گروه فرهنگ و هنر مشرق - «سنگی که نیفتاد» اثر محمدعلی رکنی که نشر کتابستان معرفت آن را منتشر کرده، اثری است که خواننده حین خواندن آن حتما دچار ضربههایی از سوی متن و نویسنده خواهد شد. نویسنده با یک سیلی محکم در همان ابتدای اثر خواننده را به جهان داستان پرتاب میکند و همین خواننده را ترغیب میکند تا تلافی این سیلی را در جایی از کتاب بر سر نویسنده در بیاورد.
به بهانه این کتاب که در آستانه چاپ سوم قرار دارد و در کمتر از یکسالی که از انتشارش میگذرد به خوبی دیده شده ولی باز هم طبق معمول رسانهها به آن نپرداختند با این نویسنده جوان به گفتوگو نشستیم. او در مورد اینکه این رمان دینی است یا خیر نظرات قدر خور تاملی بیان کرد. «در مورد رمان دینی بد نیست این را بگویم که به نظر من آنچه در نسبت بین دین و رمان مهم است نویسنده است نه اثر» او در بخشی از این گفتوگو به نظرات دیگران اشاره کرد و گفت برخی گفتند این رمان تلخ است.
در ادامه مشروح این گفتوگو را بخوانید.
*داستان اول از وجود نویسنده رد میشود
با نیت نوشتن رمان دینی دست به نوشتن زدید یا اینکه فقط نوشتن قصه مدنظرتان بود و بعد به اینجا رسیدید؟
میدانید که سر اصل رمان دینی و غیردینی خیلی حرف است. واقعاً چه خطکشی میتواند مرز این دو را مشخص کند. کار سادهای نیست که رمانی را دینی و اثر دیگری را غیردینی یا ضد دینی بدانیم. اینها بیشتر از زاویه نگاه منتقدین خارج میشود تا خود نویسنده. من وقتی رمانم را مینوشتم اصلاً به این فکر نمیکردم که دارم یک رمان دینی مینویسم یا غیردینی. من کاری را که دوست داشتم بنویسم، نوشتم. برایم مهم بود که رمان چفتوبست محکمی داشته باشد و مخاطب از خواندنش لذت ببرد.
در مورد رمان دینی بد نیست این را بگویم که به نظر من آنچه در نسبت بین دین و رمان مهم است نویسنده است نه اثر. نویسنده نمیتواند از خودش فرار کند و بعید میدانم نویسندهای برخلاف باورهای درونی خودش بنویسد. بههرحال داستان اول از وجود نویسنده رد میشود بعد روی کاغذ میآید پس خواسته و ناخواسته رنگ بویی از باورهای نویسنده را خواهد داشت.
*قسمتهایی از شخصیت اصلی برگرفته از تجربههای خودم بود
چقدر در نگارش رمان، خودتان را نوشتید و شخصیت خودتان در شخصیتها تجلی داشته است؟
هر نویسنده صندوقچهای از خاطرات، تجربهها، باورها و هزاران احساس دیگر دارد که وقتی مینویسد بنا بر حال نوشتهاش دست میکند و بخشی از داشتههای درون صندوقچه را رو میکند. اصلاً به همین خاطر است که نویسنده باید هرروز حواسش به صندوقچهاش باشد تا به دام تکرار نیفتد. من هم از این قاعده مستثنا نبودهام. خواسته و ناخواسته بخشهایی از خودم را نوشتهام.
قسمتهایی از شخصیت اصلی داستان برگرفته از تجربههای زیسته خودم بود. شک قبل از یقین و یقین بعد از شک از باورهای دینی من سرچشمه میگرفت. مسئله شک و یقین، رنج انسان، جبر و اختیار اینها از دغدغههای من بوده و سالها راجع به این مسائل فکر کردهام و کتابخواندهام. پس دور از ذهن نیست اگر امثال این تفکرات در لایههایی از رمان منعکس شود.
