گروه جهاد و مقاومت مشرق - دفاع و مبارزه که در جبهههای مقاومت شروع شد، اسامی برخی از فرشتگان زمینی جاویدالاثر شد و مادران آنها چشمانتظار یک خبر. مادر شهید مدافع حرم جاویدالاثر «علی آقاعبداللهی» نیز جزء همان مادرانی است که منتظر خبری از پسرش است. مادر او تمام روزهای هفته را میشمارد تا به پنجشنبه برسد و به قطعه سرداران بیپلاک برود تا با نشستن بر سر مزار شهیدی گمنام به آرامش برسد. «امیرحسین» که موقع رفتن پدرش 16 ماهه بود، الان سه ساله است و به جای صورت پدر، عکس او را میبوسد و بابا میگوید. «ابوامیر» که نام جهادی این شهید است متولد 10 مهرماه سال 69 و از پاسداران حفاظت انصارالمهدی بود که آذرماه سال 94 داوطلبانه به سوریه اعزام شد و در 23 دی ماه همان سال به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید و پیکرش همچنان مفقود است. گفتوگوی «زهرا غزالان»، مادر این شهید جاویدالاثر با ما را در ادامه میخوانید:
از کودکی علی آقا برایمان تعریف کنید.
کودکی علی مثل همه بچههای دیگر بود، منتها علی بسیار با مسجد و هیات مانوس شد و همراه با پدرش به مسجد میرفت و مکبر بود.
از چندسالگی مکبر شد؟
از حدود 6 سالگی مکبر شد. حدودا 10 ساله بود که یک هیات کوچک پایین منزلمان درست کرد. محله قبلی که زندگی میکردیم در خانه یکی از دوستانش بود، ولی به محله جدیدمان که آمدیم، یک انباری بزرگ 16 متری داریم که آنجا را فرش کرده و پرده نصب کردهام که علی آنجا را سیاهپوش کرده و طبل و سنج گذاشته بود و با دوستانش سینه زنی میکردند.
مداحی هم میکرد؟
نه در منزل زیاد میخواند، ولی بیرون اینطوری نبود.
درس علی آقا چطور بود؟
متوسط بود و تا زمان دانشگاه تمام نمراتش خیلی عالی بود. دانشگاه هم که رفت، بدون اینکه درسی را نمره کم بیاورد، قبول میشد.
چه رشتهای خوانده بود؟
رشته الکترونیک. تا فوقدیپلم درس خواند، چون علاقهمند بود ازدواج کند. از 18 سالگی خیلی علاقه داشت ازدواج کند که من میگفتم «باید سربازی و سرکار بروی، بعد ازدواج کنی.» این امر باعث شد فوقدیپلم درس بخواند. بعد از آن دنبال کارهای سربازیاش رفت و چون بسیجی فعال و پدرش نیز جانباز بود، مدت کوتاهتری رفت و وارد سپاه شد. من گفتم «علی درست چه میشود؟» گفت «بعدا ادامه میدهم، اگر ادامه دهم شما حالا حالاها برای من زن نمیگیرید.» که دیگر فرصت نشد.
چند ساله بود که وارد بسیج شد؟
سال 84 وارد بسیج و سال 86 بسیج فعال شد. دوستانش تعریف میکنند در زمان اغتشاشات فتنه 88 فعالیت زیاد داشته و شجاع بوده است ولی نمیخواست خودش به ما بگوید. در محاصره هم افتاده بوده و موتورش را جلوی مسجد محله آتش زده بودند.
شما از فعالیتهای علی آقا در آن زمان باخبر بودید؟
بله، باخبر بودم و به شدت ناراحت و نگران. همانطور که علی برای کمک به امنیت کشور میرفت، من به همراه خواهرش با ماشین در خیابانها میگشتیم تا شاید علی را در جایی از دور ببینیم. دخترم میگفت «مامان شما که نمیدانی کجا است؛ او همهجا میرود،» من هم میگفتم «همین که بروم ببینم کجا اتفاقی افتاده، شاید همانجا علی را ببینم و میخواهم اگر اتفاقی بیفتد من هم باشم.» هر کجا که میگفتند شلوغ است، میرفتم که اگر اتفاقی افتاد من آنجا باشم.
