به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، انتشارات سوره مهر اخیراً کتابی با عنوان «دارساوین»، شامل خاطرات فتحالله جعفری، سرتیم حفاظت بیت امام(ره)، را منتشر و روانه بازار کتاب کرد. این اثر در حالی منتشر شده که سوره مهر مدتها بود که کتاب جدی در حوزه خاطرات به ویژه خاطرات انقلاب اسلامی منتشر نکرده بود.
«دارساوین» از چند وجه قابل توجه و حائز اهمیت است؛ نخست آنکه اصل و مبنای کتاب براساس یادداشتهای روزانه جعفری است. جعفری که از نوجوانی عادت به یادداشتنویسی دارد، در مجموعه یادداشتهایش مربوط به سالهای ۵۲ تا ۵۹، که محور این کتاب قرار گرفته است، به موضوعاتی اشاره میکند که نه تنها از نظر سیاسی اهمیت دارد، بلکه برای علاقهمندان به موضوعات فرهنگی و اجتماعی در گذر زمان هم خواندنی است. اما شاید جذابترین بخش کتاب حاضر، یادداشتهای روزانهای است که جعفری از بیت امام(ره) و زمانی که سرتیم حفاظت بود، نوشته است. در این دسته از یادداشتها، حوادث مربوط به بیت امام(ره)، دیدار مسئولان با ایشان، حاشیههایی که در دیدارهای مردمی رخ داده است و... از جمله موضوعاتی است که مطرح شده است.
ساختار کتاب «دارساوین» همچون دیگر آثار علامیان، بر پرسش و پاسخ استوار است. ابتدا یادداشت آورده میشود و در ادامه، علامیان با طرح پرسشهایی ماجرا را برای مخاطب روشنتر میکند. علامیان خود را تنها به پرسشهای سیاسی و حوادث تاریخی محدود نکرده و درباره موضوعات مختلف با راوی صحبت کرده است، همین بر لذت خواندن کتاب افزوده است.
جعفری، چنان که در مقدمه کتاب آمده است، بعد از اتمام مأموریتش در بیت امام(ره)، یادداشتهای نوشته شده را به مسئولان بیت تحویل میدهد. در دهه ۸۰ و بعد از طرح موضوع این یادداشتها با علامیان، به درخواست نویسنده کتاب، یادداشتها با تلاش راوی دوباره پیدا میشود، حاصل این یادداشتها، یادآوری روزهایی است که شاید در ذهن بسیاری گم شده باشد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
یکشنبه ۹/۱۰/۵۸
زمستان سخت و سرمای شدید است. دیشب امام به نگبهان پشتبام خرما داده بود. دفتر امام خمینی هم به علت این سرما از مردم خواست که با قدردانی و تشکر از محبت مردم به صورت راهپیمایی از گوشه و کنار کشور پیاده به قم نیایند.
امروز تجمع وسیعی از مردم از اقشار مختلف و شهرهای مختلف به دیدار امام خمینی آمدند، به نحوی که جلوی بیت امام لای جمعیت قرار گرفتم و سینهام آن چنان فشرده شد که اشکم درآمد. برخورد محمد کاظمزاده با مردم را داشتیم که به او تذکر دادم. بعد از ظهر امروز حرم زیارت رفتم و زود برگشتم. شب با نیروهای بیت جلسه داشتم و تأکید کردم باید به مردم احترام بگذاریم و این وظیفه ماست.
***
داستان نگهبان پشتبام چه بود؟
نیمههای شب برای سرکشی رفتم پشتبام منزل امام، دیدم نگهبان در حال خوردن خرماست. گفتم: «مگر به تو نگفتهاند سر پست نباید چیزی بخوری؟»
گفت: «هیچ وقت سر پست چیزی نمیخورم، امام این خرما را دادند که بخورم.»
گفتم: «چطور امام به تو خرما داد؟»
گفت: «داشتم قدم میزدم که امام آمدند پشتبام و بهم خرما دادند.»
گفتم: «نکند تند راه رفتی و امام را بیدار کردی؟»
گفت: «نه، فقط راه رفتم.»
گفتم: «حتماً پا کوبیدهای؛ چرا امام شبهای قبل به پشتبام نیامدند؟»
لو نداد، ولی دانستم پایش را محکم روی پشتبام میکوبیده، امام از سروصدا آمدهاند پشتبام و به او خرما دادهاند. گفتم: «نباید راه بروی، آن هم نصف شب که امام در حال استراحت هستند.»
کمی که یخش باز شد، تعریف کرد: «یک شب امام رفتند دستشویی و طول کشید، نگران شدم، بعد دیدم امام آستینهایشان را بالا زدهاند و با جارو از دستشویی بیرون آمدند. فهمیدم داشتند دستشویی را میشستند.»
دانستم علاوه بر پا کوبیدن، به داخل حیاط هم سرک میکشیده. او را از آن پست برداشتم و به جای دیگر فرستادم.
در این یادداشت به اطلاعیه دفتر حضرت امام اشاره کردهاید که از مردم خواسته شده از گوشه و کنار کشور پیاده به قم نیایند. موضوع چه بود؟
گروههایی از مردم از شهرهای دور و نزدیک، از ملایر، ساوه، اراک، سمنان، تهران، حتی گیلان و مازندران و شهرهای دیگر پیاده میآمدند. آنها دوست داشتند تا خاک مسافرت به بدن و صورتشان است با امام دیدار کنند. اتفاق میافتاد که عصر یا غروب میرسیدند. آقای توسلی مسئول ملاقاتها بود. به ایشان خبر میدادیم، میگفت فردا صبح به ملاقات بیایند. به حاج احمدآقا میگفتیم، ایشان نرمش بیشتری داشت، با امام مطرح میکرد و امام هم میپذیرفتند.