*ذهنم درگیر دو مرز خطرناک «شعار» و «شبهه» بود
از اینکه مخاطب شما تحول شخصیت «سعید» را دریافت نکند و در همان تردیدها بماند، نگران نبودید. احساس نکردید شاید آن تحولی که ناشی از دستگیری شخصیت اصلی بوده و خدا آنطور برایش رو کرده بود اگر به خواننده منتقل نشود خواننده میتواند دچار تزلزل شود؟
حین نوشتن اثر، مدام ذهنم درگیر دو مرز خطرناک بود. یکی شبهه و دیگری شعار. این نگرانی را داشتم که ممکن است شکی را به مخاطب منتقل کنم که از رسیدن بهیقین عاجز باشد و یا یقین از پیشساختهاش ترک بردارد. اینکه کسی به یقین ساده و پیشپاافتاده خودش شک کند چیز بدی نیست به قول بعضی از عرفا این شک، شک مبارکی است. چون یقین بعد از آن چشیدنی است. البته ممکن است کسی در دام شک بیفتد و بیرون نیاید. من فکر میکنم شکی که در این رمان جریان دارد خیلیها تجربهاش کردهاند، خیلیها حین سختی و رنج متزلزل شدهاند. شک در رمان من از جنس شبهههای کلامی نیست، از جنس زندگی روزمره مردم ساده است و همین خیالم را راحت میکرد که بتوانم از آن عبور کنم.
مرز خطرناک دیگر شعار بود. میترسیدم که اثر دچار کلیشه شود و مخاطب حرفهای کار را پس بزند. باید مراقب میبودم که دچار بزرگنمایی نشوم. بزرگنمایی میتوانست آسیب جدی بر پیکره کار وارد کند. در اینجا نیز چیزی که بسیار میتوانست به من کمک کند تکیهبر هوش مخاطب و اعتماد بر داشتههای تاریخیمان بود. ببینید ما ملتی هستیم که کتابهایی همچون تذکره الاولیاء داریم ما با حکمتها و کرامات بزرگشده و بارها این چیزها را شنیده و یا حتی دیدهایم. پس کرامت چیزی غریبی برای مخاطب ایرانی نبود اما بههرحال سختی کار برای من انعکاس آن در قالب رمان بود. که فکر میکنم تااندازهای توانستهام حد وسط این دو مرز را نگهدارم.
میدانستم که نمیتوانم در مخاطبم یقین ایجاد کنم. چون باز این یقین به درد مخاطب نمیخورد. یقین چیزی است که هرکسی باید خودش راه رسیدن به آن را پیدا کند. من فقط میتوانستم یک نمونه آدم را نشان دهم که چه طور به شک میافتد و چه طور دستوپا میزند که از آن رها شود. چون خود شخصیت رمان «سعید» هم دچار تحول آنچنانی نمیشود فقط باور میکند که میتواند چیزهایی وجود داشته باشد که از آنها بیاطلاع است.
*انتخاب میان دنیای باخدا و بیخدا
یعنی خواننده را بهصورت فعال به مشارکت خواندید.
بله. به او میگویم تو هم بیا و خودت دنیای باخدا و بیخدا را مزه کن. ببین یک نفر این راه را اینطور رفته است و چیزهایی را امتحان کرده است. فکر میکنم همین دیدن کافی باشد. دیگر نیازی نیست چیزی را به مخاطب حالی کرد.
*برخی گفتند «سنگی که نیفتاد» تلخ است
ضرباهنگ تندوتیز داستان در ورودی داستان، در طول داستان حفظ میشود. برای حفظ این روند چه کردید؟ این تندوتیزی تمامش مربوط به ساختمان داستان نیست بلکه بخشی هم مربوط به اتفاقات و حوادثی است که در داستان روی میدهد.
سعی کردم در مدتی که شخصیتها در فضای رمان زندگی میکنند اتفاقهای مربوطی را گلچین کنم و شخصیتها را در منگنه امتحان قرار دهم. برای باورپذیر شدن شک و انتخابهای «سعید» نیاز به موقعیتهایی بود که سعید به مرز خودکشی برسد. برای همین برخی میگفتند رمان تلخ است و من سعی میکردم با یادآوری خاطرات خوش «حبیبه» آن را شیرین کنم.
