گروه جهاد و مقاومت مشرق - ناواستوار دوم محمدعلی گردکانی در در 31 شهریور و روز شروع جنگ شهید شد. همچنین مهناوی یکم جواد صفری در اولین روز جنگ در محور شلمچه، زمانی که دشمن وارد خاک ما شده بود، آنقدر با تیربار مقاومت و ایستادگی کرد تا بالاخره عراقی ها با گلوله تانک موضع او را هدف قرار دادند و به شهادت رسید.
روز ۳۱ شهریور عراق با دوازده لشکر، شامل پنج لشکر زرهی، پنج لشکر مکانیزه و دو لشکر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله و تجاوز کرد. هر لشکر زرهی دارای نه گردان زرهی و هر گردان هم دارای ۵۴ تانک بود.
در همان روز من داشتم کارهای تسویه حسابم را انجام می دادم. تا آن روز هم فرمانده گردان یکم تکاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر، بازنشسته شده بودم و می توانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگی ام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.
در ابتدای جنگ فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر ناخدا رزم جو بود. ان روز حدود دوی بعد از ظهر از ستاد تکاوران پیاده به طرف دفتر فرمانده منطقه می رفتم. در پارک موتوری یک دفعه صدای هواپیما در آسمان شنیدم و بعد دو هواپیمای میگ عراقی در بالای سرم ظاهر شدند. یکی از هواپیماها رگباری کنار پایم شلیک کرد. تیرها در پانزده متری من به زمین خورد، اما آسیبی به من نرسید. فهمیدم که جنگ به طور رسمی شروع شده و عراقی ها از هوا و زمین به خاک مقدس ایران تجاوز کرده اند. به عنوان یک افسر ارتش که بیست سال بود در نظام خدمت کرده بودم، از این جنگ و تجاوز دلگیر و برافروخته شدم. فکر کردم دیگر جای بازنشستگی و شانه خالی کردن از مسئولیت دفاع از کشورم نیست و از همان جا مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان مشوش و ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد. بعد از کمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم. امروز عراقی ها رسماً جنگ را شروع کردند.»
- بله. خودم پرواز و شلیک هواپیماهایشان را دیدم.
- داری تسویه حساب می کنی؟
- بله قربان.
آهی کشید و گفت: «می خواهی بمانی یا بروی؟»
فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگترین و حساس ترین تصمیم زندگی ام را گرفته بودم. گفتم: «فکر می کنید می توانم بروم؟»
- تو بازنشسته شده ای، می توانی بروی.
در حالی که سعی می کردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه میمانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانواده ام شرمنده می شوم.»
بعد اضافه کردم: «فردا خانواده ام به من نمی گویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم و حرف آنها درست و منطقی است. من برای چنین روزی ساخته و تربیت شده ام. برای چنین روزی در ایران و انگلیسی دوره دیده ام. چقدر در عملیات ها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کرده ام. الان می توانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمی روم. می مانم و از کشورم دفاع می کنم.»
جناب ناخدا رزمجو که تحت تأثیر حرفهای من قرار گرفته بود مرا بوسید و با دست به شانه ام زد و گفت: «درود بر توا از افسر لایق و شجاعی مثل تو انتظارم همین بود.»
بعد هم گفت: حالا که نمی خواهی بروی، نیروهایت را جمع کن و برو خرمشهر. امریه آمده که گردان تکاوران بلافاصله به خرمشهر بروند و از این بندر دفاع کنند. فعلا به طور شفاهی به تو اعلام می کنم و بعدا هم کتبی اعلام خواهم کرد.
برگشتم به واحد تکاوران. احساسی می کردم کوه سنگینی بر دوشم گذاشته شده است. دفاع از شهر مهمی چون خرمشهر با ان وسعت مرز زمینی با عراق، کار کوچکی نبود. هواپیماهای عراقی در ساعت دوی بعد از ظهر فرودگاه بوشهر را بمباران کرده بودند. بعدها فهمیدم که چندین فرودگاه دیگر در شهرهای دیگر را هم بمباران کرده اند. وقتی به واحد تکاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بورد و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آماده باش اعلام کردم. افسران و فرماندهان گروهان ها را جمع کردم و جلسه کوتاهی با آنها گذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح کردم. گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!» فرماندهان گروهانها دسته جمعی گفتند: «جناب ناخدا، خیلی هم ساده و سبک است! اصلاً هم سنگین نیست! ما برای چه این همه آموزش دیده ایم و از در و دیوار بالا رفته ایم... برای از این حرف و روحیه بالای افسرانم خوشحال شدم. سنگینی بار مسئولیت و مأموریت بر دوشم کمتر شد! یکی یکی آنها را بوسیدم و گفتم: «انتظارم از شما افسران شجاع هم همین است.»
از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینی بای بود که ماه ها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویه حساب می کرد. به او گفتم: «چه کار می کنی؟ می روی یا می مانی؟» آن افسر ایران دوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا که واحد برود، من هم می روم.»
