به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید «جمشیدعباسی» سال 1343 در شهر گنبد کاووس چشم به جهان گشود و در سال 66 به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. سرانجام این شهید بزرگوار پس از مجاهدتهای فراوان در منطقه عملیاتی سومار به فیض شهادت نائل آمد. با تلاش گروههای تفحص شهدا، پیکر مطهر این شهید والامقام کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شده است.
عباس عباسی برادر شهید جمشید عباسی در گفتگو با خبرنگار تسنیم، درباره برادر شهیدش میگوید: «16 ساله بودم که برادرم به جبهه رفت. برادرم یک بچه کوچک داشت، ولی به خاطر دفاع از کشور عازم جبهه شد تا اینکه مفقود شد. خدا را شکر میکنم که بعد از 30 سال پیکرش برگشته است.»
او درباره وفاداری برادرش به انقلاب و اسلام، چنین میگوید: «همیشه دنبال نظام بود. قبل از اینکه به سربازی برود، با ستاد مبارزه با مواد مخدر همکاری میکرد و در سپاه لواسانات بود تا اینکه قسمت بود به جبهه برود و فدای انقلاب شود.»
برادر شهید عباسی با اشاره به اینکه پدرش 10 سال بعد از مفقود شدن برادرش از این دنیا رفت، به دلتنگیهای مادر نیز اشاره میکند و میگوید:«مادرم مبتلا به آلزایمر شده و در بستر بیماری است، به همین خاطر خبری از پیدا شدن پیکر فرزندش ندارد. با اینکه ما سه برادر بودیم، ولی فقط دائم اسم جمشید بر سر زبان مادرم بود و میگفت: «جمشید کی میآید؟» برادر دیگرم هم، همزمان با جمشید، سرباز و در جبهه بود. او در بانه و جمشید در سومار. هر کدام برای هم نامه میدادند که آن یکی به عقب برگردد.»
عباسی با اشاره به برادرزادهاش میگوید: «تا مدتی من جای پدرش را پر میکردم. به دخترش میگفتم که پدرت مسافرت است و برمیگردد، چون کوچک بود و دائم سوال میکرد تا اینکه بعد از 5 سالگی کم کم متوجه شد.»
پرویز عباسی برادر دیگر شهید جمشید عباسی در گفتگو با تسنیم با یادآوری روزهای جنگ، میگوید: «زمان جنگ هنگام عملیات خیلی به برادرم اصرار میکردم که چون شما متاهل هستید، من جای شما بیایم که میگفت: "نه شما برگرد" که هر دو ماندیم و او شهید شد.»
برادر شهید درباره با خبر شدن از شهادت برادرش این چنین میگوید: «من در منطقه عملیاتی بانه بودم. با لباس فرم از منطقه برگشته بودم و نمیدانستم که برادرم شهید شده است که وقتی همسایهها من را دیده بودند، فکر کرده بودند من جمشید هستم و به مادر خانم برادرم گفته بودند که دامادت برگشته، شما که گفته بودید مفقود شده است. وقتی به خانه رفتم، از گریه کردن خانواده متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است.»