چطور از شخصیتهایتان میگذشتید. معمولاً نویسندهها بهراحتی از شخصیتهایی که خلق میکنند عبور نمیکنند ولی شما در داستان بهراحتی از چند شخصیت رد میشدید و حتی راضی به مرگ آنها میشدید؟
همیشه بعد از هر چیزی برایم جالبتر از خود آن مسئله است. مثلاً عاشق شدی، به وصال رسیدی، خب حالا بعد از آن چه میشود. یا عشقت را از دست دادی حالا قرار است چهکار کنی؟ و یا مثلاً بعد از مرگ. بعد از خوشیها و ناخوشیها چه میشود. برای همین چیزی که در ذهن من بود این است که «عشق بعد از عشق تفسیر شود». اغلب داستانها معمولاً راوی اتفاقات خود عشق هستند، اما من برایم دوران پس از آن عزیز و دوران پس از مرگ آن فرد جالب بوده است. از این رو داستان پس از حبیبه برایم جذابتر است تا دوران قبل از مرگش، حتی در داستان خیلی به مراحل آشنایی میان «سعید» و «حبیبه» اشاره نکردهام. این موجب میشد که از بعضی شخصیتها عبور کنم.
*بعضی شخصیتها واقعا خوب بودند و نمیشد کاری کرد
در شخصیتپردازی کاراکترها، برای دیده شدن تیرگی شخصیت «سعید» خیلی آنها را سفید کرده بودید یا واقعاً سفید بودند؟
سعی کردم شخصیتها یکدست نباشند مثلاً مانینا که شخصیت سفیدی است بعضی جاها سعید خیلی از کارهای او راضی نیست و او را قضاوت میکند. به این مسئله توجه داشتم اما خب بعضی شخصیتها واقعاً خوب بودند. کاریاش نمیشد کرد. یعنی دست من نبود. هرچند تمام شخصیتها سفید نیستند بلکه «حمید» یا افراد حاضر در خانهاش همه تیره هستند یا همسر «سید محمود» هم تیره است.
شخصیت سعید به نظر شخصیت بیاطلاعی نیست. یعنی آنطور نیست که نداند برای نماز میت نیازی به وضو نیست و از موضوعات دینی بیاطلاع نیست. این نمایش بیاطلاعی شخصیت سعید از دست شما دررفته یا اینکه هدف دیگری داشتید و میخواستید نشان دهید که اگر خدا بخواهد کاری کند حتی با کفش و بیوضو ما را وادار به سرخم کردن و کرنش در برابر خود میکند.
هدفم هم نشان دادن بیاطلاعی سعید نبود. بلکه میخواستم نشان دهم سعید که اینهمه وقت نماز نخوانده حالا که نماز میخواند این شکلی است، بدون وضو و با کفش. حتی اگر دقت کرده باشید در نماز هم حضور قلب ندارد ولی میخواستم نشان دهم اولین نماز او هم بهواسطه «حبیبه»، «عبدالصمد» و «مانینا» خوانده میشود و هدفم این بود تأثیر آنها در زندگی «سعید» را به نمایش بگذارم.
آقای رکنی احیاناً آدم اهل جاروجنجالی نیست. این درست است؟
بله.
*برای تبلیغ کتاب نمیتوان فقط به تبلیغات و فضای مجازی تکیه کرد
احساس نمیکنید این مسئله خیلی به نفع کتابتان نیست و مانع دیده شدن آن حتی در محافل ادبی میشود.
باورم این است که کتاب راه خودش را پیدا خواهد کرد و برای همین صبر پیشه کردم تا خودش رشد کند و خوانده شود. البته در این میان نشر خیلی مهم است. که الحمدالله نشر کتابستان معرفت نشر خوبی است و بهسرعت دارد رشد میکند.
من دوستانی داشتم که ذرهذره کتابشان را در صفحه اینستاگرام میگذاشتند و لایک و کامنت میگرفتند. و این در مرحله اول چاپ برایشان هیاهویی درست کرد ولی هرچه گذشت کتاب کمتر دیده شد. اما اکنون احساس میکنم استفاده از این فضاها هوش خودش را میطلبد و بد هم نیست. اما نمیتوان فقط به تبلیغات و فضای مجازی تکیه کرد.