لبخندی از سر شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب می رویم.» بعد از این جلسه کوتاه فرماندهان گروهان ها شروع به جمع آوری پرسنل تحت امر خود کردند. افسری که در گردان و بوشهر می ماند، ستوان عابدی بود که باید کارهای تدارکاتی و نیازهای ما در خرمشهر را در پایگاه پیگیری می کرد. ما از مدتها قبل خودمان را آماده این کارزار کرده بودیم. تا به کارها سر و سامان بدهم و گردان یکم تکاوران را، که حدود ششصد نفر بودند آماده اعزام به آبادان و خرمشهر کنم، چند ساعت طول کشید. در این فاصله تکاوران آمدند و تجهیز شدند. به هر کدام پنج خشاب بیست تایی فشنگ تحویل داده شد. مهمات از انبار مهمات تحویل و بارگیری شد. ماشین ها را آماده و باک همه خودروها را پر از بنزین کردند. یکی دو تانکر بنزین هم آماده حرکت با کاروان شد. آشپزخانه صحرایی هم آماده حرکت شد. بیسیم ها و باتری آنها را چک کردند و همه چیز برای رفتن به جبهه و دفاع از خاک میهنم آماده شد.
قبل از حرکت فرماندهان را روی نقشه توجیه کردم. دستور عملیاتی کتبی صادر شده از ستاد منطقه دوم دریایی بوشهر را برای فرماندهان قرائت کردم و بر مبنای مأموریت واگذار شده روی نقشه اقدامات ابتدایی را انجام دادیم و تقسیم منطقه استقرار در خرمشهر را به حرکت بعدی و پس از رسیدن به نزدیکی های خرمشهر موکول کردیم. قبل از رفتن نفرات گردان را جمع کردم و درباره خطر ستون پنجم و حساسیت موقعیت برایشان سخنرانی کردم. در بخشی از سخنانم گفتم: «شما برای دفاع از آبادان و خرمشهر می روید. مواظب هرگونه تحرک ستون پنجم باشید. در طول مسیر ممکن است مورد حمله هوایی دشمن قرار بگیریم. حتی ممکن است گروه هایی از ستون پنجم و عوامل و مزدوران دشمن به ستون حمله چریکی کنند. ما دفاع هوایی نداریم. خیلی مواظب خودتان باشید.»
بعد از سخنان من نیروها از خانواده هایشان خداحافظی کردند. صحنه تأثیر برانگیزی بود. برخی از افراد خانواده تکاورها گریه می کردند. جناب ناخدا رزمجو فرمانده پایگاه و رئیس عقیدتی - سیاسی هم آمده بودند. تکاوران از زیر قرآن کریم عبور کردند و در ماشین های نظامی نشستند. ۱۱۲ خودرو شامل کامیون و جیپ آماده حرکت شد. خودروها اکثراً روسی بودند. فقط جیپ های تفنگ ۱۰۶، موشک تاو و تیربار آمریکایی بودند. مسئولان پایگاه و عده ای از مردم بوشهر هم برای بدرقه آمده بودند. لحظات تاریخی و باشکوهی بود و افسوس که به دلایل امنیتی از آن شب پرشکوه هیچ عکس یا فیلمی تهه نشده است.
تقریباً همه پرسنل رزمی و حتی کادرها و پرسنل گردان تکاوران را برای بردن به خرمشهر بسیج کرده بودم. فقط برای حراست و نگهداری از تأسیسات چند تکاور در سایت بوشهر ماندند. همچنین اکثر تکاوران اس بی اس هم در سایت ماندند تا اگر اتفاق خاصی در دریا و جزایر افتاد، از وجودشان استفاده شود. به مرکز اموزشی تکاوران در منجیل هم تلفنگرام کردیم و از آنها خواستیم که در اسرع وقت، پرسنل تکاوری را که دوره آموزشی شان کامل شده به خرمشهر بفرستند.
ساعت درست دوازده بیمه شب ۳۱ شهریور ماه خودم هم از زیر قرآن رد شدم و سوار جیپ فرماندهی شدم و از بوشهر به مقصد آبادان و خرمشهر راه افتادیم. من و سه بیسیمچی و راننده در جیپ فرماندهی در جلوی ستون حرکت می کردیم. یکی از بیسیمچی هایم، ناو استوار غلام غالندی بود که اتفاقاً خودش هم بچه بادان بود. در دل تاریکی شب و بدون آنکه خودروها چراغ روشن کنند، در وضعیت اماده باش و ضعیت قرمز، ستون حرکت کرد. برای احتیاط در یک کیلومتری جلوی ستون، دو دستگاه جیب حامل تیربار حرکت می کردند که حکم دیدبان و شناسایی داشتند و موظف بودند هر حرکت مرموز و غیرعادی را بلافاصله با بیسیم به من گزارش کنند.
آنچه خواندید، حال و هوای ناخدا یکم هوشنگ صمدی، فرمانده گردان تکاور در خرمشهر و در روزهای اغازین جنگ است که در کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.