم بالا کتاب تولید کنند، البته خودشان هم قبول داشتند که کیفیت پایین میآید اما به هر حال در هزار کتاب چهارتا از آنها گل میکند.یکی از بحثهای فیروز احمدی این است که کتاب کامل خاطراتم چاپ شود. اما به ایشان گفتم درست است که کتاب خاطرات شما ناقص است و باید کامل شود اما اگر این کتاب در دی سال گذشته چاپ نشده بود، هنوز خیلیها حاجیفیروز را نمیشناختند. کتاب «خیابان تبریز» هم همینطور است. شاید کتاب آنچنان قوی نباشد اما همین که عدهای این معلم شهید را شناختند خوب است و حالا راحتتر میشود کتابهای دیگری منتشر کرد. هدف اصلی ما این است چون این عزیزان دارند از بین ما میروند، خاطراتشان را جمعآوری کنیم؛ حتی اگر فعلا در حد فایل صوتی باشد.
بهترین کتابهایی که در حوزه دفاع مقدس خواندهام
- «آب هرگز نمیمیرد» نوشته حمید حسام که شاید کمتر از آن چیزی که باید دیده شد، کتاب بسیار خوبی است. اگر چه رهبری هم برای کتاب تقریظ نوشتند اما زمانی تقریظ رسانهای شد کتاب در بازار نبود. حمید حسام هم قلم خیلی خوبی دارد. من ابتدا با قلم حسام ارتباط نمیگرفتم ولی به یکباره نوع نوشتنش تغییر کرد و رشد خوبی داشت.
- در حوزه پژوهش، یکی از حسرتهایم این است که کتاب «حرفهای»- که خاطرات مرحوم شریفی راد است که در صحنه فیلم دهنمکی فوت کرد- را بعد از فوت ایشان خواندم.
- یک کتاب هم از سری کتابهای مدافعان حرم خواندهام به نام «عمار حلب» که چاپش هم به اتمام رسیده است. نویسنده کتاب محمدعلی جعفری است که هم یزدی است و هم نثرش روان و خوب است.کتاب «شرف خاک» نوشته مهدی خدادادی نیز در مورد زندگی شهید داوود مجیدی است. این کتاب هم بسیار خوب نوشته شده است.
* روزنامه فرهیختگان