چطور شد علی آقا پاسداری را انتخاب کرد؟
علی از اول دوست داشت در این کارها باشد. واقعا علاقهمند بود. پدرش قبلا در کمیته کار میکرد و بعد وارد مجلس شد. عموی علی آقا در نیروی انتظامی بود. در کل علی از بچگی این شغل را دوست داشت. وقتی فیلمهای دوران دفاع مقدس را میدید یا خاطرات پدرش را گوش میکرد، میگفت«خوشبهحالتان، شما آن موقع بودید و همه چیز را دیدید، ما هیچ چیز ندیدیم.» من هم خیلی دوست داشتم علی سپاهی شود و او را تشویق میکردم.
روش تربیتی شما و پدرشان به چه شکل بود که مسیر زندگی علی آقا در راه پاسداری و شهادت قرار گرفت؟
پدر علی از صبح سرکار میرفت و خیلی دیروقت میآمد. من بیشتر با بچهها در ارتباط بودم. ولی اینکه چطور شد علی در این مسیر رفت؛ یکی اینکه بیشتر بچههایی که با مسجد و هیات مانوس شوند به این راه وارد میشوند و بعد زمینه آن را در خانه داشت و در نهایت اینکه شغل پاسداری را خیلی دوست داشت.
با توجه به اینکه خیلی زود تصمیم به ازدواج گرفت، چه معیاری برای انتخاب همسر داشت؟
18 سالگی گفت که میخواهد ازدواج کند، ولی من اقدام نکردم و در 22 سالگی جلو رفتم. معیارش روی حجاب خوب، متدین و از خانواده مذهبی بودن بود. موارد دیگر را هم با همسرش صحبت کرده و موافقت همسرش را گرفته و گفته بود «اگر جنگ داخلی یا خارجی پیش آید و به من نیاز باشد، من میروم و آرزویم شهادت است.»
پسر علی آقا چند ساله است؟
الان سه سالش تمام شده است. موقعی که علی آقا رفت، امیرحسین 16 ماهه بود.
زمانی که پسرتان میخواست به سوریه برود، شما نگفتید بچه کوچک داری، الان نرو؟
پدرش به او گفته بود که «نرو به خاطر اینکه الان هم بچه کوچک و هم زن جوان داری، شما که میخواستی بروی و هدفت این بود اصلا برای چی ازدواج کردی؟» علی در جواب پدرش گفته بود «این همه که رفتند؛ مگر زن و بچه ندارند؟» من اصلا فکر نمیکردم علی برود و برنگردد. رابطه من با علی هم مادر و فرزندی بود و هم دوست بودیم. دوستانش که میآیند پیش ما همه میدانند چقدر به هم نزدیک بودیم و عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. ولی واقعیت این است که به محض اینکه آمد و گفت «میخواهم بروم» نمیدانم چه پیش آمد که گفتم«برو». من همیشه با خودم زمزمههایی داشتم یا در روضهها میگفتم اگر الان زمان عاشورا بود، جوانهای ما هیچ وقت امام حسین(ع) را تنها نمیگذاشتند. الان هم که به حرم حضرت زینب(س) وحضرت رقیه(س) و مسلمانها جسارت میشود، راستش نتوانستم نه بگویم چراکه اگر نه میآوردم شاید باعث میشد من هم یکی از کوفیان 1400 سال پیش بشوم. اینگونه بود که واقعا انگار خجالت کشیدم و خیلی راحت گفتم «برو». علی اصلا فکر نمیکرد بگویم برو و چشمهایش چنان برقی زد و گفت «مامان غیر از این هم از شما توقعی نداشتم.» همان موقع همه اینها را به علی آقا توضیح دادم.
نظر علی آقا درباره ولیفقیه و ولایتمداری چه بود؟ در خانه درباره چنین مواردی صحبت میکرد؟
خیلی در این مورد حرف نمیزد ولی میدانم که علی تاکید بسیار زیادی روی حضرت آقا داشت و در وصیتنامهاش هم نوشته بود که لحظهای از حضرت آقا دور نباشید و پیرو ولایت فقیه باشید و خواسته بود فرزندش پیرو ولایتفقیه تربیت شود. ضمن اینکه علی، مقلد حضرت آقا بود.