به خاطر دارم، یک روز دختران دانشجوی تربیت معلم از تهران پیاده آمده بودند و عصر به بیت رسیدند. حاج احمدآقا و آقای توسلی را پیدا نکردم. خودم وارد عمل شدم. نزد حضرت امام رفتم و عرض کردم عدهای دختر دانشجو پیاده آمدهاند و الان پشت در هستند. امام گفتند: «همین حالا آنها را میبینم.»
آمدم بیرون، به دخترها گفتم: «امام میخواهند شما را ببینند.»
تا این حرف را زدم، گریه کردند. در خانه امام را باز کردیم، ایشان لب سکوی خروجی هال به راهرو ایستادند و با آنها دیدار کردند. یک بار هم یک گروه بزرگی پای پیاده، غروب رسیدند. به امام خبر دادیم، قبول کردند ملاقات کنند. ایشان به دفتر من آمدند و از پنجره اتاق برای مردم صحبت کردند. بار دیگر همین اتفاق افتاد و برنامه ملاقات را تنظیم کردیم. معمولاً وقتی که جمعیت زیاد بود امام از روی پشتبام با مردم دیدار میکردند، ولی این بار امام ناگهان آمدند توی کوچه و روی صندلی ایستادند.
به یاد دارم، وقتی گروههای مردم به دیدار امام میآمدند نام گروه خود را بر روی پلاکارد مینوشتند. مثلاً مینوشتند کشاورزان ورامین، اصناف دماوند، فرهنگیان سمنان، کارگران کارخانه چیتسازی و... یک روز این پلاکاردها را جمع کردیم. امام ناراحت شدند و گفتند: «چرا اینها را جمع میکنید؟»
امام میخواستند مخاطبشان را بشناسند. از آن پس پلاکاردها را جمع نکردیم. امام هنگام صحبت با مردم با دقت به همه نگاه میکردند. امام مردم را خیلی دوست داشتند. به توده مردم عشق میورزیدند. مخصوصاً معلمان را خیلی دوست داشتند. بعدها در جنگ کشف کردم امام بسیجیها را بیش از همه دوست دارد.
آیا در بین ملاقاتکنندگان کسانی هم بودند که احتمالاً قصد سوء استفاده داشته باشند؟
با سوءقصد برخورد نکردیم. یادم هست عدهای از شمال آمده بودند. وقتی امام را دیدند پلاکاردی را باز کردند که روی آن نوشته بود «کشاورزان پیرو خط امام» تیپ آنها به کشاورز نمیخورد. دیدم ایستادهاند و نمیروند. گفتم: «دیدارتان را انجام دادید، تشریف ببرید.»
گفتند: «ما کشاورزان خط امام هستیم و با امام حرف داریم. املاک ما را گرفتهاند.»
آنها شب و فردای آن شب ماندند. شعار میدادند: «ما کشاورزان خط امامیم، مشتاق دیدار امامیم.»
آنها هر کدام چند صد هکتار زمین داشتند. موضوع را با حاج احمدآقا در میان گذاشتیم. حاج احمدآقا گفت: «کار اینها ربطی به امام ندارد و مربوط به دادگاه انقلاب است. حضرت امام خیلی مایل نیستند ملاقات کنند.»
آنها را بیرون کردیم.
از محمد کاظمزاده نام بردهاید و نوشتهاید به او تذکر دادم. این تذکر برای چه بود؟
در این تاریخ تعدادی از نیروهای تهران رفتند. از طرفی، شبهای بلند زمستان و پستهای طولانی، ما را دچار کمبود نیرو کرد. حدود ۳۰ پاسدار به مسئولیت رضا فرقدانی از اصفهان به بیت اعزام شدند که جواب نیاز ما را نمیداد. با فرمانده سپاه قم صحبت کردم و گفتم حداقل ۳۰ نفر دیگر لازم است. این مسئله در شورای سپاه قم مطرح شده بود. آن موقع سید مهدی هاشمی مسئول روابط عمومی سپاه قم بود. ایشان گفته بود سپاه قهدریجان نیرو زیاد دارد و میتوانم ۳۰ نفر نیروی قابل اعتماد و مطمئن به بیت بدهم. در همین روزها، بعد از شهادت شهید مفتح، دیدیم همین محمد کاظمزاده با ۳۰ نفر از پاسدارهای قهدریجان آمدند. فرقدانی را به عنوان مسئول بچههای اصفهان گذاشته بودم و به کاظمزاده هم گفته بودم نگهبانی بچهها را کنترل بکند؛ آدم جدی و پرکاری بود. آن روز نزدیک غروب، تعدادی برای دیدار آمدند. گفتم به آنها تذکر بدهند که امشب برای زیارت حضرت معصومه(س) بروند و فردا صبح برای دیدار با حضرت امام بیایند. نمیرفتند. تعدادشان هم کم بود. کاظمزاده با آنها تند برخورد کرد و آخرسر گفت: «من محمد کاظمزادهام بروید از من شکایت بکنید.»
این صحنه را که دیدم به او تذکر دادم، گفتم نباید با مردم این طور برخورد کنی، اینها برای من و تو که نیامدهاند، اینها به عشق دیدن امام آمدهاند. گفت یک لحظه عصبانی شدم، اشتباه کردم. کاظمزاده تا مدتی بود. تا اینکه سید مهدی هاشمی به ستاد مرکزی سپاه رفت و دفتر نهضتهای آزادیبخش را راه انداخت و کاظمزاده را با خودش برد.