قبل از اینکه بخواهد به سوریه برود، درباره مدافعان حرم و جبهه مقاومت صحبت میکرد؟
درباره اینکه مدافعان حرم برای چه میروند صحبت نمیکرد، ولی بعدا متوجه شدم دوسال پیگیر بوده که برود. قبل از آن میدیدم با خواهرانش صحبت میکند و با خواهران و همسرانشان فیلمهای داعش را نگاه میکردند. میشنیدم که درباره داعش صحبت میکنند که مثلا سر میبرند. هیچ وقت نتوانستم این مساله را برای خودم جا بیندازم که میخواهد جایی خطرناک و سخت برود و امکانش هست که چنین اتفاقی برای او بیفتد، چون علی خیلی جسور، شجاع و کارهایش با دقت بود، یعنی فکر اینکه علی برود و روزی برنگردد را نمیکردم. از روزی که رفته بود، لحظه شماری میکردم و هر روز را میشمردم که چند روز دیگر برگردد.
علیآقا چه روزی رفت و کی خبر شهادت را آوردند؟
علی 22 آذر 94 رفت و گفته شده 23 دی ماه به شهادت رسیده است. روز 29 دی ماه بود که به ما خبر شهادت را دادند. البته چون علیآقا یک روز در میان با ما و همسرش در تماس بود، بعد از سه روز از آخرین تماس که 22 دیماه بود، نگران بودیم. حتی به بیمارستانها سر میزدم. با سپاه تماس گرفتم. بعد از حدود هشت روز به ما اطلاع دادند برای ما محرز شده علی شهید شده است. ما مراسم سوم و هفتم هم برگزار کردیم ولی مراسم چهلم برگزار نکردیم. متاسفانه در میان همرزمان علی کسی را پیدا نکردیم که شهادتش را دیده باشد.
منتظر برگشت پسرتان هستید؟
راستش اول که هیچ، ولی مدت کمی که گذشت همیشه منتظر آمدنش بودم. واقعیت این است که فکر میکنم برمیگردد. راستش را بخواهید در خیلی از مسائل که پیش آمده چند مرتبه خواستم شهادت علی را باور کنم. میخواستم به خود بقبولانم که شاید واقعا شهید شده و شاید من بیخودی منتظر هستم که بلافاصله یک موردی برایم پیش میآمد و یک تلنگری به من میخورد که «نه، به نظرم برمیگردد.»
مزار یادبودی برای علیآقا نگذاشتهاید؟
نه من شب جمعه هر هفته به قطعه 40 قطعه سرداران بیپلاک میروم و کنار عکس علی که آنجا گذاشتهاند، مینشینم. خیلیها برای مزار یادبود گفتهاند و شاید روزی مجبور شوم که بگذارم. ولی من میگویم وقتی در این یادبود کسی نیست کجا بروم و بنشینم. حداقل آنجا که میروم، شهدای گمنام هستند و میدانم که یک شهید اینجا خوابیده است که من هم به نیت علی آنجا مینشینم.
قطعه سرداران بیپلاک که میروید، آرامش پیدا میکنید؟
شاید باور نکنید وقتی آنجا که میروم، آرامش خاصی دارم که فقط آنجا میتوانم پیدا کنم. یکموقع جایی میرویم که بعضی همسران یا مادران شهدا هستند؛ خیلی که اذیت میشوم ـ چون بعد از برنامه علی مشکل سختی برایم پیش آمد و سرم را عمل کردمـ میبینم اینها هم مثل من میمانند و بچههایشان یک دانه بودند یا زن و بچه داشتهاند. قطعه شهدا و 40 که میروم این آرامش به من دست میدهد و میگویم که این همه سال گذشت و ما درک نکردیم و نفهمیدیم ولی الان درک میکنم که مادران شهدای گمنام چقدر چشم انتظار بچههایشان بودهاند و آنها چه کشیدهاند و ما هم با آن مادران همدرد هستیم. حتی فکر نمیکردم یک روز بدون علی بتوانم دوام بیاورم و فکر میکردم خیلی زود هر کجا علی باشد من هم بروم، ولی حتما صبر حضرت زینب(س) که خدا به تمام مادران شهدا داده، به من هم داده است.
علیآقا چند مرتبه سوریه رفته بود؟
دفعه اول بود ولی دوستانش میگویند اغراق نمیکنیم علی با کارها و پیشنهادهایی که در سوریه میکرده، مثل یک فرمانده رفتار میکرده است یا تعریف میکنند برای یک شناسایی تا صد متر را سینهخیز در هوای هشت درجه زیر صفر رفته بود.
وقتی از سوریه با شما تماس میگرفت درباره آنجا صحبت میکرد؟
علی بسیار مقید بود و مسائل حفاظتی را به شدت رعایت میکرد. حتی وقتی اینجا بود و با وجود اینکه در رفاه کامل بود، برای سر کارش حتی گوشی معمولی گرفت که هوشمند نباشد و حتی همان گوشی ساده را با خود به سوریه نبرد. آنجا دنبال عکس گرفتن هم نبوده و همان سه تا عکسی را هم که انداخته با زور بوده است. وقتی میخواست برود گفت «آنجا که رفتم، درباره هیچ چیز از من سوال نکنید، فقط در حد حال و احوال بپرسید.»
با توجه به اینکه یک پسر کوچک دارد درباره پدرش با او صحبت میکنید؟
امیرحسین خیلی وقت است که میتواند حرف بزند، اما خیلی کامل نمیتواند. مواقعی میخواهم درباره پدرش صحبت کنم، اما عمههایش نمیگذارند و میگویند «شاید از لحاظ روحی سخت باشد و ممکن است آسیب ببیند، بزرگ که شد خودش متوجه میشود.» امیرحسین طرف عکس پدرش میرود و میبوسد و میگوید «بابا علی» ولی هنوز درکی از نبود پدر ندارد. عمهاش توضیح میدهد که پدرت قهرمان بوده و رفته. او هم گوش میکند و میگوید «دوباره بگو.»
تا حالا خوابش را دیدهاید؟
خواب علی را زیاد میبینم ولی فقط یکبار در خواب با من صحبت کرده است. حتی روزی که قرار بود نوهام به دنیا بیاید خوابش را دیدم که خودش را برای من لوس میکرد و صورتش را به من میچسباند ولی هیچ حرفی نمیزد، هر دفعه که خواب میبینم حرف نمیزند.
وقتی دلتنگ میشوید با علی آقا درد و دل میکنید؟
من همه اتفاقات روز را برای علی تعریف میکنم. صبح که از خواب بیدار میشوم سلام میکنم و یک وقتهایی هم که خیلی دلم میگیرد کنار یک عکس خیلی بزرگ از علی که در منزلمان است، میروم و کنار گوشش حرف میزنم. باور کنید من هر چیز از علی خواستم انجام شده است و خیلی از دوستان و آشنایان یا غریبهها میگویند هر موقع به علی متوسل شدهایم، حاجتمان را گرفتهایم.
چرا اسمش را علی گذاشتید؟
من سه تا دختر داشتم و علی آخرین فرزندم بود. وقتی او را باردار بودم، چند مرتبه خواب دیدم که در منزل داییام هستیم که پسرش شهید شده است و مراسم روضه دارند و من آنجا یک پسر حدودا دو ساله داشتم که وقتی این طرف و آن طرف میرفت، علی صدایش میکردم. وقتی به دنیا آمد دوست داشتم که اسمش را علی بگذارم.
انشاا... هر چه صلاح خدا است پیش بیاید و شما زودتر از چشمانتظاری دربیایید.
من خیلی اصرار نمیکنم و واقعا اگر هم علی شهید شده باشد، ناراحت نمیشوم. فقط از این بلاتکلیفی ناراحت هستم به خاطر اینکه اگر کسی چیزی را هدیه میدهد دنبالش نمیرود که پس بگیرد. من اصلا به هیچ عنوان از شهادت علی ناراحت نیستم، از بلاتکلیفی ناراحتم و دلتنگی هم که طبیعی است، چون نمیدانم وضعیت علی چگونه است؛ شهید شده یا اسیر و این موضوع من را خیلی اذیت میکند. به خدا میگویم راضی به رضایت هستم و اصرار ندارم که زنده برگردد.
* روزنامه فرهیختگان